Get Mystery Box with random crypto!

تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی

آدرس کانال: @tarikhandishi
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 86.81K
توضیحات از کانال

ایدئولوژی‌، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتاب‌ها:
عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریه‌های فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 22

2022-08-23 21:13:19 (ادامه از پست پیشین...)

پس از اولتیماتوم و قشون‌کشی، تعداد نیروهای روس به دو هزار نفر رسید و با این تعداد نیروی مجهز به توپ و مسلسل، شهر عملاً در اختیار روس‌ها بود و کنسول روسیه عملاً فرماندار نظامی مشهد بود! یوسف‌خان فکرش را نمی‌کرد که روس‌ها بخواهند او را سرکوب کنند، اما روس‌ها تجمع مزدور خودشان در حرم رضوی را بهانه قرار دادند و پس از محاصرۀ حرم، بدون اینکه اجازه دهند مردم عادی از مهلکه بیرون روند، شروع کردند به بمباران و تیرباران حرم. افراد بیگناه زیادی کشته شدند، اما به خود شورشی‌ها آسیبی نرسید. تلخ‌تر از هر چیز اینکه اصلاً نیازی به این عملیات جنون‌آمیز و جنایتکارانه نبود و نتیجۀ آن فقط کشتار مردم عادی بود.

آنتونی وِین، کتابی دارد با عنوان «ایران در بازی بزرگ» (ترجمۀ عبدالرضا مهدوی) که در واقع شرح حال همان پِرسی سایکس، دیپلمات بریتانیا در مشهد است. او این درگیری را مفصل توضیح داده و گزارشی هم از روزنامۀ «میدل‌ ایست» لندن آورده (ص ۲۸۹-۲۹۰) که بهتر است به جای هر شرحی، این گزارش بی‌طرفانه را بخوانیم:

... بمباران دو ساعت طول کشید و درحدود دویست گلوله سنگین شلیک شد که توأم با رگبار دائمی مسلسل‌ها بود. به گنبد طلائی و گنبد کاشیکاری آبی صدمات زیادی وارد شد. اندکی پس ازغروب آفتاب یکی ازمسلسل‌های ماکسیم را انتقال دادند و آن را برفراز کاروانسرای مشرف به صحن مستقرکردند که بدون هیچ تشخیص و تمیزی به مردم شلیک می‌کرد. یک مسلسل ماکسیم دیگر نیز گلوله‌های خود را به سمت محل آرامگاه [= ضریح امام رضا] که مقدس‌ترین بخش حرم استف، خالی کرد و چندین نفر را کشت. برخی از زن‌ها که می‌کوشیدند فرار کنند، در چاه مستراح افتادند و دیگران نیز روی آنان هل داده شدند. سربازان روس، هم مردگان و هم زندگان را از هر چه شیء گرانبها که داشتند برهنه کردند. روی هم در حدود دویست نفر از مردم به قتل رسیدند، ولی به هیچ یک از آشوبگران آسیبی وارد نشد. آستان قدس غارت شد و بیشتر اشیای گرانبها، قالی‌ها و نسخه‌های خطی آن به تاراج رفت و سپس به مدت دو روز از طرف روس‌ها مهر و موم شد. (پایان نقل قول)

سایکس می‌کوشید از این قضیه علیه روس‌ها بهره‌برداری کند، به همین دلیل هم از صحن عکس گرفت و هم کسی را مأمور کرد تصویر وضعیت حرم را بکشد. روس‌ها از این اقدامات خشمگین بودند. مدارکی که سایکس تهیه کرده بود به مطبوعات بریتانیایی در هند و انگلیس رسید. آن زمان نیروهای زیادی در انگلستان بودند که جنایات روسیه در ایران را به دلیل انگیزه‌های سیاسی پوشش می‌دادند تا به جو ضدروس در بریتانیا دامن بزنند. اما همان روزها اتفاق بزرگ‌تری رخ داد که باعث شد ماجرای جنایات روس‌ها در ایران پاک فراموش شود: کشتی تایتانیک غرق شد و کل انگلستان در بهت و ماتم آن ماجرا فرو رفت (دست‌کم ما هر گاه یاد تایتانیک بیفتیم، به یاد می‌آوریم که همان روزها در مشهد زائران ایرانی به خاک و خون کشیده شدند).

روس‌ها چند روزی در حرم بودند و شب‌ها بزم و باده‌نوشی داشتند. جواهرات و چیزهای قیمتی زیادی از حرم ربودند. عجیب آنکه «خارانوف»، فرمانده نظامی روس‌ها، یاقوتی از حرم ربوده بود و چند روز بعد می‌خواسته آن را همانجا روبروی حرم به طلافروشان بفروشد ــ و طبعاً کسی آن را از او نخریده بود. دولت ایران، مانند ماجرای کشتار تبریز، در این مورد نیز کاری مگر یک اعتراض خشک و خالی نتوانست بکند. از میان سردسته‌های شورشیان فقط یوسف‌خان دستگیر شد و به خواست روس‌ها پیش از محاکمه، بی‌درنگ به قتل رسید، تا اسرار ارتباط با خودشان را فاش نکند. جالب آنکه یوسف‌خان پیش از بازداشت، در پیامی به سایکس، از نامردی و ناسپاسی کارفرمای روس خود شکایت کرد بود! بقیۀ سردسته‌های شورش گزند چندانی ندیدند. در نهایت، در سیاهۀ اعمال روس‌ها در ایران، هتک حرمت حرم رضوی نیز، با همۀ ددمنشی‌اش، در حد یک پانوشت باقی ماند...


پی‌نوشت: از این منابع بهره بردم: کتاب «مشروطۀ گیلان»، بخش «آشوب آخرالزمان»، نوشتۀ شیخ حسین اولیاء بافقی (ص ۷۵-۱۰۳)، «تاریخ ایران»، نوشتۀ سر پرسی سایکس، جلد دوم (ص ۶۰۲-۶۰۴)، «ایران در بازی بزرگ»، نوشتۀ آنتونی وین (ص ۲۸۵-۲۹۵). همچنین کتابی با عنوان «انقلاب طوس: واکاوی جسارت ارتش تزار به حرم رضوی» به قلم محمدحسین ادیب هروی و ستار شهبازی این واقعه را شرح داده است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
16.4K viewsمهدی تدینی, edited  18:13
باز کردن / نظر دهید
2022-08-23 21:13:19 «بمباران حرم امام هشتم»


یکی از جنایات عجیب روس‌ها در ایران حملۀ آن‌ها به حرم امام هشتم در فروردین ۱۲۹۱ شمسی است. توپ‌های روسی، فقط مجلس و مردم ایران را گلوله‌باران نکرده است، بلکه گنبد و گلدستۀ حرم امام هشتم نیز از تجاوزگری آن‌ها ایمن نمانده است. و شاید ناخوشایندتر این باشد که وقتی ماجرا را بررسی می‌کنیم، واقعاً هیچ لزومی برای این هتک حرمت و آدمکشیِ گسترده وجود نداشته است ــ در حالی که به روایتی چندصد آدم بیگناه در این آتشباری روس‌ها مظلومانه کشته شدند.

پیش از این، در چند پست دیگر، تجاوزهای روس‌ها به ایران در حوالی سال ۱۲۹۰ خورشیدی (۱۹۱۱) را شرح داده‌ام و به ویژه به حملۀ روس‌ها به تبریز و کشتار مردم و اعدام مجاهدان تبریزی پرداخته‌ام. قضیۀ جنایت مشهد و گلوله‌باران حرم رضوی نیز صحنۀ دیگری از همان نمایش شنیع و غم‌انگیز است. اما در چند سطر باید پیش‌زمینۀ ماجرا را مرور کنیم: پس از انقلاب مشروطه میان مشروطه‌خواهان و محمدعلی‌شاه شکرآب شد و می‌دانیم که قضیه به گلوله‌باران مجلس و قلع‌وقمع مشروطه‌خواهان انجامید. اما دولتِ شاه مستبد مستعجل بود و مجاهدان به زودی تهران را فتح کردند و شاه عزل و اخراج شد. اوضاع امور مالی ایران بزرگ‌ترین نقطه‌ضعف در امور مملکت‌داری بود. مجلسِ دومِ شورای ملی که تازه پس از برکناری شاه مستبد تأسیس شده بود، تصمیم گرفت یک مستشار کاربلد آمریکایی به نام مورگان شوستر را به ایران آورد تا اوضاع مالی را سامان دهد. عملکرد شوستر بسیار جدی و راضی‌کننده بود. طبیعی بود شوستر هر کاری می‌کرد، به نوعی پا روی دم روس‌ها می‌گذاشت و همین باعث شد کاسۀ صبر روس‌ها لبریز شود. به ویژه اینکه در این اثنا محمدعلی‌شاه مخلوع کوشیده بود با کمک روس‌ها به ایران قشون بکشد تا تاج‌وتخت خود را پس بگیرد، اما شوستر با تأمین مالی مشروطه‌خواهان در شکست دادن محمدعلی‌شاه ــ که روس‌ها پشتش بودند ــ نقش بسزایی داشت. روسیه قضیه‌ای را بهانه کرد و به دولت ایران اولتیماتوم داد مورگان شوستر را اخراج کند، وگرنه به ایران قشون می‌کشد. در این کشاکش سرانجام ایران تسلیم شد، شوستر از ایران رفت و حتی مجلس دوم منحل شد. اما روس‌ها دست از قشون‌کشی برنداشتند و نیروهای خود را در شهرهای شمالی ایران، از تبریز تا مشهد، افزایش دادند. ماجرای اشغال و کشتار تبریز در دی ماه ۱۲۹۰ در ادامۀ همین ماجرا بود. اما در همان روزها وضعیت در مشهد هم رو به وخامت نهاد.

برای شرح ماجرای گلوله‌باران از دو راوی بهره می‌برم: یکی شرحی که طلبه‌ای جوان به نام شیخ حسین اولیاء بافقی از ماجرا داده و دیگری روایتِ پِرسی سایکس که آن زمان کنسول بریتانیا در مشهد بوده است. یکی از تأثیرگذارترین انگلیسی‌هایی که سال‌های سال در ایران حضور داشت (از مقام کنسولی یا ریاست پلیس جنوب)، همین سایِکس است. او با اینکه نظامی و دیپلمات بود، اما یک ایران‌شناس تمام‌عیار هم شد و کتابی دوجلدی هم دربارۀ تاریخ ایران نوشت. آن زمان، پرنس دابیژا هم کنسول روسیه در مشهد بود که ماجرای گلوله‌بارن و شرارت‌های روسیه در مشهد نیز همگی از گور او برخاست. همزمان نوعی رقابت و همکاریِ توأمان میان سایکس و دابیژا وجود داشت؛ یعنی همزمان که در آسیب زدن به ایران با هم همکاری می‌کردند، در جهت منافع خود نیز رقابت داشتند.

پس در زمانی هستیم که محمدعلی‌شاه شکست خورده، اما روس‌ها هنوز حامی او هستند و بسیاری از مخالفان مشروطه در ایران با حمایت روس‌ها دنبال بازگرداندن او هستند. یعنی هنوز هیچ بعید نبود که دوباره چرخ روزگار بگردد و محمدعلی‌شاه دوباره به سلطنت بازگردد. حضور نیروهای روس در شمال ایران هم این احتمال را تقویت می‌کرد و برخی مشروطه‌ستیزان را جری می‌کرد. فردی به نام یوسف‌خان هراتی که مدعی طرفداری از محمدعلی‌شاه و از مزدوران روس‌ها بود، مدتی در کنسولگری روسیه علیه مشروطه فعالیت می‌کرد و پس از مدتی روس‌ها او را از کنسولگری راندند و ادعا کردند دیگر از او حمایت نمی‌کنند، اما شاهدان به آسانی روابط او با کنسولگری را همچنان می‌دیدند. یوسف‌خان ابتدا مسجدی را قرق کرد و هر چه می‌توانست افراد ضدمشروطه را دور خود جمع کرد. یک روحانی با سابقۀ نه‌چندان روشن با نام طالب‌الحق نیز با او همراه شد. اشرار زیادی نیز با آن‌ها همراه شدند و رفته‌رفته نیرومند به نظر می‌رسیدند. یوسف‌خان و یارانش پس از مدتی بساطشان را جمع کردند و به صحن گوهرشاد رفتند و آنجا را قرق کردند.

والی خراسان به عنوان نمایندۀ دولت، فردی به نام رکن‌الدوله، در مشهد حضور داشت، اما چون حس می‌کرد روس‌ها پشت قضیه‌اند، از سرکوب یوسف‌خان خودداری می‌کرد. تا پیش از قضیۀ اولتیماتوم روسیه به ایران، حدود دویست سالدات (سرباز) روس در مشهد بودند...

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
13.7K viewsمهدی تدینی, edited  18:13
باز کردن / نظر دهید
2022-08-21 20:45:15 (ادامه در پست بعدی...)

به همین دلیل، فقط باید چند تغییر ایجاد کرد: ایراد کمونیسم این بود که ضدملی، ضدکلیسایی و ضدفرهنگی بود؛ پس باید به نوعی ایدئولوژی متوسل شد که همان غرب‌ستیزی شدید کمونیسم را داشته باشد، اما در عین حال، از ملیت، کلیسا، سنت و فرهنگ بومی نیز به شدت دفاع کند. نتیجه چه می‌شد؟ می‌شد ملغمه‌ای از «ناسیونالیسم» و «بولشویسم» (یعنی همان کمونیسم): یعنی «ناسیونال‌‌ـ‌بولشویسم»! و جالب آنکه حزبی در دهۀ ۱۹۹۰ در روسیه با همین نام «ناسیونال‌ـ‌بولشویک» در روسیه وجود داشت که دوگین نیز از رؤسای آن بود. اما این ترکیب به شکل غیرقابل‌انکاری «فاشیستی» است! زیرا چیزهایی را از منتهاالیه چپ و راست در خود جمع کرده است. بهترین گواهی که می‌توانم بیاورم این است که اصلاً اعضای جناح چپِ حزب نازی خود را «ناسیونال‌ـ‌بولشویک» می‌نامیدند! این‌ها نازی‌هایی بودند که به شدت ضدکاپیتالیست هم بودند (در حالی که هیتلر کاپیتالیسم‌ستیزی خود را به یک بخش از کایپتالیست‌ها، یعنی سرمایه‌داران مالی، محدود کرده بود که یهودیان نمایندگان اصلی‌اش بودند).

از همین پنجره به خوبی می‌شود فهمید ایدئولوژیِ این «آقای ایدئولوگ» چیست: برای ساختن امپراتوری باید دو عامل سلبی و ایجابیِ رادیکال داشت. عامل ایجابی: ملی‌گرایی، فرهنگ‌گرایی، سنت‌گرایی و قومیت‌گرایی؛ عامل سلبی: لیبرالیسم‌ستیزی و غرب‌ستیزی. نتیجۀ این دو عامل، نوعی ایدئولوژیِ به شدت «ضدمدرن» می‌شود. پس خمیرمایۀ آن امپراتوری که دوگین رؤیایش را دارد «مدرنیته‌ستیزی» است. فایدۀ دیگرِ این مدرنیته‌ستیزی که رادیکال‌ترین شکل غرب‌ستیزی است، این است که اینک می‌توان بر اساس همین مخرج مشترک، متحدانی در جهان یافت. پس اگر روزی لنین و یاران کمونیستش می‌توانستند با شعار «کارگران جهان متحد شوید!»، متحدانی در کل جهان بیابد که در احزاب کمونیست کشورشان (مانند حزب تودۀ ایران) سازماندهی می‌شدند، دوگین می‌خواهد با شعار «مدرنیته‌ستیزان دنیا متحد شوید!» یک قطب و نقطۀ جاذبۀ نیرومند بسازد؛ این همان نگاهی است که دوگین به ایران نیز دارد: متحد روسیه در جنگ علیه غرب. طبق این ایدئولوژی کسانی که از ارزش‌های جهانی سخن می‌گویند، «گلوبالیست» نامیده می‌شوند، و دنیا باید علیه این گلوبالیست‌ها که با ارزش‌های جهانی (گلوبال) خود قصد تخریب فرهنگ‌های بومی و کهن را دارند، قیام کند. دوگین هم به قول خودش می‌خواهد «باتلاق نخبگان گلوبالیست» را بخشکاند. دوگین در کتاب معروف خود دربارۀ ژئوپولیتیک همین اهداف را دنبال می‌کند.

اما فقط یک خوابگرد می‌تواند این‌همه با واقعیت‌های دنیا و حتی با واقعیت‌های میهن خودش بیگانه باشد. ایدئولوگ‌هایی مانند دوگین ارتباطشان با واقعیت را از دست می‌دهند. آرزوی ایدئولوژیکت این است که یک امپراتوریِ اوراسیایی از پرتغال در ساحل اقیانوس اطلس تا ولادیووستوک در ساحل اقیانوس آرام، زیر پرچمِ هژمونیِ روسیه برپا شود، اما قدرت راستین خود را چنان اشتباه تخمین می‌زنی که در گام نخست وقتی لشکرکشی می‌کنی تا یک هفته‌ای اکراین را بگیری، پس از شش ماه همچنان اندر خمِ تصرف دو استان شرقی گرفتاری! این شکل مدرنیته‌ستیزی رادیکال همان‌قدر پوچ است که کسی بخواهد سوار بر گردۀ اژدها پرواز کند. اژدها وجود ندارد! و اگر کسی واقعاً دنبال اژدها باشد، یعنی ارتباط خود با واقعیت را پاک از دست داده است. مدرن شدن در طبیعت انسان است، زیرا انسان موجودی استعلایی است؛ یعنی میل به «فراتر رفتن از خویش» دارد. تمایز انسان با حیوان همین استعلایی بودن اوست. زمانی انسان فقط می‌توانست از جهت نظری تعالی جوید (چنان که در دین، اسطوره و فرهنگ جویای آن بود)، اما در پی انقلاب صنعتی انسان توانست از جهت عملی هم هر روز از دیروز خود فراتر رود. یعنی اگر زمانی از پلکانی خیالی بالا می‌رفت تا اسیر این دنیا و ماهیت فانی خود نباشد، اینک از پلکانی واقعی بالا می‌رود و هر روز یک گام مرگ را عقب می‌راند. اگر روزی در مواجهه با بیماری فقط می‌توانست دعا کند (یعنی به منبعی استعلایی و فرازمینی متوسل می‌شد)، امروز در عمل و با دست خود طاعون و وبا و سل و فلج و صدها بیماری دیگر را درمان کرده است و با پای خود به فضا و ابدیتِ بی‌کرانۀ عالم سفر می‌کند.

در نهایت، دوگین «فرزند خلف» فرهنگ روسیه است. روسیه‌ای که همیشه یکی از سنگرهای اصلی در برابر ارزش‌های لیبرال بوده و تا پایان قرن بیستم برج‌وباروی لیبرالیسم‌ستیزی ماند، باید هم فرزند برومندی مانند دوگین در دامان خود بپرواند. فرهنگی که دچار «آزادی‌هراسی» است، برای تن ندادن به آزادی، ارزش‌های آزادی‌خواهانه را «غربی» می‌نامد تا آن‌ها را بیگانه بخواند و لعن کند. اما آزادی یک امر «غربی» نیست، بلکه غایت انسان است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
13.6K viewsمهدی تدینی, edited  17:45
باز کردن / نظر دهید
2022-08-21 20:45:15 «دوگین، آقای ایدئولوگ»


امروز نامنتظره‌ترین خبر بسیاری را در جهان بهت‌زده کرد. «دختر الکساندر دوگین در بمبگذاری کشته شد». هدف کشتن خود دوگین بوده، اما گویا او سوار ماشین دیگری بوده است. دوگین را بسیاری آموزگار یا ایدئولوگ ارشد یا پیشگام فکری پوتین می‌نامند ــ و او را با راسپوتین مقایسه می‌کنند که شخصیت مرموز دربارِ تزار بود. اما اهمیت دوگین به مراتب بیشتر از شبه‌قدیسِ شیادی مانند راسپوتین است! دوگین تأثیرگذارترین متفکر «پان‌روسیسم» است؛ شاید او آخرین تیرِ ترکشِ روس‌پرستان باشد. ترور او، حتی تلاش برای ترور او، معانی نمادین جالبی دارد. این رخداد انگیزه‌ای شد تا امشب دربارۀ او بنویسم...

مردی، با ریش بلند و چهره‌ای که آمیزه‌ای از چهرۀ استادان فلسفه، روحانیان و رهبران فرقه‌های معنوی است. با آن «رسالتی» که دوگین غرب‌ستیز برای خود تعریف کرده بود، باید هم به همه‌جور ابزاری مجهز می‌شد: فلسفه، روحانیت، معنویت، دین، کلیسا، فرهنگ، اقتدار، مرجعیت، سنت... چهرۀ او، ترکیب همۀ این عناصر است.

دوگین محصول سال‌های سرگشتگی روس‌هاست. دهۀ بیست عمر او ــ سال‌هایی که اندیشه‌های او شکل منسجمی می‌گرفت ــ همراه بود با دوران زوال اتحاد شوروی؛ یعنی دهۀ ۱۹۸۰ میلادی. در این دهه، سال‌به‌سال بیش از پیش مشخص می‌شد امپراتوری سرخ کمونیستی با همۀ ظاهر مهیب و زرادخانۀ مملو از تسلیحات هسته‌ای‌اش، آیندۀ روشنی ندارد. صدای ترک خوردن اسکلت بتونی حکومت را گوش‌های تیز می‌شنیدند. دیگر با هیچ زوری نمی‌شد جلوی ویرانی این ساختمان فرسوده را گرفت که ستون‌هایش به لرزه درآمده بود.

حکومت کمونیست شوروی از بدو تأسیس در ۱۹۱۷ دائم بر طبل «بین‌الملل‌گرایی» (انترناسیونالیسم) کوبیده بود، شعارهای ملی‌گرایانه (ناسیونالیستی) را تعطیل کرده بود (به جز مقطعی در جنگ جهانی دوم که ترس از شکست باعث شد به هر ابزاری برای تحریک مردم چنگ بزند)، و پنج شش دهۀ متمادی با عناصر فرهنگی و سنت‌های دیرینۀ حوزۀ فرهنگی روسیه جنگیده بود. وقتی چنین رژیمی، با این ویژگی‌ها، روبه‌فروپاشی است، طبیعی است بسیاری دلیل این فروپاشی را در همین ویژگی‌های معیوب ببینند و گمان کنند مشکل همین ملیت‌ستیزی، فرهنگ‌ستیزی، کلیساستیزی و قومیت‌ستیزی کمونیسم عامل این فروپاشی و زوال است! پس برای قدرت‌سازی باید به همین عناصر روی آورد! هر چه جدی‌تر و رادیکال‌تر، بهتر!

برای دوگینِ جوان، و بسیاری جوانان روس، زوال این امپراتوری ترومایی (روان‌زخمی) التیام‌ناپذیر را ایجاد می‌کرد. احتمالاً فقط درصد انگشت‌شماری از روس‌ها بودند که واقعاً می‌توانستند درک کنند پیدایش «امپراتوری شوروی» نه نتیجۀ شایستگی خودشان بود و نه نتیجۀ کارایی کمونیسم. این امپراتوری بزرگ، با بلوک نیرومند و اقماری که ساخته بود، بیش از هر چیز نتیجۀ قمار نابخردانۀ هیتلر بود. باخت هیتلر در این قمار، شوروی را ثروتمند کرده بود، زیرا غرب چاره‌ای جز این نداشت که لاشۀ اروپا را به هر نحو ممکن، حتی اگر شده با کمک یک قدرت به شدت ضدغرب و ضدلیبرال (شوروی)، از زیر دست یک قدرت ضدلیبرال دیگر (یعنی فاشیسم) بیرون آورد.

یک معضلِ شناختیِ دیگر این بود که روس‌ها نمی‌خواستند بپذیرند با اسب بارکش (یعنی کمونیسم) نمی‌توان در مسابقۀ اسب‌دوانی پیروز شد. با توتالیتاریسمِ کمونیستی می‌شد گاری روسیه را از گل و سنگلاخ گذر داد، اما نمی‌شد در رقابت با نظام کاپیتالیستی که سلول ‌سلولِ آن بر مبنای رقابتی نفسگیر شکل گرفته است، پیروز شد. شاید بتوان با کمونیسم یک جانورِ توتالیترِ نیرومند، عضلانی و سخت‌جان پدید آورد که سرعت عملش نیز در مقیاسِ کشورهای جهان‌سومی و عقب‌مانده خوب باشد، اما نمی‌توانست در بلندمدت در جدال با دنیای چابک کاپیتالیستی دوام آورد. به این ترتیب، فروپاشی کمونیسم و تبدیلِ امپراتوریِ چندملیتیِ شوروی به همان روسیۀ تک‌ملتی قدیم سرنوشتی محتوم بود. اما این چیزی بود که «نسلِ دوگین» نمی‌خواست و نمی‌توانست باور کند. از نظر آن‌ها حتی فروپاشی شوروی هم گناه «لیبرالیسم» بود. از وقتی در دولت گورباچف ــ در جریان سیاست‌های موسوم به «پروستروئیکا» و «گلاسنوست» ــ شمیمی از ایده‌های لیبرال (یعنی آزادی بیان، حق رأی، شفافیت و آزادی اقتصادی) وزیدن گرفت، شوروی در مسیر نابودی افتاد. از نظر امثال دوگین، لیبرالیسم بخار مسمومی بود که از گور غرب برخاسته و شوروی را طاعون‌زده کرده بود.

دوگین با آنکه خود در جوانی ضد کمونیسم بود، اما راه‌حل احیای امپراتوری شوروی را ضدیت رادیکال با لیبرالیسم می‌دانست. اما با ملی‌گراییِ خالی نمی‌شد دوباره امپراتوری ساخت. اگر شوروی از طریق ضدیت با غرب امپراتوری ساخت، پس باز هم می‌توان از طریق غرب‌ستیزی امپراتوری بزرگی بنا کرد.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
12.7K viewsمهدی تدینی, edited  17:45
باز کردن / نظر دهید
2022-08-13 20:58:26
طعم فاشیسم

در مدرسه علوم انسانی جیوِگی سه جلسه دربارهٔ فاشیسم صحبت می‌کنم. این جلسات سه دوشنبه متوالی به صورت مجازی و حضوری برگزار می‌شود. برای اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام به لینک زیر مراجعه بفرمایید:

https://jivegi.school/course/130


@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
19.3K viewsمهدی تدینی, edited  17:58
باز کردن / نظر دهید
2022-08-13 20:53:35 (ادامه از پست پیشین)

شاه مدت‌ها بود تمایل داشت زاهدی را برکنار کند، اما منت این کار را سر ابتهاج گذاشت. یک روز که شاه برای سفر به به فرودگاه می‌رفت، ابتهاح نیز سوار کادیلاک شاه شد و تا فرودگاه بحث می‌کردند. شاه می‌گفت همه از تو ناراضی‌اند! همه می‌گویند کار نمی‌کنی! ابتهاج هم می‌گفت سازمان برنامه خم رنگ‌رزی نیست! راست هم می‌گفت! او تازه یک سال بود کار را شروع کرده بود و سخت مشغول مطالعه بود. اما وقتی مطالعاتش تکمیل شد، کارهای بزرگی کرد؛ هم در کل کشور و هم به ویژه در خوزستان: سد دز و نیشکر هفت‌تپه دو فقره از طرح‌های مفید و ماندگار اوست.

اما این خودرأیی سرانجام او را به بن‎بست رساند: در دولت اقبال طرحی در مجلس به تصویب رسید که اختیار سازمان برنامه را به دولت واگذار می‌کرد و یکی از معاونان نخست‌وزیر رئیس سازمان برنامه می‌شد. اقبال رفاقت نزدیکی با ابتهاج داشت، اما نمی‌خواست «دولت در دولت» را تحمل کند. ابتهاج هم که مخالف زیاد داشت و کله‌پا کردنش آسان بود. بی‌درنگ استعفا کرد. فقط یک بار به دیدار شاه رفت و پس از آن تا هجده سال شاه را ندید. ابوالحسن دردسرهای دیگری هم کشید. حتی جانشین او در سازمان، آرامش، ادعای سوءاستفادۀ مالی و سوءمدیریت دربارۀ او مطرح کرد و در نهایت در دولت امینی هفت ماه زندانی هم شد، اما محاکمه نشد. پس از آن، با تشویق همسرش، آذر، بانک خصوصی ایرانیان را تأسیس کرد که چندان موفق از کار نیامد. ابوالحسن سال ۵۶ سهامش در بانک ایرانیان را فروخت و اوایل سال ۵۷ برای درمان از کشور خارج شد. در همین اثنا جو کشور ملتهب می‌شد و در نهایت پاییز و زمستان انقلاب شد. او به ایران بازنگشت. یک گروه توده‌ای ــ همان رفقای برادرزاده‌اش، هوشنگ ــ فهرست ۵۱ صنعتگر را منتشر کردند که باید اموالشان مصادره می‌شد. نام ابوالحسن هم در این فهرست بود. ابتهاج هر چه زور زد فایده نداشت. اموالش مصادره شد و دیگر به ایران بازنگشت.

ابتهاج با بسیاری از سیاست‌های شاه مخالف بود. او از جهت مدیریتی کلاً فردی دگراندیش بود و ایده‌های لیبرال‌تری در ادارۀ کشور داشت. برای مثال معتقد به همگرایی بیشتر با کشورهای عربی بود ــ به جای مسابقۀ تسلیحاتی. او برخی سیاست‌های داخلی شاه را نقد می‌کرد؛ از جشن‌های دوهزاروپانصدساله تا جشن هنر شیراز. در این میان، با هویدا دوستی نزدیکی داشت و هویدا می‌کوشید رابطۀ او را با شاه ترمیم کند. نتیجه هم داد. پس از هجده سال ــ برای آخرین بار ــ به دیدار شاه رفت و جوری گپ زدند که انگار نه انگار دو دهه است همدیگر را ندیده‌اند!

برادر دیگر، غلامحسین که یک سال از ابوالحسن بزرگ‌تر بود نیز از امور مالی کار را شروع کرد. بالاترین مقامی که او داشت شهرداری تهران بود؛ سه بار در دهۀ ۱۳۳۰ شهردار تهران شد. یکی دیگر از کارهایی که می‌کرد، توسعۀ گردشگری بود. اما فرزند آخر این خانواده ــ پسر چهارم و فرزند هفتم ــ احمدعلی (متولد ۱۲۸۵) خیلی زود از کار دولتی خارج شد و پیمانکار شد. او آن‌قدر رشد کرد که از ساختمان‌سازی به ساخت کارخانۀ سیمان رسید. کارخانۀ سیمان تهران یکی از یادگارهای اوست. او شاید به عبارت امروزی «سلطان سیمان» ایران بود. جالب اینکه وقتی برادرش، ابوالحسن، در سازمان برنامه بود، سر سیمان با هم دعوا داشتند. ابوالحسن با افزایش عرضۀ سیمان در بازار قیمت را شکسته بود و پدر سیمانی‌ها را درآورده بود؛ تا حدی که در یک جلسه در حضور اشرف پهلوی، دو برادر فقط همدیگر را کتک نزدند!

اما احمدعلی سرنوشت تلخی داشت. یک روز که سوار شِورولت مِرکوریِ جگری در جادۀ تهران‌ــ‌شمال می‌راند، با یک نیسان تصادف کرد و در دره‌ای دویست‌متری سقوط کرد. ماشین تا ته دره غلت زد. وقتی برای نجات او و خواهر و دو خواهرزاده‌اش به ته دره رفتند جنازه‌اش را آب برده بود. هشت روز دنبال جنازه‌‌اش گشتند و آن را پیدا نکردند. او رمز حساب‌های سوئیس خود را در گردنبندی به گردن داشت. رمزها پیدا نشد و پول‌ها در جیب سوئیسی‌ها ماند.

در نهایت آقاخان، پسر بزرگ خانواده و پدر هوشنگ ابتهاج، نیز از شخصیت‌های بزرگ رشت بود و از جمله مدتی ریاست بیمارستان پورسینا را بر عهده داشت. به گمانم هوشنگ ابتهاج از این چشم‌انداز دقیق‌تر به نظر می‌رسد. یک چیز روشن است: هوشنگ با این پشتوانۀ خانوادگی می‌توانست مسیر راحتی را بپیماید، اگر که می‌خواست به راه‌های دولتی و اداری برود. اما نکتۀ مهم برای من که به واکاوی اندیشه و روانکاوی نظری علاقه دارم، تنش ناپیدایی است که میان ابتهاج و دودمانش وجود داشت. در یک خانوادۀ سرمایه‌دار، صنعتگر و مدیران ارشد، سوسیالیست شدن و دلبستۀ حزب توده بودن، تداعیات جالبی دارد. هر چه بود، از این خانواده، استعدادهای بزرگی سر برآورد... برای منِ لیبرال عموهای هوشنگ بسیار جذاب‌ترند، با همۀ دلبستگی‌ام به شعر!

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
21.9K viewsمهدی تدینی, edited  17:53
باز کردن / نظر دهید
2022-08-13 20:53:35 «دودمان ابتهاج»


این روزها که با درگذشت هوشنگ ابتهاج صحبت دربارۀ او بسیار است، می‌خواهم یادی کنم از دودمان ابتهاج. اتفاقاً هنگام تأمل دربارۀ هوشنگ ابتهاج حتماً باید پس‌زمینۀ خانوادگی‌اش را هم دید ــ که راستش را بخواهید برای من بسیار جذاب‌تر از خود اوست. در دودمان ابتهاج شخصیت‌های بسیار جذابی وجود دارند که زندگی‌های شخصی و اجتماعی بسیار مؤثری داشته‌اند. اتفاقاً همین هم مهم و شایستۀ توجه است که هوشنگ ابتهاج ــ مانند بسیاری از جوانان آوانگارد چپ؛ اصلاً مثل خود لنین ــ از یک خانوادۀ کاملاً بورژوا می‌آمد. اندیشۀ سیاسی هوشنگ را اصلاً می‌توان شورشی علیه خانواده‌اش دانست؛ مانند بسیاری دیگر از نویسندگان و هنرمندان و کنشگران مارکسیست و کمونیست که اتفاقاً از خانواده‌های ثروتمند و ــ به قول چپ‌ها ــ بورژوا می‌آمدند.

هوشنگ پسر آقاخان ابتهاج بود. او سه عمو داشت: غلامحسین، ابوالحسن و احمدعلی. هم پدر و هم عموهای ابتهاج از مدیران بلندپایه بودند؛ هم تحصیل‌کرده، هم مدیر ارشد، هم دولتمرد، هم سرمایه‌دار و هم کارآفرین! برادران ابتهاج از چهره‌های شاخص و ماندگار رشت بودند. اما پیشتر باید از پدر آن‌ها ــ یعنی پدربزرگ هوشنگ ــ شروع کرد: ابراهیم ابتهاج‌الملک.

ابتهاج‌الملک «مستوفی» بود. در دوران قاجار کسانی مستوفی بودند که کارهای حساب‌‎وکتاب خان‌ها و درباریان را انجام می‌داند. در واقع، چیزی معادل «مسئول امور مالی و مالیات». پس هیچ عجیب نیست که شاخص‌ترین پسر این خانواده، یعنی ابوالحسن، سال‌ها رئیس بانک ملی و نیز سال‌ها رئیس سازمان برنامه بود! حساب و کتاب ــ و اصلاً امور مالی ــ در خون این خانواده بود. ابتهاج از جمله برای سپهدار تنکابنی کار می‌کرد؛ همان ملاک بزرگ گیلان که در جریان انقلاب مشروطه فرمانده قشون گیلان بود و در فتح تهران مشارکت داشت و بعد هم رئیس‌الوزرا شد. پس همین بس است تا بدانیم دودمان ابتهاج از همان اول به دستگاه حکومت بسیار نزدیک بودند. (البته این را هم بگویم که ابتهاج‌الملک اصلاً اهل گَرَکان بود و به رشت نقل مکان کرده بود.)

پدر دو پسرش را برای تحصیل به فرانسه فرستاد: غلامحسین (متولد 1276 ش) و ابوالحسن (متولد 1277). بعد که به دلیل جنگ مسیر فرانسه بسته شد، به مدرسۀ آمریکایی‌ها در بیروت رفتند. اما فاجعه‌ای در خانوادۀ آن‌ها رخ داد. وقتی این پسران حدود بیست سال داشتند، اوضاع شمال ایران، به ویژه گیلان، به دلیل درگیری میان قشون روس، انگلیس و ایران و همزمان قیام جنگلی‌ها بسیار آشفته بود ــ گیلان چند پاره شده بود و هر کسی یک سر آن را می‌کشید و در این میان مردم زیادی قربانی شدند. پدر خانوادۀ ابتهاج نیز قربانی این آشوب شد. یک روز یاران میرزا کوچک‌خان او را بازداشت کردند و چند روز بعد خبر آمد او کشته شده است. روایت دقیقی دربارۀ مرگ او وجود ندارد، اما گویا او حرفی دربارۀ امام دوازدهم زده بود و یکی از رعیت‌ها از سر غیرت دینی او را با داس کشته بود (برخی هم ادعاهایی دربارۀ بهائی بودن او مطرح کرده‌‌اند). نمی‌دانم این روایت درست است یا نه، اما خود ابوالحسن می‌گوید یکی از یاران میرزا کوچک‌خان (فردی به نام آقامیر) پدرش را کشت. این دو پسر نیز تا مدت‌ها دائم از دست جنگلی‌ها فرار می‌کردند و یک بار هم با رشادت مادرشان دست جنگلی‌ها نیفتادند.

در میان پسران ابتهاج، ابوالحسن به بالاترین جایگاه رسید. او از جوانی خلاق، خودسر و ماجراجو بود. تصور کنید وقتی تازه دوچرخه به ایران آمده بود (۱۲۹۷ ش)، مسیر سنگلاخی تهران تا رشت را با دوچرخه می‌رفت و برمی‌گشت! آن زمان مسیر قزوین به رشت هولناک و بسیار ناهموار بود. حتی با درشکه جان مسافران به لب می‌رسید تا به رشت می‌رسیدند. گرد و خاک و مگس درشکه‌نشینان را خفه می‌کرد! وقتی با دوچرخه به رشت رسیده بود، رنگ لباسش زیر باران رفته بود و کلاهش خمیر شده بود. او در تهران در خانه‌ای شخصی با معلمانی خصوصی درس می‌خواند. اولین کارش این بود که در گیلان مترجم انگلیسی‌ها شد، اما سال‌ها بعد به طور کاملاً تصادفی دوستی را در خیابان دید که به او اطلاع داد بانک شاهی ــ معادل بانک مرکزی امروز ــ کارمند می‌خواهد (در دوران رضاشاه). او هم رفت و کارمند بانک شد. همین دیدار تصادفی مسیر آیندۀ او را رقم زد. پلکان ترقی را بالا رفت و از ۱۳۲۱ رئیس بانک ملی شد و تا ۱۳۲۹ در این مقام ماند. پس از آن مدتی سفیر و مدتی هم در بانک جهانی مشغول کار بود تا اینکه در ۱۳۳۳ رئیس سازمان برنامه شد.

در این مقام با شاه هم گاه و بیگاه دیدار شد. او چون فرد خودرأیی بود، همیشه دشمنان پرشماری داشت، اما شاه از او حمایت می‌کرد تا اینکه سرانجام روزی صراحت بیانش شاه را هم آزرد. میان ابتهاج و زاهدی ــ که با سرنگونی مصدق نخست‌وزیر شده بود ــ اختلافات زیادی وجود داشت و شاه از این اختلاف بهره برد و زاهدی را برکنار کرد (۱۳۳۴).

(ادامه در پست بعدی)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
19.3K viewsمهدی تدینی, edited  17:53
باز کردن / نظر دهید
2022-08-11 20:37:28 (ادامه از پست پیشین...)

حتی در همین ماه‌های اخیر نقل کردند که او آمریکا را مقصر جنگ اوکراین می‌داند، که البته یکی از نزدیکان او چنین ادعایی را تکذیب کرد.

از آنجا که ابتهاج سرتاپا سوسیالیست بود و من سرتاپا لیبرال، در حد یکی دو جمله نظرم را هم دربارۀ باور سوسیالیستی او می‌گویم: شکست سوسیالیسم به آمریکا ربط نداشت، بلکه نفس سوسیالیسم محکوم به شکست است و اتفاقاً اگر همان مدت کوتاه هم توانست پابرجا بماند، به این دلیل بود که در بخش دیگری از دنیا نظمی غیرسوسیالیستی وجود داشت. شرح این حرف مفصل است و بهتر است آن را در گفتارها و نوشتارهایم دربارۀ لیبرالیسم بیابید. اما برگردیم به آن بن‌بستی که ابتدای این نوشته شرح دادم؛ همان گیرافتادگانی که یقۀ همدیگر را می‌گیرند.

به گمانم گفتن اینکه باید میان هنر و اندیشۀ یک هنرمند یا نویسنده تمایز نهاد، جمله‌ای کلیشه‌ای و بدیهی است. صدها میلیون مسلمانِ مؤمن در جهان با اشتیاق فیلم‌های کارگردانانی را می‌بینند که مسیحی، یهودی یا بی‌دینند؛ کاری هم به دین آن‌ها ندارند. به همین منوال، هر هنرمندی قاعدتاً باید فارغ از اندیشه‌اش دیده و تجلیل شود، مگر اینکه آن هنرمند در آثارش به گونه‌ای بارز اندیشه‌اش را تبلیغ کند. برای مثال شاید یک فرد لیبرال بگوید فلان سینماگر مارکسیست در آثارش تبلیغات مارکسیستی انجام می‌دهد. در اینجا دیگر باید مورد به مورد بررسی کرد: آیا فلان اثر یک اثر هنری فاخر است که همزمان درونمایه‌های سیاسی هم دارد، یا یک اثر پروپاگاندیستی محض است که فقط بلغورِ هنریِ افکار سیاسی است؟ در مورد اول، می‌توان گفت فلان اثر مضامین سیاسی هم دارد (که باز هم امری بدیهی است و چیزی از هنر نمی‌کاهد)، اما در مورد دوم، هنر رنگ باخته و سیاست در جامه‌ای مبدل، خود را با ابزارهای هنری بیان می‌کند. اولی هنر است، اما در هنر بودن دومی باید شک کرد. مثلاً بعید است کسی پیدا شود که «گاندو» را یک اثر هنری بداند.

هنر و فضل ابتهاج نیز قطعاً ریشه‌های سیاسی نداشت. هنر او ابزار سیاست نبود. در اینکه می‌توان و اصلاً باید آثار او را فارغ از اندیشه‌های سیاسی‌اش پنداشت، تردیدی نیست و نتیجه این می‌شود که در بزرگی و شکوه هنری ابتهاج هم تردیدی نیست. اما از دیگر سو، این همۀ حقیقت نیست!

مسائلی وجود دارد که از زندگی و شخصیت هنری ابتهاج مهم‌تر است. سرنوشت جمعیِ ایرانیان از سرنوشت و شأن هر هنرمند و سیاستمدار و قهرمانی مهمتر است. گرفتاری در بن‌بست و نارضایتی از سرنوشت باعث شده است که ایرانیان به نوعی «خودانتقادی» روی آورند. شاید در ظاهر امر، این یقه‌گیری‌ها «خودانتقادی» به نظر نرسد، یا وجه پرخاشگرانۀ آن زننده باشد. اما اگر خوب به آن بنگریم و «ذهن و شخصیتی جمعی» برای خودمان قائل باشیم، آنچه رخ می‌دهد یک خودانتقادی بزرگ و بینانسلی است. در واقع، وقتی کسی مثل من، روشنفکران دهه‌های گذشته را نقد می‌کنم، از منظر «ذهنِ جمعی» مشغول خودانتقادی‌ است. هیچ بعید نبود اگر من هم در دهۀ سی و چهل جوان بودم، دقیقاً یکی مثل همان روشنفکرانی می‌شدم که امروز نقدشان می‌کنم. پس نقد آن‌ها نقدِ همان «منِ فرضی» است. باید بپذیریم بخش بزرگی از آگاهی امروز ما در نتیجۀ قاعدۀ «معما چو حل گشت، آسان شود» به دست آمده است. آگاهی انسان پس از یک تجربۀ بزرگ قابل مقایسه با پیش از تجربه نیست. درست است بخش‌هایی از جامعه، به ویژه همان نسل‌های قدیمی‌تر، تن به این نقادی نمی‌دهد، اما این خودانتقادی و انتقادِ بینانسلی بی‌نهایت ارزشمند است. بنابراین، این حق جامعه است که نقد کند؛ هر فرد، بخشی از ذهن جمعیِ جامعه است، و نقد او بر جامعه در حقیقت «خودانتقادی» است. خودانتقادی کلید خودسازی است. ملاط برپایی خانه‌ای نو است...

در حقیقت، نه کسی اجازه دارد تجلیل از مقام هنری بالای ابتهاج را زیر سؤال برد، و نه کسی حق دارد جلوی خودانتقادی ذهن ایرانی را بگیرد. هر دوی این‌ها به یک اندازه درست است. اما در عین حال نیاز است انصاف و اخلاق رعایت شود. واقعاً یک «فرد»، هر چقدر هم که مؤثر بوده باشد، چقدر می‌توانسته است در رقم خوردن سرنوشتِ «کل» مؤثر باشد؟ از نظر من، رخدادها نتیجۀ «جمع حسابیِ» عملکرد آدم‌هاست؛ یعنی دو بعلاوۀ سه، بعلاوۀ شش، بعلاوۀ چهار... شخصیت‌های دهه‌های گذشته هم یکی از همین اعدادند. شاید عدد بزرگی باشند (مثلاً ۴۰ یا ۷۰)، اما همچنان یک عددند، در یک جمعِ حسابی با میلیون‌ها عدد. هنگام نقد «یک عدد» در یک «جمع چندمیلیونی»، میزان تأثیرگذاری آن تک عدد را نباید فراموش کرد. هدف پالایش افکار ما و به رشتۀ خردمندی درآوردنِ تجربه‌هاست! نه کوبیدن این شخص و آن شخص. این اشخاص به احتمال زیاد مای چنددهۀ پیشیم...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
19.2K viewsمهدی تدینی, edited  17:37
باز کردن / نظر دهید
2022-08-11 20:37:27 «در سایۀ سیاست»


ادیبی بزرگ چشم از جهان فروبسته است. دوستدارانش که با شعرهایش لحظه‌های خوشی داشته‌اند، ابراز اندوه می‌کنند، و در مقابل، گروهی دیگر که دل خوشی از او ندارند، به زبانی غیر از تأسف سخن می‌گویند. این همان دوگانه‌ای بود که چند ماه پیش هنگام درگذشت براهنی نیز رخ داد. برای فهم دعوا سر ابتهاج باید از جای دیگری شروع کرد.

جامعۀ ایران گرهی کور خورده است. باز نمی‌شود. آدم‌هایی که در بن‌بست گیر کرده‌اند، وقتی کلافه می‌شوند، به جان هم می‌افتند. هر چه درماندگی بیشتر باشد، احتمال یقه‌گیری بیشتر می‌شود. هر کسی هم که در رسیدن به این بن‌بست تقصیر یا نقشی داشته است، باید منتظر باشد یقه‌اش را بگیرند.

بگذارید اول کمی از اندیشۀ سیاسی ابتهاج بگویم. در سال‌های اخیر در نقد روشنفکران مطالبی نوشته‌ام و شاید جنبۀ خاص نگرش بنده این باشد که معتقدم اصلی‌ترین ویژگی روشنفکران ایرانی «لیبرالیسم‌ستیزی» آن‌هاست؛ نه چپ‌گرایی. چپ‌دوستی نیز یکی از مظاهر لیبرالیسم‌ستیزی آن‌ها بود و هست. به طور کلی معتقدم تعبیر «ضدلیبرال» توصیف مناسب‌تری برای روشنفکران ایرانی است. همین لیبرالیسم‌ستیزی به نفرت از کاپیتالیسم، آمریکا و غرب و در نهایت به مفهوم منفی و ملعون «غرب‌زدگی» منجر شده است. ابتهاج هم از همین زمره‌ای بود.

ابتهاج یک سوسیالیست تمام‌عیار بود. از این دست سوسیالیست‌ها که هیچ تجربه و آزمون و هیچ ناکامی و شکستی باعث نمی‌شود به عقیدۀ خود شک کنند یا آن را تعدیل کنند. می‌گویند ابتهاج توده‌ای بود. این حرف هم درست است و هم غلط. او هیچ‌گاه به عضویت توده درنیامد، اما هیچ‌گاه هم دلبستگی خود به حزب توده را پنهان نکرد. حتی شاید بتوان گفت ابتهاج از خود توده‌ای‌ها سوسیالیست‌تر بود، گرچه زمانی به کیانوری گفته بود اگر شما حاکم شوید، اولین کسی که به دردسر می‌افتد، منم. از نظر ابتهاج، آمریکا باعث و بانی شکست شوروی و بلوک شرق بود. معتقد بود آمریکا با محاصرۀ اقتصادی و رقابت تسلیحاتی باعث شکست شوروی شد. در واقع، او در جریان شکست سوسیالیسم ــ که آرمان عزیز اوست ــ هیچ نقدِ درونی بر سوسیالیسم و شوروی را نمی‌پذیرد، بلکه دشمن خارجی را عامل می‌داند. پس در مورد ابتهاج نیز ــ چنان‌که دربارۀ عموم سوسیالیست‌ها ــ نباید منتظر باشیم این شکست او را به فکر وادارد.

ابتهاج به صراحت می‌گفت سوسیالیسم عیبی ندارد و فقط ایراد کار را در این می‌دانست که باید در کل جهان انقلاب می‌شد. در واقع، او یک تروتسکیست (تروتسکی‌گرا) بود؛ تروتسکی همان رفیق و همرزم لنین که استالین او را از حزب و کشور اخراج کرد و سرانجام کسی را فرستاد تا او را آن سر دنیا دنیا در مکزیکو با کوفتن تیشه بر سرش بکشد. تروتسکی معتقد به «انقلاب دائم» بود. لازم بود امواج انقلاب سرتاسر دنیا را بگیرد تا الگوی نهایی سوسیالیسم پیاده شود. ابتهاج نیز کم‌وبیش همین عقاید را داشت ــ حتی در همین سال‌های اخیر. او در نهایت معتقد به کمونیسم بود و در واقع آرمان نهایی‌اش کمونیسم بود؛ فقط معتقد بود اول باید «انسان طراز کمونیسم» ساخته شود که چندان نمی‌دانم منظورش چیست ــ هر چه هست احتمالاً گونه‌ای انسانِ پساهوموساپینی است.

پس حتی می‌توان گفت ابتهاج انقلاب‌دوست‌تر از بسیاری از کسانی بود که انقلاب کردند؛ زیرا چشم‌انداز او انقلابی جهانی بود. بزرگ‌ترین مانع این انقلاب جهانی هم طبعاً امپریالیسم آمریکا بود که در هر کشور دست‌نشاندۀ خود را داشت. اصلاً مگر می‌شود کسی واقعاً سوسیالیست ــ به آن معنای دهه‌پنجاهیِ آن ــ باشد و انقلاب‌دوست و آمریکاستیز نباشد؟ اصلاً سوسیالیست یعنی همین‌ها! باید انقلاب شود تا نظم بازار برچیده شود، سرمایه ــ از دارایی تا همۀ ابزارهای تولید ــ‌ از دست بخش خصوصی (کاپیتالیست‌ها) گرفته شود و مالکیتِ آن در اختیار عام قرار گیرد. بدون انقلاب چگونه می‌توان ابزاهای تولید و سرمایه را از دست بخش خصوصی درآورد؟ اما به گمان اینان، امپریالیسم هیولایی صدسر بود که همه‌جا از برچیدن کاپیتالیسم جلوگیری می‌کرد و سرِ آن در ایران نیز حکومت شاه بود. پس آمریکاستیزی، انقلاب و سرنگونی شاه، دو روی یک سکه است.

ابتهاج هنگام انقلاب ۵۱ سال داشت. در واقع، او تازه باید در دهۀ ششم عمرش سرنوشت انقلاب محبوبش را تجربه می‌کرد. اما احتمالاً حوالی شصت‌سالگی برای خودانتقادی و بازنگری کمی دیر باشد. بعید است کسی در این سن حاضر به خودانتقادی یا نوسازی اندیشۀ خود باشد. ابتهاج هم به نظر هیچ تغییری در افکار خود نداد، به ویژه اینکه می‌توانست سر در گریبان شعر برد که در آن کار مردی همه‌فن‌حریفی بود و خامه‌ای زرین داشت. شاعر بود، شاعرتر شد، اما از نظر فکری همان ماند که بود. وقتی کاخ‌های سوسیالیسم یکی پس از دیگری در جهان فروریخت و شکست عیان شد، او در دهۀ هفتم عمر خود بود و طبیعی بود آمریکا را مقصر این شکست بداند...

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
18.2K viewsمهدی تدینی, edited  17:37
باز کردن / نظر دهید
2022-08-08 21:01:59 (ادامه از پست پیشین)

از میانۀ قرن نوزدهم روزنامه‌نگاری یکی از مسیرهای اصلی سیاستمدار شدن بوده است. بوریس با همین روزنامه‌نگاری در اردوگاه محافظه‌کاران توانست اسم و رسمی برای خود دست‌وپا کند و سال ۲۰۰۱ به مجلس عوام راه یافت. تا ۲۰۰۸ نماینده بود و بعد هم چنان‌که پیش‌تر اشاره شد شهردار لندن شد.

نخست‌وزیر شدن او برای ترامپ چنان جذاب بود که نتوانست خویشتنداری کند و در اقدامی نامتعارف اعلام کرد دوست دارد جانسون نخست‌وزیر شود. از قضا جانسون پیشتر رقبای ترامپ را از دم تیغ گذرانده بود! وقتی اوباما پیش از همه‌پرسی خروج از اتحادیۀ اروپا به بریتانیایی‌ها توصیه کرد در اتحادیۀ اروپا بمانند، جانسون در مقاله‌ای تند گفت احتمالاً اوباما به دلیل تبار کنیایی‌اش با امپراتوری بریتانیا مشکل دارد و بعید نیست به همین دلیل در ۲۰۰۹ مجسمۀ چرچیل در کاخ سفید غیب شده باشد!

هیلاری کلینتون هم طعم زبان بذله‌گو و ویران‌کنندۀ بوریس جانسون را چشیده بود. سال ۲۰۰۷ جانسون نوشته بود، هیلاری مثل پرستارهای سادیست در کلینیک روانپزشکی است! گفته بود، تنها حُسن رئیس‌جمهور شدن هیلاری این است که شوهرش، بیل کلینتون، دوباره وارد کاخ سفید می‌شود. نوشته بود اگر بیل از پس هیلاری بربیاید، از پس همۀ بحران‌های جهان هم برخواهد آمد.

موضع جانسون در مورد اتحادیه اروپا هم جنجالی شد. او گفته بود اتحادیۀ اروپا می‌خواهد نوعی «اَبَردولت اروپایی» بسازد؛ کاری که زمانی ناپلئون و هیتلر می‌خواستند انجام دهند و شکست تراژیکی خوردند. به گفتۀ او، اتحادیۀ اروپا همان کار آن‌ها را به شیوۀ دیگری می‌خواهد انجام دهد.

اما بوریس که تابستان ۲۰۱۹ آمده بود، پیش از اتمام تابستان ۲۰۲۲ باید دفتر نخست‌وزیری را ترک کند. سقوط او مضحک بود؛ یعنی دست‌کم عواملی نسبتاً پیش‌پاافتاده و قابل‌پیشگیری داشت. از اواخر سال ۲۰۲۱ خبر آمد بوریس و رفقا در زمان قرنطینۀ کرونا مهمانی‌هایی بدون رعایت پروتکل‌های بهداشتی برگزار کرده‌اند؛ یعنی همان‌موقع که بوریس در دوربین نگاه می‌کرد و عاجزانه از مردم بریتانیا درخواست می‌کرد پروتکل‌های بهداشتی را رعایت کنند. این مهمانی‌ها در ساختمان شمارۀ ده خیایان داونینگ برگزار شده بود؛ یعنی کاخ نخست‌وزیری! بوریس در ژانویۀ امسال در مجلس عوام بابت یک مهمانی عذرخواهی کرد و از همان زمان در حزب محافظه‌کار زمزمه‌ها برای برکناری او از رهبری حزب و متعاقباً برکناری از نخست‌وزیری پیچید. اما همان ماه مشخص شد بوریس علاوه بر این مهمانی‌ها، در زمان قرنطینه برای خود جشن تولد هم گرفته است. این بار اسکاتلند یارد وارد شد. برای بوریس پرونده‌ای تشکیل شد و او محکوم به پرداخت جریمه شد. بوریس شد اولین نخست‌وزیر بریتانیا که در زمان خدمت مستنداً کار خلاف قانون انجام داده است.

نارضایتی در میان همحزبی‌ها بالا گرفت و ماه ژوئن قرار شد بوریس دوباره از در رأی‌گیری درون‌حزبی رأی اعتماد بگیرد. از این خوان رد شد: با ۲۱۱ رأی موافق در برابر ۱۴۸ رأی مخالف. اما بسیاری معتقد بودند این رأی‌اعتماد ضعیف است، نخست‌وزیر تضعیف شده و باید کناره‌گیری کند. بوریس زیر بار نمی‌رفت. اما در حالی که به نظر می‌رسید این بحران ــ معروف به «پارتی‌گِیت» ــ سپری شده، مشکل بدتری پیش آمد! اخبار بدی دربارۀ کریس پینچر آمد. بوریس همین ماه فوریه پینچر را به عنوان خزانه‌دار منصوب کرده بود. گویا پینچر در یک مهمانی خصوصی در حالت مستی دو مرد را مورد آزار جنسی قرار داده بود. پینچر عذرخواهی کرد، اما خبر آمد او باز هم از این کارها کرده است. همه می‌دانستند بوریس نمی‌تواند یک بحران دیگر را از سر بگذراند. بوریس ابتدا ادعا کرد از سوءرفتارهای پینچر خبر نداشته، اما بعد مجبور شد حرفش را اصلاح کند. عرصه تنگ بود، تنگ‌تر هم شد! ریشی سوناک (وزیر خزانه‌داری) و ساجد جاوید (وزیر بهداشت) در دولت او به نشانۀ اعتراض به بوریس استعفا دادند و بحرانی بزرگ پدید آمد. چند وزیر دیگر هم استعفا دادند و حتی پریتی پَتِل، وزیر کشور دولت بوریس که ابتدا معتقد بود باید قضیه را فراموش کرد، استعفا داد (راستی خانم پریتی پتل هم هندی‌تبار است).

کار تمام بود. آقای شوخ باید تسلیم می‌شد. اعلام کرد با مشخص شدن رهبر جدید حزب محافظه‌کار کناره‌گیری می‌کند. شهریور، ماه خداحافظی بوریس با کاخ نخست‌وزیری است. در یک نظام حزبی کارآمد، دولتمردان حق ندارند اشتباه کنند. همه‌چیز منوط به جایگاه حزب است و جایگاه حزب منوط به رأی مردم و رأی مردم منوط به رفتار حزب و اعضای حزب است. هر خطایی که وجهۀ حزب را مخدوش کند، بی‌درنگ ــ البته با منطق و بردباری ــ از سوی خود حزب مجازات می‌شود تا نظر مردم تأمین شود. و چرا همحزبی‌ها باید آیندۀ خود و حزبشان را بابت سبک‌سری‌ها و خطاهای همحزبی‌شان خراب کنند؟ پس خداحافظ آقای بوریس... مرد شوخ.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
18.6K viewsمهدی تدینی, edited  18:01
باز کردن / نظر دهید