Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 91

2021-04-13 19:48:00 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت460



دست‌هام و دور گردنش حلقه کردم و با لحنی که دوست داشت تکرار کردم: کاری نمی‌کنم! کاری نمی‌کنم!
صدای بلند ضربان قلبش و احساس کردم خیلی سریع دست‌هام و از دور گردنش باز کرد و گذاشتم رو زمین و شتابزده رفت تو اتاق… دنبالش راه افتادم… رفت سمت تخت و به پشت دراز کشید روش و دست‌هاش و از هم باز کرد… نشستم کنارش و خیره نگاهش کردم
- زل نزن!
دستم و بلند کردم صورتش و لمس کنم که دست‌هام و محکم گرفت تو مشتش با قدرت فشرد
- اینجوری نکن بهراد! داری اذیتم می‌کنی!
پوزخندی زد
- اذیت؟
تو جاش نشست و چونم و گرفت تو دستش و سرم و بلند کرد
- من؟ من اذیتت می‌کنم؟ پس تو چی؟ تو با من چیکار کردی؟ ها؟ تو چیکار کردی؟
- من…
نذاشت حرفم و تموم کنم با خشونت دستم گرفت و از تخت کشید پایین و با سرعت رفت سمت در
- چیکار می‌کنی بهراد!
در و باز کرد و پرتم کرد رو زمین
- آخ.
روم و برگردوندم سمتش که با کوبیده شدن در تو جام پریدم… در و که قفل کرد… تو خودم جمع کردم و به در اتاقش خیره شدم… خیلی از دستم عصبانی و ناراحته... حق داره… سه سال تمام رهاش کردم و رفتم… حتی یه تماس هم نگرفتم ببینم حالش چطوره… ولی منم حق دارم… فکر می‌کردم اونه که تو خیابون رهام کرده… اونه که زندگیم و نابود کرده… اونه که باعث دردامه… باید درک می‌کرد داغونم… باید منتظرم می‌موند... اصلاً چرا خودش باهام تماس نگرفت؟ چرا نیومد دنبالم؟
با باز شدن در اتاق سرم و بلند کردم… حاضر آماده اومد بیرون… با دیدنم که هنوز رو زمین نشسته بودم شوکه نگاهم کرد ولی به روی خودش نیاورد… اخم‌هاش و کرد تو هم و بدون توجه به من رفت سمت پله‌ها… سریع از جا بلند شدم و دنبالش دویدم
- کجا می‌ری؟ هر جا می‌ری منم میام!
جواب نداد
از در بیرون رفت و رفت سمت ماشینش و سوار شد... رفتم سمت صندلی شاگرد و در رو باز کردم و نشستم
- پیاده شو!
- باهات میام! کجا می‌خوای بری؟
بدون اینکه جوابم و بده با یه گاز وحشتناک دنده عقب از خونه زد بیرون…
519 views16:48
باز کردن / نظر دهید
2021-04-13 19:47:23 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت459



مبهوت نگاهم کرد
- عشق بده! بهم عشق بده! از دوریت داشتم میمردم بهراد! عشقت و می‌خوام! واسه خودم می‌خوام!
با خشونت کشیدم تو آغوشش و لبش و گذاشت رو لبم و بوسید… بعد چندین سال قلبم دوباره با شدت شروع کرد به کوبیدن… دست‌هام و بلند کردم و گذاشتم دو طرف صورتش که فوراً لبش و برداشت… سرم و فرو کردم تو گردنش و تند تند نفس کشیدم
با نفس نفس گفت: هیچ حسی بهت نداشتم… حتی با بوسه هم هیچ حسی بهت نداشتم.
یهو به شدت به خودش فشارم داد… از درد صورتم جمع شد… حس کردم الانه که استخون‌هام خورد بشه… سرم و بلند کردم و با درد لب زدم: دردم میاد!
خیره چشم‌هام بیشتر فشارم داد
- برام مهم نیست!
اشک تو چشم‌هام نشست و از گونه‌هام سرازیر شد… خیره اشک‌های صورتم شد که از گونه‌هام می‌ریخت… کم کم حلقه دست‌هاش شل‌تر شد… سرش و آورد جلو و لبش و کشید رو گونم…
- بهراد!
لبش و برد سمت گوشم و گرفته لب زد: کجا بودی برف؟ کجا بودی؟ الان کجایی؟
سرم و گذاشتم رو قلبش
- همه این مدت تو قلبت بودم! تو قلبم بودی!
سرم و بلند کردم و ادامه دادم: الانم کنارتم! تو آغوشتم!
حین اینکه تو بغلش بودم چرخید و تکیه داد به دیوار و به روبرو زل زد
دستم و بلند کردم و کشیدم رو گونه‌اش
- نمی‌ذاریم پایین؟
حرفی نزد
- بهراد!
بازم جواب نداد
سعی کردم با پرویی به حرفش بیارم و توجهش و جلب کنم
- توام دلت خیلی برام تنگ شده بود نه؟
نیشخندی زد
- هیچ حسی نداشتم و ندارم!
لبخندی زدم و سرم و بردم جلوی صورتش و لب زدم: چند دقیقه پیش که داشتی می‌خوردیم حالا هم سفت گرفتیم تو بغلت بعد می‌گی هیچ حسی نداری؟
متعجب سرش و خم کرد و نگاهم کرد
- چیه؟ چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
اخم‌هاش به شدت در هم شد
- این چه طرز حرف زدنه؟
- مگه چشه؟ دوست دارم با تو اینجوری حرف بزنم.
سرم و بلند کردم و زیر چونش و بوسیدم
- خوشت نمیاد؟
عصبی روش و برگردوند
خندیدم و دست‌هام و بلند کردم و ناخن‌هام از گردنش کشیدم تا روی سینه‌اش… نفسش تو سینه‌ حبس شد و با لحن خشداری لب زد: داری چیکار می‌کنی؟
464 views16:47
باز کردن / نظر دهید
2021-04-12 20:19:52 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت458



- دیگه برام مهم نیستی! فقط از جلوی چشم‌هام گمشو!
فقط نگاهش کردم
فریادش بلند شد
- بیرون!
از تخت اومدم پایین و دویدم سمتش… خواستم از پشت بغلش کنم که روش و برگردند و با خشونت هلم داد عقب… جیغ خفیفی کشیدم و پرت شدم رو زمین… سرم و بلند کردم و با بغض نگاهش کردم
چشم‌هاش قرمز خون شده بود
نیشخندی زد
- تا الان کجا بودی؟ برگشتی که چی؟ می‌دونی با چند تا دختر بودم؟ همشون هم از تو خیلی بهتر!
- دروغ می‌گی!
- هر جور می‌خوای فکر کن! اصلاً برام مهم نیست!
در همین حین گوشیش زنگ خورد… از جیبش در آورد و نگاهی انداخت… با دیدن اسم مخاطب لبخندی زد و تماس و برقرار کرد و حین اینکه نگاهش به من بود با خشرویی گفت: سلام عزیزم.
اخم‌هام به شدت رفت تو هم… یعنی کیه که اینجوری باهاش حرف می‌زنه؟
- باشه… الان نمی‌تونم صحبت کنم… فردا می‌بینمت عشقم… باشه… خداحافظ… قطع کرد
سریع از جا بلند شدم و رفتم جلوش ایستادم
- کی بود؟
بدون اینکه جوابی بهم بده یا نگاهم کنه رفت سمت تراس و درش و باز کرد و رفت بیرون… دنبالش راه افتادم
- هوا سرده… همینجوری نرو بیرون… لباس بپوش.
به حرفم توجهی نکرد… رفت جلوی نرده‌ها ایستاد… دیدم همینجور با بالاتنه برهنه ایستاده تو سرما، رفتم تو اتاق و پلیورش و برداشتم و برگشتم کنارش و بازوش و گرفتم
- بگیر بپوش!
دستم و با خشونت پس زد… دستم و بلند کردم و کشیدم روی شونه‌اش… با شتاب روش و برگردوند سمتم و دوباره محکم کوبید توی صورتم
بهت‌زده زمزمه کردم: بهراد!
با عصبانیت نگاهم کرد
- این‌همه سال نبودی حالا هم نباش! من زندگی خودم و دارم! دیگه هیچ جایی برای تو نیست!
بی‌مقدمه گفتم: می‌خوام باهات ازدواج کنم!
اولش حیرت زده نگاهم کرد بعد توی یه لحظه صورتش کبود شد… وحشیانه بازوم و چنگ زد و و بلند کرد و کوبید به دیوار… درد تو تنم پیچید
- آخ.
فریادش بلند شد
- نمی‌خوامت! گرفتی؟ دیگه نمی‌خوامت! دیگه نمی‌خوام چشمم بهت بیفته!
بی‌توجه به حرفش سرم و بردم جلوی صورتش و خیره چشم‌هاش لب زدم: ببوس!
502 views17:19
باز کردن / نظر دهید
2021-04-12 20:19:18 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت457



از ترس و هیجان دست‌هام می‌لرزید
دستم و بلند کردم در بزنم که پشیمون شدم… دستم و گذاشتم رو دستگیره و خواستم در و بازش کنم که نتونستم… دستم و کشیدم عقب و مضطرب دور خودم چرخیدم
- چیکار کنم؟ می‌ترسم محلم نذاره! اگه بگه دیگه نمی‌خوامت؟ اونوقت چیکار کنم؟ نمی‌تونم! نمی‌تونم تحمل کنم پسم بزنه! دیگه بیشتر از این نمی‌تونم دوریش و تحمل کنم!
به در بسته خیره شدم
- بالاخره که چی؟ بالاخره که باید برم تو و واکنشش و ببینم!
ترس و کنار گذاشتم و قبل اینکه پشیمون شم در و باز کردم و وارد اتاق شدم و نگاهم چرخوندم تو اتاق… دمر دراز کشیده بود روی تخت… لبخند عمیقی رو لبام نشست… با شوق خودم و رسوندم بهش و لبه تخت نشستم و دستم و بردم جلو و آروم موهاش و نوازش کردم…
با هیجان خندیدم
چقدر دلم برای لمسش تنگ شده بود
یه دفعه روش و برگردوند اون سمت… ترسیده دستم و کشیدم عقب… بعد چند لحظه دیدم بیدار نشده ریز ریز خندیدم… دوباره دستم دراز کردم سمتش و فرو کردم تو موهاش… دیگه نتونستم تحمل کنم سرم و بردم جلو و گونش و بوسیدم… برگشت سمتم و چشم‌هاش و باز کرد… بادیدنم با شتاب تو جاش نشست و شگفت زده نگاهم کرد… نیشم و باز کردم و نگاهم و قفل چشم‌هاش کردم
- اومدم!
ناباور دستش و آورد بالا نوازش وار کشید رو گونم… چشم‌هام بستم و لب زدم: دلم خیلی تنگت بود بهر!
صدای خش دارش به گوشم رسید
- واقعاً خودتی؟
- اوهوم.
با کوبیده شدن دستش تو صورتم دستم و گذاشتم رو صورتم و متعجب چشم‌هام و باز کردم… در حالی که نفس نفس می‌زد نگاه خشمگینش به من بود
- بهراد!
با خشم توپید: گمشو بیرون! برگرد همون جایی که بودی!
شتابزده رفتم جلوتر و پیراهنش و گرفتم تو مشت‌هام
- اومدم برای همیشه پیشت بمونم!
دستم و از رو پیراهنش کند و توپید: گوه خوردی!
با سرعت از تخت رفت پایین و پشت به من ایستاد و پوزخند صداداری زد
467 views17:19
باز کردن / نظر دهید
2021-04-10 20:22:50 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد #پارت453 با مامان داشتیم میز شام و می‌چیدیم… زیرچشمی نگاهم به بابا بود که نشسته بود روی مبل و روزنامه می‌خوند… کارمون که تموم شد نشستم پشت میز… مامان بابا و بهمن برای شام صدا زد از جا بلند شدن و اومدن نشستن پشت میز… توی سکوت…
655 views17:22
باز کردن / نظر دهید
2021-04-10 20:22:16 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت456



با توقف تاکسی روبروی خونه پیاده شدم… بعد اینکه چمدونم و برداشتم رفتم جلو و زنگ و فشردم… بعد چند دقیقه صدای فرگل به گوشم رسید
- بله!
- باز کن.
بعد کمی سکوت گفت: شما؟
- برفین!
بلافاصله در باز شد… در و باز کردم و خیلی سریع فاصله حیاط تا در ورودی رو طی کردم… به محض اینکه وارد خونه شدم تو آغوش یکی فرو رفتم
- برفین.
خندیدم
- چقدر دلم برات تنگ شده بود.
- منم.
سرش و فاصله داد و نگاهم کرد
- خیلی تغییر کردی! خوشگل‌تر شدی!
نگاهی سرتاپام انداخت و ادامه داد: تیپت که همونه دختر؟
خندیدم
- اینجوری دوست دارم!
- خیلی خوشحالم که برگشتی!
- منم… بقیه کجان؟
- آقا بزرگ و آقا ارشک که سر کارن… ماهک خانوم هم رفته خونه خواهرش.
- خب؟
با لبخند نگاهم کرد
- خب!
- اذیت نکن فرگل!
خندید
- بالا تو اتاقش خوابیده.
- هنوز؟
- آره… امروز حالش خوب نبود نرفته کارخونه.
نگران نگاهش کردم
- چش بود؟
- نگران نباش! فقط طبق معمول عصبی بود.
- پس من زودتر برم بالا ببینمش.
- باشه عزیزم برو... چمدونت باشه خودم برات می‌برم اتاقت.
- ممنون.
با قدم‌های بلند رفتم سمت راه پله‌ و با دو بالا رفتم و ایستادم پشت در اتاقش
617 views17:22
باز کردن / نظر دهید
2021-04-10 20:22:03 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت455



لبخندی زدم
- مراقب خودت باش!
- چشم!
- رسیدی زنگ بزن.
- چشم!
- خوب غذا بخوری ها!
- چشم مامان!
از بغلش اومدم بیرون و رفتم سمت بابا
سرم و بوسید
- زود برگرد دخترم!
حرفی نزدم
کشیدم تو آغوشش
- همه وسایلت و گرفتی؟
- آره بابا چیزی جا نذاشتم.
بهمن بازوم و گرفت و کشید تو آغوشش
- دلم برات تنگ می‌شه آبجی بزرگه.
- منم .
گونه‌اش رو بوسیدم
خندید
رفتم سمت امید و باهاش دست دادم
- موفق باشی.
- ممنون.
- کاش نمی‌رفتی... بدون تو اصلاً خوش نمی‌گذره.
- باید برم! می‌دونی که؟
سری تکون داد
لبخندی زدم و رفتم سمت جیک و باهاش دست دادم
- می‌بینمت… البته تصویری.
خندید
- حتماً.
با صدای بابا برگشتم طرفش
- زود باش برفین! باید بری!
دسته چمدون و گرفتم و دستی براشون تکون دادم و ازشون دور شدم… به محض اینکه وارد هواپیما شدم و نشستم رو صندلی انگشترم و درآوردم و انداختم تو انگشت حلقه و لبخندی رو لبام نشست… هواپیما که از زمین بلند شد نیشم تا بناگوش باز شد… دارم میام! برای همیشه! الان دیگه قلبم آرومه! دیگه ازت بیزار نیستم! دیگه بخشیدمت! هرچند مطمئن نیستم تو رهام کردی یا خودم رفتم… روم و برگرووندم سمت پنجره و به بیرون زل زدم...
***
531 views17:22
باز کردن / نظر دهید