2022-02-17 15:13:11
ساعت سه و نیم بعدازظهر است. نشستهام وسط خانه و به کلاغهایی فکر میکنم که در ساعت سه و نیم بعدازظهر سن ِبیست سالگیام دیدم. به دسته کلاغی مُشوش که از این شاخه به آن شاخه میپریدند، از روی حوض بزرگی که در میانهی پارک بود بال میگشودند و انگار خبر واقعهای هولناک را میدادند.
هنوز در رانهایم لرزهای خفیف وجود دارد. هنوز در ذهنم کلمهی "نمیتوانی" را میشونم و خدا میداند که کل عُمر تلاش کردهام با این صدا بجنگم، با این کلمه بجنگم، با خودم بجنگم که در تلاش است تنها در سایهای بنشیند، گنگ؛ کور و کر و لال. با خودم که تنها در ذهنم با من حرف میزند و دائم اظهار میکند که از پس هیچ فعلی در جهان برنمیآید.
یادم هست که در آن بعدازظهر، هیچ صدایی جز قار قار ِمهیب شان را نمیشنیدم. به سمت همدیگر هجوم میبردند و گویا تا یکی این میان از بین نمیرفت، آرام نمیشدند. برخواستم و رفتم تا نظارهگرشان نباشم. اما هرگز آن تصویر از جلوی چشمهایم دور نشدهاست.
تصاویری مبهم و عجیب وجود دارند که تا ابد در ذهن باقی میمانند. اینکه آیا واقعا به خاطر سپردنشان لزومی داشته یا نه، به آدمیزاد مربوط نیست. اینکه ممکن است جایی، لحظهای، در ورطهای راهنمایت باشد، مشخص نیست. تو هستی و انبار تصاویری که هرگز از نقش ضمیرت پاک نخواهند شد.
عقربهی ساعت سه و سیودو دقيقه بعدازظهر را نشان میدهد. باید بگویم که من، همان کلاغی هستم که در آن نبرد کُشته شد. نبردی که فقط برای تماشا کردنش آمده بود. در هیاهو، در سایه نشست، به روبرو زل زد و سایر کلاغها را به مبارزه تشویق نمود. اما خودش تنها کسی بود که در این مبارزه جان سپرد.
نمیخواهم در سایه بنشینم. نمیخواهم تشویق کنندهی دیگران باشم.
نمیخواهم.
نمیتوانم.
126 viewsHadis, 12:13