Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 13

2022-05-19 20:16:47 #رمانی_که_یکشبه_توی_تلگرام_غوغاکرد
#ورودافرادزیر18سال‌اکیداممنوع
#توی_کلوپ_دختره_ایرانی_وگیرمیارن...
#فروش_دختران_ایرانی_به_شیخ_های_عرب
#دختره_ازپسرایرانی_حاملس_اما_پسره_ندونسته_بچه_خودشو_میکشه

https://t.me/+9aVffUKQDpI0OWVk


https://t.me/+9aVffUKQDpI0OWVk

با ترس به #ایمان نگاه کردم که میله ای بزرگ #دستش بود و به #سمتم میومد

_که حامله ای اره؟

تمام تنم به #لرز افتاده بود #چجوری فهمیده بود عقب عقب رفتم و با التماس گفتم

+ن... نه بخ..بخدا ایمان

با دستش #گلومو لمس #کرد و محکم به دیوار پشت سر #کوبید
و با #خشم غرش کرد

_مگه بهت نگفتم مراقب باش حرومی؟ هان مگه نگفتم گند به بار نمیاری؟ من الا جواب اون شیخ عربی که میخوادت و چی بدم؟

و با میله #محکم به زانو پام زد که از درد جیغی کشیدم و #پاهام سست شد

اما ایمان #گلومو #محکم در بند داشت و این مانع افتادنم #میشد

خدایه من باز هم #شیخ های عرب باز هم تن.....

#ورودافرادزیر18سال‌اکیداممنوع

https://t.me/+9aVffUKQDpI0OWVk
https://t.me/+9aVffUKQDpI0OWVk
https://t.me/+9aVffUKQDpI0OWVk
307 views17:16
باز کردن / نظر دهید
2022-05-19 20:16:47 صدای قهقهه هاشون بلند شده بود داشتم از حرص میترکیدم.
رادمان چطور میتونست یه زن دیگه رو بیاره خونه؟

https://t.me/+Pmpty3RLXicxYzE8

با بلند شدن دوباره قهقهشون دیگه طاقت نیاوردم از اتاق اومدم بیرون به سمت سالن رفتم.

با دیدن صحنه روبه روم بیشتر عصبی شدم دختره با یه نیم تنه نشسته بود روی پاهای رادمان.

دیگه صبر نکردم رفتم سمتشون از موهای دختره گرفتم کشیدم داد زدم:
_چه غلطی دارید میکنید؟ تو به چی حقی وارد خونه من شدی؟

دختره جیغی کشید رادمان صدا کرد ، رادمانم سریع بلند شدو دستمو گرفت گفت:
_ولش کن

دست رادمان پس زدم گفتم:
_میخوای از این غلطا بکنی برو یه جای دیگه

وسایل دختره برداشتم همونجور که موهاش تو دستم بود کشیدمش سمت در از خونه پرتش کردم بیرون وسایلشم انداختم تو بغلش در بستم.

برگشتم سمت رادمان تازه فهمیدم چیکار کردم الان حتما خیلی عصبانیه ترسیده نگاهش کردم.

در کمال تعجب رادمان خونسرد با لبخندی گوشه لبش نگاهم کردو گفت:مثل اینکه امشب خودت میخوای بهم سرویس بدی؟

با تعجب سرمو بلند کردم نگاهش کردم انقدر شوکه شده بودم که حرف نزدم
رادمان به در اشاره کرد گفت:وقتی اونو بیرون کردی پس باید خودت باهام بخوابی

به خودم اومدم گفتم:چی داری میگی؟ امکان نداره یادت رفته ازدواج ما صوریه اجباریه خودت روز اول بهم گفتی باهام هیچکاری نداری

رادمان نزدیکم شد دستاشو دورم حلقه کرد خودشو چسبوند به من گفت:دقیقا روز اول هم گفتم دختر میارم خونه و تو حق دخالت نداری باید تو اتاق بمونی و تو قبول کردی اما الان…

چی میگفتم؟ داشت راست میگفت ، میگفتم حسودی کردم نتونستم تحمل کنم؟ امکان نداشت خودمو رسوا کنم.

رادمان وقتی سکوتمو دید سرشو جلو اورد خواست لبامو ببوسه که هلش دادم عقب گفتم:نه نکن

رادمان دستمو بزور گرفت منو بلند کرد روی شونش به سمت اتاق خواب رفت با ترس زدم پشتش گفتم:رادمان ببخشید ولم کن اشتباه کردم

_دیگه دیره اونو باید قبل بیرون کردن اون فکر میکردی

رادمان منو پرت کرد روی تخت و روم خیمه زد

زل زد تو چشمام گفت:نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم.

سرشو کرد تو گردنم شروع کردن میک زدم خیلی سست شده بودم خودم خوب میدونستم کاملا از وضعیتم راضیم و حتی از خدام بود

رادمان گردنمو گاز کوچیکی گرفت یه اخ اروم گفتم که رادمان با لباش صدامو خفه کرد.

با ولع لبامو میبوسید دو دل بودم اگر همراهی میکردم بعدش چی؟ دنیز شوهرته اشکالی نداره

با این حرف خودمو راحت کردمو دستمو گذاشتم توی موهاش همراهیش کردم.

رادمان همونجور که میبوسیدن دستش رفت سمت بند تاپم کشید پایین…
کنار گوشم گفت:کاری میکنم امشب هیچوقت یادت نره

https://t.me/+Pmpty3RLXicxYzE8
https://t.me/+Pmpty3RLXicxYzE8


دنیز دختری که وقتی حاملست شوهرش فوت میکنه و اونو به رفیقش میسپره و پدرشوهرش مجبورش میکنه با رادمان رفیق پسرش ازدواج کنه

برترین رمان ازدواج اجباری اخیر که خیلی سرصدا کرده
به ده نفر اولی که عضو بشن لینک وی ای پی رمان رایگان تعلق میگیره
372 views17:16
باز کردن / نظر دهید
2022-05-19 20:16:47 با حسرت نگاهی به توت فرنگی های سرخ آب دار لب خیابان کردم و اب دهانم را قورت دادم.

دست خودم نبود که به ناگهان از حرکت ایستادم.
با حرص به سمتم آمد و بازویم را در چنگ گرفت.
-چه مرگته باز؟ راه بیوفت هزار تا کار و زندگی دارم. چته باز.

جواب ندادم که نگاه خیره ام را دنبال کرد و گیج گفت:
-به چی نگاه میکنی؟ نکنه سوژه پولدار تر از من گیر اوردی؟ می خوای ولت کنم این حروم زاده‌ی تو شکمت رو ببند به ناف اون؟
https://t.me/+ijeGx3JUPJE2ZmVk

همیشه بد بین بود و فرزند خودش را هم حرام زاده خطاب می کرد.
سر را پایین انداختم. قلب شکست ولی توجه نکردم.
-آ...آقا....میشه...میشه از اونا برایم بگیری؟ لطفا!

اشاره ی انگشتم را دنبال کرد و بلافاصله اخم هایش در هم گره خورد.
دستم را کشید و غرید.
-باز گدا گشنه بازی هات شروع شدن؟ جرعت نیست نیست با خودم جایی ببرمت هی باید بخوری.

اشک در چشمانم جمع شد...در طول بارداریم این دومین باری بود که ویار کرده بودم، آن دفعه هم نخرید، آن لواشت های ترش هوس انگیز...حتی هنوز که هنوزه با یاداوردیشان جنینم در شکم تکان می خورد.
پوزخندی زد ادامه داد:
-خب به بهانه‌ی این بچه می خوای جیب منو خالی کنی، ولی کور خوندی غربتی خانم...من باج بده نیستم. همین که لطف کردم و قبول کردم تو خونم تولتو پس بندازی خداروشکر کن.

با بغض لب زدم:
-ببخشید....به خدا تقصیر من نیست....فقط هوس کردم....
با بی‌رحمی به چشمانم زل زد و گفت:
- سعی کن دیگه هوس نکنی، فقط دارم لحظه شماری میکنم موقع زایمان جفتتون بمیرید و از شرتون راحت شم.

با حیرت نگاهش کردم از شدت هق هق بریده بریده حرف می زدم.
-چرا...از من بدتون میاد...چرا....هیچ وقت دوستم ندارید....مگه من چیکارتون کردم...آخه...اون سری هم برام نخرید....همش میگید بمیرم... بچم بمیره....چرا انقدر بی رحمید....حتی ..حتی اون روزم که مامانتون برام یکمی...لواشک اورد ازم گرفتیدش....هنوز...بوش...بوش زیر دماغمه.

توجه چند نفر به ما جمع شده بود.
انگشت های دستمو بین دست بزرگ و مردونش له کرد و غرید.

-خفه شو..ببند دهنتو ابرومو بردی..ببین به خاطر یه تیکه لواشک داری چیکار میکنی.تو دیوونه ای به خدا.

جنینم لگد محکمی به شکمم زد، انگار می خواست از مادرش دفاع کند.
بینی ام را بالا کشیدم و مظلوم لب زدم:
-دکتر گفت چون سنم کمه امکان داره زایمانم خطرناک بشه.... همش باعث ناراحتتیتون میشم...دعا میکنم سر زا برم تا شما هم یه نفس راحت بکشید...ولی تورو هر کی که می پرستید بچمو بعد من اذیت نکنید...نزارید مثل من حسرت به دل بمونه.

نگاهش کمی نرم شد.
به کناری کشیدم و گفت
-از جات تکون نخور تا بیام...چکاوک بفهمم نگاهت هرز پریده اینور اونور و دست از پا خطا کردی دارت میزنم.

چشمی گفتم و با نگاه دنبالش کردم که به ان ور خیابان رفت‌
قبلم از دیدن صحنه ی روبه رو مچاله شد
یک  زن جوان  و شیک پوش را دید.
بغلش کرد. صورتش را بوسید و با مهربانی که خرج من نمی کرد با او بگو بخند کرد.

دیگر توان نگاه کردن نداشتم.  سرم را پایین انداختم.
بدنم همان طور تحلیل می رفت و نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با تنه ی محکمی که خوردم روی زمین افتادم و درد محکمی در بدنم پیچید.

-آخ...بچمم
طولی نکشید  که همه دورم جمع شدند.
-خانم خانم خوبی...وای کسی همراهش نیست؟ داره از دست میره

گرم مایع داغی زیر شکمم...ای خدا طلف معصومم داشت جان می داد.

چشم هایم داشت روی هم می رفت که صدای داد مَردم امد.
با وحشت مشمای دستش را کنار انداخت و بغلم کرد.
-یا امان زمان...چکاوک...چت شد.
اون حرف می زد و نگاه من خیره‌ی ان مشما بود.
برایم توت فرنگی خریده بود.
با گریه خندیدم.
که گفت:
-چکاوک دور سرت بگردم چشاتو نبندی ها...به خدا رفتم برات توت فرنگی بخرم‌....باز کن چشای قشنگتو.

دست به صورتش کشیدم. گریه می کرد. نگران من بود؟
خواستم دوباره لبخندی از محبتش بزنم که پلک هایم روی هم افتاد و اخرین چیزی که شنیدم عربده‌ی دردناک مَردَم بود.

https://t.me/+ijeGx3JUPJE2ZmVk
https://t.me/+ijeGx3JUPJE2ZmVk
https://t.me/+ijeGx3JUPJE2ZmVk
562 views17:16
باز کردن / نظر دهید
2022-05-19 20:16:26 #رمان_دل_خودخواه


#پارت346



علی غرید: خفه شو!
ایلیا پوزخندی زد
- حساب تو یکی رو می‌رسم بی‌شرف… عشقم رو ازم دزدیدی… ازت پسش می‌گیرم.
علی سمتش حمله کرد… ایلیا فوراً اسلحش رو در آورد و گرفت سمتش
- جلو بیای یک گلوله شلیک می‌کنم تو مغزت.
علی از حرکت ایستاد... شتابزده بازوش و گرفتم و کشیدم عقب
- تو رو خدا آروم باش علی.
ایلیا اومد سمتمون
- امروز روز تسویه حسابه.
علی با عصبانیت تمام به حرف اومد
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی!
در همین حین اون یکی مرده اومد سمتمون و ناغافل اسلحه‌اش و بلند کرد و کوبید تو سر علی و بازوی من و گرفت و پرت کرد سمت ایلیا
جیغ کشیدم و خواستم برم طرف علی که ایلیا سد راهم شد
علی هم خواست بیاد طرفمون که مرده دوباره کوبید تو سرش
علی گیج شده بود و تلو تلو می خورد
با دیدن وضعیت نتونستم جلوی خودم و بگیرم و گریه‌ام گرفت
- علی! علی!
ایلیا مچ دستم رو گرفت و کشید سمت در… تقلا کردم و سعی کردم دستم رو از دستش بکشم بیرون؛ ولی فایده‌ای نداشت… روم و برگردوندم سمت علی… داشت تلاش می‌کرد بیاد سمتم که مرده دوباره کوبید توی سرش… بالاخره تعادلش رو از دست داد و رو زمین سقوط کرد.
قلبم ریخت و فریادم بلند شد
- علی!!!!!
شدت گریه‌ام بیشتر شد
ایلیا محکم مچ دستم و فشرد
- خفه شو! داری برای کی گریه می‌کنی؟
- ولم کن عوضی! ولم کن!
از اتاق کشوندم بیرون و رفتیم سمت یک اتاق دیگه… در و باز کرد و پرتم کرد داخل… وحشت و به معنای واقعی کلمه حس کردم و دست و پام به لرزه افتاد و با صدای بلند علی و صدا زدم: علی! علی جون!
670 views17:16
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 20:18:04 رمان‌های آسمان ۶۵ دل خودخواه pinned «⁠ _چرا فکر کردین من به برکه حسی دارم؟ برکه‌ برای من قابل احترامه اما اون کسی نیست که دوستش داشته باشم. دیگه حرف این وصلت نزنین و همینجا چالش کنین! پشت در خشک می‌شوم و کاسه‌ی آش میان دستانم می‌لرزد... صدای ناباور عمه بلند می‌شود: _چی میگی کاوه؟ برکه الان…»
17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 20:17:53 #پارت۶۱۶
-چیزی شده ملکــه‌ی شَب‌گــرد بَهــادُر؟

-یک ماهه من بخاطر وروجک شما خواب ندارم! چه معنی داره همسر حامـــله‌ات نمی خوابه تو بخوابی؟

کنارم می شینه و چونه‌ام رو بین دو انگشت می گیره و با نوک انگشتشم نوازش می کنه:

-قبلا خواب داشتی؟

نگاهش زومه لب‌هامه... چشمامو ریز می کنم و با پشت دست ضربه‌ی آرومی به بازوش می کوبم:

-خیلی زشته که مادر بچه اتو تو این شرایط مسخره کنی! بعدم من یه شب تو عمارت تو به سرم زد برم تو حیاط... شما صد بار اینو تو چشم من کردی!


چونه امو را رها می کنه و کمی فاصله می گیره. دستاشو پشت سرش روی تخت تکیه می ده و با لحن شیرینی لب می‌زنه:

-یه بار؟

-خیله خب... شاید بیشتر از چند بار! چرا با من بحث می کنی؟ من دارم چی می گم تو چی میگی؟ از این به بعد هربار مجبور شدم از خواب بیدار شم توام بیدار می کنم تا بدونی شب گردی اجباری چه طعمی داره!

تو گلو می خنده و من لعنت زیر لبی به لبخند جذابش می فرستم.

نگاهم روی هیکل ورزیده‌اش می چرخه و دستامو با بی قراری دور شکمم می پیچم تا دور گردنش حلقه نشن!

https://t.me/joinchat/fy0L8HUaqjA3ZmU0

https://t.me/joinchat/fy0L8HUaqjA3ZmU0

#پارت۶۱۷

با آه خفه ای از تن عریان و عضلات در هم پیچیده اش چشم می گیرم تا شرفمو به باد ندادم.


اوت به خیال اینکه دردی تو شکمم احساس میکنم به ضرب تکیه اش را از دستاش می گیره و با اخم و نگرانی می پرسه:

-چیزی شده؟ درد داری؟

دلم برای نگرانی هاش ضعف می‌رفت اما با نهایت خباثت به نقشم ادامه دادم...

-آخ..

رنگ از رخش می روه و دستش را دور شانه هام میندازه و من فقط یه هول دیگه می خواستم تا سرم به سینه ی مردم برسه...؟

-چکار کنم برات...؟ جلوه...! خوبی؟ بهم بگو کجات درد می کنه؟

لحنش چنان ترسیده بود که دلم براش قنج رفت.

-وقتش شده بهادر... بچمون داره به دنیا میاد...!

دست بهادر روی کمرم خشک می شه و حاضرم قسم بخورم که برای چند لحظه ی طولانی حتی نفس نمی کشه.


ریز ریز میخندم و دستمو روی لب هام فشار می دم تا خنده هامو کنترل کنم! جراتمو جمع می کنم و سرم رو بالا می برم. اخم هاش گره کور خوردن و با خشم می غره:

-هیچوقت از این شوخیا با من نکن! سر جون خودتو و اون...!

-دونه انارمون! اسمشه... جنسیتش مشخص شده نباید بهش بگی اون!

توجهی به حرفم نمی کنه. کلافه و با کمی خشم می غره:

-نشنیدم بگی چشم؟

لب هامو جمع می کنم و بیشتر در آغوشش جمع می شم...

-چشم!

نوازش هاشو دوباره از سر می گیره و آروم زمزمه می کنه:

-اگه چیزی نیاز داری بهم بگو باشه؟ هرچی... فقط اینطوری دیگه خون منو خشک نکن! تو همین که با لوندیات ریشه منو بسوزونی بَسِته باشه آشوب دلم؟ چشم؟
-...

برای خوندن ادامه رمان

https://t.me/joinchat/fy0L8HUaqjA3ZmU0

https://t.me/joinchat/fy0L8HUaqjA3ZmU0

https://t.me/joinchat/fy0L8HUaqjA3ZmU0

#پــارت‌واقعـــی
این رمان توصیه امشب ماست به شما
چون خیلی درخواست یه داستان فول عاشقانه و هیجان انگیز داشتین
490 views17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 20:17:53 _تو هم میخوای؟!
از گوشه ی چشم نگاهش کردم. داشت برای خودش نوشیدنی الکلی می ریخت:
_ نه من نمیخوام!
سرم را کمی به سمتش چرخاندم:
_ تو هم ننوش!
چشمکی زد:
_ اگه ننوشم ، اون وقت جایزه چی میدی؟!
اخمی کردم:
_ هیچی

ابروهایش را بالا داد و نگاهم کرد که بخاطر سرما خودم را در آغوش گرفته بودم!
_ سرماته؟!
سرم را تکان دادم:
_ آره خیلی!
لبخند شیطنت آمیزی روی لبش ظاهر شد. کمی خودش را سمتم کشید و قبل از اینکه قصدش را بفهمم دور شانه ام انداخت و تنگ مرا در آغوش گرفت:
_ چیکار میکنی؟!

توجه ی به اعتراض من نکرد و آغوشش را سفت کرد تا نتوانم تکان بخورم.
چشمکی زد و گفت:
_ معلوم نیست؟! دارم گرمت میکنم!
ابرویی بالا انداختم:
_ اما من هنوز سردمه!

به تخس بودنم خنده ای کرد. و با سرخوشی گفت:
_ اینکه کاری نداره، درجه رو زیاد میکنم!
با لحنی متعجب گفتم:
_ چطوری؟!
لیوانش را بالا برد و هنگام سر کشیدن چشم دوخت به من. تا قطره ی آخرش را خورد!
سرش را جلو آورد و تا قبل از اینکه به خودم بیام سخت مرا بوسید.

وقتی نفس کم آوردم راضی شد و بوسه را متوقف کرد و با شیطنت زل زد در چشمان گشاده شده ام:

_ اینطوری! گرمت شد یا درجه رو بیشتر کنم!

از بوسه اش خوشم آمد اما به جایش اخم کردم:
_ دوست دخترت هم اینطوری گرم میکردی؟!
قهقهه اش بلندشد. الکل کار خودش را کرده بود و آثار مستی کم کم خودش را نشان می‌داد.
با خنده گفت:
_ نه عزیزم، اون منو گرم می‌کرد.
با تعجب در حالیکه حسادت سرتاپایم را گرفته بود گفتم:
_ فرقش چیه؟! مهم گرم شدنه! حالا چه او گرم می‌کرد چه تو!
سرش را جلو آورد و خیره به چشمانم زمزمه کرد:
_ فرق میکنه! من با اشتیاق تو رو گرم میکنم اما درباره ی اون اشتیاقی نبود فقط غریزه بود!

صورتم را میان دستانش گرفت و زل زد به لبان بازم و مسخ شده گفت:
_لب هاش مثل تو بوسیدنی و خوشگل نبود! میشه دوباره ببوسمت؟!
همین که لب باز کردم شبیخون زد و بوسید و بوسید

https://t.me/+UtOZMFcks6Q0Y2I0
https://t.me/+UtOZMFcks6Q0Y2I0
https://t.me/+UtOZMFcks6Q0Y2I0
https://t.me/+UtOZMFcks6Q0Y2I0
325 views17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 20:17:53_چرا فکر کردین من به برکه حسی دارم؟ برکه‌ برای من قابل احترامه اما اون کسی نیست که دوستش داشته باشم. دیگه حرف این وصلت نزنین و همینجا چالش کنین!

پشت در خشک می‌شوم و کاسه‌ی آش میان دستانم می‌لرزد...


صدای ناباور عمه بلند می‌شود:
_چی میگی کاوه؟ برکه الان دیگه نامزدته!

_چه نامزدی مادر من؟! مگه کِی گفتم برکه رو دوست دارم که جلو جلو همه چی رو به هم دوختین و تنم هم کردین؟!

_اگه نمی‌خواستیش چرا دم به دقیقه دستشو می گرفتی و با خودت بیرون می‌بردی؟ چرا باهاش می گفتی و می‌خندیدی؟

_یعنی چی مامان؟ من هر روز تو بیمارستان با ده تا پرستار و دکتر زن می‌گم و می‌خندم، پس باید با همشون ازدواج کنم؟

زانوانم می‌لرزد و نفس در سینه‌ام راه گم می‌کند...
چرا فکر می‌کردم او دوستم دارد؟ چرا لبخندهایش را عشق تصور می‌کردم؟! او با همه اینگونه می‌گفت و می‌خندید!؟

_من کار به اون پرستار، دکترا ندارم ولی غلط کردی دست بچه‌ی برادرمو گرفتی و همه جا دنبال خودت کشوندی. حالا که همه‌ی فک و فامیل شما رو نامزد هم می‌دونن می‌خوای زیرش بزنی؟ جواب حاج داداشمو چی بدم کاوه؟ چرا نمی‌فهمی اسم گذاشتیم روی دختر مردم!

_لااله الا الله... من میگم هیچ حسی به برکه ندارم شما از آبرو دم می‌زنی؟

اینبار صدای ترانه‌ بلند می‌شود و مرا ویران‌تر از اینی که هستم که می‌کند!
_ولی داداش برکه دوستت داره... گناه داره به خدا...

کاش ترانه لال شود و دیگر ادامه ندهد! کاش غرور و حیثم را بیش از این به باد ندهد!
نمی‌توانم بیش از اینجا بایستم تا چوب حراج به غرور و آبرویم بخورد. کاسه‌ی آش را محکم‌تر گرفته و با قلبی که از درون می‌گرید؛ در را هل می‌دهم و قدم به داخل می‌گذارم.

_تو از کجا...

با ورودم حرف در دهان کاوه می‌ماند و رنگ از رخ ترانه و عمه می‌پرد. کاوه لبخند زده و قدمی پیش می‌آید:

_خوش اومدی برکه‌جان. اتفاقا همین الان ذکر و خیرت بود.
عمه می‌غرد:
_کاوه!

اما او بی‌خیال لب می‌زند:

_داشتم به مامان می‌گفتم؛ من برات احترام زیادی قائلم و خیلی هم دوستت دارم اما نه به چشم یه همسر. من و تو نزدیک به ۱۲ سال اختلاف سنی داریم و همیشه تو رو فقط یه دختر بچه دیدم. مطمئنم که توام منو برادر بزرگتر خودت می‌دونی و حسی نداری. درسته؟ خودت هم بگو که با این حرف و حدیثای ازدواج مخالفی؟!

بهت‌زده نگاهش می‌کنم و همزمان صدای شکسته شدن قلبم را می‌شنوم...

https://t.me/joinchat/g8_ccysKjGo0MTNk
https://t.me/joinchat/g8_ccysKjGo0MTNk

#برکه‌ سماوات #دلباخته‌ی #کاوه؛ پسرعمه‌ی پزشکش است و تمام خانواده آن‌ها را نامزد هم می‌دانند اما #کاوه در نهایت #سنگدلی برکه را پس می‌زند و مقابل چشم همه برکه را #کوچک کرده و...
381 views17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 20:17:53 ‍ ‍ ‍
سَدَم

دانشکده فنی دانشگاه تهران

سالن امتحانات‌_ خردادماه

#پارت_۱


از پشت سر صدای استاد را شنیدم، سر برگرداندم، نگاهی به دستان لرزان و برگه‌ی سفیدم انداخت و پرسید :

- خانم موحد، حالتون خوبه؟! چرا چیزی نمی‌نویسید؟

دستپاچه و با تته پته گفتم:

- بله خوبم، الآن می‌نویسم استاد!

به ساعت مارک دستش نگاهی انداخت، کمی خم شد کنار گوشم آهسته‌تر، با ملاطفت و مهربان گفت:

- نیم ساعت بیشتر وقت نیست، برگه‌تون هنوز سفیده.

به #نرمی و با زبان بی‌زبانی #التماس می‌کرد، چیزی بنویسم. بی اراده کمی خودم را #عقب کشیدم ،بوی خُنک و شیرین اُدکلنش حال و هوای #خوبی بهم داد:

- می‌دونم استاد، حواسم به زمان هست.سریع می‌نویسم...

فاصله گرفت و دوباره به سمت انتهای سالن رفت، امّا رَدی از بوی خوشش را در مشامم و حس خوب توجهش را در وجودم باقی گذاشت.

رضا احمدی با چند فاصله صندلی از اول جلسه، تمام حواسش به من بود. برای چندمین بار برگشت، با ایما و اشاره پرسید:

"سؤال چند رو می‌خوای؟"

صدای استاد با #تحکم و #هشدارگونه از انتهای سالن بلند شد و به تندی گفت:

- آقای احمدی! سرت به کار خودت باشه.

#لیا موحد بدجوری دل استادش #سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق نداره سمت لیا چپ نگاه کنه.

https://t.me/+gAOKnfci27JmOGNk
https://t.me/+gAOKnfci27JmOGNk

کپی نکنید پارت واقعی رمانشه
۵۰۰ پارت آماده در کانال

همین پارت اولش رو بخونی #جذبت میکنه

#سامین یک #آقازاده‌ی جذاب و #جنتلمن
#لیا #برنامه‌نویس توانا و #موفق

می‌دونستید نویسنده ازدواج استاد دانشجویی داشته؟ خودشم استاد دانشگاهه رمان سَدَم یه جورایی خاطرات خودشه

پارت گذاری #منظم و روزانه+ پارت هدیه همراه با یک نویسنده‌ی متعهد و منظم از نظر مخاطبان

https://t.me/+gAOKnfci27JmOGNk
https://t.me/+gAOKnfci27JmOGNk


577 views17:17
باز کردن / نظر دهید