2022-05-19 20:16:47
با حسرت نگاهی به توت فرنگی های سرخ آب دار لب خیابان کردم و اب دهانم را قورت دادم.
دست خودم نبود که به ناگهان از حرکت ایستادم.
با حرص به سمتم آمد و بازویم را در چنگ گرفت.
-چه مرگته باز؟ راه بیوفت هزار تا کار و زندگی دارم. چته باز.
جواب ندادم که نگاه خیره ام را دنبال کرد و گیج گفت:
-به چی نگاه میکنی؟ نکنه سوژه پولدار تر از من گیر اوردی؟ می خوای ولت کنم این حروم زادهی تو شکمت رو ببند به ناف اون؟
https://t.me/+ijeGx3JUPJE2ZmVk
همیشه بد بین بود و فرزند خودش را هم حرام زاده خطاب می کرد.
سر را پایین انداختم. قلب شکست ولی توجه نکردم.
-آ...آقا....میشه...میشه از اونا برایم بگیری؟ لطفا!
اشاره ی انگشتم را دنبال کرد و بلافاصله اخم هایش در هم گره خورد.
دستم را کشید و غرید.
-باز گدا گشنه بازی هات شروع شدن؟ جرعت نیست نیست با خودم جایی ببرمت هی باید بخوری.
اشک در چشمانم جمع شد...در طول بارداریم این دومین باری بود که ویار کرده بودم، آن دفعه هم نخرید، آن لواشت های ترش هوس انگیز...حتی هنوز که هنوزه با یاداوردیشان جنینم در شکم تکان می خورد.
پوزخندی زد ادامه داد:
-خب به بهانهی این بچه می خوای جیب منو خالی کنی، ولی کور خوندی غربتی خانم...من باج بده نیستم. همین که لطف کردم و قبول کردم تو خونم تولتو پس بندازی خداروشکر کن.
با بغض لب زدم:
-ببخشید....به خدا تقصیر من نیست....فقط هوس کردم....
با بیرحمی به چشمانم زل زد و گفت:
- سعی کن دیگه هوس نکنی، فقط دارم لحظه شماری میکنم موقع زایمان جفتتون بمیرید و از شرتون راحت شم.
با حیرت نگاهش کردم از شدت هق هق بریده بریده حرف می زدم.
-چرا...از من بدتون میاد...چرا....هیچ وقت دوستم ندارید....مگه من چیکارتون کردم...آخه...اون سری هم برام نخرید....همش میگید بمیرم... بچم بمیره....چرا انقدر بی رحمید....حتی ..حتی اون روزم که مامانتون برام یکمی...لواشک اورد ازم گرفتیدش....هنوز...بوش...بوش زیر دماغمه.
توجه چند نفر به ما جمع شده بود.
انگشت های دستمو بین دست بزرگ و مردونش له کرد و غرید.
-خفه شو..ببند دهنتو ابرومو بردی..ببین به خاطر یه تیکه لواشک داری چیکار میکنی.تو دیوونه ای به خدا.
جنینم لگد محکمی به شکمم زد، انگار می خواست از مادرش دفاع کند.
بینی ام را بالا کشیدم و مظلوم لب زدم:
-دکتر گفت چون سنم کمه امکان داره زایمانم خطرناک بشه.... همش باعث ناراحتتیتون میشم...دعا میکنم سر زا برم تا شما هم یه نفس راحت بکشید...ولی تورو هر کی که می پرستید بچمو بعد من اذیت نکنید...نزارید مثل من حسرت به دل بمونه.
نگاهش کمی نرم شد.
به کناری کشیدم و گفت
-از جات تکون نخور تا بیام...چکاوک بفهمم نگاهت هرز پریده اینور اونور و دست از پا خطا کردی دارت میزنم.
چشمی گفتم و با نگاه دنبالش کردم که به ان ور خیابان رفت
قبلم از دیدن صحنه ی روبه رو مچاله شد
یک زن جوان و شیک پوش را دید.
بغلش کرد. صورتش را بوسید و با مهربانی که خرج من نمی کرد با او بگو بخند کرد.
دیگر توان نگاه کردن نداشتم. سرم را پایین انداختم.
بدنم همان طور تحلیل می رفت و نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با تنه ی محکمی که خوردم روی زمین افتادم و درد محکمی در بدنم پیچید.
-آخ...بچمم
طولی نکشید که همه دورم جمع شدند.
-خانم خانم خوبی...وای کسی همراهش نیست؟ داره از دست میره
گرم مایع داغی زیر شکمم...ای خدا طلف معصومم داشت جان می داد.
چشم هایم داشت روی هم می رفت که صدای داد مَردم امد.
با وحشت مشمای دستش را کنار انداخت و بغلم کرد.
-یا امان زمان...چکاوک...چت شد.
اون حرف می زد و نگاه من خیرهی ان مشما بود.
برایم توت فرنگی خریده بود.
با گریه خندیدم.
که گفت:
-چکاوک دور سرت بگردم چشاتو نبندی ها...به خدا رفتم برات توت فرنگی بخرم....باز کن چشای قشنگتو.
دست به صورتش کشیدم. گریه می کرد. نگران من بود؟
خواستم دوباره لبخندی از محبتش بزنم که پلک هایم روی هم افتاد و اخرین چیزی که شنیدم عربدهی دردناک مَردَم بود.
https://t.me/+ijeGx3JUPJE2ZmVk
https://t.me/+ijeGx3JUPJE2ZmVk
https://t.me/+ijeGx3JUPJE2ZmVk
562 views17:16