Get Mystery Box with random crypto!

تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی

آدرس کانال: @tarikhandishi
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 87.59K
توضیحات از کانال

ایدئولوژی‌، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتاب‌ها:
عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریه‌های فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 21

2022-09-18 21:27:46 (ادامه از پست پیشین)

با آنکه کرملین با همراهی و همدلی همۀ روس‌دوستان (مانند چامسکی) و جنگ‌گریزان (مانند اولاف شولتس) در غرب دائم دنیا را از جنگ هسته‌ای و جنگ جهانی می‌ترساندند، کاملاً مشخص بود هر دو گزینه پوچ است. روسیه تنهاتر از آن بود که حتی روی کاغذ بتوان به جنگی جهانی فکر کرد. هیچ نشانی از آرایش جنگ جهانی در دنیا وجود نداشت. چینی‌ها هوشیارتر از آن بودند که دلارهای غربی را فدای ناتوستیزیِ غیرصادقانۀ روس‌ها کنند... آن‌ها در این آب گلالود دنبال ماهی‌های تجاری خود بودند، نه بیشتر!

روسیه بی‌سروصدا تصمیم گرفت آن اهداف جنگیِ «حداکثری» را فراموش کند و روی اهدافی «حداقلی» تمرکز کند: دُنباس. تصمیم گرفت منطقۀ دنباس را با چند شهر بزرگ در شرق و جنوب تصرف کند تا بتواند هر چه زودتر بساط جنگ را با یک پیروزی آبرومندانه جمع کند. ماه‌ها گذشت و حتی در جبهۀ شرقی اهداف جنگی روسیه تحقق نیافت و سرانجام در هفته‌های گذشته، عملاً ورق جنگ برگشت و اکراینی‌ها بخش زیادی از خاک خود را پس گرفتند. طبعاً فرماندهان روسی می‌گویند عقب‌نشینی ما خودخواسته بود، اما نگاهی به واقعیت‌های میدان نشان می‌دهد آنچه رخ داد حتی شکستی آبرومندانه نبود، فرار نیروهای روسیه بود!

در مطلبی که روز اول جنگ نوشتم، تأکید کردم همۀ تحلیل‌ها یک ایراد اساسی دارد و آن هم این است که اصلاً صورت‌مسئله‌ای که در رسانه‌ها و افکار عمومی مطرح است، نادرست است: مسئلۀ روسیه و اکراین در وهلۀ نخست مسئلۀ روسیه و غرب نیست، بلکه مسئلۀ اساسی «مواجهۀ روسیه با ملت‌های شرق اروپاست». اگر هم در این میان ناتو به سوژۀ دعوا تبدیل شده، واقعیت این است که ناتو با عزم و ارادۀ ملت‌های شرق اروپا به شرق گسترش یافته است و می‌یابد (چنان‌که پیشتر در چند گفتار شرح داده‌ام). تجربه نشان داده است حتی یک ائتلاف نظامی بزرگ متشکل از آمریکا و متحدانش نمی‌تواند یک «فرقۀ پابرهنه» مانند طالبان را در بلندمدت شکست دهد، حال روسیه چطور می‌خواهد یک ملت را هم از خود متنفر کند و بعد در بلندمدت شکست دهد!؟ اصلاً تمایل به ناتو در میان اکراینی‌ها زمانی اوج گرفت و جدی شد که روسیه کریمه را جدا کرد و به حمایت از جدایی‌طلبان پرداخت. پس مسئلۀ اصلی، مواجهۀ روسیه با مردم اکراین است که راه‌حل آن «همسایه‌دوستی» است، نه موشک‌باران و تجاوز و کشتار جوانان! البته طبیعی است که آمریکا و اروپا نیز این وسط ماهی خود را از آب گلالود اکراین می‌گیرند، اما ریشۀ مشکل و راه‌حل آن در «رابطۀ روسیه با ملت‌های شرق اروپا» نهفته است و تمرکز بر مسئلۀ ناتو و آمریکا نتیجۀ چیرگیِ پروپاگاندا بر واقعیت است.

دلیل این اشتباه بزرگ کرملین چه بود؟ شاید انتظارش را نداشته باشید، اما ریشۀ این مشکل را باید در اعماق دنیای ذهنی روسیه پیدا کرد: «واقعیت»، «حقیقت» و «پروپاگاندا». مشکل روسیه در این بود که پروپاگاندا چشم روس‌ها را بست و دستشان را از واقعیت کوتاه کرد و در نتیجه حقیقت مخدوش شد. برای فهم این مسئله اول باید بپرسیم «حقیقت چیست؟» هر چه روایت و تعریف ما از واقعیت دقیق‌تر و عینی‌تر باشد، بهرۀ بیشتری از حقیقت دارد. فرض کنید قتلی صورت گرفته است. مجموعه‌ای از واقعیت‌ها وجود داشته است که کارآگاه و قاضی باید با بررسی به آن‌ها پی ببرند؛ از روابط انسان‌ها، روند رخدادها تا انگیزه‌ها و پیامدها... روایت و بازنماییِ نهاییِ قاضی از آنچه رخ داده هر چه به واقعیت‌ها نزدیک‌تر باشد، «حقیقی‌تر» است. طبعاً میزان دستیابی ما به حقیقت «نسبی» است و هدف کشف حداکثری حقیقت است. در واقع، هدف نهایی همۀ تفکرات و پژوهش‌ها ــ و در یک کلام هدف شناخت ــ نیز کشف حقیقت است و حقیقت هم به این ترتیب چیزی نیست مگر دقیق‌ترین و نزدیک‌ترین بازنمایی واقعیت.

پروپاگاندا زهری است که حقیقت را می‌کشد. اگر برایتان سوال است چرا روسیه چنین جنگ اشتباه و پرهزینه‌ای را آغاز کرد، جوابش در اینجاست: پروپاگاندای روسیه در طول چندین سال آن‌قدر ادعاهای نادرست دربارۀ اکراین مطرح کرد که دیگر حقیقت گم شد. همۀ احزاب در همه‌جای دنیا ــ از جمله در دموکراسی‌های غربی ــ کم‌وزیاد پروپاگاندا دارند، اما «تکثر» و «تضارب آرا» زهر پروپاگاندا را می‌گیرد. از وقتی این تکثر زیر سایۀ تلاش پوتین برای ماندن در قدرت رنگ باخت، پروپاگاندا حقیقت را مخدوش کرد. فاجعه زمانی رخ می‌دهد که تبلیغ جایگزین تحقیق می‌شود؛ یعنی در تحلیل‌ها پروپاگاندا جایگزین حقیقت می‌شود. درست مانند یک شکارچی که در تله‌ای می‌افتد که خود آن را کار گذاشته است. روسیه در تلۀ پروپاگاندای خود افتاد، در نتیجه همۀ تحلیل‌ها و پیش‌بینی‌هایش نادرست از کار درآمد و اینک جراحتی عمیق، بسیار پرهزینه و خطرناک گشوده است و کسی نمی‌داند چقدر خونریزی خواهد کرد...

همۀ مطالب دربارۀ جنگ اکراین را در این پست می‌توانید پیدا کنید: «جنگ اکراین»

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
17.9K viewsمهدی تدینی, 18:27
باز کردن / نظر دهید
2022-09-18 21:27:46 «پوتین و زهر پروپاگاندا»


پس از عقب‌نشینی‌های گستردۀ روس‌ها در شرق اکراین و پیشروی‌های برق‌آسای نیروهای اکراینی برای اولین بار حتی بوی شکست روسیه به مشام رسید. اما از آن مهم‌تر، برای اولین بار، اعتراضاتی جدی‌تر نسبت به پوتین در روسیه مطرح شد؛ تا حدی که برخی نمایندگان محلی به صراحت اعلام کرده‌اند: «پوتین خطری برای روسیه است.» گروهی از نمایندگان محلیِ سن‌پترزبورگ درخواست برکناری پوتین را مطرح کرده‌اند و طرح چنین مسائلی در این ابعاد نشاندهندۀ نارضایتی‌های عمیقی در روسیه است. برای مثال، نیکیتا یوفِرِف، یکی از بانیان بیانیۀ ضدپوتین می‌گوید:

«پوتین از گسترش ناتو به شرق می‌ترسید، اما ورود نیروهای روسیه به اکراین باعث شد مرز میان کشورهای ناتو و روسیه دوبرابر قبل شود. مسئلۀ پوتین نظامی‌زدایی اکراین بود، اما اینک اکراین پول‌های فراوان و کمک‌های نظامی بسیاری دریافت می‌کند. اینک جوانان بسیاری باید بمیرند و افزون بر این، شکستی هم برای اقتصاد روسیه رقم خورد. ما معتقدیم پوتین خطری برای روسیه است. پوتین با تصمیم خود برای ورود نظامیان به اکراین امنیت شهروندان روسیه را به خطر انداخت.»

این عین جملاتی است که امثال بنده در ماه‌های اخیر می‌گفتیم و جالب است که کم‌وبیش با همان صورت‎بندی از زبان یک سیاستمدار و نمایندۀ روس بیان می‌شود؛ با این تفاوت که مشخص است او برای جلوگیری از پیگرد قضایی از به کار بردن تعبیر «حمله به اکراین» خودداری می‌کند و به جای آن می‌گوید «ورود به اکراین». اما واقعیت این است که زیان‌های روسیه بسیار عمیق‌تر و ماندگارتر از چیزی است که این شهروندِ نگران روس می‌گوید. روسیه در هیچ برهه‌ای از تاریخ خود چنین منزوی نبوده است و اگر فکر می‌کنید این انزوا بی‌اهمیت است، خبر ندارید که حفظ موجودیت روسیه مدیون همین بود که همیشه متحدان بزرگی در غرب داشت. روسیه کشور بزرگ و نیرومندی است، اما همیشه با کمک بخشی از غرب از گردنه‌های سخت تاریخی گذر کرده است. حتی در جنگ سرد، نیمی از اروپا را کنار خود داشت: روسیه آن زمان یک امپراتوری عظیم توتالیتر بود با مجموعه‌ای گسترده از دولت‌های اقماریِ متحد. اما امروز ملت‌های چسبیده به مرزهای روسیه یا یک به یک به ناتو می‌پیوندند یا قلک‌هایشان را می‌شکنند تا برای تهیۀ جنگ‌افزار برای سربازان اکراینی پول جمع کنند. در هیچ برهه‌ای از تاریخ دویست سال اخیر، یک‌چنین آرایش یکدست ضدروسی وجود نداشته است. و آیا روسیه می‌تواند امیدوار باشد در ازای چنین هزینۀ گزافی حداقل پیروزی دندانگیری در اکراین به دست خواهد آورد؟ نه! دیگر کمتر کسی از پیروزی قاطع روسیه مطمئن است...

امروز، در اواخر هفتمین ماهی که از حملۀ روسیه به اکراین می‌گذرد، تصویر جنگ اکراین روزبه‌روز شفاف‌تر و واقعیت عیان‌تر می‌شود. مروری کنیم بر آنچه گذشت: روسیه در تدارک حمله به اکراین بود و دائم انکار می‌کرد، اما هر فرد خُبره‌ای می‌فهمید این میزان تجمع نیروهای روسیه برای ترساندن نیست و باید منتظر حملۀ روسیه بود. روسیه حمله‌ای تمام‌عیار را آغاز کرد؛ جبهه‌ای در شمال و جبهه‌ای در شرق گشود. صحبت از جنگی برق‌آسا بود. قرار بود ظرف چند روز تا یک هفته کی‌یف تصرف شود. اهدافی که اعلام می‌شد عجیب، مضحک و حداکثری بود و معنایی مگر تصرف کامل اکراین نداشت: نازی‌زدایی و نظامی‌زدایی و کوتاه کردن دست عناصر غرب‌گرا. می‌شد حدس زد برنامۀ روسیه چه بود: خیال می‌کرد با حرکت به سوی کی‌یف و سقوط پایتخت، مقاومت‌ها در دیگر نقاط اکراین هم متوقف می‌شود و نیمۀ شرقی کشور تا کی‌یف کامل به تصرف روس‌ها درمی‌آید. خیال می‌کرد دولت زلنسکی بازداشت یا متواری می‌شود. در هر دو حالت روس‌ها برنده بودند، زیرا دولتی دست‌نشانده مستقر می‌کردند و آن دولت مقدمات لازم برای تحقق سیاست‌های روسیه را می‌چید؛ از تشکیل یک پارلمان روس‌دوست تا برگزاری انواع همه‌پرسی و بعد هم تشکیل یک دولت روس‌دوست و ضدملی در اکراین. دربارۀ بخش غربی اکراین هم سر فرصت می‌شد تصمیم‌گیری کرد. اما همۀ این‌ها سرابی محض بود! نظاره‌گر بی‌طرف و آشنا به مسائل اکراین می‌دانست این خواب و خیال پوچ است، اما آن زمان میخ آهنینِ پند و اندرز در سنگ پروپاگاندا نمی‎رفت!

همان مقاومت اندک و دستپاچۀ اکراینی‌ها کافی بود تا روسیه در پیشروی کُند عمل کند و اعتمادبه‌نفس اکراینی‌ها بالا برود. می‌توان گفت مهم‌ترین برهۀ جنگ همان ده روز اول بود. وقتی دولت زلنسکی میدان را خالی نکرد و در پایتخت ماند، مقاومت مستحکم شد و لحظه‌به‌لحظه پیشروی روس‌ها کند شد. کم‌وبیش همان دو هفتۀ اول مشخص بود که روسیه پا به باتلاق گذاشته و خبری از پیروزی برق‌آسا نیست، اما به چند هفته زمان نیاز بود تا روس‌ها اشتباهات اساسی خود را بپذیرند و از جبهۀ شمال عقب‌نشینی کنند.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
13.7K viewsمهدی تدینی, 18:27
باز کردن / نظر دهید
2022-09-17 21:04:21 (ادامه از پست پیشین...)

البته آن زمان که کافکا این رمان‌ها را می‌نوشت هنوز نظام‌های توتالیتر دامن نگسترانده بود و اتفاقاً همین بر ارزش کار کافکا می‌افزاید، زیرا او چیزی را که قرار بود برپا شود، پیشاپیش ترسیم کرده بود. قهرمانان رمان‌های کافکا آدم‌های بیچاره‌ای‌اند و شگفتا که همه کارمندانی دون‌پایه و معمولی‌اند («کارمندی» شیوۀ زیستِ بوروکراتیک است؛ کارمند «مهره‌ای» ناچیز در «نظم مهیب بوروکراتیک» است). گرگور سامسا یک روز صبح بی‌هیچ دلیل و توضیحی «مسخ» می‌شود و هیبتی حشره‌سان می‌یابد، بی‌آنکه دیگر به زندگی گذشته‌اش راهی داشته باشد. یوزف ک. یک روز صبح با مردانی ناشناس روبرو می‌شود که بازداشتش می‌کنند و پس از یک سال بروبیای بیهوده، پوچ و حوصله‌سربر «مثل سگ» کشته می‌شود. قهرمان رمان «قصر» هم به دنیایی مرموز، سلسله‌مراتبی و دیکتاتورانه پا می‌نهد و رفته‌رفته به فردی بی‌اراده و تسلیم تبدیل می‌شود. انسان در دنیای کافکا «آزاد» نمی‌شود؛ بی‌خبر، ناگهان یا به تدریج، بی‌توضیح و بی‌بازگشت «نابود» می‌شود.

نظام‌های توتالیتر انواع و اقسامی دارند. گاه محتواها، ایدئولوژی‌ها و اهدافشان صددرصد با هم مخالف و متضاد است، اما استخوان‌بندی همۀ آن‌ها مشترک است: «بوروکراسی». اصلاً می‌توانید علی‌الحساب این تعریف را به عنوان یکی از ساده‌ترین‌ و در عین حال دقیق‌ترین تعریف‌ها از توتالیتاریسم در ذهن داشته باشید: «توتالیتاریسم بسط بوروکراسی (نظارت و اختیار دولتی) به همۀ شئون زندگی است.» اساساً توتالیتاریسم منهای گسترش بوروکراسی ناممکن است. اگر ساخت تانک بدون زره‌ پولادین محال است، ساخت توتالیتاریسم نیز بدون بوروکراسی محال است. اصلاً بازوی اِعمال قدرت توتالیتاریسم بوروکراسی است. به عبارتی، جسمِ توتالیتاریسم سرتاسر «بوروکراتیک» است؛ هر قدر هم روح آن (یعنی ایدئولوژی‌اش)، متفاوت و متضاد باشد. به همین دلیل باید از بوروکراسی ترسید و همیشه مانند ماده‌ای سمی با آن برخورد کرد. حرف اساسی لیبرالیسم کلاسیک نیز همین است که سدبندها و حصارهایی اطراف بوروکراسی کشیده شود. اصیل‌ترین راه جلوگیری از توتالیتاریسم نیز جلوگیری از گسترش بوروکراسی است؛ یعنی جلوگیری از گسترش اختیارات و حوزه‌های نفوذ دولت/حکومت.

حالا نقش ایدئولوژی در این میان چیست؟ ایدئولوژی‌ها اگر سویه و اهداف توتالیتر داشته باشند، می‌کوشند از طریق گسترش بازوهای دولتی (یعنی بسط بوروکراسی) اهداف و مقاصد خود را پیاده کنند. برای مثال، در نظم توتالیتر شوروی ــ طبق ایدئولوژی مارکسیستی ــ هدف ایجاد نوعی جامعۀ بی‌طبقه و بدون مالکیت بود. برای اجرای چنین هدفی لازم است یک نظم بوروکراتیک عظیم پدید آید تا با کانال‌کشی‌های مویرگ‌گونه به دورترین نقاط جامعه، آرمان‌های ایدئولوژیک پیاده شود.

با گسترش نظم اداری و نظارت دولتی، حکومت چنان بزرگ می‌شود که دیگر ابتدا و انتهای آن پیدا نیست؛ بی‌کران می‌شود و مانند «منبع تقدیر» عمل می‌کند. دیگر فرد با حکومت «روبرو» نیست؛ بلکه فرد هر جا برود درون و در پیشگاه حکومت است؛ حتی درون خانه‌اش. این همان حکومت عظیم و الوهی هِگلی است که بدل متافیزیک است. گمگشتگی و درماندگیِ قهرمان داستان کافکا در برابر این ساختار عظیم، بی‌کران و مبهم، ترسیم همین رابطۀ خالق‌ومخلوقیِ فرد با بوروکراسی توتالیتر است. در اینجا، سیاست «غیرشخصی» (و در نهایت «غیرانسانی») می‌شود؛ یعنی ماشین بوروکراتیک روابط انسانی را متلاشی می‌کند و جایگزین آن می‌شود. آنجایی که جلادان لباس یوزف را تمیز تا می‌کنند، دقیقاً بیان همین پوچی محض است که «رعایت مقررات» اصل و رکن همه‌چیز است. ویژگی اساسی نظم بوروکراتیک نیز دقیقاً همین «حکمرانی مقررات» است.

اما بوروکراسی و نظارت دولتی لازم نیست توتالیتر شود تا زیانبار شود، بلکه اساساً و مطلقاً مضر است و باید جلوی آن را گرفت، مگر در موارد و مسائلی که انجام آن‌ها «فقط» از دولت برمی‌آید. اگر جانمایۀ لیبرالیسم را خواستید بدانید، همین است که می‌خواهد از گسترش نظم بوروکراتیک جلوگیری کند ــ زیرا آزادی فرد و توسعه و بهروزی انسان را منوط به کوچک بودن دولت/حکومت می‌داند. چرا باید جلوی گسترش بوروکراسی را گرفت؟ جوابش در این بیت سعدی است که «سرچشمه شاید گرفتن به بیل/ چو پر شد نشاید گذشتن به پیل». وقتی سیلاب بوروکراسی ــ یعنی سیلاب مداخله و نظارت دولت/حکومت در همۀ شئون زندگی ــ همه‌جا را گرفت، دیگر گریزی از توتالیتاریسم نیست.


پی‌نوشت:
برای مطالعۀ نظر آرنت دربارۀ کافکا که من نیز از آن بهره برده‌ام، بنگرید به: هانا آرنت، عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر، جلد دوم، امپریالیسم، ترجمۀ مهدی تدینی، (نشر ثالث). در مورد مفهوم و معنای بوروکراسی نیز کاملاً وامدار فون میزِس هستم، به ویژه کتاب بوروکراسی او که به زودی ترجمۀ فارسی آن را در نشر پارسه منتشر می‌کنم.


مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
13.4K viewsمهدی تدینی, 18:04
باز کردن / نظر دهید
2022-09-17 21:04:21 «از بوروکراسی تا توتالیتاریسم»

با نگاهی به انسان گرفتار کافکا

کافکا یکی از نخستین نویسندگانی بود که ناتوانی مطلق «فرد» در برابر «بوروکراسی عظیم و بی‌کران حکومتی» را به تصویر کشید. پیش از هر چیز بگویم: برای معنا و مفهوم «بوروکراسی» فعلاً زیاد فکر خود را درگیر نکنید. به سادگی می‌توانید آن را «دستگاه اداری دولت یا حکومت» معنا کنید تا به موقع در مجموعه گفتارهایی ویژگی‌های دقیق بوروکراسی را شرح دهم. بیایید اول به دنیای کافکا برویم...

آقای یوزف ک.، مرد ساده‌ای که کارمند بانک است و زندگی ساده‌ای دارد، درست صبح روز تولد سی سالگی‌اش، در خانه بازداشت می‌شود. هر چه فکر می‌کند نمی‌داند دلیل بازداشتش چیست. مأموران بازداشت هم اجازه ندارند هیچ توضیحی به او دهند. او بازداشت می‌شود، بی‌‌آنکه بداند چه دستگاهی بازداشتش کرده؛ محاکمه می‌شود، بی‌آنکه بداند اتهامش چیست؛ باید از خود در دادگاه دفاع کند، بی‌آنکه حتی هیچ‌گاه به درستی بفهمد دادگاه کجاست. او ابتدا بسیار کلافه است، اما می‌فهمد با اینکه بازداشت است می‌تواند زندگی عادی‌اش را فعلاً ادامه دهد ــ فعلاً...

یوزف می‌کوشد به دادگاه راه یابد. اما راهی که نمی‌یابد هیچ، گویی این دادگاه است که به زندگی او راه می‌یابد. دادگاه هیچ‌جا نیست و همه‌جا هست. او حتی نمی‌داند علیه او حکمی صادر شده است یا نه؛ اگر حکمی بریده‌اند حکم چیست... اما سرانجام یک چیز را می‌فهمد: کار او تمام است و باید منتظر پایان باشد.

«قدرت»، یعنی نهادی که می‌تواند فردی را بازداشت، محاکمه و اعدام کند، «رازی مطلق» است. هیچ‌کس هیچ‌ شناختی از درون آن ندارد. شفافیت و پاسخگویی بی‌معناست. حتی کسی نمی‌تواند بفهمد «حکمی» که علیه‌اش صادر شده چیست و اصلاً صادرکنندۀ حکم کیست. جسمِ قدرت، هیولایی دیوان‌سالارانه (بوروکراتیک) است که سر و ته آن پیدا نیست. هزارتویی تمام‌ناشدنی است که فرد نمی‌داند درون کدامیک از راهروهای پیکرِ هزاردالان اوست، و هیچ‌گاه به ذهنِ هدایتگر آن راهی نمی‌برد ــ اساساً فرد راهی نمی‌یابد، فقط گم و گم‌تر، درمانده و درمانده‌تر می‌شود و هر چه بیشتر دست‌وپا می‌زند، بیشتر در باتلاق فرو می‌رود. یوزف ک. وقتی می‌خواهد از خود دفاع کند، نزد وکیلی می‌رود که عملاً هیچ کاری برای او نمی‌کند. افرادی که هیچ مقام و منصبی ندارند اما به دلایل مختلف با دادگاه رفت‌وآمدی دارند، او را چند راهنمایی مبهم می‌کنند، اما باز هم به چیزی بیش از این نمی‌رسد. و اینک باید منتظر «اجرای حکم» باشد.

دو مرد فربه، با کلاه استوانه‌ای و کت فراک، شب تولد سی‌ویک‌ سالگی‌اش، به سراغش می‌روند. بازو در بازویش می‌اندازند و او را می‌برند. یوزف لحظه‌ای قصد می‌کند مقاومت کند. اما دو مرد امانش نمی‌دهند. یوزف خود را مانند مگسی حس می‌کند که به کاغذ مگس‌کُش گیر کرده و در تقلا برای رهاندن خود، پاهای کوچکش کَنده می‌شود. نه؛ تقلا بی‌فایده است؛ باید به سرنوشت گردن نهد.

دو مرد یوزف را به یک معدن سنگ بیرون از شهر می‌برند. او را لخت می‌کنند و لباس‌هایش را با دقت تا می‌کنند (انگار این بسیار مهم است که لباس فرد اعدامی دقیق و تمیز تا شود؛ در حالی که جانش هیچ ارزشی ندارد ــ این کنایه مهم است). یوزف را بر تخت‌سنگی می‌خوابانند. یکی از مأموران چاقویی را از زیر کت درمی‌آورد و دو مأمور فروتنانه چاقو را به هم تعارف می‌کنند... یوزف از این رفتار آیینی مضحک کلافه است و میل دارد چاقو را از دستشان بگیرد و در سینۀ خود فروکند. سرانجام یکی از جلادان گلویش را می‌گیرد و دیگری چاقو را به قلبش می‌کوبد. اعدام‌کننده و اعدام‌شونده گونه بر گونۀ هم دارند، چنان‌که گویی همدیگر را در آغوش گرفته‌اند. اما هر دو نسبت به مرگ در بی‌تفاوتی عمیقی فرورفته‌اند. چه او که می‌کشد و چه او که می‌میرد نفس مرگ را چندان نمی‌بیند؛ و این بی‌ارزش بودن مرگ در امتداد بی‌ارزش شدن زندگیِ فرد است، در کام هیولای رازآلود قدرت... واپسین جمله‌ای که یوزف بر زبان می‌آورد، توصیف شیوۀ مردنش است: «مثل سگ»!

رمان «محاکمۀ» کافکا را از دیدگاه‌های متفاوتی می‌توان تفسیر کرد. اما یکی از پرطرفدارترین دیدگاه‌ها این است که «محاکمه» وجود بی‌قدرت و ناتوان فرد را در نوعی بوروکراسی توتالیتر نشان می‌دهد (از جمله هانا آرنت و تئودور آدورنو چنین باوری دربارۀ این رمان دارند). وقتی به یاد می‌آوریم در رمان «قصر»، دیگر اثر کافکا نیز فرد در برابر یک نظام بوروکراتیک رازآلود، غیرپاسخگو و ناشناخته، مجبور است در نهایتِ عجز، تقدیرباورانه کرنش کند، این گمان که رمان «محاکمه» نیز ترسیم نظام‌های توتالیتر است جدی‌تر می‌شود.

(ادامه از پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
12.1K viewsمهدی تدینی, 18:04
باز کردن / نظر دهید
2022-09-11 20:56:41 (ادامه از پست پیشین...)

عصر همان روز شاه با هویدا تماس گرفت و گفت: «به خاطر حفظ سلامت شما دستور دادیم چند روزی شما را به محلی امن ببرند.» هویدا به یکی از بستگانش، دکتر فرشتۀ انشا، پزشک اطفال و استاد دانشگاه تهران، تماس گرفت و از او خواست پیشش بیاید. مادرش را به دکتر انشا سپرد. هویدا از چند نفر دیگر هم درخواست کرد بیایند تا شاهد بازداشت باشند ــ از جمله همسرش، لیلا امامی که بسیار خشمگین بود و به مأموران بدوبیراه می‌گفت ــ از جمله گفته بود: «قیف گذاشتید ریدید به مملکت حالا آمده‌اید این بیچاره را قربانی کنید؟»

هوشنگ نهاوندی نیز که در آن جلسۀ تعیین‌کننده حضور داشت، نوشته است تصمیم برای بازداشت هویدا را شاه پیشتر گرفته بود و آن جلسه بیشتر صوری بود. او نیز از تعبیر «سپر بلا» برای هویدا استفاده می‌کند.

وقتی مأموران آمدند، هویدا هنگام توقیف خود درخواست کرد با پیکان خودش به زندان برود. چمدان کوچکی از چند دست لباس و چند کتاب و داروهایش بسته بود. سپهبد رحیمی مأمور بازداشت هویدا بود. وقتی حکم بازداشت را با کمی شرمندگی به هویدا اطلاع می‌دهد، هویدا به لحنی که نشان دهد معذوریت مأمور بازداشت را درک می‌کند، گفت: «المأمور معذور». وقتی هم پیشاپیش رحیمی از خانه خارج می‌شد، رو به رحیمی گفت: «ببخشید جلو می‌رم، در توقیف شما هستم و زندانی باید جلو برود.»

هویدا را به زندان نبردند، بلکه در یکی از خانه‌های امن ساواک در منطقۀ شیان بازداشت شد. امکان دیدار محدود با نزدیکان را داشت. به ویژه از این پس همان خانم دکتر انشاء بسیار مراقب هویدا بود. غذای هویدا را خانواده‌اش تأمین می‌کرد و گاه برخی مقامات و در یکی دو مورد سفرای خارجی هم اجازه یافته بودند به دیدار او روند. به هر حال، کسی که سیزده سال سکاندار کشوری بزرگ است، در اقصانقاط دنیا دوست و حامی دارد. هویدای فرانسه‌دوست به ویژه در میان دولتمردان فرانسوی حامیان بزرگی داشت. حتی مقامی در حد رئیس مجلس فرانسه در زمانی که هویدا هنوز وزیر دربار بود ــ در خرداد ۵۷ ــ کوشیده بود او را ترغیب کند ایران را ترک کند. پس از بازداشت نیز یک بار فرانسوی‌ها از طریق رابط طرح فراری دادن کماندویی هویدا را با او درمیان گذاشتند؛ اما هویدا خندیده بود و گفته بود: «مثل اینکه زیاد فیلم جیمز باندی دیده‌اند!»

اوضاع کشور روزبه‌روز آشفته‌تر می‌شد و امیدها یکی یکی ناامید می‌شد. وقتی خبر آمد شاه و فرح ممکن است به زودی از کشور خارج شوند، فرشتۀ انشاء کوشید با دربار تماس بگیرد و یادآوری کند هویدا در خطر است. اما موفق نشد و وقتی ناکامی خود را به هویدا اطلاع داد، هویدا گفته بود: «اگر روزی از تو پرسیدند در این لحظه چه احساسی داشتم، بگو ai été ecocoure» (یعنی حس انزجار).

بقیۀ رخدادهای کشور را از این پس می‌دانید. شاه رفت، بختیار زور بیهوده می‌زد و دولتش 37 روز بیشتر دوام نیاورد. ارتش اعلام بی‌طرفی کرد و کار تمام شد. نگهبانان هویدا که عضو ساواک بودند گریختند و به هویدا هم توصیه کردند فرار کند. یک اسلحه و یک خودرو هم برایش گذاشتند. اما هویدا به فرشتۀ انشاء زنگ زد و گفت فرار نمی‌کند؛ خودش را تسلیم مقامات انقلابی می‌کند. فرشتۀ انشاء با واسطه‌ای توانست با داریوش فروهر، از اعضای دولت موقت، هماهنگ کند و یک تیم برای بازداشت دوبارۀ هویدا به خانه‌ای رفت که هویدا در آن بازداشت بود ــ خانه‌ای ویلایی در شیان. خود فرشتۀ انشاء نیز همراه مأموران برای بازداشت هویدا رفته بود و این ماجرا را در پروژۀ تاریخ شفاهی هاروارد شرح داده است.

وقتی مأموران رسیدند، هویدا تنها بود و در بالکن آمدن آن‌ها را تماشا می‌کرد. به مهمانان انقلابی تعارف چای زد، اما وقتی برای چای خوردن نبود ــ آن‌هم هنگام بازداشت دانه‌درشت‌ترین زندانی انقلاب! مأموران از آن نزدیک آمبولانسی پیدا کردند و هویدا را پشت آمبولانس با خود بردند؛ می‌دانستند رساندن او به زندان جدید از میان انبوه مردمی که خیابان‌ها را گرفته بودند، کار دشواری است. هویدا را به دفتر جبهۀ ملی بردند. فروهر با احترام با او برخورد کرد، اما همان روز او را تحویل مدرسۀ رفاه داد ــ و این یعنی دولت موقت پای خود را از ماجرای هویدا بیرون کشید. این ایستگاه آخر مسیر زندگی هویدا بود. شب سرد بهمن بود و در مدرسۀ رفاه هر کس دیگری را می‌دید، آهسته می‌گفت: «هویدا رو آوردند!»


پی‌نوشت: برای شرح دقیق‌تر و اطلاع بیشتر بنگرید به: عباس میلانی، معمای هویدا (ص 377ـ416)، هوشنگ نهاوندی، آخرین شاهنشاه (ص 751ـ755)، مصطفی الموتی، بازیگران سیاسی، جلد سوم (ص 113ـ150)، دکتر فرشته انشا نیز ماجرای روز بازداشت را در گفتگو با تاریخ شفاهی هاروارد تعریف کرده و سعیده پاکروان، دختر حسن پاکروان، رئیس ساواک، نیز در کتابی ماجرای توقیف هویدا را شرح داده است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
18.1K viewsمهدی تدینی, edited  17:56
باز کردن / نظر دهید
2022-09-11 20:56:41 «توقیف هویدا»


از میان نخست‌وزیرانِ سال‌های آخر حکومت شاه همه ــ ازهاری، شریف‌امامی، آموزگار ــ در روزهای پیش از انقلاب از ایران رفتند و تا سال‌ها پس از انقلاب هم زنده بودند (آموزگار تا ۱۳۹۵ زندگی کرد). بختیار هم که مدتی پس از بیست‌ودوم بهمن ۵۷ پنهان شد، مخفیانه از کشور رفت. در این میان، تنها هویدا بازداشت و اعدام شد. چندوچون محاکمه و اعدام او را عموماً می‌دانند و مستند مطلب درباره‌اش بسیار است، اما چیزی که کمتر خوانده و روایت شده، این است که اصلاً چرا هویدا در ایران مانده بود؟ چرا پیش از انقلاب بازداشت شده بود؟ شاید معروف‌ترین تصاویری که از هویدا در یادها مانده باشد (در هایلایت «هویدا» آن را می‌یابید)، لحظه‌ای است که درِ سلول انفرادی باز می‌شود و دوربین خبرنگار فرانسوی چهرۀ خسته و درماندۀ مردی را ضبط می‌کند که روزگاری سیزده سال نخست‌وزیر ایران بود و حالا روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود. خبرنگار چندان فرد وقت‌شناس و فهیمی نبود و بیشتر شبیه یک بازجو چند سوال از هویدا پرسید. آنجا هویدا می‌گوید «سپر بلا» شده است و «بروید از شاه بپرسید من چرا زندانم». در این نوشته، مروری می‌کنم بر دو بار بازداشت هویدا: اول بازداشت هویدا پیش از انقلاب و سپس بازداشت دوباره‌اش پس از انقلاب.

می‌توانیم از آنجایی شروع کنیم که هویدا از وزارت دربار استعفا داد. پس از برکناری او از نخست‌وزیری او مدتی وزیر دربار بود. هویدا فردای هفده‌شهریور ۵۷ ــ «جمعۀ سیاه» ــ از وزارت دربار استعفا داد. در نامه‌ای که بعدها از زندان بیرون داد ادعا کرد به دلیل اعتراض به کشتار میدان ژاله کناره‌گیری کرده، اما اطرافیانش از او شنیده بودند که کناره‌گیری‌اش به دلیل تحرکات اردشیر زاهدی بود. هویدا تصور می‌کرد زاهدی شاه را متقاعد کرده است برای ایجاد مصالحه با برخی از روحانیون باید هویدا را کنار بگذارد.

شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ» می‌گوید پس از استعفای هویدا به او پیشنهاد داد سفارت ایران در بلژیک را بپذیرد، اما هویدا نپذیرفت. این تصمیم چند دلیل داشت: بیماری مادر هویدا، توصیه‌های همسرش، وفاداری او به شاه و تحلیل نادرستی که او از آیندۀ اعتراضات داشت. هویدا به شرایط چندان هم بدبین نبود و معتقد بود این اعتراضات ختم به خیر می‌شود. خسرو افشار، وزیر خارجۀ دولت شریف‌امامی، نیز شخصاً روایت می‌کند که با شاه صحبت کرده بود تا هویدا راهی بلژیک شود، اما او نیز می‌گوید هویدا مخالفت کرده بود. پس از کناره‌گیری هویدا، انتقادات از او چنان شدید شد که انتصاب او به عنوان سفیر هم دیگر ناممکن به نظر می‌رسید.

شریف‌امامی ــ که از پنجم شهریور تا چهاردهم آبان نخست‌وزیر بود ــ به همراه برخی دیگر از مشاورانِ شاه معتقد بودند برای آرام کردن اعتراضات باید با فساد مبارزه کرد و راهش برخورد با مقامات بلندپایۀ پیشین است. به باور هویدا، به ویژه اردشیر زاهدی معتقد بود باید هویدا را قربانی کرد و کاسه‌کوزه‌ها را سر او بشکنند. حتی یکی از دوستان هویدا (شاهین آقایان) مدعی است از زبان زاهدی شنیده است که می‌گفته: «بالاخره شاه را راضی کردم این هویدای مادرسگ را بازداشت کند.» (البته زاهدی منکر گفتن چنین حرفی است. می‌گوید گفته است «شاه باید عده‌ای از مادرقحبه‌ها را پای دیوار ردیف کند»). شاه به دوستان هویدا اطمینان می‌داد هویدا بازداشت نخواهد شد، اما ذهنش درگیر این گزینه بود. در اینجا هم دو راوی، یکی اصلان افشار (رئیس‌کل تشریفات دربار) و دیگری نصرت‌الله معینیان (رئیس دفتر شاه) روایت می‌کنند که شاه دو روز پیش از بازداشت هویدا این دو را نزد او فرستاده تا به او توصیه کنند ایران را ترک کند. اما هویدا سرسوزنی به خود شک نداشت و دلیلی برای رفتن نمی‌دید. به هر روی، در کتاب «پاسخ به تاریخ» شاه تصمیم‌گیری برای توقیف هویدا و شماری دیگر از دولتمردان را پای ازهاری می‌نویسد که از میانۀ آبان عهده‌دار دولت شده بود. از دیگر سو، فریدون هویدا، برادر امیرعباس هویدا نیز ادعاهای شاه برای ترغیب هویدا به خروج از کشور را رد می‌کند.

در نهایت تصمیم برای بازداشت هویدا در جلسه‌ای در حضور شاه در هفدهم آبان گرفته شد. شاه در این جلسه که شهبانو فرح و عده‌ای از رجال نزدیک دربار حضور داشتند، گفته بود: «از هر سو به ما فشار می‌آورند که اجازه دهیم هویدا را بر اساس قوانین حکومت نظامی دستگیر کنند و به این وسیله مردم را آرام کنیم. از شما می‌خواهیم نظرتان را در این باره بگویید.» نظرات حضار متفاوت بود، اما بیشتر افراد به توقیف او رأی دادند. در میانۀ جلسه تلفن زنگ زد و گویا تیمسار مقدم پشت خط بود. شاه تلفن را قطع کرد و گفت: «می‌گویند بازداشت هویدا از نان شب واجب‌تر است.» شاه از شهبانو فرح می‌خواهد به هویدا اطلاع دهد قرار است بازداشت شود، اما فرح نپذیرفت این کار را بکند و بگومگویی میانشان پیش می‌آید.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
14.3K viewsمهدی تدینی, edited  17:56
باز کردن / نظر دهید
2022-09-08 21:19:04 «مجمع‌الجزایر گولاگ»


شب گذشته در صفحۀ اینستاگرامم دربارۀ «گولاگ» و «الکساندر سولژنیتسین» پستی گذاشتم. متوجه شدم بسیاری از دوستان دنبال کتاب «مجمع‌الجزایر گولاگ» بوده‌اند و آن را نیافته‌اند. نسخۀ پی‌دی‌افی از ترجمۀ فارسیِ نایاب آن داشتم که به اشتراک می‌گذارم.

دربارۀ استالینیسم و گولاگ بنگرید به این پست: «استالینیسم»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
9.8K viewsمهدی تدینی, 18:19
باز کردن / نظر دهید
2022-09-04 21:36:06 (ادامه از پست پیشین...)


تاچر با همین افکار یازده سال سکاندار بریتانیا بود. شرح افکار و کردار تاچر طبعاً بسیار مفصل است و بهتر است به جای آن، مختصرترین تعریف را از آن ارائه دهم. ماهیت سیاسی تاچر در تعبیر «تاچریسم» خلاصه شده که می‌توان آن را چنین تعریف کرد: بازارهای آزاد، انضباط مالی دولت (شما بخوانید صرفه‌جویی)، نظارت شدید بر هزینه‌های عمومی و در نتیجه کاهش مالیات‌ها، ناسیونالیسم، ارزش‌های ویکتوریایی (یعنی سنت بریتانیایی) و در نهایت خصوصی‌سازی. در یک کلام: مکتب لیبرال اتریش + ملی‌گرایی یا میهن‌پرستی بریتانیایی. به همین دلیل، بانوی آهنین حامی سرسخت بازار آزاد و اقتصاد خصوصی بود، اما در عین حال به حکم میهن‌پرستی آماده بود هر جا لازم باشد بی‌درنگ ماشه را بچکاند و ماشین جنگی بریتانیا را به کار گیرد. دیگر از این نمی‌گویم که دو سال پس از نخست‌وزیری او رونالد ریگان هم آن سوی آتلانتیک به قدرت رسید و یک زوج کاپیتالیست‌ـ‌محافظه‌کار به مدت یک دهه سکانداران کمونیسم‌ستیزیِ فراآتلانتیک بودند. اما برویم سراغ «شبح تاچر»...

لیز تراس زودتر از تاچر فون‌هایکی شده بود. اتفاقاً او کار سیاسی را به عنوان «لیبرال‌ـ‌دموکرات» شروع کرد، نه محافظه‌کار. همان زمان دانشجویی در جلسات «جامعۀ هایک» (Hayek Society) که اندیشه‌های فون هایک را ترویج می‌داد، شرکت می‌کرد. اصلاً دلیل اینکه لیبرال‌ـ‌دموکراسی را ترک کرد و به محافظه‌کاران پیوست همین بود که به گمانش دولت نباید در اقتصاد خصوصی دخالت کند. اوج اتریشی بودن لیز تراس و تأثیرپذیری‌اش از فون میزس و فون هایک را می‌توان در تعبیری یافت که او ساخته است: «دولت دایه» (nanny state). او مخالف دولتی است ــ همان «دولت دایه» ــ که در با قانون‌گذاری و نظارتگری در زندگی شهروندان دخالت می‌کند. یعنی دولت دایۀ مردم نیست! بنابراین برنامه‌های او در راستای همین افکار است: کاستن از مالیات‌ها تا شهروندان بتوانند راحت‌تر کسب‌وکار خصوصی خود را بهبود بخشند و طبعاً از آن سو، با کاهش درآمدهای مالیاتی دولت، پرداخت‌های اجتماعی‌اش نیز کاهش می‌یابد ــ رقیب او، ریشی سوناک، دقیقاً برعکس این تدبیر را در نظر دارد.

باز در همین راستا شباهت دیگری را نیز می‌توان بین تاچر و تراس یافت: تاچر با هدف ارتقای تجارت آزاد می‌کوشید بریتانیا را به اتحادیۀ تجاری اروپا وارد کند. حال شاید بگوید: لیز تراس آمده است تا خروج بریتانیا از اتحادیۀ اروپا را پیاده کند! این که شباهت نیست! تضاد محض است! اما جالب این است که تراس از جمله محافظه‌کارانی بود که با برگزیت (خروج بریتانیا از اتحادیه) مخالف بود! به همان دلیلی که تاچر می‌خواست بریتانیا را به اروپا نزدیک کند، لیز تراس مخالف خروج بریتانیا از اتحادیه بود، زیرا تصور می‌کرد این مرزکشی اقتصادی موانعی سر راه تجارت آزاد بریتانیا پدید می‌آورد. اما وقتی برگزیت تصویب شد، تراس ــ از آنجا که دیگر می‌دانست مخالفت با برگزیت آیندۀ سیاسی‌اش را خراب می‌کند ــ به حمایت از برگزیت روی آورد.

اما در سیاست خارجی نیز همان ارادۀ ضدشوروی که تاچر داشت، لیز تراس در مقابله با روسیۀ پوتین دارد. انگار بریتانیایی‌ها می‌خواهند به پوتین و روس‌ها بفهمانند، اگر قرار باشد روسیه به دوران تزاری برگردد، بریتانیا نیز در برابر روسیه همان رفتاری را می‌کند که با روسیۀ تزاری می‌کرد (همان «بازی بزرگ» یا «بجنگ تا بجنگیم!»). برای انگلیسی‌ها حفظ اتحادیۀ اروپا مهم است: خاص بودنِ ژئوپولتیک بریتانیا در وجود یک اتحادیۀ فراملی در اروپاست. اروپای یکپارچه خنثاست و شأن والای بریتانیا هم بهتر دیده و تضمین می‌شود! همان همتی که بوریس جانسون در حمایت از اکراین در برابر پوتین از خود نشان می‌داد (او از آغاز جنگ، سه بار به اکراین سفر کرد)، لیز تراس هم تاکنون داشته است. با آمدن تراس، پس از چند هفته وقفه، بریتانیا دوباره به ستادکل مقابله با روسیه بدل خواهد شد. دهم فوریۀ ۲۰۲۲، چهارده روز پیش از حملۀ روسیه به اکراین، تراس به عنوان وزیر خارجۀ بریتانیا با لاوروف دیدار کرد و لاوروف با جدیت می‌گفت روسیه قصد ندارد به اکراین حمله کند. اما تراس همانجا تلویحاً جواب داد: «دم خروس را باور کنم یا قسم حضرت عباس را؟» ــ منظورش تمرکز قوای روس در مرز اکراین بود. به این ترتیب، پیروزی تراس، برای اکراین هم خبر خوبی خواهد بود و خبر بدی برای پوتین.

اما بریتانیا این روزها در وضعیتی است که «تاچر شدن» اگر محال نباشد، بسیار دشوار است! تورم ۱۲ درصدی و بحران انرژی در زمستان پیش‌رو و زیان‌های اقتصادی دو سال کرونا و هفت ماه جنگ اکراین روزگار سختی پیش روی تراس قرار داده است. هنوز معلوم نیست تراس نخست‌وزیر خواهد شد یا نه، اما اگر بشود، دوباره فون میزس و فون هایک، در جامۀ شبح تاچر، وارد دفتر نخست‌وزیری بریتانیا می‌شوند.

و بنگرید به این پست: «خداحافظ بوریس»

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2.8K viewsمهدی تدینی, edited  18:36
باز کردن / نظر دهید
2022-09-04 21:36:06 «شبح تاچر»


موسولینی، رهبر فاشیسم ایتالیا و الگوی همۀ فاشیست‌های عالم، افکار زن‌ستیزانه داشت؛ دست‌کم حس می‌کرد نباید به زن‌ها حق رأی داد و آن‌ها را در کارهای سیاسی دخالت داد. او آن‎‌قدر از درستی این خیال خود مطمئن بود که به رغم ستایش بریتانیا می‌گفت: «مادرسالاریِ آنگلوساکسون‌ها آخر نابودشان می‌کند!» دقیق نفهمیدم منظور او از «مادرسالاری» در اینجا چیست، اما به گمانم منظورش جایگاه قدرتمندی بود که زنان در سنت بریتانیا داشتند. اما 34 سال پس از روزی که موسولینیِ پدرسالار اعدام شد و جسدش از پا آویزان، و آماج تف و لگد جماعت خشمگین بود، در بریتانیا دختر یک بقال به عنوان نخستین زن به مقام نخست‌وزیری بریتانیا رسید و یازده سال صاحبِ خانۀ شمارۀ ده خیابان داون ــ دفتر نخست‌وزیر ــ بود. او رکورد طول دوران نخست‌وزیری بریتانیا در قرن بیستم را از آن خود کرد و به «بانوی آهنین» معروف شد: مارگارت تاچر... موسولینی نمی‌دانست در آن به قول خودش «مادرسالاری» چه امکان‌های بزرگی نهفته بود؛ از جمله ظهور پدیده‌ای چون تاچر که کارنامۀ دولتداری‌اش قطعاً بسی درخشان‌تر از موسولینی است. البته مادرسالاری صرفاً یک فرهنگ است و برای ظهور پدیدۀ تاچر به ساختار سیاسی حزبی و پارلمان‌گرایی هم نیاز است؛ همان‌ چیزهایی که موسولینی‌ها از آن نفرت دارند!

امروز واپسین مرحلۀ رقابت میان نامزدهای حزب محافظه‌کار بریتانیا برگزار می‌شود و از بین ریشی سوناکِ هندی‌تبار و لیز تراس فردا یکی رئیس حزب محافظه‌کار و سپس نخست‌وزیر بریتانیا خواهد شد. تا آنجا که من اخبار و نظرسنجی‌ها را دنبال کرده‌ام، پیشاپیش فرض را بر پیروزی لیز تراس می‌گذارم؛ سیاستمدار پرکار و بلندپرواز انگلیسی که تا رأس حزب محافظه‌کار فقط نیم‌قدم فاصله دارد. وقتی لیز تراس را زیر نظر می‌گیریم، میل او به تقلید از رفتارهای تاچری انکارناشدنی است. مانند تاچر پیرهن پاپیون‌دار تن می‌کند، مانند او سوار تانک و موتور می‌شود، در روسیه کلاه پوست بر سر می‌گذارد و گوساله بغل می‌کند... اینها همه تصاویری است که از «اسطورۀ» تاچر ــ بانوی آهنین ــ در ذهن بریتانیایی‌ها مانده است و اگر کسی بخواهد از ناخودآگاهِ گلالودِ تاچردوستان ماهی بگیرد، راهش همینی است که بانو تراس می‌کند. اما واقعیت این است که شباهت تراس و تاچر بسیار عمیق‌تر و جدی‌تر از این ویژگی‌های ظاهری و تقلیدهای تبلیغاتی است... برای شروع بیایید به بقالی کوچکی برویم که خانۀ صاحبش همانجا در طبقۀ بالا بود و دو دختر داشت، مارگارت و موریل، که گاهی در مغازه کمکش می‌کردند.

خانوادۀ لیز تراس در مقایسه با خانوادۀ مارگارت تاچر تحصیل‌کرده‌تر بود: مادر لیز پرستار و پدرش استاد دانشگاه در رشتۀ ریاضی بود و جالب اینکه پدر و مادر لیز هر دو چپ بودند و اینک دخترشان امید اصلی حزب محافظه‌کار است. مارگارت که در مغازه به پدرش کمک می‌کرد و بعدها گفته بود درکش از سازوکار بازار آزاد را اولین بار همانجا پشت دخل به دست آورده بود. مارگارت پدردوست بود و رابطۀ خوبی با مادرش نداشت. شیمی خواند اما از اواسط دهۀ ۱۹۴۰ ــ وقتی تازه مرز بیست‌سالگی را رد کرده بود ــ تصمیم گرفت به سیاست روی آورد. در این اثنا با مردی متمول به نام سِر دنیس تاچر ازدواج کرد که از همسر اولش جدا شده بود (اتفاقاً نام همسر اول دنیس هم مارگارت بود) و همین شرایط را برای مارگارت برای تمرکز بیشتر بر حرفۀ سیاسی فراهم آورد. نام خانوادگی مارگارت «رابرتس» بود و در پی ازدواج با دنیس تاچر از این پس «تاچر» نامیده می‌شد. مارگارت برای اولین بار در ۱۹۵۰ برای حزب محافظه‌کار وارد انتخابات مجلس عوام شد و چون آن حوزه‌ تحت تسلط حزب کارگر بود، شکست خورد. ده سال طول کشید تا طعم پیروزی را بچشد ــ البته با کمک همحزبی‌ها از حوزه‌ای نامزد شد که بُرد نامزد محافظه‌کار آسان‌تر بود. نیم قرن بعد لیز تراس هم دقیقاً همین مسیر را پشت سر گذاشت: در اواخر دانشگاه به کار سیاسی تمایل یافت و در ۲۰۰۱ در یک حوزۀ انتخابی که در تسلط حزب کارگر بود نامزد شد و شکست خورد و ده سال طول کشید تا او هم این بار در یک حوزه که شانس نامزد محافظه‌کار بیشتر بود، به پیروزی رسد. اما برسیم به شباهت اصلی تاچر و تراس ــ که جذابیتشان برای من هم همین‌جاست!

تاچر در سال ۱۹۶۷ ــ دوازده سال پیش از رسیدن به نخست‌وزیری ــ سفری شش‌هفته‌ای به آمریکا داشت که بسیار بر روی افکارش اثر گذاشت. تماشای دنیای اقتصاد آزاد آمریکا او را به وجد آورد و از آن پس عملاً «فون‌هایِکی» ــ و طبعاً فون‌میزِسی ــ شد (یعنی تحت تأثیر این دو متفکر لیبرال قرار گرفت). افکار اقتصادی تاچر تحت تأثیر «مؤسسۀ امور اقتصادی» (Institute of Economic Affairs) بود؛ مؤسسه‌ای که اصلاً به توصیۀ فون‌هایک، اقتصاددان لیبرال اتریشی‌ــ‌آمریکایی و شاگرد فون میزس، تأسیس شده بود و هدفش ترویج همان ایده‌های لیبرالِ فون هایک بود.

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2.8K viewsمهدی تدینی, edited  18:36
باز کردن / نظر دهید
2022-09-03 21:18:09 (ادامه از پست پیشین...)

نخست‌وزیری انگلیس‌دوست منصوب کند (نُحاس پاشا). در هند با جناح چندرا بوس مبارزه کرد و در ایران هم همه می‌دانیم چه کرد.

اما ببینیم واکنش ایران به کودتای عراق چه بود. چند افسر بلندپایۀ عراقی که به «مربع طلایی» (المربع الذهبی) معروف بودند، به همراه رشید عالی گیلانی، نخست‌وزیر سابق و آلمانی‌دوست عراق، در فروردین ۱۳۲۰ کودتا کردند و دولت را در دست گرفتند. آن زمان، مفتی بیت‌المقدس، امین الحسینی نیز در عراق به سر می‌برد و حامی کودتاگران بود. از چند سال پیش از آن، فلسطینی‌ها علیه یهودیان مهاجر و بریتانیایی‌ها در فلسطین قیام کرده بودند. اما این قیام سرکوب شد و امین الحسینی، رهبر قیام، به عراق گریخته بود و خود شخصاً رابط کودتاگران عراقی و آلمان بود. اما هیتلر در کمک‌رسانی به متحدان عراقی خود آن‌قدر تعلل کرد که بریتانیا موفق شد با اعزام نیرو فراوان عراقی‌ها را شکست دهد. (برخی تاریخ‌نگاران این تعلل هیتلر را یکی از خطاهای بزرگ او می‌دانند، اما واقعیت این است که هیتلر برای ملت‌های جهان‌سوم تره خُرد نمی‌کرد.)

بریتانیا برای سرکوب عراقی‌ها از هند نیرو به بصره برد. عراق و آلمان دو درخواست حیاتی از ایران کردند که ایران هر دو را رد کرد: اول درخواست کردند ایران اروندرود/شط‌العرب را به روی نیروهای انگلیسی بیندد و دوم اینکه آلمان از ایران درخواست کرد به هواپیماهایش در موصل بنزین بدهد. ایران هر دو درخواست را به این عنوان که نقض بی‌طرفی ایران است رد کرد. به هر روی با تعلل آلمان، کودتاگران شکست خوردند و سران کودتا (گیلانی، الحسینی و جمعی از افسران) از مرز خسروی به ایران گریختند و پس از رسیدن به کرمانشاه درخواست پناهندگی دادند. با ورود آن‌ها به ایران نگرانی شاه بیشتر شد، اما به مقامات توصیه کرد جوری رفتار کنند که «گزک دست بریتانیایی‌ها ندهند». ترتیباتی داده شد تا عراقی‌ها اواسط خرداد به تهران منتقل شدند و در هتل فردوسی اقامت داده شدند. شاه دستور داده بود همۀ هزینه‌هایشان را دولت تقبل کند. فقط قرار شد مراقبت کنند تا عراقی‌ها با سفارت‌های آلمان، ژاپن و ایتالیا تماس نگیرند. سرپاس مختاری، رئیس شهربانی مقتدری که همۀ دولتمردان ایرانی را زیرنظر داشت و استاد کارهای امنیتی بود، این مشکل را به شیوۀ خودش حل کرد: شماری از کارآگاهان ادارۀ پلیس را به عنوان خدمتکاران هتل فردوسی به کار گمارد تا رفت‌وآمد عراقی‌ها را زیر نظر داشته باشد.

رشید عالی گیلانی و امین الحسینی هر دو می‌خواستند هر چه زودتر از ایران بروند. برای این مقصود باید به ترکیه می‌رفتند. از مقامات ایرانی درخواست کردند اجازه دهند به ترکیه روند (تا از آنجا خود را به آلمان رسانند). ترکیه پس از تعلل فراوان با درخواست گیلانی موافقت کرد، اما مفتی اعظم بیت‌المقدس ماند و بسیار بی‌تاب رفتن بود. پیش از آنکه سرنوشت عجیب او را بگویم، خوب است خاطره‌ای را از قول او تعریف کنم. امین الحسینی تعریف می‌کرد که نیروهای عراقی پس از کودتا سفارت بریتانیا در بغداد را محاصره کردند و حساب می‌کردند به زودی آذوقۀ انگلیسی‌ها تمام می‌شود و مجبور می‌شوند بیرون بیایند. اما چند هفته گذشت و کسی از سفارت بیرون نیامد! اول گمان کرده بودند چقدر این بریتانیایی‌ها خویشتندار و مقاومند! اما بعداً متوجه شدند انگلیسی‌ها قبلاً فکر اینجا را کرده بودند و با حفر تونل‌های زیرزمینی به یکی از خانه‌های بیرون رفت‌وآمد داشتند...

برگردیم به امین الحسینی... پس از رفتن گیلانی به ترکیه، ناگهان خبر آمد امین‌الحسینی در هتل فردوسی نیست و گم شده است! رضاشاه از این مسئله بسیار عصبانی بود. هر چه گشتند او را نیافتند. بعدها خبر آمد که امین‌الحسینی را در ترکیه دیده‌اند! چند سال بعد امین‌الحسینی جایی تعریف کرده بود که از هتل فردوسی فرار کرده و به سفارت ژاپن رفته بود و با کمک آن‌ها پنهانی به ترکیه گریخته بود. هر دوی این دولتمردان، تا آخر جنگ، برای پیروزی آلمان با جان و دل تلاش کردند.

به هر روی، رفتار ایران در جریان کودتای عراق بهترین شاهد بر این مدعاست که ایران در رعایت بی‌طرفی دقت و وسواس فراوانی داشت. و اصلاً وضعیت ایران از زمانی بحرانی شد که آلمان چند هفته بعد از این رخداد به شوروی حمله کرد... با هر کیلومتر پیشروی آلمان به سوی قفقاز، درستی سیاستِ بی‌طرفیِ ایران عیان‌تر و رفتار بریتانیا عصبی‌تر و هیستریک‌تر می‌شد. دیگر نمی‌شد ایران بی‌طرف را تحمل کرد. اگر کسی بگوید ایران از اول جنگ باید طرف متفقین را می‌گرفت، صرفاً دارد طبقِ قاعدۀ «معما چو حل گشت آسان شود»، نظر می‌دهد!

پی‌نوشت: جواد عامری در زمان این رخدادها کفیل وزارت خارجۀ ایران بود. ماجرای فرار کودتاگران عراقی را او در خاطرات ارزشمند خود شرح داده است. بنگرید به هوشنگ عامری، از رضاشاه تا محمدرضا پهلوی، خاطرات میرزا جواد خان عامری، ص ۱۴۸-۱۶۰.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2.6K viewsمهدی تدینی, edited  18:18
باز کردن / نظر دهید