2023-06-07 20:40:56
- من و شاخهای خاورمیانهایام! دیروز که داشتم با دوچرخه از سر کار برمیگشتم، یه جایی از راه رو سوتی دادم و از مسیر گوگل مپ خارج شدم. افتادم تو یه مسیر تریل. جلوتر دیدم مسیر بسته است. اومدم برگردم به مسیر قبلی که راهو گم کردم. یهو دیدم توی اتوبانم. نمیدونستم چیکار باید بکنم. با خودم گفتم از کنارهٔ اتوبان میندازم میرم.
ترافیک اتوبان سنگین بود. نگران تصادف و اینا نبودم. گفتم قدری برم جلوتر، که راهو پیدا کنم. همینجوری داشتم رکاب میزدم که یهو صدای آژیر ماشین پلیس رو شنیدم. برگشتم دیدم ماشین پلیس داره با سرعت کم کنار من میاد. ترسیدم. گفتم حتماً تردد دوچرخه تو این اتوبان ممنوعه و الانه که دهنمو صاف کنن.
وایسادم. افسر پلیس با یه حالتی که معلوم بود پشماش ریخته گفت تو اینجا چیکار میکنی؟! گفتم راهمو گم کردم، سر از اتوبان درآوردم. گفت مگه نمیدونی توی این اتوبان نمیتونی با دوچرخه بیای؟ گفتم نه جناب. اولین باره که دارم تو کانادا با دوچرخه میرم سر کار. نمیدونستم به خدا.
گفت چندتا راننده توی اتوبان تو رو با دوچرخه دیدن و نگران شدن. گزارش دادن به پلیس. منم اومدم. گفتم میخوای جریمهام کنی؟ گفت جریمه؟! میخوام کمکت کنم برسی به مسیر مخصوص دوچرخه. گفتم خب چیکار کنم؟ گفت برو جلو، من هواتو دارم. گفتم چی؟ گفت میخوام اسکورتت کنم که با امنیت برسی به مسیر دوچرخه.
در حالی که از شدت جهاناولی بودن شرایط شاخ درآورده بودم، شروع کردم سریع رکاب زدن. اونم با ماشین پلیس کنارم میومد. بلند گفت حالا نمیخواد خودتو اذیت کنی. آروم برو، منم کنارت میام.
هنوز شاخهای خاورمیانهایم داشتن رشد میکردن که دیدم یه جایی آژیر ماشین پلیسو زد که مسیر برام باز بشه.
آروم کنارم میومد و باهم صحبت میکردیم. اینکه کی اومدی کانادا و کانادا رو دوست داری و اینا. یهو اون وسطا، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه.
تو موقعیت عجیبی بودم. پلیس کشوری که من حتی شهروندش هم نیستم، برای امنیت من، داشت منو اسکورت میکرد. اونم تو شرایطی که اشتباه از من بوده.
اون وقت تو مملکت خودم اوضاع اونطوریه. یهو یاد اونایی افتادم که توی تظاهرات و اعتراضای ایران، اونطوری کشته شده بودن. یه سری تصویر و چهره میومد جلوی چشمام.
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. روی دوچرخه، در حالی که پلیس کنارم بود، داشتم مثل بچهها گریه میکردم.
افسر پلیس که دید دارم گریه میکنم، نگران شد. هی میپرسید حالت خوبه؟ آر یو اوکی؟ منم میگفتم آره.
دلم میخواست بغلش میکردم و همهٔ اون احساساتم رو براش میگفتم. میگفتم که تو چه دنیای عجیبی زندگی میکنیم.
حدوداً یه ربعی طول کشید که رسیدیم به ورودی یه پارک که مسیر دوچرخه داشت. گفت برو توی مسیر، منم اینجا وایمیسم تا مطمئن بشم که امن و امان از اتوبان خارج میشی. فرصت خداحافظی پیدا نکردم ازش. حتی اسمشم یادم نموند. فقط تونستم روی دوچرخه، چندتا عکس اینجوری بگیرم.
از توییتر کاربر «مهدی»
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
23.5K views17:40