Get Mystery Box with random crypto!

تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی

آدرس کانال: @tarikhandishi
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 86.81K
توضیحات از کانال

ایدئولوژی‌، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتاب‌ها:
عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریه‌های فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 20

2022-10-05 23:03:31 «بیداری نسل زِد»


در رخدادهای اخیر یکی از سرنوشت‌سازترین گسل‌های اجتماعی فعال شد: گسل «سنت و مدرنیته». سرنوشت ایران را تا اینجا همین گسل (یا نزاع) رقم زده و در آینده نیز تعیین‌کننده‌ترین عامل خواهد بود. در این باره تحلیل مفصلی دارم که بماند برای بعد، اما لرزه‌های این گسل باعث شد «گسل نسل‌شناختیِ» دیگری فعال شود که چشم‌ها را خیره کرده: «نسل زِد» بیدار شد. در روزهای اخیر عموماً از رفتار و عملکرد نوجوانان متحیر شده‌اند. این همان «نسلِ زد» یا «زی» (Z Generation) است که شامل نیمۀ دوم دهه‌هفتادی‌ها و کل دهه‌هشتادی‌ها می‌شود. سال 99 نشریۀ «صبح صادق» مطلبی دربارۀ «نسل زد» درج کرده و گفته بود یکی از بزرگ‌ترین تهدیدهای امنیتی‌ـ‌سیاسی در «نسل زد» نهفته است. در پست پیشین دربارۀ رابطۀ «نسل زد» با «نسل ایگرگ» (نیمۀ دوم دهه‌پنجاهی‌ها و دهه شصتی‌ها) توضیح دادم. در این پست به خود «نسل زد» (زومرها) و فرایند «جامعه‌پذیری» و «سیاسی‌شدن»شان نگاهی بیندازیم.

«نسل زد» پدیده‌ای جهانی است و بر بستر تحولات و پیشرفت‌های فناورانۀ جهان تعریف شده است، اما تحلیل دربارۀ آن باید در دو سطح باشد: «جهانی» و «بومی». بخشی از ویژگی‌های «زومرها» جهانی است، اما عوامل بومی روی آن‌ها اثر می‌گذارد. اساس تفاوت ما (ایگرگی‌ها) و زومرها این است که فناوری‌های مجازی «وارد زندگی ما شد»، در حالی که زومرها «وارد دنیای فناوری» شدند. به زبانی استعاری، «فجازی» در دنیای ما به دنیا آمد، در حالی که زومرها در «فجازی» به دنیا آمدند. گوشی هوشمند «وارد زندگی ما شد»، اما زومرها از ابتدا در گوشی هوشمند متولد شدند. اما مسئله فراگیرتر است...

زومرها بالاترین حد «عزت‌نفس» را دارند. آن‌ها کمتر از همۀ انسان‌های پیشینشان «خواهش و التماس کرده‌اند» و یا اصلاً کتک نخورده‌اند یا به ندرت تنبیه بدنی شده‌اند. زومرها کمتر از گذشتگانشان تحقیر شده‌اند. در سن خردسالی در «اجتماع خانواده» به «عضوی کامل با حق رأی» تبدیل شده‌اند و بیشترین ابزارهای ابراز وجود را نیز داشته‌اند. به همین دلیل، جامعه‌پذیری آن‌ها بسیار زودتر از نسل‌های پیشین رخ داده و شخصیت اجتماعیِ آن‌ها زودتر و مستقل‌تر از پیشینیان شکل گرفته. داشتن ابزارهای ارتباطی گسترده به آنها اجازه داده در برابر اقتدارگراییِ خانوادگی مقاومت کنند و پشتوانه و گریزهای روانی بیرون از خانه بیابند.

به دلیل اینکه زومرها عموماً تک‌فرزندند یا فقط یک خواهر و برادر دارند، «حریم خصوصیِ» بسیار بزرگی دارند. این نسل بزرگ‌ترین حریم خصوصی را در تاریخ همۀ نسل‌های ایرانی داشته. حریم خصوصی بنیاد استقلال شخصیتی است؛ چیزی که نسل ایگرگ یا به دست نمی‌آورد یا در سن بالاتر (پس از سن بلوغ) به دست می‌آورد. از دیگر سو به دلیل پایین آمدن جمعیت این نسل، رقابت درون‌نسلی میانشان کاهش یافته و ملایم‌تر شده و در عوض با فرصت‌هایی که خانواده در اختیارشان قرار می‌دهد، با ابعاد روحی و جسمی خود به خوبی آشنا می‌شوند. تمرکز این نسل دیگر روی رقابت با دیگران نیست، بلکه بیشتر درگیر کشف و پرورش خویشند. (امیدوارم این انگارۀ قدیمی و عارفانه از افکار ما ایرانی‌ها بیرون رود که فکر می‌کنیم ریاضت و محرومیت باعث بزرگی می‌شود.)

این نسل با سطح بالای مراقبت خانوادگی، بیشتر از نسل‌های پیشین مشاورۀ روان‌شناسی و روانپزشکی گرفته و خویش را بیشتر کاویده و با خود ارتباط برقرار کرده. همین مشاوره‌ها، بهره‌مندی از «تربیت جنسی» و نیز بهره‌گیری از ارتباطات مجازی، باعث «شرم‌زدایی» گسترده در آنها شده. نسل زد ارتباط بسیار کم‌تنش‌تری با جسم و امیال خود دارد و عوارض عاطفی کمتری دارد.

زومرها از آنجا که درون شبکه‌های اجتماعی به دنیا آمده‌اند، توان ارتباط‌گیری بالایی دارند؛ با سرعت گروه‌سازی می‌کنند و همبستگی در آنها روان‌تر و مکانیکی‌تر صورت می‌گیرد. آنها بالاترین میزان ارتباطات، و در نتیجه بالاترین مهارت‌های ارتباطی را دارند. به همین دلیل الگوریتم‌های اجتماعی پیچیده‌تری در ذهنشان وجود دارد و همزمان به دلیل بهره‌مندی گسترده از ابزارها از کودکی، توان حلِ مسئلۀ بالاتری هم دارند.

همۀ اینها باعث می‌شود توجه آن‌ها زودتر به جامعه معطوف شود، زیرا داشته‌های فردی‌شان زودتر تأمین شده و در نقطۀ مناسبی از هرم مازلو ایستاده‌اند. این وضعیت وقتی با سطح بسیار بالای استقلال‌ و تمرکز بر وجوه روحی و شخصیتی همراه می‌شود، باعث می‌شود زومرها خیلی زود سیاسی شوند. یک عامل بسیار مهم‌تر هم این است که این نسل کم‌ترین سلطه‌پذیری را دارد. آنها خیلی زود با هر نوع اقتداری درگیر می‌شود و بسیار کمتر تمایل به اطاعت دارند. فرمانبری برای آنها امری بدیهی نیست و کمتر از همۀ انسان‌های پیشین از عصر یخ تاکنون «سلطه‌پذیر»ند. حال بازنده کسی است که در برابر این نسلِ تابن‌دندان «هوشمند» مانند نئاندرتال‌ها رفتار کند.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
11.4K viewsمهدی تدینی, 20:03
باز کردن / نظر دهید
2022-10-04 00:58:48 «نسلِ رؤیایی»


چقدر این نسل نوجوان و جوان را به نادانی، کم‌فهمی و بی‌اعتنایی‌های اجتماعی متهم می‌کردید؟ اشتباه می‌کردید. فهم این نسل‌های نوجوان و جوان از مفاهیم شاید به اقتضای سن کمشان ناپخته باشد، اما بیراه نیست.

ابتدا باید سکانسی از فیلم «جدایی نادر از سیمین» را یادآوری کنم تا به سراغ حرف اصلی برویم. دختر با پدرش به پمپ بنزین می‌رود. پدر دختر را می‌فرستد بنزین بزند تا روابط اجتماعی‌اش تقویت شود (در حالی که در عُرف این‌گونه است که حتی اگر زن راننده باشد، مرد همراهش برای بنزین زدن پیاده می‌شود؛ یا اگر مردی همراه زن همراه نباشد، خود متصدی جایگاه برایش بنزین می‌زند). وقتی دختر سوار ماشین می‌شود، پدر متوجه می‌شود متصدی پمپ‌‌ بقیۀ پول را کم داده و دختر را مجبور می‌کند برود و بقیۀ پول را بگیرد و از آینه رفتار دخترش را زیر نظر می‌گیرد... همۀ حرفم، در این سکانس بیان شده است.

«آگاهی» با «سواد» فرق دارد. ممکن است کسی در رشته‌ای دشوار دکتری داشته باشد یا بسیار باسواد باشد، اما الزاماً فرد آگاهی نباشد. مجاری متعددی برای کسب آگاهی وجود دارد که «سواد» و «تحصیل» فقط یکی از آن‌هاست. مگر در این مملکت دکتر، مهندس، فیلسوف، نویسنده و به اصطلاح روشنفکر کم داشته‌ایم که اسوه‌های تاریک‌اندیشی بوده‌اند؟ پس منتظر نباشید کتاب خواندن (به ویژه کتاب درسی) الزاماً باعث تربیت فردی آگاه شود. همان‌طور که تصور نکنید هر کس دانشگاه‌ نرفته یا کتاب‌خوان نبوده، حتماً فرد «ناآگاهی» باشد؛ زیرا عنصر «تجربه و تربیت» در کسب آگاهی عناصر بسیار مهم‌تری‌اند.

اما «تربیت» هم فقط این نیست که کسی آگاهانه در مقام مربّی بالا سر کودکی بایستد و دائم به او امر و نهی کند. هرگز! بخش عمدۀ تربیت «ناخودآگاه» است. یعنی فرد درون خانواده شبانه‌روز زیر تربیت است. تربیت درون خانواده (و جامعه) فرایندی دائمی و بی‌وقفه است و عموماً ناخودآگاه صورت می‌گیرد. حتی دعواهای پدرومادر برای فرزند پر از نکات تربیتی است. مادری که اجازه نمی‌دهد حقش در خانه پایمال شود، سر حقوقش دعوا می‌کند و بحث‌های اجتماعی را به خانه می‌آورد؛ پدری که شبانه‌روز سخت‌افزار و نرم‌افزارِ «فردیت‌آگاهی» را در اختیار فرزندش قرار می‌دهد و در ذهن او تزریق می‌کند؛ والدینی که برای کودکشان از دو سالگی شخصیتی کامل قائلند و او را در تمام تصمیم‌گیری‌ها مشارکت می‌دهند و به ویژه با او مانند یک فرد بزرگسال رفتار می‌کنند... همۀ اینها اوج تربیت است! نه آن شعارهای تکراری و بی‌محتوا و بدون پشتوانۀ خانوادگی و اجتماعی که سر صف در مدرسه به خورد بچه‌ها می‌دهند.

آری! این نسل نوجوان «آگاه» است، زیرا در بستر تربیتی بسیار مناسبی رشد کرده است. ملاطِ «فردگرایی» در بندبند وجود این فرزندان نهادینه شده و کاملاً طبیعی است که با این سطح از خودآگاهی و فردیت‌آگاهی، خیلی زود با هر نوع اقتدارگراییِ فردیت‌ستیز درگیر می‌شوند. وقتی پدرومادر امروزی حتی در انتخاب نام فرزندشان دقت می‌کنند تا اسمی تکراری بر فرزند نگذارند، یعنی از بدو امر نهال «فردباوری» را در ذهن و خودآگاهی بچه می‌کارند. وقتی این بچه به (نو)جوانی می‌رسد، زیر این نوع تربیتِ آگاهی‌بخش، به حدی از «خودآگاهی» می‌رسد که ذاتاً فردی «آگاه» می‌شود ــ این آگاهی را شاید دکترها و مهندس‌های قدیمی‌تر به دست نمی‌آوردند. به همین دلیل سطح خودآگاهی سیاسی هم در این نسل چندین سال جلوتر از نسل‌های پیشین است؛ چنان‌که این روزها می‌بینیم کنشگری آن‌ها از دبیرستان شروع می‌شود.

معیار قرار دادن «سن شناسنامه‌ای» برای فهم رفتار این نسل بسیار اشتباه است. کنش این نسل «برآیند سن»اش نیست، بلکه برآیندِ تجربه‌های عمیق میان‌نسلی است؛ برآیندِ تربیتی است که منجر به «انباشتی میان‌نسلی» می‌شود و در تاریخ ایران سابقه نداشته است. اینک می‌توان با خیال راحت آیندۀ ایران را به این نسل سپرد. نسلی که هم آینده‌ساز است و هم خودِ آینده است. این نسل به معنای دقیق کلمه رؤیایی است، زیرا تجسم عینیِ رؤیاهای پدران و مادرانشان است. فقط با بغضی در گلو می‌نویسم: این گلستان عطرآگین و هزاررنگ دسترنج باغبان‌هایی است که همه جا سرکوب شدند، اما در عوض در خانه گل کاشتند...

پی‌نوشت: این «انباشتِ میان‌نسلی» را در نوشتاری دیگر شرح خواهم داشت.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
28.0K viewsمهدی تدینی, edited  21:58
باز کردن / نظر دهید
2022-09-28 23:49:59 «افسانۀ زن شرقی»


افسانه‌ای دربارۀ «زن شرقی» از دیرباز در ذهن عموم ایرانی‌ها وجود داشته است؛ تصور زنی باعفاف که هزار سال پیش از اسلام هم چنین فرهنگ و پوششی داشته است. و لابد در برابر زن شرقی نیز زن غربی است که از اول برهنه بوده. این هم از آن دوگانه‌های پوچ و عوامانه‌ای است که در ذهن خاص و عام وجود داشته است.

این گفته را دربارۀ زن و جایگاهش بخوانید و حدس بزنید متعلق به کیست:

«شوهر ارباب زنش است و زن باید از او اطاعت کند. این اطاعت باید آزادانه باشد، نه از روی بندگی. از نظر یک زن حقیقی، اطاعت نوعی آزادی و افتخار به حساب می‌آید و می‌داند اطاعت از شوهرش باعث می‌شود که او ایمن و آزاد باشد... هر گاه زنی به دلیل گستاخی یا بی‌بندوباری یا هر دلیل دیگری قدرت و اختیارات شوهرش را نادیده بگیرد، روح و روانش در آرامش نخواهد بود تا زمانی که دوباره از او اطاعت کند.»

این جملات شبیه گفته‌های یکی از رهبران طالبان نیست؟ اما این جملات متعلق به جان وینتروپ است؛ یکی از بنیانگذاران آمریکا در ماساچوست!

در غرب پیشامدرن مسئلۀ دوشیزگی (بکارت) زنان مسئله‌ای مهم و عنصری فرهنگی بود. فروید در سال ۱۹۰۸ ــ دقت بفرمایید در اوایل قرن بیستم که جهان مدت‌ها بود وارد عصر مدرن شده بود ــ در مقالۀ «تابوی بکارت» می‌نویسد: «در نظر ما ارزش بکارت [زن] برای مرد خواستگار چنان مسلم و بدیهی است که وقتی قرار می‌شود این قضاوت را مستدل کنیم، دستپاچه می‌شویم.» انگار این جمله در توصیف جامعۀ ما گفته شده است... این‌طور نیست؟

در اروپا تا قرن بیستم مسئلۀ باکرگی زن تا پیش از ازدواج از جهت حقوقی نیز تضمین شده بود. برای مثال در آلمان اگر مردی بکارت نامزد خود را پیش از ازدواج از بین می‌برد و بعد قرار نامزدی را بر هم می‌زد، طبق مادۀ ۱۳۰۰ در قانون مدنی محکوم به پرداخت نوعی دیه (Kranzgeld) می‌شد. دلیل این جریمه این بود که در واقع با از میان رفتن بکارت، بخت زن برای ازدواج کاهش می‌یافت و در واقع این نوعی غرامت برای خسارت اجتماعی و تنزل جایگاه اجتماعی زن بود (این قانون رفته‌رفته رنگ باخت و بی‌اهمیت شد تا این‌که در نهایت در سال ۱۹۹۸ به طور کلی از قوانین مدنی آلمان خط خورد).

زن غربی تا دو سدۀ پیش هیچ حقی نداشت، کتک خوردن از شوهر عادی بود و لباس‌های زنان به پوشیدگی محجبه‌ترین زنان امروز ما بود. «لباس شنای زنان در عصر ویکتوریایی در بریتانیا» بهترین مثال است. لباس شنای زنان در اواخر قرن نوزدهم اروپا ــ همین حدود ۱۳۰ سال پیش ــ چندان تفاوتی با لباس محجبۀ ما نداشت. سه چهار لایه کل اندام زن را از فرق سر تا نوک پا می‌پوشاند؛ فقط آرنج به پایین و صورت و گردن باز بود ــ و امکان تخطی هم وجود نداشت. به طور کلی پوشش زنان در جایی که «غرب» خوانده می‌شود، رفته‌رفته باز و بازتر شد. قوانین برای محدودیت پوشش وجود داشت، اما «عُرف» قانون را رفته‌رفته عوض می‌کرد. در نتیجه زنِ به اصطلاح «غربی» از طریق تغییر عرف، اندامش را سانتی‌متر به سانتی‌متر دوباره تصاحب کرد. (به عنوان یک نمونۀ مطالعاتیِ دیگر در این باره در این پست بنگرید به ماجرای «ممنوعیت الکل در آمریکا».)

دوگانۀ زن‌ شرقی و زن غربی مانند کلِ دوگانۀ غرب و شرق پوچ است. آنچه امروز در غرب وجود دارد، انسانِ غربیِ صد سال پیش را در حد سکته شوکه می‌کند. دوگانۀ غربی‌ــ‌شرقی ساختۀ ذهن ماست و واقعیت ندارد. تنها دوگانۀ راستین «مدرن و نامدرن» است و این «مدرنیته» نیز امری نسبی است. به همین دلیل مفهوم «غرب‌زدگی» از اساس پوچ است و در واقع ساخته‌ای ایدئولوژیک برای مقاومت در برابر «مدرنیته» است. آن چیزی که برخی از آن بیزارند غرب نیست، مدرنیته است.

فرهنگ امری ثابث و لایتغیر نیست، بلکه «وابسته به صناعت و تمدن» است. وقتی تمدن پیش می‌رود، فرهنگ هم تغییر می‌کند. یکی از چیزهایی که مدرنیته، به عنوان واپسین مرحلۀ تمدنِ عمومی بشر، برای انسان به همراه آورد آزادی‌های فردی بود ــ از جمله تملک بر اندام و جسمانیت‌باوری. مدرنیته جسم را محور عالم کرد. قبول این آزادی‌ها در غرب و شرق به یک اندازه سخت و پرهزینه بود و مقاومت برانگیخت.

اینکه ایرانیان باستان چه پوششی داشتند، جالب و محترم است، اما در ارتباط با زندگی امروز همان‌قدر بی‌اهمیت است که آن‌ها چه طب، آموزش یا حمل‌ونقلی داشتند. در عهد باستان وقتی پای کسی می‌شکست و عفونت می‌کرد، پا را بدون بیهوشی و بی‌حسی قِرِچ‌قرچ می‌بریدند و برای شکستن استخوانش هم احتمالاً از ساتور استفاده می‌کردند. اگر امروز به جای گذاشتن پلاتین و درمان عفونت، پا را قطع می‌کنید، می‌توانید پوشش ایرانیان عهد باستان را نیز مبنای ادعاها و استدلال‌های خود قرار دهید.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
4.9K viewsمهدی تدینی, edited  20:49
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 12:21:22 «ما نمرده بودیم...»


شگفت‌زده‌ام! با آنکه بالندگی و بلوغ مردم را می‌دیدم و آن را بیان می‌کردم، گمان می‌کردم «غم نان» و «درد معیشت» دیگر مجالی برای «درد آزادی و آزادگی» باقی نمی‌گذارد. نه فقط منِ میرزابنویس، بلکه عموم تحلیلگران، سیاست‌شناسان و جامعه‌شناسان بر این باور بودند که باید منتظر «شورش گرسنگان» باشیم. حتی من گمان می‌کردم، آرزوهای طبقۀ متوسط، آرمان‌های جامعۀ مدنی و مطالبات جامعه‌ای که غم نان ندارد، فراموش شده است... اما بهت‌زده‌ام از اینکه این مطالبات حتی گسترش یافته و همۀ اقشار را همدل کرده است.

مردمی که چندین سال پیاپی تورم چندده‌درصدی کمرشان را شکسته و سفره و جیبشان را به تاراج برده، در تجمعات و اعتراضاتشان یک شعار «معیشتی» نمی‌دهند! در برابر این مناعت‌طبع نباید سر تعظیم فرود آورد؟ منتظر شورش گرسنگان سر بنزین و قندوشکر بودید و دم‌ودستگاه کوپن راه می‌انداختید، اما دغدغۀ اصلی مردم چیز دیگری بود! البته بر کسی پوشیده نیست که دلیل این اعتراضات بسیار گسترده است، اما اینکه مرگ جانگداز دختری کرد باعث بروز آن می‌شود و کل کشور چنین خود را صاحب‌عزا می‌داند، نشانۀ بلوغ و بزرگی نیست؟

در روزهایی که طالبان کابل را تصرف کرد و همسایۀ شرقی دوباره در تاریکی محض فرو رفت، بخش بزرگی از مردم ایران با نگرانی اوضاع افغانستان را پیگیری می‌کرد و آشکارا دردمندی را می‌توانستید در حرف‌هایشان ببینید. آن روزها مردم ایران، مانند برادر و خواهری دلسوز و آگاه غصۀ افغانستان را می‌خوردند. کل دنیا ــ هم ملت‌ها و هم دولت‌هایشان ــ چشمش را به روی افغانستان بست، مگر جامعۀ ایران! همان روز بر من اثبات شد، ارزش‌های آزادی‌خواهانه و بلوغ مدنی به عناصری ریشه‌دار و قدرتمند در جامعۀ ایران بدل شده است. به همین دلیل، همان زمان می‌گفتم جامعۀ مدنی ایران پرنورترین نقطۀ خاورمیانه است.

کسانی که از آرمان‌های طبقۀ متوسط متنفر بودند، برای درهم‌شکستن طبقۀ متوسط از طریق فشار اقتصادی بسیار تلاش کردند، اما امروز با صدای رسا می‌توان شکست پروژۀ نابودی طبقۀ متوسط را اعلام کرد. شاخص‌های اقتصادی له‌شدن طبقۀ متوسط را آشکارا نشان می‌دهد، اما «طبقۀ متوسط» فقط «جسمِ مادیِ این طبقه» نیست، بلکه روح، اندیشه، آرمان‌ها و منش آن نیز بخشی از هویت و سرشتش را می‌سازد. ما به قهقرا نرفتیم. ارزش‌ها در ما نمرد و فراگیری آن امروز شگفت‌انگیز است.

البته تحلیل جامعه‌شناختی باشد برای فرصتی دیگر. فعلاً در حالت مضطر به سر می‌بریم؛ میان خوفِ قطع اینترنت و رجایِ وی‌پی‌ان در سیَلانیم. در آینده وقت داریم همه‌چیز را سر فرصت واکاوی کنیم، اما برای مثال می‌توانید به این متن بنگرید: «در ستایش جامعۀ ایرانی» که در آن دلایل بالندگی جامعۀ ایرانی را برشمردم. اتفاقاً یکی از مهم‌ترین عوامل را در آنجا نیروی زنان ذکر کرده بودم که به موتور تحول جامعه بدل شده‌اند. تکلیف جامعۀ ایرانی دیگر روشن است: ارزش‌هایی دارد و پای این ارزش‌ها ایستاده است و با گرسنگی کشیدن هم دست از آن برنمی‌دارد. به همین دلیل، برای اولین بار عمیقاً حس می‌کنم آیندۀ ایران بیمه شده است. نمی‌توان لباس‌های کودک ده‌ساله را تن جوانی بیست‌ساله کرد! حتی اگر این جوان را بزنید، بازداشت کنید، بر سرش مشت بکوبید، فریاد بزنید... نه! نمی‌شود! آن لباس کودکی به تن او نمی‌رود!

امروز اول مهر است و من این روزها عمیقاً معنای «مهر» را حس می‌کنم: مردمی که «مهر» عمیقی به هم دارند و برای بهروزی خود و کشورشان دغدغه‌ دارند و از «بی‌مهری‌» کسانی که هیچ‌گاه حرفشان را نشنیده‌اند و در پاسخ مشت و بهتان زده‌اند، خسته‌اند. این مهر جاودان باد...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
45.5K viewsمهدی تدینی, edited  09:21
باز کردن / نظر دهید
2022-09-18 21:27:46 (ادامه از پست پیشین)

با آنکه کرملین با همراهی و همدلی همۀ روس‌دوستان (مانند چامسکی) و جنگ‌گریزان (مانند اولاف شولتس) در غرب دائم دنیا را از جنگ هسته‌ای و جنگ جهانی می‌ترساندند، کاملاً مشخص بود هر دو گزینه پوچ است. روسیه تنهاتر از آن بود که حتی روی کاغذ بتوان به جنگی جهانی فکر کرد. هیچ نشانی از آرایش جنگ جهانی در دنیا وجود نداشت. چینی‌ها هوشیارتر از آن بودند که دلارهای غربی را فدای ناتوستیزیِ غیرصادقانۀ روس‌ها کنند... آن‌ها در این آب گلالود دنبال ماهی‌های تجاری خود بودند، نه بیشتر!

روسیه بی‌سروصدا تصمیم گرفت آن اهداف جنگیِ «حداکثری» را فراموش کند و روی اهدافی «حداقلی» تمرکز کند: دُنباس. تصمیم گرفت منطقۀ دنباس را با چند شهر بزرگ در شرق و جنوب تصرف کند تا بتواند هر چه زودتر بساط جنگ را با یک پیروزی آبرومندانه جمع کند. ماه‌ها گذشت و حتی در جبهۀ شرقی اهداف جنگی روسیه تحقق نیافت و سرانجام در هفته‌های گذشته، عملاً ورق جنگ برگشت و اکراینی‌ها بخش زیادی از خاک خود را پس گرفتند. طبعاً فرماندهان روسی می‌گویند عقب‌نشینی ما خودخواسته بود، اما نگاهی به واقعیت‌های میدان نشان می‌دهد آنچه رخ داد حتی شکستی آبرومندانه نبود، فرار نیروهای روسیه بود!

در مطلبی که روز اول جنگ نوشتم، تأکید کردم همۀ تحلیل‌ها یک ایراد اساسی دارد و آن هم این است که اصلاً صورت‌مسئله‌ای که در رسانه‌ها و افکار عمومی مطرح است، نادرست است: مسئلۀ روسیه و اکراین در وهلۀ نخست مسئلۀ روسیه و غرب نیست، بلکه مسئلۀ اساسی «مواجهۀ روسیه با ملت‌های شرق اروپاست». اگر هم در این میان ناتو به سوژۀ دعوا تبدیل شده، واقعیت این است که ناتو با عزم و ارادۀ ملت‌های شرق اروپا به شرق گسترش یافته است و می‌یابد (چنان‌که پیشتر در چند گفتار شرح داده‌ام). تجربه نشان داده است حتی یک ائتلاف نظامی بزرگ متشکل از آمریکا و متحدانش نمی‌تواند یک «فرقۀ پابرهنه» مانند طالبان را در بلندمدت شکست دهد، حال روسیه چطور می‌خواهد یک ملت را هم از خود متنفر کند و بعد در بلندمدت شکست دهد!؟ اصلاً تمایل به ناتو در میان اکراینی‌ها زمانی اوج گرفت و جدی شد که روسیه کریمه را جدا کرد و به حمایت از جدایی‌طلبان پرداخت. پس مسئلۀ اصلی، مواجهۀ روسیه با مردم اکراین است که راه‌حل آن «همسایه‌دوستی» است، نه موشک‌باران و تجاوز و کشتار جوانان! البته طبیعی است که آمریکا و اروپا نیز این وسط ماهی خود را از آب گلالود اکراین می‌گیرند، اما ریشۀ مشکل و راه‌حل آن در «رابطۀ روسیه با ملت‌های شرق اروپا» نهفته است و تمرکز بر مسئلۀ ناتو و آمریکا نتیجۀ چیرگیِ پروپاگاندا بر واقعیت است.

دلیل این اشتباه بزرگ کرملین چه بود؟ شاید انتظارش را نداشته باشید، اما ریشۀ این مشکل را باید در اعماق دنیای ذهنی روسیه پیدا کرد: «واقعیت»، «حقیقت» و «پروپاگاندا». مشکل روسیه در این بود که پروپاگاندا چشم روس‌ها را بست و دستشان را از واقعیت کوتاه کرد و در نتیجه حقیقت مخدوش شد. برای فهم این مسئله اول باید بپرسیم «حقیقت چیست؟» هر چه روایت و تعریف ما از واقعیت دقیق‌تر و عینی‌تر باشد، بهرۀ بیشتری از حقیقت دارد. فرض کنید قتلی صورت گرفته است. مجموعه‌ای از واقعیت‌ها وجود داشته است که کارآگاه و قاضی باید با بررسی به آن‌ها پی ببرند؛ از روابط انسان‌ها، روند رخدادها تا انگیزه‌ها و پیامدها... روایت و بازنماییِ نهاییِ قاضی از آنچه رخ داده هر چه به واقعیت‌ها نزدیک‌تر باشد، «حقیقی‌تر» است. طبعاً میزان دستیابی ما به حقیقت «نسبی» است و هدف کشف حداکثری حقیقت است. در واقع، هدف نهایی همۀ تفکرات و پژوهش‌ها ــ و در یک کلام هدف شناخت ــ نیز کشف حقیقت است و حقیقت هم به این ترتیب چیزی نیست مگر دقیق‌ترین و نزدیک‌ترین بازنمایی واقعیت.

پروپاگاندا زهری است که حقیقت را می‌کشد. اگر برایتان سوال است چرا روسیه چنین جنگ اشتباه و پرهزینه‌ای را آغاز کرد، جوابش در اینجاست: پروپاگاندای روسیه در طول چندین سال آن‌قدر ادعاهای نادرست دربارۀ اکراین مطرح کرد که دیگر حقیقت گم شد. همۀ احزاب در همه‌جای دنیا ــ از جمله در دموکراسی‌های غربی ــ کم‌وزیاد پروپاگاندا دارند، اما «تکثر» و «تضارب آرا» زهر پروپاگاندا را می‌گیرد. از وقتی این تکثر زیر سایۀ تلاش پوتین برای ماندن در قدرت رنگ باخت، پروپاگاندا حقیقت را مخدوش کرد. فاجعه زمانی رخ می‌دهد که تبلیغ جایگزین تحقیق می‌شود؛ یعنی در تحلیل‌ها پروپاگاندا جایگزین حقیقت می‌شود. درست مانند یک شکارچی که در تله‌ای می‌افتد که خود آن را کار گذاشته است. روسیه در تلۀ پروپاگاندای خود افتاد، در نتیجه همۀ تحلیل‌ها و پیش‌بینی‌هایش نادرست از کار درآمد و اینک جراحتی عمیق، بسیار پرهزینه و خطرناک گشوده است و کسی نمی‌داند چقدر خونریزی خواهد کرد...

همۀ مطالب دربارۀ جنگ اکراین را در این پست می‌توانید پیدا کنید: «جنگ اکراین»

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
17.9K viewsمهدی تدینی, 18:27
باز کردن / نظر دهید
2022-09-18 21:27:46 «پوتین و زهر پروپاگاندا»


پس از عقب‌نشینی‌های گستردۀ روس‌ها در شرق اکراین و پیشروی‌های برق‌آسای نیروهای اکراینی برای اولین بار حتی بوی شکست روسیه به مشام رسید. اما از آن مهم‌تر، برای اولین بار، اعتراضاتی جدی‌تر نسبت به پوتین در روسیه مطرح شد؛ تا حدی که برخی نمایندگان محلی به صراحت اعلام کرده‌اند: «پوتین خطری برای روسیه است.» گروهی از نمایندگان محلیِ سن‌پترزبورگ درخواست برکناری پوتین را مطرح کرده‌اند و طرح چنین مسائلی در این ابعاد نشاندهندۀ نارضایتی‌های عمیقی در روسیه است. برای مثال، نیکیتا یوفِرِف، یکی از بانیان بیانیۀ ضدپوتین می‌گوید:

«پوتین از گسترش ناتو به شرق می‌ترسید، اما ورود نیروهای روسیه به اکراین باعث شد مرز میان کشورهای ناتو و روسیه دوبرابر قبل شود. مسئلۀ پوتین نظامی‌زدایی اکراین بود، اما اینک اکراین پول‌های فراوان و کمک‌های نظامی بسیاری دریافت می‌کند. اینک جوانان بسیاری باید بمیرند و افزون بر این، شکستی هم برای اقتصاد روسیه رقم خورد. ما معتقدیم پوتین خطری برای روسیه است. پوتین با تصمیم خود برای ورود نظامیان به اکراین امنیت شهروندان روسیه را به خطر انداخت.»

این عین جملاتی است که امثال بنده در ماه‌های اخیر می‌گفتیم و جالب است که کم‌وبیش با همان صورت‎بندی از زبان یک سیاستمدار و نمایندۀ روس بیان می‌شود؛ با این تفاوت که مشخص است او برای جلوگیری از پیگرد قضایی از به کار بردن تعبیر «حمله به اکراین» خودداری می‌کند و به جای آن می‌گوید «ورود به اکراین». اما واقعیت این است که زیان‌های روسیه بسیار عمیق‌تر و ماندگارتر از چیزی است که این شهروندِ نگران روس می‌گوید. روسیه در هیچ برهه‌ای از تاریخ خود چنین منزوی نبوده است و اگر فکر می‌کنید این انزوا بی‌اهمیت است، خبر ندارید که حفظ موجودیت روسیه مدیون همین بود که همیشه متحدان بزرگی در غرب داشت. روسیه کشور بزرگ و نیرومندی است، اما همیشه با کمک بخشی از غرب از گردنه‌های سخت تاریخی گذر کرده است. حتی در جنگ سرد، نیمی از اروپا را کنار خود داشت: روسیه آن زمان یک امپراتوری عظیم توتالیتر بود با مجموعه‌ای گسترده از دولت‌های اقماریِ متحد. اما امروز ملت‌های چسبیده به مرزهای روسیه یا یک به یک به ناتو می‌پیوندند یا قلک‌هایشان را می‌شکنند تا برای تهیۀ جنگ‌افزار برای سربازان اکراینی پول جمع کنند. در هیچ برهه‌ای از تاریخ دویست سال اخیر، یک‌چنین آرایش یکدست ضدروسی وجود نداشته است. و آیا روسیه می‌تواند امیدوار باشد در ازای چنین هزینۀ گزافی حداقل پیروزی دندانگیری در اکراین به دست خواهد آورد؟ نه! دیگر کمتر کسی از پیروزی قاطع روسیه مطمئن است...

امروز، در اواخر هفتمین ماهی که از حملۀ روسیه به اکراین می‌گذرد، تصویر جنگ اکراین روزبه‌روز شفاف‌تر و واقعیت عیان‌تر می‌شود. مروری کنیم بر آنچه گذشت: روسیه در تدارک حمله به اکراین بود و دائم انکار می‌کرد، اما هر فرد خُبره‌ای می‌فهمید این میزان تجمع نیروهای روسیه برای ترساندن نیست و باید منتظر حملۀ روسیه بود. روسیه حمله‌ای تمام‌عیار را آغاز کرد؛ جبهه‌ای در شمال و جبهه‌ای در شرق گشود. صحبت از جنگی برق‌آسا بود. قرار بود ظرف چند روز تا یک هفته کی‌یف تصرف شود. اهدافی که اعلام می‌شد عجیب، مضحک و حداکثری بود و معنایی مگر تصرف کامل اکراین نداشت: نازی‌زدایی و نظامی‌زدایی و کوتاه کردن دست عناصر غرب‌گرا. می‌شد حدس زد برنامۀ روسیه چه بود: خیال می‌کرد با حرکت به سوی کی‌یف و سقوط پایتخت، مقاومت‌ها در دیگر نقاط اکراین هم متوقف می‌شود و نیمۀ شرقی کشور تا کی‌یف کامل به تصرف روس‌ها درمی‌آید. خیال می‌کرد دولت زلنسکی بازداشت یا متواری می‌شود. در هر دو حالت روس‌ها برنده بودند، زیرا دولتی دست‌نشانده مستقر می‌کردند و آن دولت مقدمات لازم برای تحقق سیاست‌های روسیه را می‌چید؛ از تشکیل یک پارلمان روس‌دوست تا برگزاری انواع همه‌پرسی و بعد هم تشکیل یک دولت روس‌دوست و ضدملی در اکراین. دربارۀ بخش غربی اکراین هم سر فرصت می‌شد تصمیم‌گیری کرد. اما همۀ این‌ها سرابی محض بود! نظاره‌گر بی‌طرف و آشنا به مسائل اکراین می‌دانست این خواب و خیال پوچ است، اما آن زمان میخ آهنینِ پند و اندرز در سنگ پروپاگاندا نمی‎رفت!

همان مقاومت اندک و دستپاچۀ اکراینی‌ها کافی بود تا روسیه در پیشروی کُند عمل کند و اعتمادبه‌نفس اکراینی‌ها بالا برود. می‌توان گفت مهم‌ترین برهۀ جنگ همان ده روز اول بود. وقتی دولت زلنسکی میدان را خالی نکرد و در پایتخت ماند، مقاومت مستحکم شد و لحظه‌به‌لحظه پیشروی روس‌ها کند شد. کم‌وبیش همان دو هفتۀ اول مشخص بود که روسیه پا به باتلاق گذاشته و خبری از پیروزی برق‌آسا نیست، اما به چند هفته زمان نیاز بود تا روس‌ها اشتباهات اساسی خود را بپذیرند و از جبهۀ شمال عقب‌نشینی کنند.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
13.7K viewsمهدی تدینی, 18:27
باز کردن / نظر دهید
2022-09-17 21:04:21 (ادامه از پست پیشین...)

البته آن زمان که کافکا این رمان‌ها را می‌نوشت هنوز نظام‌های توتالیتر دامن نگسترانده بود و اتفاقاً همین بر ارزش کار کافکا می‌افزاید، زیرا او چیزی را که قرار بود برپا شود، پیشاپیش ترسیم کرده بود. قهرمانان رمان‌های کافکا آدم‌های بیچاره‌ای‌اند و شگفتا که همه کارمندانی دون‌پایه و معمولی‌اند («کارمندی» شیوۀ زیستِ بوروکراتیک است؛ کارمند «مهره‌ای» ناچیز در «نظم مهیب بوروکراتیک» است). گرگور سامسا یک روز صبح بی‌هیچ دلیل و توضیحی «مسخ» می‌شود و هیبتی حشره‌سان می‌یابد، بی‌آنکه دیگر به زندگی گذشته‌اش راهی داشته باشد. یوزف ک. یک روز صبح با مردانی ناشناس روبرو می‌شود که بازداشتش می‌کنند و پس از یک سال بروبیای بیهوده، پوچ و حوصله‌سربر «مثل سگ» کشته می‌شود. قهرمان رمان «قصر» هم به دنیایی مرموز، سلسله‌مراتبی و دیکتاتورانه پا می‌نهد و رفته‌رفته به فردی بی‌اراده و تسلیم تبدیل می‌شود. انسان در دنیای کافکا «آزاد» نمی‌شود؛ بی‌خبر، ناگهان یا به تدریج، بی‌توضیح و بی‌بازگشت «نابود» می‌شود.

نظام‌های توتالیتر انواع و اقسامی دارند. گاه محتواها، ایدئولوژی‌ها و اهدافشان صددرصد با هم مخالف و متضاد است، اما استخوان‌بندی همۀ آن‌ها مشترک است: «بوروکراسی». اصلاً می‌توانید علی‌الحساب این تعریف را به عنوان یکی از ساده‌ترین‌ و در عین حال دقیق‌ترین تعریف‌ها از توتالیتاریسم در ذهن داشته باشید: «توتالیتاریسم بسط بوروکراسی (نظارت و اختیار دولتی) به همۀ شئون زندگی است.» اساساً توتالیتاریسم منهای گسترش بوروکراسی ناممکن است. اگر ساخت تانک بدون زره‌ پولادین محال است، ساخت توتالیتاریسم نیز بدون بوروکراسی محال است. اصلاً بازوی اِعمال قدرت توتالیتاریسم بوروکراسی است. به عبارتی، جسمِ توتالیتاریسم سرتاسر «بوروکراتیک» است؛ هر قدر هم روح آن (یعنی ایدئولوژی‌اش)، متفاوت و متضاد باشد. به همین دلیل باید از بوروکراسی ترسید و همیشه مانند ماده‌ای سمی با آن برخورد کرد. حرف اساسی لیبرالیسم کلاسیک نیز همین است که سدبندها و حصارهایی اطراف بوروکراسی کشیده شود. اصیل‌ترین راه جلوگیری از توتالیتاریسم نیز جلوگیری از گسترش بوروکراسی است؛ یعنی جلوگیری از گسترش اختیارات و حوزه‌های نفوذ دولت/حکومت.

حالا نقش ایدئولوژی در این میان چیست؟ ایدئولوژی‌ها اگر سویه و اهداف توتالیتر داشته باشند، می‌کوشند از طریق گسترش بازوهای دولتی (یعنی بسط بوروکراسی) اهداف و مقاصد خود را پیاده کنند. برای مثال، در نظم توتالیتر شوروی ــ طبق ایدئولوژی مارکسیستی ــ هدف ایجاد نوعی جامعۀ بی‌طبقه و بدون مالکیت بود. برای اجرای چنین هدفی لازم است یک نظم بوروکراتیک عظیم پدید آید تا با کانال‌کشی‌های مویرگ‌گونه به دورترین نقاط جامعه، آرمان‌های ایدئولوژیک پیاده شود.

با گسترش نظم اداری و نظارت دولتی، حکومت چنان بزرگ می‌شود که دیگر ابتدا و انتهای آن پیدا نیست؛ بی‌کران می‌شود و مانند «منبع تقدیر» عمل می‌کند. دیگر فرد با حکومت «روبرو» نیست؛ بلکه فرد هر جا برود درون و در پیشگاه حکومت است؛ حتی درون خانه‌اش. این همان حکومت عظیم و الوهی هِگلی است که بدل متافیزیک است. گمگشتگی و درماندگیِ قهرمان داستان کافکا در برابر این ساختار عظیم، بی‌کران و مبهم، ترسیم همین رابطۀ خالق‌ومخلوقیِ فرد با بوروکراسی توتالیتر است. در اینجا، سیاست «غیرشخصی» (و در نهایت «غیرانسانی») می‌شود؛ یعنی ماشین بوروکراتیک روابط انسانی را متلاشی می‌کند و جایگزین آن می‌شود. آنجایی که جلادان لباس یوزف را تمیز تا می‌کنند، دقیقاً بیان همین پوچی محض است که «رعایت مقررات» اصل و رکن همه‌چیز است. ویژگی اساسی نظم بوروکراتیک نیز دقیقاً همین «حکمرانی مقررات» است.

اما بوروکراسی و نظارت دولتی لازم نیست توتالیتر شود تا زیانبار شود، بلکه اساساً و مطلقاً مضر است و باید جلوی آن را گرفت، مگر در موارد و مسائلی که انجام آن‌ها «فقط» از دولت برمی‌آید. اگر جانمایۀ لیبرالیسم را خواستید بدانید، همین است که می‌خواهد از گسترش نظم بوروکراتیک جلوگیری کند ــ زیرا آزادی فرد و توسعه و بهروزی انسان را منوط به کوچک بودن دولت/حکومت می‌داند. چرا باید جلوی گسترش بوروکراسی را گرفت؟ جوابش در این بیت سعدی است که «سرچشمه شاید گرفتن به بیل/ چو پر شد نشاید گذشتن به پیل». وقتی سیلاب بوروکراسی ــ یعنی سیلاب مداخله و نظارت دولت/حکومت در همۀ شئون زندگی ــ همه‌جا را گرفت، دیگر گریزی از توتالیتاریسم نیست.


پی‌نوشت:
برای مطالعۀ نظر آرنت دربارۀ کافکا که من نیز از آن بهره برده‌ام، بنگرید به: هانا آرنت، عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر، جلد دوم، امپریالیسم، ترجمۀ مهدی تدینی، (نشر ثالث). در مورد مفهوم و معنای بوروکراسی نیز کاملاً وامدار فون میزِس هستم، به ویژه کتاب بوروکراسی او که به زودی ترجمۀ فارسی آن را در نشر پارسه منتشر می‌کنم.


مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
13.4K viewsمهدی تدینی, 18:04
باز کردن / نظر دهید
2022-09-17 21:04:21 «از بوروکراسی تا توتالیتاریسم»

با نگاهی به انسان گرفتار کافکا

کافکا یکی از نخستین نویسندگانی بود که ناتوانی مطلق «فرد» در برابر «بوروکراسی عظیم و بی‌کران حکومتی» را به تصویر کشید. پیش از هر چیز بگویم: برای معنا و مفهوم «بوروکراسی» فعلاً زیاد فکر خود را درگیر نکنید. به سادگی می‌توانید آن را «دستگاه اداری دولت یا حکومت» معنا کنید تا به موقع در مجموعه گفتارهایی ویژگی‌های دقیق بوروکراسی را شرح دهم. بیایید اول به دنیای کافکا برویم...

آقای یوزف ک.، مرد ساده‌ای که کارمند بانک است و زندگی ساده‌ای دارد، درست صبح روز تولد سی سالگی‌اش، در خانه بازداشت می‌شود. هر چه فکر می‌کند نمی‌داند دلیل بازداشتش چیست. مأموران بازداشت هم اجازه ندارند هیچ توضیحی به او دهند. او بازداشت می‌شود، بی‌‌آنکه بداند چه دستگاهی بازداشتش کرده؛ محاکمه می‌شود، بی‌آنکه بداند اتهامش چیست؛ باید از خود در دادگاه دفاع کند، بی‌آنکه حتی هیچ‌گاه به درستی بفهمد دادگاه کجاست. او ابتدا بسیار کلافه است، اما می‌فهمد با اینکه بازداشت است می‌تواند زندگی عادی‌اش را فعلاً ادامه دهد ــ فعلاً...

یوزف می‌کوشد به دادگاه راه یابد. اما راهی که نمی‌یابد هیچ، گویی این دادگاه است که به زندگی او راه می‌یابد. دادگاه هیچ‌جا نیست و همه‌جا هست. او حتی نمی‌داند علیه او حکمی صادر شده است یا نه؛ اگر حکمی بریده‌اند حکم چیست... اما سرانجام یک چیز را می‌فهمد: کار او تمام است و باید منتظر پایان باشد.

«قدرت»، یعنی نهادی که می‌تواند فردی را بازداشت، محاکمه و اعدام کند، «رازی مطلق» است. هیچ‌کس هیچ‌ شناختی از درون آن ندارد. شفافیت و پاسخگویی بی‌معناست. حتی کسی نمی‌تواند بفهمد «حکمی» که علیه‌اش صادر شده چیست و اصلاً صادرکنندۀ حکم کیست. جسمِ قدرت، هیولایی دیوان‌سالارانه (بوروکراتیک) است که سر و ته آن پیدا نیست. هزارتویی تمام‌ناشدنی است که فرد نمی‌داند درون کدامیک از راهروهای پیکرِ هزاردالان اوست، و هیچ‌گاه به ذهنِ هدایتگر آن راهی نمی‌برد ــ اساساً فرد راهی نمی‌یابد، فقط گم و گم‌تر، درمانده و درمانده‌تر می‌شود و هر چه بیشتر دست‌وپا می‌زند، بیشتر در باتلاق فرو می‌رود. یوزف ک. وقتی می‌خواهد از خود دفاع کند، نزد وکیلی می‌رود که عملاً هیچ کاری برای او نمی‌کند. افرادی که هیچ مقام و منصبی ندارند اما به دلایل مختلف با دادگاه رفت‌وآمدی دارند، او را چند راهنمایی مبهم می‌کنند، اما باز هم به چیزی بیش از این نمی‌رسد. و اینک باید منتظر «اجرای حکم» باشد.

دو مرد فربه، با کلاه استوانه‌ای و کت فراک، شب تولد سی‌ویک‌ سالگی‌اش، به سراغش می‌روند. بازو در بازویش می‌اندازند و او را می‌برند. یوزف لحظه‌ای قصد می‌کند مقاومت کند. اما دو مرد امانش نمی‌دهند. یوزف خود را مانند مگسی حس می‌کند که به کاغذ مگس‌کُش گیر کرده و در تقلا برای رهاندن خود، پاهای کوچکش کَنده می‌شود. نه؛ تقلا بی‌فایده است؛ باید به سرنوشت گردن نهد.

دو مرد یوزف را به یک معدن سنگ بیرون از شهر می‌برند. او را لخت می‌کنند و لباس‌هایش را با دقت تا می‌کنند (انگار این بسیار مهم است که لباس فرد اعدامی دقیق و تمیز تا شود؛ در حالی که جانش هیچ ارزشی ندارد ــ این کنایه مهم است). یوزف را بر تخت‌سنگی می‌خوابانند. یکی از مأموران چاقویی را از زیر کت درمی‌آورد و دو مأمور فروتنانه چاقو را به هم تعارف می‌کنند... یوزف از این رفتار آیینی مضحک کلافه است و میل دارد چاقو را از دستشان بگیرد و در سینۀ خود فروکند. سرانجام یکی از جلادان گلویش را می‌گیرد و دیگری چاقو را به قلبش می‌کوبد. اعدام‌کننده و اعدام‌شونده گونه بر گونۀ هم دارند، چنان‌که گویی همدیگر را در آغوش گرفته‌اند. اما هر دو نسبت به مرگ در بی‌تفاوتی عمیقی فرورفته‌اند. چه او که می‌کشد و چه او که می‌میرد نفس مرگ را چندان نمی‌بیند؛ و این بی‌ارزش بودن مرگ در امتداد بی‌ارزش شدن زندگیِ فرد است، در کام هیولای رازآلود قدرت... واپسین جمله‌ای که یوزف بر زبان می‌آورد، توصیف شیوۀ مردنش است: «مثل سگ»!

رمان «محاکمۀ» کافکا را از دیدگاه‌های متفاوتی می‌توان تفسیر کرد. اما یکی از پرطرفدارترین دیدگاه‌ها این است که «محاکمه» وجود بی‌قدرت و ناتوان فرد را در نوعی بوروکراسی توتالیتر نشان می‌دهد (از جمله هانا آرنت و تئودور آدورنو چنین باوری دربارۀ این رمان دارند). وقتی به یاد می‌آوریم در رمان «قصر»، دیگر اثر کافکا نیز فرد در برابر یک نظام بوروکراتیک رازآلود، غیرپاسخگو و ناشناخته، مجبور است در نهایتِ عجز، تقدیرباورانه کرنش کند، این گمان که رمان «محاکمه» نیز ترسیم نظام‌های توتالیتر است جدی‌تر می‌شود.

(ادامه از پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
12.1K viewsمهدی تدینی, 18:04
باز کردن / نظر دهید
2022-09-11 20:56:41 (ادامه از پست پیشین...)

عصر همان روز شاه با هویدا تماس گرفت و گفت: «به خاطر حفظ سلامت شما دستور دادیم چند روزی شما را به محلی امن ببرند.» هویدا به یکی از بستگانش، دکتر فرشتۀ انشا، پزشک اطفال و استاد دانشگاه تهران، تماس گرفت و از او خواست پیشش بیاید. مادرش را به دکتر انشا سپرد. هویدا از چند نفر دیگر هم درخواست کرد بیایند تا شاهد بازداشت باشند ــ از جمله همسرش، لیلا امامی که بسیار خشمگین بود و به مأموران بدوبیراه می‌گفت ــ از جمله گفته بود: «قیف گذاشتید ریدید به مملکت حالا آمده‌اید این بیچاره را قربانی کنید؟»

هوشنگ نهاوندی نیز که در آن جلسۀ تعیین‌کننده حضور داشت، نوشته است تصمیم برای بازداشت هویدا را شاه پیشتر گرفته بود و آن جلسه بیشتر صوری بود. او نیز از تعبیر «سپر بلا» برای هویدا استفاده می‌کند.

وقتی مأموران آمدند، هویدا هنگام توقیف خود درخواست کرد با پیکان خودش به زندان برود. چمدان کوچکی از چند دست لباس و چند کتاب و داروهایش بسته بود. سپهبد رحیمی مأمور بازداشت هویدا بود. وقتی حکم بازداشت را با کمی شرمندگی به هویدا اطلاع می‌دهد، هویدا به لحنی که نشان دهد معذوریت مأمور بازداشت را درک می‌کند، گفت: «المأمور معذور». وقتی هم پیشاپیش رحیمی از خانه خارج می‌شد، رو به رحیمی گفت: «ببخشید جلو می‌رم، در توقیف شما هستم و زندانی باید جلو برود.»

هویدا را به زندان نبردند، بلکه در یکی از خانه‌های امن ساواک در منطقۀ شیان بازداشت شد. امکان دیدار محدود با نزدیکان را داشت. به ویژه از این پس همان خانم دکتر انشاء بسیار مراقب هویدا بود. غذای هویدا را خانواده‌اش تأمین می‌کرد و گاه برخی مقامات و در یکی دو مورد سفرای خارجی هم اجازه یافته بودند به دیدار او روند. به هر حال، کسی که سیزده سال سکاندار کشوری بزرگ است، در اقصانقاط دنیا دوست و حامی دارد. هویدای فرانسه‌دوست به ویژه در میان دولتمردان فرانسوی حامیان بزرگی داشت. حتی مقامی در حد رئیس مجلس فرانسه در زمانی که هویدا هنوز وزیر دربار بود ــ در خرداد ۵۷ ــ کوشیده بود او را ترغیب کند ایران را ترک کند. پس از بازداشت نیز یک بار فرانسوی‌ها از طریق رابط طرح فراری دادن کماندویی هویدا را با او درمیان گذاشتند؛ اما هویدا خندیده بود و گفته بود: «مثل اینکه زیاد فیلم جیمز باندی دیده‌اند!»

اوضاع کشور روزبه‌روز آشفته‌تر می‌شد و امیدها یکی یکی ناامید می‌شد. وقتی خبر آمد شاه و فرح ممکن است به زودی از کشور خارج شوند، فرشتۀ انشاء کوشید با دربار تماس بگیرد و یادآوری کند هویدا در خطر است. اما موفق نشد و وقتی ناکامی خود را به هویدا اطلاع داد، هویدا گفته بود: «اگر روزی از تو پرسیدند در این لحظه چه احساسی داشتم، بگو ai été ecocoure» (یعنی حس انزجار).

بقیۀ رخدادهای کشور را از این پس می‌دانید. شاه رفت، بختیار زور بیهوده می‌زد و دولتش 37 روز بیشتر دوام نیاورد. ارتش اعلام بی‌طرفی کرد و کار تمام شد. نگهبانان هویدا که عضو ساواک بودند گریختند و به هویدا هم توصیه کردند فرار کند. یک اسلحه و یک خودرو هم برایش گذاشتند. اما هویدا به فرشتۀ انشاء زنگ زد و گفت فرار نمی‌کند؛ خودش را تسلیم مقامات انقلابی می‌کند. فرشتۀ انشاء با واسطه‌ای توانست با داریوش فروهر، از اعضای دولت موقت، هماهنگ کند و یک تیم برای بازداشت دوبارۀ هویدا به خانه‌ای رفت که هویدا در آن بازداشت بود ــ خانه‌ای ویلایی در شیان. خود فرشتۀ انشاء نیز همراه مأموران برای بازداشت هویدا رفته بود و این ماجرا را در پروژۀ تاریخ شفاهی هاروارد شرح داده است.

وقتی مأموران رسیدند، هویدا تنها بود و در بالکن آمدن آن‌ها را تماشا می‌کرد. به مهمانان انقلابی تعارف چای زد، اما وقتی برای چای خوردن نبود ــ آن‌هم هنگام بازداشت دانه‌درشت‌ترین زندانی انقلاب! مأموران از آن نزدیک آمبولانسی پیدا کردند و هویدا را پشت آمبولانس با خود بردند؛ می‌دانستند رساندن او به زندان جدید از میان انبوه مردمی که خیابان‌ها را گرفته بودند، کار دشواری است. هویدا را به دفتر جبهۀ ملی بردند. فروهر با احترام با او برخورد کرد، اما همان روز او را تحویل مدرسۀ رفاه داد ــ و این یعنی دولت موقت پای خود را از ماجرای هویدا بیرون کشید. این ایستگاه آخر مسیر زندگی هویدا بود. شب سرد بهمن بود و در مدرسۀ رفاه هر کس دیگری را می‌دید، آهسته می‌گفت: «هویدا رو آوردند!»


پی‌نوشت: برای شرح دقیق‌تر و اطلاع بیشتر بنگرید به: عباس میلانی، معمای هویدا (ص 377ـ416)، هوشنگ نهاوندی، آخرین شاهنشاه (ص 751ـ755)، مصطفی الموتی، بازیگران سیاسی، جلد سوم (ص 113ـ150)، دکتر فرشته انشا نیز ماجرای روز بازداشت را در گفتگو با تاریخ شفاهی هاروارد تعریف کرده و سعیده پاکروان، دختر حسن پاکروان، رئیس ساواک، نیز در کتابی ماجرای توقیف هویدا را شرح داده است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
18.1K viewsمهدی تدینی, edited  17:56
باز کردن / نظر دهید
2022-09-11 20:56:41 «توقیف هویدا»


از میان نخست‌وزیرانِ سال‌های آخر حکومت شاه همه ــ ازهاری، شریف‌امامی، آموزگار ــ در روزهای پیش از انقلاب از ایران رفتند و تا سال‌ها پس از انقلاب هم زنده بودند (آموزگار تا ۱۳۹۵ زندگی کرد). بختیار هم که مدتی پس از بیست‌ودوم بهمن ۵۷ پنهان شد، مخفیانه از کشور رفت. در این میان، تنها هویدا بازداشت و اعدام شد. چندوچون محاکمه و اعدام او را عموماً می‌دانند و مستند مطلب درباره‌اش بسیار است، اما چیزی که کمتر خوانده و روایت شده، این است که اصلاً چرا هویدا در ایران مانده بود؟ چرا پیش از انقلاب بازداشت شده بود؟ شاید معروف‌ترین تصاویری که از هویدا در یادها مانده باشد (در هایلایت «هویدا» آن را می‌یابید)، لحظه‌ای است که درِ سلول انفرادی باز می‌شود و دوربین خبرنگار فرانسوی چهرۀ خسته و درماندۀ مردی را ضبط می‌کند که روزگاری سیزده سال نخست‌وزیر ایران بود و حالا روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود. خبرنگار چندان فرد وقت‌شناس و فهیمی نبود و بیشتر شبیه یک بازجو چند سوال از هویدا پرسید. آنجا هویدا می‌گوید «سپر بلا» شده است و «بروید از شاه بپرسید من چرا زندانم». در این نوشته، مروری می‌کنم بر دو بار بازداشت هویدا: اول بازداشت هویدا پیش از انقلاب و سپس بازداشت دوباره‌اش پس از انقلاب.

می‌توانیم از آنجایی شروع کنیم که هویدا از وزارت دربار استعفا داد. پس از برکناری او از نخست‌وزیری او مدتی وزیر دربار بود. هویدا فردای هفده‌شهریور ۵۷ ــ «جمعۀ سیاه» ــ از وزارت دربار استعفا داد. در نامه‌ای که بعدها از زندان بیرون داد ادعا کرد به دلیل اعتراض به کشتار میدان ژاله کناره‌گیری کرده، اما اطرافیانش از او شنیده بودند که کناره‌گیری‌اش به دلیل تحرکات اردشیر زاهدی بود. هویدا تصور می‌کرد زاهدی شاه را متقاعد کرده است برای ایجاد مصالحه با برخی از روحانیون باید هویدا را کنار بگذارد.

شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ» می‌گوید پس از استعفای هویدا به او پیشنهاد داد سفارت ایران در بلژیک را بپذیرد، اما هویدا نپذیرفت. این تصمیم چند دلیل داشت: بیماری مادر هویدا، توصیه‌های همسرش، وفاداری او به شاه و تحلیل نادرستی که او از آیندۀ اعتراضات داشت. هویدا به شرایط چندان هم بدبین نبود و معتقد بود این اعتراضات ختم به خیر می‌شود. خسرو افشار، وزیر خارجۀ دولت شریف‌امامی، نیز شخصاً روایت می‌کند که با شاه صحبت کرده بود تا هویدا راهی بلژیک شود، اما او نیز می‌گوید هویدا مخالفت کرده بود. پس از کناره‌گیری هویدا، انتقادات از او چنان شدید شد که انتصاب او به عنوان سفیر هم دیگر ناممکن به نظر می‌رسید.

شریف‌امامی ــ که از پنجم شهریور تا چهاردهم آبان نخست‌وزیر بود ــ به همراه برخی دیگر از مشاورانِ شاه معتقد بودند برای آرام کردن اعتراضات باید با فساد مبارزه کرد و راهش برخورد با مقامات بلندپایۀ پیشین است. به باور هویدا، به ویژه اردشیر زاهدی معتقد بود باید هویدا را قربانی کرد و کاسه‌کوزه‌ها را سر او بشکنند. حتی یکی از دوستان هویدا (شاهین آقایان) مدعی است از زبان زاهدی شنیده است که می‌گفته: «بالاخره شاه را راضی کردم این هویدای مادرسگ را بازداشت کند.» (البته زاهدی منکر گفتن چنین حرفی است. می‌گوید گفته است «شاه باید عده‌ای از مادرقحبه‌ها را پای دیوار ردیف کند»). شاه به دوستان هویدا اطمینان می‌داد هویدا بازداشت نخواهد شد، اما ذهنش درگیر این گزینه بود. در اینجا هم دو راوی، یکی اصلان افشار (رئیس‌کل تشریفات دربار) و دیگری نصرت‌الله معینیان (رئیس دفتر شاه) روایت می‌کنند که شاه دو روز پیش از بازداشت هویدا این دو را نزد او فرستاده تا به او توصیه کنند ایران را ترک کند. اما هویدا سرسوزنی به خود شک نداشت و دلیلی برای رفتن نمی‌دید. به هر روی، در کتاب «پاسخ به تاریخ» شاه تصمیم‌گیری برای توقیف هویدا و شماری دیگر از دولتمردان را پای ازهاری می‌نویسد که از میانۀ آبان عهده‌دار دولت شده بود. از دیگر سو، فریدون هویدا، برادر امیرعباس هویدا نیز ادعاهای شاه برای ترغیب هویدا به خروج از کشور را رد می‌کند.

در نهایت تصمیم برای بازداشت هویدا در جلسه‌ای در حضور شاه در هفدهم آبان گرفته شد. شاه در این جلسه که شهبانو فرح و عده‌ای از رجال نزدیک دربار حضور داشتند، گفته بود: «از هر سو به ما فشار می‌آورند که اجازه دهیم هویدا را بر اساس قوانین حکومت نظامی دستگیر کنند و به این وسیله مردم را آرام کنیم. از شما می‌خواهیم نظرتان را در این باره بگویید.» نظرات حضار متفاوت بود، اما بیشتر افراد به توقیف او رأی دادند. در میانۀ جلسه تلفن زنگ زد و گویا تیمسار مقدم پشت خط بود. شاه تلفن را قطع کرد و گفت: «می‌گویند بازداشت هویدا از نان شب واجب‌تر است.» شاه از شهبانو فرح می‌خواهد به هویدا اطلاع دهد قرار است بازداشت شود، اما فرح نپذیرفت این کار را بکند و بگومگویی میانشان پیش می‌آید.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
14.3K viewsمهدی تدینی, edited  17:56
باز کردن / نظر دهید