Get Mystery Box with random crypto!

تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی

آدرس کانال: @tarikhandishi
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 87.59K
توضیحات از کانال

ایدئولوژی‌، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتاب‌ها:
عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریه‌های فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 16

2023-02-20 22:24:12 (ادامه از پست پیشین...)

حال فرض کنید قرار است در یک انتخابات (یا اصلاً به صورت انتصابی) صاحب کرسی‌های الف و ب مشخص شود. کدام کرسی جذاب‌تر است؟ سر کدام کرسی ممکن است جنگی دربگیرد؟ کدام کرسی به طور مستقیم بر زندگی یک جمعیت بزرگ تأثیر شدیدی دارد؟ جواب روشن است! کرسی الف! کرسی الف است که بسیار جذاب است. اینکه چه کسی بر کرسی الف تکیه زده باشد، سرنوشت میلیون‌ها نفر را به شدت تغییر می‌دهد. پس طبیعی است آدم‌ها سر کرسی الف همدیگر را لت‌وپار کنند.

جواب مسئله اینجاست. ما باید خود دولت را از حالت کرسی الف به کرسی ب تبدیل کنیم. چیزی که دعوا سر حاکمیت را به دعوایی آشتی‌ناپذیر و حیاتی بدل می‌کند «اندازۀ حکومت» است. هیچ‌گاه از خود پرسیده‌اید چرا در آمریکا سر حکومت کار به درگیری شدید نمی‌رسد؟ به این فکر کردید که چطور مناقشۀ ترامپیست‌ها پس از شکست او سر سه چهار روز جمع شد؟ مسئله «اندازۀ حکومت» است. مسئله این است که کلاً موجودیت حکومت، تصمیمات و دایرۀ اختیاراتش چقدر بر زندگی اثر می‌گذارد! وقتی حکومتی ابعادی محدود داشته باشد و دایرۀ اختیاراتش نیز محدود باشد، تأثیری هم که بر زندگی شهروندان می‌گذارد محدود است. در نتیجه به سادگی می‌توان با یک حکومت نامطلوب کنار آمد، زیرا قرار نیست زندگی شهروند نابود شود یا بسیار تحت تأثیر قرار بگیرد. در واقع، اصلِ زندگی و بخش عمدۀ زندگی بیرون از دایرۀ اختیارات دولت است. برای یک دموکرات تحمل کردن ترامپ سخت است، اما در نهایت 90 درصد زندگی بیرون از شعاع نفوذ ترامپ است ــ همان‌گونه که 90 درصد زندگی بیرون از شعاع نفوذ بایدن است و یک ترامپیست در نهایت می‌داند این دعوا سرِ «ده درصدِ» زندگی است؛ نه کل آن!

راه‌حل ما «شکل حکومت» نیست؛ «اندازۀ حکومت» است. یگانه دولتِ مطلوب از نظر من دولتی است که «دولت‌‎زدایی» کند؛ یعنی دولتی که این دولت و حکومت عظیم را کوچک کند ــ تا حد امکان! این فرایند «لیبرالیزاسیون» است. اصلاً دلیل دفاع من از لیبرالیسم همین است که منادی «دولت حداقلی» است. دولتی که فقط مسئول اموری باشد که از هیچ نهادی مگر دولت برنمی‌آید. چیزی که ما را در برابر دیکتاتوری‌های احتمالی تضمین می‌کند، «اندازۀ دولت» است، نه فُرم دولت. اینجاست که درک و دریافت ما از «آزادی» مهم می‌شود. درمان اصولیِ ترس‌های ما از دیکتاتوری این است که از جهت کمی و کیفی ابعاد دولت را تا می‌توانیم محدود کنیم. و فراموش نکنید، بخش بزرگی از مردم به دولت‌های بزرگ بسیار علاقه دارند. تمام چپ‌ها و بخش بزرگی از راست‌ها در پی دولت‌های بزرگند. اگر به راستی دغدغۀ آزادی دارید و دیکتاتوری‌ستیزید، خطر در «اندازه» و «دایرۀ اختیارات» دولت‌هاست.

مهدی تدینی

در تکمیل بحث بنگرید به این فایل‌های صوتی:

دربارۀ تعریف آزادی و مرز آن: «مرز آزادی»
دربارۀ جمهوری وایمار: «غول صندوق رأی»
دربارۀ نسبت محافظه‌کاری و فاشیسم بنگرید به این پست

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
11.2K viewsمهدی تدینی, edited  19:24
باز کردن / نظر دهید
2023-02-20 22:24:12 (ادامه از پست پیشین)

حال برگردیم به مثال جمهوری وایمار... چرا گفتم انقلاب آلمانی‌ها عجولانه بود؟ زیرا متوجه نبودند وقتی همۀ مراجع قدرت سنتی را ــ با آن دیکتاتوریِ محدود سنتی‌شان ــ از میان برمی‌داشتند، برهوتی ایجاد می‌کنند که از دل آن دیکتاتوری توده سر برمی‌آورد. فاشیسم از ریشه سر درنمی‌آورد، بلکه بیشتر نتیجۀ «بی‌ریشگی» است. بین رهبران فاشیسم و سنت محافظه‌کاری یا هیچ ارتباطی نبود یا کمترین ارتباط بود؛ آن هم ارتباطی صرفاً تاکتیکی. در آلمان سنت جمهوری‌خواهی ضعیف بود، اما وقتی وضع جبهه‌ها خراب شد و آلمان رو به شکست رفت، حاکمیت لرزید. جمهوری‌خواهان آلمان از این لغزش دیکتاتوری استفاده کردند و اعلام جمهوری کردند. خیال کردند تمام شد! خیال کردند تاریخ را دوپله‌یکی کردند! اما خبر نداشتند با نابودی مراجع محافظه‌کار سنتی، زمینه را برای ظهور بدسگال‌ترین و غیرانسانی‌ترین دیکتاتوری فراهم می‌آوردند. در خلأ امپراتور، توده گشت و امپراتوری را از میان عوام برای خود پیدا کرد؛ امپراتوری بی‌ریشه، بی‌فرهنگ، بی‌هویت و خشونت‌طلب: هیتلر!

به همین دلیل، از نظر من جمهوری هم به اندازۀ دیگر اشکال حاکمیت در معرض تبدیل به دیکتاتوری است ــ حتی گاهی بیش از دیگر نظام‌ها، زیرا آسان‌ترین پلکان را برای رسیدن یک اکثریتِ ضددموکرات به قدرت تدارک می‌آورد. در یک نظام دیکتاتوری، اکثریتِ ضددموکرات، دست‌کم باید برای رسیدن به قدرت با دیکتاتور بجنگد. اما در جمهوری به آسانی به قدرت می‌رسد.

اگر اکثریت یک جامعه ضددموکرات، ضدآزادی و استبدادخواه باشند، خود را به جامعه تحمیل می‌کنند ــ در هر فُرم! در شکل جمهوری این کار را آسان‌تر انجام خواهند داد! بسیار آسان‌تر! در چشم بر هم زدنی! برایم عجیب است، ایرانیانی که 120 سال است «بحران دولت» و «نزاع حاکمیتی» داشته‌اند، هنوز درک نکرده‌اند «شکل حاکمیت» چقدر می‌تواند پوچ باشد.

اما راه‌حل چیست؟ اصلاً این معضل راه‌حلی دارد؟ یا باید صبر کنیم تا عموم ایرانیان دموکرات شوند؟ از نظر من فقط یک راه‌حل برای این معضل وجود دارد. بگذارید با مثالی به جواب برسیم:

دو کرسیِ مدیریتی را در نظر بگیرید؛ کرسیِ «الف» و کرسی «ب».

یک: صاحبِ کرسی الف صد هزار کارمند دارد، سالانه ده‌ها میلیارد دلار بودجه دارد، بر ده‌ها شرکتِ تابعه نظارت دارد. چندین بانک وابسته به تصمیمات او هستند. سراسرِ زندگی کارمندانش وابسته به تصمیمات اوست: از میزان حقوق تا وضعیت تحصیلی کودکان و حتی تفریحات و اوقات فراغت. کرسی الف هزاران دارایی دارد که نظارت بر همۀ آنها در اختیار صاحب این کرسی است.

دو: صاحب کرسی ب فقط چند هزار کارمند دارد. بودجۀ سالانه‌اش فقط چند میلیون دلار است و به شدت بر آن نظارت می‌شود. هیچ شرکت و مؤسسۀ بیرونی متأثر از تصمیمات او نیست. زندگی کارمندانش فقط به جهت تصمیمات داخلی شرکت وابسته به تصمیمات اوست. کرسی ب فقط دو سه دارایی دارد که نظارت بر آنها نیز بر عهدۀ یک هیئت مدیره است.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
10.7K viewsمهدی تدینی, 19:24
باز کردن / نظر دهید
2023-02-20 22:24:12 «دیکتاتوری و لیبرالیزاسیون»


بخش عمدۀ بحث‌ها سر فُرم حکومت که در هفته‌ها و ماه‌های اخیر بسیار جریان داشته، از نظر من بیهوده است؛ نه به این دلیل که جسارتاً مهم نباشد، بلکه به این دلیل که دچار خطاهای نظری است. در این نوشته می‌خواهم نشان دهم ایراد این بحث‌ها چیست و پیشنهاد من چیست. پیش از هر چیز بگویم که من خود را لیبرال‌ـ‌دموکرات می‌دانم و این یعنی بیشترین آزادی و اختیار عمل ــ از هر لحاظ ــ را برای شهروندان آرزومندم؛ به ویژه برای جامعۀ ایرانی که به گمانم از چنان فهم، سطح سواد و نیروی انسانی خلاقی برخوردار است که هر گونه محدودیت توهین به ایرانی بودن است. و این یعنی با «هر» نوع دیکتاتوری مخالفم. اما برویم سراغ بحث...

پیش از هر چیز بگویم که «دیکتاتوری‌هراسیِ» جمهوری‌خواهان را کاملاً درک می‌کنم. در کشوری که دائم دیکتاتوری را بازتولید کرده، طبیعی است همیشه باید از دیکتاتوری‌های احتمالی هراسید. جالب اینکه همۀ جریان‌های فکری اصلی در ایران: از چپ تا محافظه‌کاران سیاسی و دینی میل به دیکتاتوری داشته‌اند ــ و البته جمهوری‌خواهان آرمان‌گرا هم خود گاه جاده‌صاف‌کن دیکتاتوری شده‌اند. اما همزمان این نقد را بر جمهوری‌خواهان وارد می‌دانم که گمان می‌کنند جمهوری سد مقاومی در برابر دیکتاتوری است. جمهوری‌خواهان خبر ندارند یا نمی‌خواهند درک کنند خود جمهوری خاک مساعدی برای پیدایش دیکتاتوری دارد.

بگذارید مثالی تاریخی بزنم و شما را هم دعوت می‌کنم در این باره تحقیق کنید. پس از جنگ جهانی اول و شکست امپراتوری آلمان، انقلابی شتابزده و عجولانه در آلمان رخ داد. سلطنت مشروطه (که مشروطۀ واقعی نبود، اما می‌رفت که واقعی شود) برچیده شد و نظام جمهوری در آلمان پدید آمد ــ در تاریخ‌نگاری این جمهوری را «جمهوری وایمار» می‌نامند؛ یعنی همان «جمهوری اول آلمان». یکی از بهترین نمونه‌ها برای مطالعه پیرامونِ «آسیب‌شناسی جمهوری» همین جمهوری وایمار است. چرا؟ چون جمهوری وایمار نشان می‌دهد نظام جمهوری چگونه مثل قابله‌ای قاتل خود را به دنیا می‌آورد. جمهوری وایمار یکی از بهترین و مدرن‌ترین قوانین اساسی را داشت. اما از دل این جمهوری به دلایل عدیده ــ که بحث دربارۀ آن در این مقاله نمی‌گنجد ــ یکی از ضددموکرات‌ترین و توتالیترترین دولت‌های تاریخ سر برآورد: حکومت هیتلر. هیتلر و حزبش به نحوی «کاملاً» قانونی به قدرت رسیدند. کاملاً مشروع! از طریق صندوق رأی. فقط اینکه وقتی از نردبان دموکراسی بالا رفتند و به قدرت رسیدند، نردبان را هم برداشتند.

البته هرگز نمی‌خواهم با یک مثالِ نقض، «توان دفاعی جمهوری» را زیر سوال ببرم. فقط می‌خواهم یک چیز را یادآوری کنم: وقتی اکثریت جامعه یا یک اقلیت خیلی بزرگ رویکردی ضددموکراتیک داشته باشد، در هیچ نوع حکومتی نمی‌توان بر آن پیروز شد. اتفاقاً نظام‌های «مستبد» و «دیکتاتوری» می‌توانند از طریق سرکوب متمرکز مدت زیادی در برابرِ یک اکثریت مخالف ایستادگی کنند، اما جمهوری در برابر اکثریت یا یک اقلیتِ سازماندهی‌شدۀ بزرگ بسیار ناتوان است (بسیار ناتوان‌تر از دیکتاتوری). اگر هم فکر می‌کنید آلمانِ جمهوری‌ وایمار یک استثنا بود، جا دارد یادآوری کنم همۀ کشورهای بلوک شرق که گرفتاری دیکتاتوریِ حزبیِ کمونیستی شدند، پیشتر یا جمهوری یا پادشاهی مشروطه بودند.

پس از نظر من، هیچ یک از اشکال حکومت در برابر دیکتاتوری مصون نیست. ضمن اینکه دیکتاتوری‌های برآمده از «توده» عموماً بدخیم‌تر، خشن‌تر و آزادی‌ستیزتر از مستبدانِ سنتی و محافظه‌کار قدیمی‌اند. دیکتاتوری‌های سنتی همچنان پایبست‌های سنتی، تاریخی و فرهنگی دارند و در ذات خود «محافظه‌کار»ند؛ به همین دلیل چه در اِعمال خشونت و چه در سطح دیکتاتوری از یک حدی تجاوز نمی‌کنند ــ نه که نخواهند، نمی‌توانند؛ مایه‌اش را ندارند. برای اینکه از حد سنتی دیکتاتوری عبور کنند باید یک ایدئولوژی توتالیتر داشته باشند؛ در حالی که توتالیتاریسم با ماهیت خودشان در تضاد است. دیکتاتوری‌های سنتی در نهایت نوعی «دیکتاتوری اقتدارگرا» می‌مانند؛ فقط برخی عناصرِ دیکتاتوری‌های پلیسی مدرن را هم وام می‌گیرند. اما دیکتاتوری‌های توده‌ای ایدئولوژیکند و اصلاً بدون یک جهان‌بینی توتالیتر نمی‌توان توده و عوام را جذب کرد. کافی است دیکتاتوریِ تزار را با دیکتاتوری استالین (یا هر نظام کمونیستی دیگر) مقایسه کنید (البته واقعاً حتی قابل مقایسه نیستند)؛ یا کافی است دیکتاتوریِ امپراتور ویلهلم در آلمان یا امپراتوریِ اتریش‌ـ‌مجارستان را با دیکتاتوری هیتلر مقایسه کنید.

(ادامه در پست بعدی)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
11.7K viewsمهدی تدینی, 19:24
باز کردن / نظر دهید
2023-02-05 22:08:15 (ادامه از پست پیشین...)


مسئله در این‌جا دقیقاً همین است. آیا کوراس مرتکب قتل عمد شده بود یا ناخواسته انسان بی‌گناهی را کشته بود. شواهد زیادی از این حکایت داشت که او عامدانه بنو اونزوگ را کشته بود. برای دانشجویان چپ‌گرای آن سال‌ها مسجل بود که در این‌جا جنایتی فاشیستی رخ داده است، زیرا پس از قتل اونزورگ یکی از مطالبات اصلی دانشجویان این بود که نیروهای پلیس «فاشیستی‌زدایی» شوند. پس از نظر دانشجویان این قتل جنایتی ایدئولوژیک بود. اما چهل و چند سال بعد اسنادی افشا شد که این گمان را وارونه می‌کرد!

افشای تکان‌دهنده
در مه ۲۰۰۹ در جریان بررسی پرونده‌های وزارت امنیت آلمان شرقی مشخص شد کارل هاینتس کوراس، یعنی همان افسر ضارب که دانشجوی بی‌گناه را کشته بود، «همکار غیررسمی» وزرات امنیت آلمان شرقی بوده است. چنین کشفی همۀ برداشت‌ها از ماجرای قتل بنو اونزورگ را زیر و زبر می‌کرد. البته سندی پیدا نشد که نشان دهد کوراس این قتل را به دستور مقامات امنیتی آلمان شرقی انجام داده است، یعنی با این هدف که آشوب‌ها در برلین غربی و در کل در آلمان غربی بالا گیرد. در واقع انگیزۀ این قتل هیچ‌گاه تا به امروز مسجل نشد. خود کوراس نیز تا وقتی در سال ۲۰۱۴ درگذشت چیزی در این باره نگفت. اما همان‌طور که زمانی دانشجویان معترض بوی قتل ایدئولوژیک را استشمام می‌کردند، پس از افشای این سند نیز این گمان به ذهن‌ می‌رسید که کوراس مأموریت داشته چنین کند یا نهایتاً به دلیل همدلی با بلوک شرق و آلمان شرقی و نفرت از نظام کاپیتالیستی، حدس می‌زده که این قتل بنزینی خواهد بود بر آتش اعتراضات ضدحکومتی.

برای این‌که ببینیم این حدس و گمان ما بیراه نیست کافی است به یکی از معتبرترین افراد مراجعه کنیم: «اوتو شیلی». اوتو شیلی در سال ۱۹۶۸ از وکلای خانوادۀ مقتول بود و بعدها به یکی معروف‌ترین سیاستمداران آلمان تبدیل شد. او از حزب سوسیال‌دموکرات سال‌های ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۵ وزیر کشور آلمان بود. وقتی مشخص شد کوراس مأمور مخفیِ اشتازی (پلیس امنیت آلمان شرقی) بوده، اوتو شیلی قضاوت خود را این طور بیان کرد: «پرسش تعیین‌کننده برای من این است که آیا کوراس به عنوان مأمور پلیس به دلیل تعهداتش به اشتازی [= سرویس امنیت آلمان شرقی] در این موقعیت بحرانی متفاوت از آن چیزی که وظیفه داشته عمل کرده بوده؟»

برخی رخدادها آدمی را به بازخوانی تاریخ وامی‌دارد، چنان‌که هانس اولریش یورگس از اعضای تحریریۀ نشریۀ اشترن در ژوئن ۲۰۰۹ گفته بود: «پرونده‌های اشتازی ما را به بازنگری‌ در تاریخ سه‌ دهۀ آلمان، جنبش ۶۸ و انحرافات تروریستی آن وامی‌دارد.» تنها کافی است در این‌جا به این اشاره کنیم که در جریان رادیکالیزه شدن اعتراضات دانشجویی گروه تروریستیِ «راف» (فراکسیون ارتش سرخ) شکل گرفت که یک گروه چپ‌گرای افراطی بود و در زمان فعالیت خود ۳۳ کشته و بیش از ۲۰۰ مجروح به جامعۀ آلمان تحمیل کرد.

 در پایان یادی کنیم از بهمن نیرومند مارکسیست که به این بشکۀ باروت جرقه انداخت. او پیروزِ میدان برلین بود. توانست سفر شاه به برلین را به یک رسوایی تمام‌عیار تبدیل کند. کام شاه تا مدت‌ها از این فاجعه تلخ بود. نیرومند پس از انقلاب، خرسند از سرنگونی شاه، به ایران بازگشت، اما فقط مدت کوتاهی در ایران ماند. خیلی زود از ماندن در ایران پشیمان شد و به آلمانِ کاپیتالیست بازگشت. آثار زیادی از او در آلمان منتشر شده ــ اعم از ترجمۀ برخی آثار ادبی ایرانی به آلمانی و نیز آثاری دربارۀ اوضاع سیاسی ایران ــ و همیشه یکی از مراجع اصلیِ آلمانی‌ها برای شناخت مسائل سیاسی ایران بوده است. اما او در نهایت زندگی در بلوک غرب را بر زندگی کنار هموطنانش ترجیح داد.

مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
7.4K viewsمهدی تدینی, edited  19:08
باز کردن / نظر دهید
2023-02-05 22:08:15 «جرقۀ ایرانی بر باروت آلمانی»


سفر شاه به برلین
محمدرضا شاه و فرح در جریان سفر خود به اروپا، پس از چکسلواکی و فرانسه، به آلمان غربی رسیدند (۱۴ خرداد ۱۳۴۶). یکی از تناقضات تاریخی همین است که شاه متحد بلوک غرب بود، اما در سفر به کشورهای بلوک غرب خیال آسوده‌ای نداشت، زیرا دانشجویان و مخالفانش می‌توانستند از فضای باز آن کشورها برای اعتراض به شاه استفاده کنند؛ در حالی که برعکس این، شاه با خیال راحت می‌توانست به کشورهای کمونیستی بلوک شرق سفر کند، بدون اینکه نگران اعتراض و شعاری علیه خودش باشد.

وقتی خبر سفر شاه در نشریات آلمان پخش شد، دانشجویان ایرانی به تکاپو افتادند تا زنگ اعتراض علیه شاه را به صدا درآورند. بیش از همه جوانی ایرانی به نام بهمن نیرومند در این راستا تلاش می‌کرد. بهمن نیرومندِ چپ‌گرا دانشجوی دکتری زبان و ادبیات آلمانی بود و البته پیش از آن، مدتی در دانشگاه تهران ادبیات تطبیقی تدریس کرده بود. بهمن نیرومند (متولد ۱۳۱۵) در سال ۱۹۶۰ در هایدلبرگ «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» را که نهادی چپ‌گرا بود تأسیس کرد و در ۱۹۶۷ کتابی با عنوان «ایران؛ الگوی کشوری در حال توسعه یا دیکتاتوری جهان آزاد» به زبان آلمانی در آلمان منتشر کرد. نیرومند مصادف با حضور شاه در آلمان، در اول ژوئن ۱۹۶۷، سخنرانی تأثیرگذاری را در دانشگاه برلین انجام داد که از جمله عوامل تعیین‌کننده در بروز تظاهرات اعتراضی گسترده علیه شاه در برلین بود. او در این سخنرانی برای ۳ تا ۴ هزار دانشجوی پرشور حاضر وضعیت غیردموکراتیک و اسفبار ایران را شرح داد و «رودی دوچکه»، رهبر دانشجویان معترض، به این نتیجه رسید که مبارزه با سرکوب در ایران در واقع مبارزه برای ویتنام است. به این ترتیب، برای فردای آن روز سه تجمع اعتراضی پیش‌بینی شد. در میان دانشجویانی که سخنرانی بهمن نیرومند را می‌شنیدند جوانی بود به نام «بِنو اونِزورگ» که کتاب نیرومند را هم خوانده بود. و در آن جمع پرشور او تنها کسی بود که ساعت به ساعت به مرگ نزدیک می‌شد...

قتل بِنو اونِزورگ
به این ترتیب، در دوم ژوئن راهپیمایی گسترده‌ای توسط دانشجویان در برلین انجام شد. یک نکتۀ مهم دیگر در این میان نیز این بود که عده‌ای ایرانی به هنگام بازدید شاه از برلین به طور سازماندهی‌شده در محل دیدار حاضر می‌شدند تا این اعتراضات را تحت‌الشعاع قرار دهند و صدای شعارهای ضدشاه شنیده نشود. دوم ژوئن، این هواداران پس از رفتن شاه با معترضان درگیر شدند.

غروب آن روز، در دیدار شاه و فرح از اپرا، دانشجویان معترض بیشتری جمع شدند و شعارهای ضدشاه شروع شد. شعارهایی مانند: «شاه شاه شارلاتان»، «مو مو مصدق!»، «دیکتاتور! آدمکش! شاه شاه اس‌اس» و مانند این‌ها. البته هو کردن و پرتاب گوجه و تخم‌مرغ نیز بخشی از اقدامات دانشجویان بود. پلیس دانشجویان را سرکوب کرد و رفتار خشونت‌آمیزی با معترضان کرد. اما آنچه این راهپیمایی را به نقطۀ عطفی در تاریخ آلمان تبدیل کرد این بود که یک افسر پلیس، به نام کارل هاینتس کوراس، دانشجویی به نام بِنو اونِزورگ را به قتل رساند.

ماجرا از این قرار بود که گویا سه پلیس این دانشجو را دستگیر کرده بودند و کوراس بدون آن‌که دلیلی وجود داشته باشد از فاصلۀ نزدیک به آن دانشجو شلیک کرده بود. شلیک در ساعت ۸:۳۰ رخ داد و دانشجوی مضروب پیش از رسیدن به بیمارستان در آمبولانس جان باخت. قتل این دانشجو اعتراضات دانشجویی را در ماه‌های آینده شدت بخشید و رادیکالیزه کرد، به خصوص با توجه به این‌که این افسر پلیس در دادگاه از اتهام قتل عمد تبرئه شد. حتی «راف»، گروه تروریستی چپ‌گرایی که در ماه‌های بعد تشکیل شد و عملیات‌هایی را انجام داد، به این قتل پلیس استناد می‌کرد.

دادگاه دیگری نیز که در سال ۱۹۷۰ علیه کوراس برگزار شد دوباره با حکم تبرئۀ او پایان یافت. رئیس دادگاه در پایان جمله‌ای خطاب به او می‌گوید که هم جالب است و هم با آن پلی می‌زنیم به حقیقتی که ۴۰ سال بعد افشا شد. قاضی می‌گوید: «خطای انسانی یا گناه اخلاقی، این را باید نزد خود و خدای خود تشخیص دهید و بارش را خود به دوش بکشید. ما قادر نبودیم اثبات کنیم شما گناهی کیفری مرتکب شده‌اید.»

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
7.8K viewsمهدی تدینی, edited  19:08
باز کردن / نظر دهید
2023-01-25 16:38:05 دوستان گرامی،

جناب استاد مرتضی مردیهای عزیز، نقدی بر نوشته اخیر بنده (مطلب "قیاس‌های ناروا") مرقوم فرموده‌اند که دعوت می‌کنم مطالعه بفرمایید.

البته حضرت ایشان لطف بی‌دریغی هم از باب شاگردنوازی به بنده داشته‌اند.

لینک مطلب: فعل انقلاب
24.1K viewsمهدی تدینی, 13:38
باز کردن / نظر دهید
2023-01-22 22:23:00 (ادامه در پست بعدی...)


پس چرا این‌قدر این دو حکومت را با هم مقایسه می‌کردند؟ چون می‌شد در بحث از آن نتایج دلخواه را گرفت. این مقایسه‌کنندگان همزمان یک نظریۀ نادرست دیگر را هم سر زبان‌ها انداختند: گفتند انقلاب «شد»، چون شاه سرکوب می‌کرد (یا چون وضع مردم خراب بود؛ یا چون نابرابری بود؛ و دلایلی از این دست). این جملۀ ساده کارکردهای روان‌شناختی و سیاسی بسیار مهمی داشت: اول اینکه به حاکم فعلی می‌گفتند تو هم سرنگون می‌شوی چون سرکوب می‌کنی؛ دوم اینکه می‌توانست آن‌ها را بابت اینکه نمی‌توانند وضع موجود را تغییر دهند، تسلا دهد (یعنی خود را با این عنوان تسلا می‌دهند که به هر حال روزی انقلاب «می‌شود»)؛ و سوم هم اینکه می‌توانستند «فعلیت» و نقش خود را در انقلابی که اینک از نتایج آن ناراضی بودند، انکار کنند (یعنی ما که انقلاب «نکردیم»، انقلاب «شد»؛ یا به عبارت بهتر، انقلاب «شد» و ما خیلی هم نقشی نداشتیم... انقلاب «شد» و ما هم آن وسط بودیم...). به این ترتیب، دلیل انقلاب را هم به شاه نسبت می‌دادند و بعد هم این جملۀ عجیب را ساختند که «رهبر اصلی انقلاب شاه بود!»

اما این نظریۀ آن‌ها نیز از بنیاد غلط است! انقلاب دقیقاً و تحقیقاً و اصلاً پدیده‌ای است که «کردنی» است، نه «شدنی». انقلاب می‌شود، چون عده‌ای انقلاب می‌کنند و بنیاد عملِ آن‌ها نیز بر دو چیز استوار است: «ایده» (یا همان ایدئولوژی) و «اراده». تلاقیِ ایده و ارادۀ انقلابی «فعلیتی» را ایجاد می‌کند که می‌تواند در برابر سرکوب مقاومت کند ــ و به عبارتی می‌تواند مشتی آهنین بسازد که سرکوب در مقابل آن ناکارآمد می‌شود. البته هرگز منکر این نیستم که مجموعه عواملی وجود دارد که به «الیتِ انقلابی» کمک می‌کند تا مردم را جذب کنند؛ اما بنیاد عمل و فعلیت آنها نه وضع موجود، بلکه ایده (ایدئولوژی) و اراده‌شان است. عده‌ای «انقلاب‌کننده» هستند که با ایده و اراده با بهره‌گیری از معضلات، جامعه را ابتدا به حالت جنبشی و بعد به حالت انقلابی درمی‌آورند.

همان‌ها که نظریه‌های نادرست «انقلاب‌دزدی» و «انقلاب شدن، به جای انقلاب کردن» را ترویج می‌کردند، دائم و به هر بهانه حاکمیت‌های سراسر متفاوت پیش و پس از انقلاب را هم با هم مقایسه می‌کردند ــ قیاسی اشتباه که محال است نتیجه‌ای درست در بر داشته باشد. اما تازه باید بگویم، همۀ آنچه گفتم صرفاً ناظر بر بُعد سیاسی بود. تازه وقتی می‌فهمیم این مقایسه‌ها چقدر بی‌ربط است که به قضیه از منظر جامعه‌شناختی نگاه می‌کنیم؛ یعنی وقتی در نظر می‌گیریم جدای از اینکه حاکم کیست، جامعه نیز پدیده‌ای زنده است که با شتابی عجیب و نامنتظره تغییر می‌کند. همان‌طور که مقایسۀ حال روز یک فرد در ۲۰ سالگی و ۶۰ سالگی مقایسۀ بسیار مشکوکی است، مقایسۀ جوامعی هم که چند نسل در آن چرخیده و تجربه اندوخته بسیار گمراه‌کننده و اشتباه است. در این مورد هم باید بگویم: همان‌طور که مقایسۀ جامعۀ ایران با جامعۀ ساحل عاج مقایسۀ بی‌معنایی است، هر اندیشه‌ای که بر یکسان‌انگاری جامعۀ امروز با جامعۀ نیم‌قرن پیش استوار باشد، اندیشۀ گمراه‌کننده‌ای است. از این قیاس‌ها شناختی درنمی‌آید ــ فقط چوب و چماقی است برای زدن در سر و کلۀ همدیگر.


مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
35.2K viewsمهدی تدینی, edited  19:23
باز کردن / نظر دهید
2023-01-22 22:22:59 «قیاس‌های ناروا»


یکی از خطاهای نظری که از فردای انقلاب ۵۷ به جان افکار ایرانیان افتاد، این بود که سرنوشت جمهوری اسلامی را دائم با سرنوشت حکومت پهلوی مقایسه می‌کردند. هیچ‌کس هم به این فکر نمی‌کرد که اصلاً ما اجازه داریم به آسانی جمهوری اسلامی را با حکومت(های) پیشین مقایسه کنیم و از این رهگذر «نتایج» دلخواه را بگیریم؟ در واقع اصلاً دلیلی نداشت کسی به این فکر کند که آیا چنین مقایسه‌ای مجاز است یا نه، زیرا همۀ مقایسه‌کنندگان هدفشان گرفتن نتایجی بود که دوست داشتند ــ مسئله یک قیاس علمی و نظری دقیق نبود، بلکه مهم نتیجۀ مطلوبی بود که از این مقایسه می‌خواستند بگیرند.

اما وقتی بفهمیم این مقایسه از کجا آمده و ریشه در چه وضعیتی داشته است، ابعاد آن را بهتر می‌فهمیم. بسیار بعید است در صحبت‌های یکی از وابستگان، سیاستمداران یا طرفداران حکومت شاه بشنوید که حاکمیت شاه را با جمهوری اسلامی مقایسه کند. این مقایسه از جای دیگری آمده است... در واقع، این مقایسه را خودِ انقلابی‌های ۵۷ خیلی زود ــ کم‌وبیش از فردای انقلاب ــ باب کردند و بعد به نحوی خستگی‌ناپذیر دائم تکرار کردند و تکرار کردند. مقایسۀ وضع موجود (در هر زمان از دوران پس از انقلاب) با دوران شاه در واقع «ترفندی سیاسی» برای انتقاد از وضع موجود و ترساندن حکومت یا جناح‌ رقیب از عواقب رفتارهایش بود. چون انقلابی‌ها خود را استبدادستیز می‌دانستند، طبعاً بهترین روش برای تخریب طرف مقابل هم این بود که ویژگی‌های استبدادی ــ یا «طاغوتی» ــ را به او نسبت دهند. این شد که گزارۀ بنیادینی شکل گرفت: «شاه چنین کرد و چنان شد، شما هم چون چنین می‌کنید، چنان خواهید شد!»

از این پس، هر کس به تعبیری از قطار انقلاب پیاده ــ یا اخراج ــ می‌شد، یادش می‌افتاد که وضعیت فعلی را با زمان شاه مقایسه کند، در حالی که خود او یا جریانش تا همین چند هفته پیش سوار همین قطار بود و هیچ هم حس نمی‌کرد شباهتی میان حکومت فعلی و حکومت شاه وجود دارد. برای او از این پس بهترین روش این بود که دائم وضعیت ناخوشایند فعلی را با سال‌های ۵۶ و ۵۷ مقایسه کند تا هم حکومت را ملامت کند، هم خود را در موضع حق بنشاند و هم ترسی در دل رقیب بیندازد بلکه در افکارش تغییری ایجاد شود ــ و به فرض محال، اگر رقیب رفتارش را تغییر می‌داد و او را دوباره به حاکمیت راه می‌داد، دیگر نیازی نبود وضعیت موجود را با دوران شاه مقایسه کند. طرف مقابل هم پس از مدتی عادت کرد هر از گاهی یکی بیاید و وضع موجود را با دوران شاه و به ویژه با سال‌های ۵۶ و ۵۷ مقایسه کند، و به این ترتیب نسبت به مقایسه اصلاً بی‌تفاوت شد.

اما در این میان، آنچه هیچ‌کس گوشزد نمی‌کرد این بود که چنین مقایسه‌ای از بنیاد غلط است. ساختار، سرشت و محتوای جمهوری اسلامی با ساختار، سرشت و محتوای حکومت شاه فرق می‌کرد و همان‌قدر که مقایسۀ جمهوری اسلامی با دولت ساحل عاج مقایسۀ بی‌معنایی می‌تواند باشد، مقایسه‌اش با حکومت پیش از انقلاب هم مقایسۀ بی‌پایه‌ای است. تنها شباهت قابل‌قبول و قابل‌اعتنا ــ واقعاً تنها شباهت ــ میان جمهوری اسلامی و حکومت شاه این است که هر دو بر ایران حاکم بوده‌اند؛ و چنین شباهتی هم که عملاً به هیچ دردی نمی‌خورد.

البته چنین مقایسۀ اشتباهی از کسانی که حتی انقلاب خودشان را هم درست درک نکرده بودند، عجیب نیست. آن‌ها چون انقلاب خودشان را درست نفهمیده بودند، وقتی به اهدافشان نرسیدند شروع کردند به گفتن اینکه «انقلاب ما دزدیده شد!» اما انقلاب دزدیده نشده بود و اتفاقاً مسیری را طی می‌کرد که به خوبی قابل‌ پیش‌بینی بود و نشانه‌های آن آشکارا از پیش از انقلاب هویدا بود. مشکل این بود که همۀ آن‌ها از ظن خود یار آن شده بودند و اینک ظنشان درست از آب درنیامده بود و به فرضیۀ «انقلاب‌دزدی» پناه برده بودند. به این ترتیب، کسانی که انقلاب خودشان را درست نفهمیده بودند، باید هم پس از آن شروع می‌کردند به اشتباهات نظری دیگر ــ از جمله مقایسۀ حکومت انقلابی با حکومت شاه. جالب اینکه تحلیل‌های آن‌ها بارها به قول تحلیلگران بازارهای مالی فِیل شد (یعنی اشتباه از کار درآمد)، اما به این فکر نیفتادند که شاید بنیاد تحلیلشان غلط باشد (طبیعی هم بود! کار نظری و علمی که نمی‌کردند، فقط بحث و جدل سیاسی در میان بود).

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
30.3K viewsمهدی تدینی, edited  19:22
باز کردن / نظر دهید
2023-01-21 21:40:26 «عدلیه و کودک‌همسری»


با یک خاطره شروع می‌کنم... احمد متین‌دفتری، یکی از دولتمردان ایران که در اواخر دوران رضاشاه از آبان ۱۳۱۸ تا تیر ۱۳۱۹ نخست‌وزیر هم بود، تعریف می‌کند در زمانی که هنوز معاون دادگستری بود، پیرمردی پیش او آمد از قانون جدید ازدواج شکایت کرد. طبق قانون مدنی که به تازگی تصویب شده بود، سن ازدواج برای دختران ۱۵ سال و برای پسران ۱۸ سال معین شده بود و از این طریق برای نخستین بار کودک‌همسری در ایران ممنوع شد (به شرح این قانون برمی‌گردم). آن پیرمرد که برای شکایت پیش متین‌دفتری آمده بود از قضا یکی از دولتمردان سرشناس ایران بود: احتشام‌السلطنه که به مشروطه هم تمایل داشت و در دورۀ اول مجلس ملی ایران رئیس مجلس بود.

احتشام‌السلطنه با عتاب به متین‌دفتری ــ که در تصویب قوانین مدنی نقش داشت ــ گفته بود: «این قوانین ضدبشری چیست که به تصویب رسانده‌اید!» متین‌دفتری می‌پرسد کدام قانون؟ می‌گوید همین قانون محدودیت سن برای ازدواج دختران. متین‌دفتری می‌پرسد: «حالا مگه شما قصد دارید با دختری نابالغ ازدواج کنید؟» احتشام می‌گوید می‌خواهد با دختری ۱۲ ساله ازدواج کند و توضیح می‌دهد یکی دو سال قبل با دختری ۱۲ ساله ازدواج کرده و یک بچه هم از او دارد. می‌گوید این ازدواج نیروی زندگی به او بخشیده و حال می‌خواهد با ازدواج با یک دختر ۱۲ سالۀ دیگر تجدید قوا کند. خلاصه احتشام‌السلطنه که در دورۀ رضاشاه هم مدتی سفیر ایران در استامبول بود، شکایتش را می‌کند و می‌رود. البته به گمانم او فرصت نکرد تجدیدقوا کند، زیرا یک سال بعد از این ماجرا در ۱۳۱۴ درگذشت.

گاهی در خاطره‌ها و در یک سکانس حاشیه‌ای نکاتی بر انسان تفهیم می‌شود که با خواندن خود تاریخ شاید روشن نشود. تا پیش از تصویب قانون مدنی در نیمۀ اول دوران سلطنت رضاشاه ازدواج محدودیت سنی نداشت. افرادی که امکانات مالی خوبی داشتند به سادگی می‌توانستند دختری ۱۲ ساله را به عقد خود درآورند (که شاید تعبیر بهتر این باشد که «بخرند»). تصمیم‌گیری دربارۀ ازدواج هم کاملاً بر عهدۀ ولی دختر بود. در حالی هم که دخترانِ سن‌بالاتر برای ازدواج وجود داشت، کسی که تمایلات پدوفیلی داشت طبعاً از این شرایط بهره می‌برد.

اولین بخش قانون مدنی ایران در سال ۱۳۰۷ تصویب شد. بخش‌های دوم و سوم آن هم در سال ۱۳۱۳ به تصویب رسید. کودک‌همسری در اینجا ممنوع شد. مادۀ ۱۴۰۱ قانون مدنی مشخص کرده بود سن ازدواج برای دختر ۱۵ و برای پسر ۱۸ سال است. اما یک امکان هم برای سنین پایین‌تر گذاشته بود: دختران ۱۳ سال به بالا و پسران ۱۵ سال به بالا با رضایت ولی و با تشخیص و تأیید دادگاه صالحه می‌توانستند ازدواج کنند. یعنی مثلاً اگر دختری ۱۳ ساله می‌خواست ازدواج کند، ولی او باید از دادگاه تأییدیه می‌گرفت. وظیفۀ دادگاه این بود که هم شرایط جسمی دختر را بسنجد و ببیند آیا واقعاً ضرورتی برای ازدواج دخترکی ۱۳ ساله وجود دارد یا نه. اما زیر این سن ــ یعنی برای دختران زیر ۱۳ و پسران زیر ۱۵ ــ تحت هیچ شرایطی اجازۀ ازدواج رسمی وجود نداشت. به این ترتیب کودک‌همسری دست‌کم روی کاغذ برچیده شد.

اما طبعاً در جامعه‌ای عمدتاً روستایی و عقب‌مانده اجرای این قوانین مشکلات و موانع خود را داشت؛ البته آن زمان در شهرها هم چندان اوضاع فرقی نمی‌کرد؛ شهرها در واقع «روستاهای بزرگ» بود. به همین دلیل عملاً سن ۱۵ سال برای دختران رعایت نمی‌شد و درصد بالایی از پدران مراجعه می‌کردند به محکمه و برای ازدواج دختران زیر ۱۵ سال اجازه می‌گرفتند. خلاصه این قانون عملاً لوث شده بود. برای مثال، همان احمد متین‌دفتری که خاطرۀ بالا را از او تعریف کردم، وقتی در ۱۳۱۵ وزیر عدلیه شد، به کل کشور بخشنامه زد و دستور داد اجازۀ دادگاه برای ازدواج دختران به مقام دادگستری واگذار شود. به این ترتیب بسیاری از موارد را خود او بررسی می‌کرد. هر روز که به دادگستری می‌رفت یا به خانه می‌آمد، مادری دخترش را پیش او می‌آورد تا او بررسی کند و اجازه دهد زیر پانزده سال ازدواج کند. او هم تا می‌توانست جز موارد خاص اجازه نمی‌داد.


سن ازدواج همین ماند تا در سال‌های ۱۳۴۶ و ۱۳۵۳ قانون حمایت از خانواده به تصویب رسید. با این قانون، سن ازدواج برای دختران به ۱۸ و برای پسران به ۲۰ افزایش یافت. در واقع مادۀ ۱۰۴۱ اصلاح شد و در موارد خاص نهایتاً دختران از ۱۵ و پسران از ۱۸ سالگی با رأی دادگاه می‌توانستند ازدواج کنند. دو هفته پس از انقلاب قانون حمایت از خانواده فسخ شد. پس از سال‌ها در تیر ۱۳۸۱ بر اساس مصوبۀ مجمع تشخیص مصلحت مادۀ ۱۰۴۱ به این شکل درآمد: «عقد نکاح دختر قبل از رسیدن به سن ۱۳ سال تمام و پسر قبل از رسیدن به سن ۱۵ سال تمام شمسی منوط است به اذن ولی به شرط مصلحت با تشخیص دادگاه صالح.»

پی‌نوشت: خاطرۀ احمد متین‌دفتری در کتاب «خاطرات یک نخست‌وزیر»، ص ۱۰۲-۱۰۴ آمده است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
38.6K viewsمهدی تدینی, 18:40
باز کردن / نظر دهید
2023-01-20 14:58:28 «دوستی خاله‌خرسه»


وقتی ترامپ سه سال پیش اعلام کرد ایالات متحد آمریکا سپاه را در فهرست تروریسم قرار می‌دهد، اقدامی نامتعارف و استثنایی بود و انگار فقط از کسی مانند ترامپ برمی‌آمد چنین کاری کند. اما امروز چند ده کشور اروپایی در پارلمان اروپا همان کار ترامپ را کردند — و البته بسیار یکصداتر و از درون پارلمان! مگر دنیا در این سه سال چقدر تغییر کرده است؟ اصلاً چه شد که اروپایی‌های محافظه‌کار و تنش‌گریز پای چنین مصوبه‌ای آمدند؟ چه چیز در دنیا تغییر کرد؟

می‌دانم که عموماً علاقه دارند مسئله را به اعتراضات اخیر ایران ربط دهند، اما نه، قضیه زیر سر رفیق ناباب جمهوری اسلامی است. یک‌پنجم ذخایر گاز دنیا متعلق به ایران است و یک‌چهارم ذخایر گاز هم متعلق به روسیه است. ایران و روسیه که روی هم حدود نیمی از ذخایر کشف‌شدهٔ گاز دنیا را در اختیار دارند، تحت هیچ شرایطی نمی‌توانند "شریک" همدیگر باشند. روسیه ایران را رقیبی می‌داند که اگر در بازار جهانی انرژی حضور فعال داشته باشد، باعث می‌شود "استراتژیک‌ترین اسلحهٔ تجاری" روسیه کُند شود. روسیه گاز خود را اهرم فشار می‌داند و در جنگ اکراین دیدیم که چقدر روی این اهرم فشار حساب کرده بود. اگر اروپایی‌ها در برابر این فشار واندادند دو دلیل داشت: همت و جانفشانی اکراینی‌ها و فشار و ترغیب آمریکایی‌ها؛ وگرنه دولت‌های بزرگ اروپا همان اول جنگ ترجیح می‌دادند زلنسکی فرار کند و روسیه کل اکراین را اشغال کند تا امنیت انرژی‌شان به خطر نیفتد.

حال در نظر بگیرید اگر ایران به عنوان "غول گازی" در بازار باشد، چه می‌شود؟ اسلحه روسیه به فنا می‌رود. به همین دلیل روسیه ایران را ترغیب می‌کند به مسیرهایی برود که به اخراجش از بازار انرژی منجر شود.

اولیانوف نماينده روسیه در مذاکرات برجام، بهمن پارسال گفت تا امضای مجدد برجام پنج دقیقه مانده، منتها نگفت که رئیسش می‌خواهد در دقیقه چهارم به اکراین حمله کند. از این لحظه بعد حضور ایران در بازار انرژی — که منوط به امضای برجام است — دوچندان به ضرر روس‌ها بود. مذاکرات در آستانه موفقیت تعطیل شد.

شش ماه بعد دوباره بوی احیای برجام (و بازگشت ایران به بازار انرژی) می‌آمد که این‌بار به دلیل مخالفت آمریکا با خروج سپاه از فهرست تروریسم دوباره بی‌نتیجه ماند.

رفقای روس فهمیدند چه کنند. باید کاری می‌کردند که اروپا هم سپاه را در فهرست تروریسم بگذارد تا شش گوشهٔ دلشان راحت باشد دریچه صادرات گاز ایران به جهان قفل بماند. راهش آسان بود: پهپادها از اینجا وارد معادله شدند. جمهوری اسلامی رسماً تکذیب می‌کرد پهپادی به روسیه داده باشد، اما خود روس‌ها با سکوت خود تلویحاً آن را تأیید می‌کردند (و البته اکانت‌ها و سایت‌های ارزشی هم به استفاده روسیه از پهپادهای ایرانی افتخار می‌کردند).

روسیه هم تعمداً از این پهپادها برای اهداف غیرنظامی استفاده کرد تا اروپایی‌ها مجاب شوند علیه سپاه اقدام کنند — وگرنه گروه خونی این اروپایی‌ها به این کارها نمی‌خورد و جوزف بورل، مسئول سیاست خارجی اروپا، همین الان هم شرمنده است که چرا همکارانش در پارلمان اروپا می‌خواهند سپاه را در فهرست تروریسم بگذارند.

مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
22.8K viewsمهدی تدینی, 11:58
باز کردن / نظر دهید