Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 12

2022-05-21 20:15:33 #رمان_دل_خودخواه


#پارت347



با شتاب اومد سمتم و کوبید تو صورتم
- به چه حقی این جوری صداش می‌زنی؟
قبل اینکه بتونم واکنشی نشون بدم از روی شال موهام و گرفت و کشید و ادامه داد: امروز مال من می‌شی!
پرتم کرد روی تخت
جیغ کشیدم و اومدم از جا بلند شم که دوباره دستش و بلند کرد و محکم کوبید تو صورتم و مچ دست‌هام رو گرفت و محکم نگه داشت
بیشتر از این نتونستم تحمل کنم و به التماس افتادم
- توروخدا ولم کن! التماست می‌کنم ایلیا! التماست می‌کنم!
- دهنت و ببند!
با یه دستش پیراهنش رو درآورد و مچ دست هام رو رها کرد و دستش رو برد سمت کمربندش… از فرصت استفاده کردم و زدم تو سر و صورتش و موهاش رو کشیدم… مچ دست هام رو گرفت و به تخت قفل کرد و تو صورتم غرید: تقلای بیخود نکن! امروز کارت تمومه!
جیغ بلندی کشیدم و اومدم با کله بزنم تو صورتش که یهو از روم کنده شد… تو جام نشستم… دیدم یه مرد دیگه که تا به حال ندیده بودمش ایلیا رو نگهش داشته و نمی‌ذاره تکون بخوره… شتابزده از تخت بلند شدم و رفتم یه گوشه ایستادم و با ترس بهشون زل زدم… تمام تنم می‌لرزید به زور سر پا ایستاده بودم… ایلیا تقلا می‌کرد و سعی داشت خودش و از بین دست‌های مرده آزاد کنه؛ ولی موفق نبود… مرده حین اینکه نگاهش به در بود به حرف اومد
- خانم گرفتمش.
چرخیدم سمت در... با دیدنش کسی که از در وارد اتاق شد چشم هام گشاد شد و تو جام خشک شدم
سارا لبخندی زد و نگاهی به سر تا پام انداخت و رو کرد سمت ایلیا
- مگه نگفتم از این هرزه بازی‌ها خوشم نمیاد کثافت؟
ایلیا حین اینکه تقلا می‌کرد جواب داد: تو هر کاری می‌خوای بکن؛ اما اون امروز باید مال من بشه!
- ساکت شو‌.. دیگه کارم باهات تموم شده... دیگه احتیاجی بهت ندارم... حالا که نشون دادی چقدر کثیفی احتیاجی به زنده بودنت نیست.
اسلحه‌اش رو در آورد و آورد بالا و در کمال ناباوری بدون هیچ احساسی به پیشونی ایلیا شلیک کرد… ایلیا خون از پیشونیش زد بیرون و روی زمین سقوط کرد.
مات و مبهوت به جنازه غرق خونش زل زدم
- بیارش شاهرخ!
1.4K viewsedited  17:15
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 20:18:26 رمان‌های آسمان ۶۵ دل خودخواه pinned «-گوه خوردی بهش شیر نمیدی! زودباش !! باید به بچه م شیر بدی! خودمو عقب کشیدم و با درد و نفرت گفتم: -نمیخوام! بچه ای که با تجاوز تو دامنم گذاشتی رو نمیخوام!! ببرش بده به هرکی که میخوای شیرش بده! سیلی محکمی توی صورتم زد که صورتم به سمتی پرت شد. صدای گریه…»
17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 20:18:14 - آمین بپیچ بیا که بدبخت شدیم آوینا بهونه‌تو گرفت الان داخل بیماستانیم!

با دیدن پیام هینی کردم و با قلبی که از شدت ترس در دهانم تپش گرفته بود نگاهم را به فراز دوختم.
گوشی را در جیب روپوشم فرستادم و چند قدمی جلو رفتم.

- دکتر الیاسی من مشکلی برام پیش اومده باید سریعا برم و متأسفانه نمی‌تونم تو این جلسه شرکت کنم!

فراز اخمی کرد و بی‌توجه به آدم‌های درون این اتاق قدمی جلو گذاشت که صدای جیغ بچه‌ گانه‌ای رنگ را از رخسارم پراند.
دختر بچه‌ای که آن سمت در بود و پدرش جلوی من!

- چه مشکلی پیش اومده؟
برو تا لباستو عوض می‌کنی من می‌رم کلید ماشین‌و بردارم!

تن و بدنم به وضوح لرزید و این مرد چرا نمی‌فهمید نباید به من نزدیک شود؟ چرا نمی‌فهمید وقتی که نامزدش دقیقا بیخ گوشش نشسته؟

- ممنون از لطف‌تون دکتر طلوعی اما خودم می‌تونم حلش کنم!

صدایم و نفس‌هایم لرزان بود و امیدوار بودم دست از سرم بردارد. با تکان سر الیاسی سریع به سمت در دویدم و خودم را از سالن به بیرون پرت کردم.
انتهای سالن آوینایی بود که پشتش به من بود.

- آمین این بچه بازیا چیه داری درمیاری؟ وقتی بهت می‌گم خودم می‌برمت نه و نو تو کارم نیار!

با ترس خودم را جلوی رویش انداختم تا دیدی به آوینا نداشته باشد.

- چندین بار بهتون...ذکر کردم دکتر طلوعی...درست نیست وقتی نامزد دارین اِنقدر به همسر سابق‌تون نزدیک بشین!

اخمش از شنیدن کلمه‌ی نامزد درهم شد که من از آن چیزی که می‌ترسیدم به سرم آمد.
صدای جیغ آوینایی که مامان گفت و جسم کوچکش که چند ثانیه بعد در آغوشم رفت و من تنها با ترس به فراز خیره شدم.

- مامان؟!
https://t.me/+LB5gBLUQRIc0NDFk
https://t.me/+LB5gBLUQRIc0NDFk
#بنرپارت‌واقعی‌رمان‌است
پنج سال بود که از ترس اینکه دستش به من برسه و دخترمو ازم بگیره به یکی از روستاهای کردستان فرار کردم اما بی‌خبر از اینکه طی اتفاقی همکارم شد و با نامزدش...
برای خوندن ادامه رمان روی لینک زیر کلیک کنید
https://t.me/+LB5gBLUQRIc0NDFk
209 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 20:18:14 - سقطش کن. نمیخوام شوهرم بفهمه.

سمانه دستم را محکم فشرد وبا ترس گفت:

_رها خواهش میکنم بخدا امیرعلی و علیرضا اگر بفهمند پوست از سرمون می‌کنند چرا میخوای این نعمتی رو که خدا تو دامنت گذاشت رو از بین ببری.

من که به شدت به گریه افتاده بودم با هق هق گریه گفتم:

_نمیخوام، هنوز آمادگیش رو ندارم امیرعلی خبر نداره نمی‌ذارم بفهمه.

هنوز حرفم تمام نشده بود که در با لگدی که طرف به آن زد به شدت از بالا کنده شد ونزدیک بود که از جا کنده شود.
دکتر که نزدیک به من بود از ترس به عقب پرید.

با دیدن امیرعلی با آن چهره خشمگینش از ترس کل بدنم شروع کرد به لرزیدن.
امیرعلی که حسابی عصبانی بود با قدم های سریع به طرفم آمد وبا فریاد گفت:

_داشتی چه غلطی میکردی وای به حالت رها وای به حالت بلایی سربچم اومده باشه.

و رو به سمانه صدا بلند کرد.
_چرا برو بر من و نگاه میکنی برو شلوارشو بیاره بپوشه.
این رو گفت وچانه ام رو با خشم فشرد.
_تو خجالت نمیکشی جلو اینا لخت شدی انگار زیاد بهت آسون گرفتم نه؟

بعداز پوشاندن لباس هایم دست به زیر پاهایم انداخت ومن را محکم در آغوش گرفت و با خود به طرف ماشینش برد.

_آخ آخ رها آخ تولم فقط خدا نگاهت کنه بلایی سر جوجم آورده باشی پدرتو در میارم بدبلایی به سرت میارم.

این را گفت و با بوسیدن سرم آرام بر روی صندلی جلو نشاندم و رو به سمانه باتشر گفت:

_میری خونه سمانه همین الان.
https://t.me/joinchat/RmETftg0TAWJQOie
https://t.me/joinchat/RmETftg0TAWJQOie

پارت واقعی رمانشه

رها دختری که به اجبار با امیرعلی ازدواج میکنه، اما دلش به زندگی بند نیست و رویای دیگه‌ای توی سر داره. اما امیر علی با شخصیت دیکتاتور و خشنی که داره رها رو به زور پایبند به زندگی میکنه تا این که رها طاقت نمیاره و سر به طغیان میذاره و...

https://t.me/joinchat/RmETftg0TAWJQOie
https://t.me/joinchat/RmETftg0TAWJQOie

با ورود ما به مطب سریع من را به داخل برد.
با گذاشتن دستگاه سونو بر روی شکمم دکتر متعجب نگاهی به ما کرد وبا بهت گفت:
_امیرعلی لطفا بیا اینجا ببین چی داریم.

با حرف دکتر امیرعلی باقدم های بلند به سمت دکتر رفت و در کنارش جای گرفت.

دکتر ازعمد صدایش را پایین آورد و چیزی در گوش امیرعلی گفت که با اتمام حرفش امیرعلی دو دستش را محکم در موهایش گذاشت و همان جا نگه داشت و به طرف من برگشت طوری که با دیدن چشمان قرمزش رنگ از صورتم پرید بدنم به لرزش افتاد اگر بلایی سر بچه می آمد امیرعلی من را میکشت.
https://t.me/joinchat/RmETftg0TAWJQOie
https://t.me/joinchat/RmETftg0TAWJQOie
143 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 20:18:14 -گوه خوردی بهش شیر نمیدی! زودباش !! باید به بچه م شیر بدی!


خودمو عقب کشیدم و با درد و نفرت گفتم:

-نمیخوام! بچه ای که با تجاوز تو دامنم گذاشتی رو نمیخوام!! ببرش بده به هرکی که میخوای شیرش بده!

سیلی محکمی توی صورتم زد که صورتم به سمتی پرت شد. صدای گریه و جیغ بچه کل اتاق را برداشته بود و فاضل نعره زد:

-تو گوه میخوری بچه ی منو نمیخوای! یالا بشین شیرش بده تا با کتک مجبورت نکردم!!

با گریه عقب تر رفتم و تمام بدنم درد میکرد. زیر دلم را گرفتم و داد زدم:

-دست از سرم بردار کثافت! به زور تو خونه ات اسیرم کردی... حامله شدم.....حالا با زور و کتک میخوای به بچه ی حرومزادت شیر بدم؟!!


جلو آمد و از موهایم گرفت و به سمت تخت هلم داد و بلند داد زد:

-حرومزاده جد و آبادته! حق نداری به بچه من بگی حرومزاده! این بچه حاصل عشق من به توی بی لیاقت و بی چشم و روعه!! باز زر بزن بیفتم به جونت مثل سگ بزنمت!!

روی تخت افتادم و از درد به خودم پیچیدم. اما با نفرت داد زدم:

-من عشق توی وحشی رو نمیخوام! چرا نمیفهمی؟ ازت بدم میاد. از خودت و بچه ات بدم میاد!!

از زور عصبانیت صورتش قرمز شد و چشمهایش پر شد. وحشیانه به سمتم حمله کرد و غرید:

-تو غلط میکنی منو نمیخوای! غلط میکنی بچه تو نمیخوای!!

دو طرف یقه ی پیراهنم را گرفت و توی صورتم غرید:

-شیرش میدی یا نه؟!!
با حرص و کینه گفتم:
-نه نمیدم!!

انگار منتظر همین حرف بود تا آن روی وحشی اش را بار دیگر نشانم دهد! دو طرف یقه ی پیراهنم را کشید و جر داد و داد زد:

-خودم مجبورت میکنم !

داد زدم و هرچقدر خواستم مانعش شوم، از پسش برنیامدم! پیراهنم را توی تنم تکه پاره کرد و با همان پیراهن دستانم را از پشت بست.
جیغ زدم و فحشش داد و گریه کردم.

اما او بی توجه، بچه ی گرسنه را توی بغلم گذاشت که شیر بخورد!

بچه ام انقدر گرسنه بود که همان اول با ولع شروع کرد به مکیدن!
با گریه گفتم:

-ازم دورش کن... نمیخوام. بچه تو نمیخوام. نمیخوام وابستش بشم. به اندازه کافی عذابم دادی. نمیخوامت!!

همانطور که بچه را نگه داشته بود تا شیر بخورد، پشت سر هم صورتم را بوسید و با عشق و جنون غرید:

-باید بخوای! باید هم منو بخوای هم بچه مونو! باید بمونی تو زندگیم... تو گوه میخوری من و بچه مو نخوای!!

لبهایم را بوسید و سرشانه ام را بوسید. سپس بچه اش را بوسید و با صدای خش گرفته ای از بغض گفت:
-جون من شما دوتایید! غلط میکنی جونمو بگیری هیما...

هم شیر خوردن بچه دردناک بود، و هم دلم درد میکرد. هم حرفهای فاضل قلبم را به درد می آورد و ناله کردم:

-آخ خدا درد دارم!!
شروع به نوازش بدن دردناکم کرد و جای جای بدنم را بوسید.

-تقصیر خودته دیگه آدم باش مثل سگ کتک نخوری... وقتی میگم دوسِت دارم، بفهم احمق! چطوری حالیت کنم که جون منی؟

ازش دلخور بودم و غریدم:
-چجوری دوستم داری و کتکم میزنی؟

-چون همش میخوای بری!!!
با داد بلندش چشم بستم.

بچه که خوابش برد، او را کنارش گذاشت و بعد تن له و لورده ام را به آغوش کشید و با بوسه های داغی گفت:

-حالا نوبت آروم کردن خودمونه عشقم!

https://t.me/joinchat/-BtqDdU8Rrw5NjQ0

بهم تجاوز کرد!
اون رئیس بزرگترین باند مافیای عتیقه بود و من دختر عرب زبان که می‌گفت با چشمام دلش رو بردم. فرار کردم اما یه شب دزدیده شدم و وقتی به هوش اومدم، برهنه تو بغلش بودم!
با حامله کردنم توی عمارتش بندم کرد و هرشب...
https://t.me/joinchat/-BtqDdU8Rrw5NjQ0
https://t.me/joinchat/-BtqDdU8Rrw5NjQ0
172 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 20:18:14 -:امشب و اینجا بمون!

خندیدم و همانطور که با نزدیک ترین فاصله در آغوش و روی پاهایش نشسته بودم،با عشق دستی به گوشه ابرویش کشیدم و خیره در چشم های تخس و آبی رنگش لب زدم:بچه شدی داراب؟
جواب بابا رو چی بدم؟

دلخور شد...
ابرو در هم کشید و با حرص دست دور کمرم انداخت و مرا به تنش چسباند.
چانه اش را به شانه ام تکیه داد و مرا بین بازو های عضلانی اش فشرد!...به حدی که صدای اخ‌م بلند شد و درحالی که نهایت لذت را می بردم،بی نفس لب زدم:خفم کردی مرد!

فشار دستانش را کم کرد،اما حصار محکمی که دورم بسته بود را باز نکرد.

بینی اش را به گردنم چسباند و هرم داغ نفسش لرزی به جان قلبم انداخت.

-:امشب و پیشم بمون...نرو!

چشم بستم با لبخند،دست دور گردنش انداختم و کمی وول خوردم تا بهتر چفت آغوش بزرگ و گرمش شوم...
https://t.me/joinchat/gubdzpwEyIYwZTY0

امشب بچه شده بود مرد بی اعصاب من!
با سی و چند سال سن،اینطور شبیه بچه ها خودش را به من چسبانده بود و با تخسی و خواهشی پنهان می خواست که اینجا بمانم.

بوسه ی گرمش روی گردنم نشست و صدای خشدارو بمش گوش هایم را پر کرد
-:گور بابای بابات...نمی ذارم بری از پیشم لی‌لی!

قلبم پر تپش کوبید و تمام تنم از آن بوسه ی تبدار و ناگهانی داغ کرد...

خواستم فاصله بگیرم که سماجت کرد و بیشتر به تنش چسباندم.

بی قرار لب زدم:داراب...نکن اینطوری...بچه شدی؟؟...امشب مهمون داریم زشته خونه نباشم!
https://t.me/joinchat/gubdzpwEyIYwZTY0

اینبار خودش مرا از آغوشش جدا کرد و حالا درحالی که نگاه غد و آبی رنگش مابین چشمانم رفت و آمد می کرد،با حرص گفت:بچه شدم...آره!بچه شدم!
مهمون دارید؟خب به چپم!
امشبه رو در اختیار منی!

خندیدم و درحالی که با مهربانی ته ریش هایش را نوازش می کردم،گفتم:من و با مامانت اشتباه گرفتی خوشتیپ؟؟
بدخواب شدی بداخلاقی می کنی ها!
من بمونم اینجا خطر داره قربون چشمات بشم...هنوز برای مادر شدن زیادی جوونم.

منظورم را به خوبی گرفت و لبخند کج اش دلم را بی تاب تر کرد.
تنم را جلو کشید و خیره به لب های نیمه بازم،در فاصله میلی متری پچ زد:هوایی می کنی؟...
می دونی روانم همینجوری درگیرته،باز انگولک می کنیش نفس؟

تا بخواهم چیزی بگویم،دست دیگرش را پشت گردنم برد و با گفتن:امشب تو چنگ خودمی!
تنم را جلوکشید و....


خلاصه

داراب مرد سرد و سی و چند ساله ای که در روز های تکراری زندگی...با دختر هجده ساله و جوانی که دختر رفیق قدیمی اش است مواجه می شود...
دختری که برخلاف او،سرشار از عشق و شور و شادی ست و صفحه ی جدیدی از زندگی را برای مرد جذاب و خسته ی ما،ورق می زند!...
223 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-05-19 20:18:00 رمان‌های آسمان ۶۵ دل خودخواه pinned «صدای قهقهه هاشون بلند شده بود داشتم از حرص میترکیدم. رادمان چطور میتونست یه زن دیگه رو بیاره خونه؟ https://t.me/+Pmpty3RLXicxYzE8 با بلند شدن دوباره قهقهشون دیگه طاقت نیاوردم از اتاق اومدم بیرون به سمت سالن رفتم. با دیدن صحنه روبه روم بیشتر عصبی…»
17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-05-19 20:16:47 - اومدم بچمو ازت پس بگیرم!

بهت زده با شکم بالا آمده اش به طرفم برمیگردد و به صورت سردم خیره میشود که ادامه میدهم:

- تخمو ترکه ی خودمه، خودم کاشتمش تو رحمت پس ماله منه!

اشکش روی گونه های سفیدش جاری میشود و از منی که تازه حبسم تمام شده جان میبرد...

- منوچهر اینکارو با من نکن!
بچمو ازم نگیر جونم به جونش وصله لعنتی...

دسته مشت شده ام را گوشه ی سرش میکوبم و خفه میغرم:

- اون شبو یادته؟ یادته زنم شدی؟ یادته بهت تجاوز کردم؟ یادته این بچه رو گفتی میکشی؟
جیشد؟
بچه ی منو چرا نکشتی؟
هاااان؟
کر شدی خانوم معلم؟!

با دست های ضریفش بر روی سینه ی پر از ذخمم میکوبد و با هق هق مینالد:

- نامرد تو جونمو گرفتی!
گنده لاتِ محلی درست!
اما...
من زنتم!
زننننت!
حق نداری منو با آدمات مقایسه کنی!

پوزخند تلخی میزنم و انگشت سبابه ام را روی لب های قرمزش میکشم میگویم:

- من با وجود زنو بچم عاشقت شدم درناز!
عاشقه تویی که عاشقم نبودی!
اما یه چیزی رو تو یادت رفته...

سرش را بالا می آورد و در چشمانه غمگینم خیره میشود که طاقتم طاق میشود و لبانش رو با عطش میبوسم!

- اون بچه ایی که تو شکمته ماله ماست راه بیوفت میریم خونه!

با فریادی که با درد میکشد چشمهایم گشاد میشود ولی با چیزی که میگوید قلبم می ایستد:

- ک...کیسه...آبم....منوچهر....آیییی....

در آغوشم میگیرمش و با نگرانی لب میزنم:

- آروم باش درنازم چیزی نیست آروم باش نفسه منوچهر!
هیششش گریه نکن دلبرم!

https://t.me/+Etv8ac2S_LozNGU0
https://t.me/+Etv8ac2S_LozNGU0

https://t.me/+Etv8ac2S_LozNGU0
https://t.me/+Etv8ac2S_LozNGU0

گنده لاتِ یه محل بودم!
آدم داشتم!
زنو بچم بودن!
اما...
امان از دلی که دل ببنده...
دل بستم به معلمی که دل میبرد از منه مرد!
منو نمیخواست!
بهش تجاوز کردم!
به زور زنم کردمش ولی با دستگیر شدنم و حبسم همه چی بهم خورد...
تا اینکه برگشتم ولی...

#ممنوعه
477 views17:16
باز کردن / نظر دهید