Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 85

2021-05-13 21:18:16 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت518


سکوت کردم
ادامه داد: می‌دونم چه حسیه… اینکه همه مقصر بدوننت و سرزنشت کنن… ولی تو خیلی بچه بودی نمی‌شه گفت تقصیری داشتی… در ضمنم در هر صورت منم مقصر بودم… نباید با خودم می‌بردمت بیرون و می‌ذاشتم تنها بمونی.
- بیا راجع‌بهش حرف نزنیم… اصلاً دیگه راجع به گذشته حرف نزنیم... می‌خوام هر چیزی که باعث یادآوری اون خاطرات بد و دردناک می‌شه رو از ذهنمون پاک کنیم.
سری تکون داد
- چی می‌خوری؟
- یعنی چی؟
- زنگ می‌زنم غذا بیارن.
- دلم زرشک پلو می‌خواد.
یه بوس رو گونم کاشت و از جا بلند شد و رفت پشت پنجره و تماس گرفت و گوشی و گذاشت کنار گوشش
بهش خیره شدم
روش و برگردوند سمتم و نگاهم و غافلگیر کرد سریع نگاهم و ازش گرفتم از جا بلند شدم و دویدم تو آشپزخونه و الکی مشغول کار شدم و لبخندی رو لبم نشست
- خیلی مهربونه… خیلی دوستش دارم.
خندیدم…
بعد چند دقیقه نهار و آوردن و مشغول خوردن شدیم بعد تموم شدن غذا بهراد رفت تو حیاط منم ظرف‌ها رو شستم و رفتم سمت کمد و مشغول آماده شدن شدم
حالا که بهش قول دادم باید عملیش کنم… اون به خاطر من سیگار و کنار گذاشت… یه پیراهن پوشیدن که چیزی نیست… دیگه باید عادت کنم… هر چی باشه اون شوهرمه… تا کی می‌تونم ازش فرار کنم…
همین که آماده شدم ایستادم جلوی آینه… با دیدن خودم خجالت کشیدم… خیلی تنگ و کوتاه بود؛ ولی خیلی خوشگل شده بودم… رژ قرمزم و هم برداشتم و مالیدم به لبم… با صدای باز شدم در سرم و چرخوندم… بهراد وارد کلبه شد
- بر…
با دیدن من از حرکت ایستاد و سکوت کرد و مبهوت بهم خیره شد
- برفین!
لبخندی زدم و رفتم سمتش
- چطور شدم بهراد؟ دوست داری؟
317 views18:18
باز کردن / نظر دهید
2021-05-13 21:17:53 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت517


سرش و بلند کرد و نگاهم کرد
- هم گرسنه‌ام هم تشنه... تشنه‌ای که بعد سال‌ها به آب رسیده.
- یعنی چی؟
- یعنی انقدر برام نمک نریز؛ چون نمی‌تونم نادیدت بگیرم و بهت نزدیک نشم… اونوقته که مجبور می‌شم…
متوجه منظورش که شدم سریع پریدم وسط حرفش
- نه! نه! فقط بغل!
خندید
خندیدم
- بهراد!
- بگو نمک!
خندیدم
- لقب جدیده؟ شد دو تا… یکی فسقلی یکی نمک.
حین اینکه نگاهش و می‌چرخوند رو بدنم لب زد: اوهوم.
یهو سرش و خم کرد و رو شونم و بوسید و اومد پایین‌تر
به نفس نفس افتادم
- نکن بهراد!
سرش و بلند کرد و اخم‌هاش رفت تو هم
بغض کردم
- گفتی صبر می‌کنم؟
کلافه نگاهم کرد
- الان چیکار کردم؟ لمستم نمی‌تونم بکنم؟ زنمی! می‌فهمی؟ زنم!
اشک به چشم‌هام نشست
- گریه کنی یکی می‌زنم تو…
- تو چی؟
لبخند کجی زد
- خودت فکر کن ببین کجا.
خندیدم و برای اینکه ذهنش و منحرف کنم گفتم: چرا گفتی به کسی نگم؟
- چی رو؟
- اینکه تو رهام نکردی و خودم رفتم؟
از روم بلند شد و نشست رو کاناپه… تو جام نشستم… کشیدم تو بغلش
- مگه خودت نمی‌خوای؟
316 views18:17
باز کردن / نظر دهید
2021-05-13 21:17:04 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت516



سرش و آورد جلوتر و لب زد: اگه قرار باشه تو دنیا یک نفر سهم من باشه من تو رو انتخاب می‌کنم… وقتی تو نیستی انگار هیچ کس نیست...با وجود تو دنیا به کاممه.
قلبم به شدت شروع کرد به کوبیدن
با لحن خاصی ادامه داد: با نگاه مظلوم و بی‌گناهت چیکار کردی برف؟ با دل من چیکار کردی؟
از ته دل خندیدم و سرم و بردم جلو و گفتم: دلت و شکار کردم!
خندید
- شکار کار منه بچه جون.
یقه پیراهنش و گرفتم تو دستم
- تو اینطور فکر کن؛ ولی در واقع این منم که واسه خودم شکارت کردم... یادت نمیاد اوایل که اومده بودم خونه بابابزرگ چطور برات تعیین تکلیف می‌کردم… تو هم فوراً انجام می‌دادی.
- نه بابا.
- مگه دروغ می‌گم؟
نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
- نمی‌گی!
- یه سوال بپرسم؟
- بپرس فسقلی.
خندیدم
- از کی ازم خوشت اومد؟
- مگه خوشم اومد؟
- اذیتم نکن بهراد! بگو دیگه!
- خودمم نمی‌دونم کی به دلم نشستی؛ ولی از روزی که دیدمت غم تو نگاهت خیلی آزارم می‌داد… دلم می‌خواست یه جوری خوشحالت کنم که دیگه اون غم و تو چشم‌هات نبینم؛ ولی از یه طرفم از اینکه شبیه برفین بودی خوشم نمیومد و دلم می‌خواست عذابت بدم… کلاً حسم بهت ضد و نقیض بود… تا اینکه کم کم از اینکه اطرافم نمی‌دیدمت کلافه می‌شدم… می‌خواستم همه جا باشی.
با ذوق نگاهش کردم
لبخند کجی زد و سرش و فرو کرد تو گردنم و تو گوشم لب زد: آخ… دلم می‌خواد برای همیشه بگیرمت تو بغلم و هیچ وقت از خودم جدات نکنم
با شوق گفتم: خب بگیر!
320 views18:17
باز کردن / نظر دهید
2021-05-12 19:35:20 - خیلی بی‌تربیت شدی... قبلا اینجوری نبودی.
خندید
- قبلاً شوهرت نبودم بچه جون.
- بهراد!
خنده بلندی سر داد
با حرص نگاهش کردم و کفش و در آوردم و همراه با لباس‌ها گذاشتم تو کمد
- نهار چیزی درست کردی؟
- نه حوصله نداشتم.
- حداقل تماس می‌گرفتی یه چیزی بگیرم.
- یادم رفت.
- الان نهار چی بخوریم؟
- الان یه چیزی درست می‌کنم.
- ساعت دو بعد از ظهر چی می‌خوای درست کنی؟
- نیمرو دیگه!
با خشم نگاهم کرد
نیشم و باز کردم‌
- نمی‌خوری یه چیز دیگه درست کنم.
حرصی گفت: مثلا چی؟
- خیار داریم… ماست و خیار درست کنم؟
- یه وقت به خودت زحمت ندی؟
- تو همش اذیتم می‌کنی… من حوصله هیچ کاری و ندارم.
از جا بلند شد و با دست اشاره کرد برم سمتش
از جا بلند شدم و رفتم جلوش ایستادم
- من اذیت می‌کنم؟
- آره.
یهو کمرم و گرفت و با یه حرکت بلندم کرد پرتم کرد رو کاناپه و قبل اینکه فرصت واکنشی بهم بدم روم خیمه زد و دستش رفت سمت شکمم و شروع کرد به قلقلک دادن
جیغی کشیدم و با صدای بلند خندیدم و سعی کردم خودم و از زیر دست‌هاش بکشم بیرون
- خوش می‌گذره ها؟ خوش می‌گذره؟
حین اینکه می‌خندیدم بریده بریده گفتم: نه! نه! ولم کن بهراد! تروخدا ولم‌ کن!
خندید
- آها! یکم برام بخند کیف کنم!
- ولم کن بهراد! دیگه نمی‌تونم!
دست‌هاش و از رو شکمم برداشت و گذاشت دو طرفم و با لبی خندون خیره نگاهم کرد
با دیدن نگاهش خنده رو لبم ماسید
363 views16:35
باز کردن / نظر دهید
2021-05-12 19:34:59 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت514



با هیجان رفتم سمت باکس‌های خرید و برش داشتم و رفتم سمت تخت و نشستم روش و لباس‌ها رو در آوردم… چند تا پیراهن بود… با دیدن یه پیراهن قرمز برش داشتم و نگاهی انداختم… یه پیراهن دکلته خیلی کوتاه جذب… چشم‌هام گرد شد
- این چیه؟
خودش و کشید سمتم
- تو یه قول‌هایی به من داده بودی؛ ولی هیچ وقت عملیش نکردی؟
- چه قولی؟
- قرار بود برام‌ پیراهن قرمز بپوشی در ازای سیگار نکشیدن.
متعجب نگاهش کردم
- هنوز یادت بود؟
- چند ساله تو ذهنم با این پیراهن تصورت می‌کنم.
از خجالت سرخ شدم
خندید
- بلند شو بپوشش ببینم.
- نمی‌شه الان نپوشم؟
اخم‌هاش رفت تو هم
دیدم عصبانی شد مظلوم نگاهش کردم
- بعد نهار برات بپوشم؟
اخم‌هاش از هم باز شد و با شیطنت نگاهم کرد
- پس منتظرم تو تنت ببینمش... حالا اون یکی و باز کن!
- چشم.
برش داشتم
- دیگه چی گرفتی برام... به نظر کفشه.
بازش کردم با دیدن یه کفش قرمز پاشنه بلند با ذوق گذاشتم رو زمین و پوشیدمش و از جا بلند شدم و رفتم جلوی آینه.
با دیدنش تو پام نیشم باز شد
- خیلی خوشگله.
روم و برگردوندم سمتش
- بیا بریم خرید بهراد… خیلی دوست دارم بازم بخرم.
- می‌برمت... هر چی دوست داشتی بگیر… البته چیز‌های دیگه‌ای هم لازمه… می‌خواستم خودم بگیرم؛ ولی پشیمون شدم… گفتم با هم بریم بگیریم کیفش بیشتره.
- چی؟
- خودت فکر کن ببین چی؟
روم و برگردوندم سمتش و با تفکر نگاهش کردم
با شیطنت نگاهم کردم
متوجه منظورش که شدم با شرم نگاهم و ازش گرفتم.
365 viewsedited  16:34
باز کردن / نظر دهید
2021-05-11 20:03:46 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت513


دندون‌هاش و بهم سایید و خیز برداشت سمتم… جیغ کشیدم و پا به فرار گذاشتم… یهو کمرم و گرفت و بلندم کرد و زد زیر بغلش و رفت سمت تخت
- نمی‌خوام بهراد! دوست ندارم!
- ساکت شو! هنوز نمی‌دونی نباید رو حرف شوهرت حرف بزنی؟
نشوندم رو تخت و خودشم نشست جلوم و بلوزم و گرفت و با یه حرکت از تنم کشید بیرون… دست‌هام و بلند کردم و گردنش و چنگ زدم
گردنش و آورد جلو و لبخندی زد
- چنگ بگیر کوچولو! با چنگالات بچسب به من!
- خیلی بی‌تربیتی!
دستش رفت سمت کمر شلوارم
ترسیده گفتم: بهراد!
بی‌توجه شلوارم و در آورد… سریع پاهام و تو بغلم جمع کردم…
لبخند مهربونی زد و پیراهن و تنم کرد و دستم و گرفت تو مشتش و کشید جلوی آینه قدی… سرم و انداختم پایین… پشت سرم ایستاد و زیپش و کشید بالا
- چطوره؟
صداش از فاصله نزدیک به گوشم رسید
- خوشم نیومد!
- اول ببین.
سرم و بلند کردم و نیم نگاهی تو آینه به خودم انداختم… ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست... چرخی زدم… لبخندم عمیق‌تر شد
- چطوره؟
با ذوق گفتم: خوشم اومد... مامان گفته بود پیراهن بپوشم ولی قبول نکردم.
- بهتر! فقط برای من می‌پوشی! در ضمن برات مانتو و شالم گرفتم دیگه از لباس پسرونه خبری نیست… هر وقت خواستیم بیرونم بیریم مانتو و شلوار می‌پوشی… تو زنمی! زنم! نه دوست پسرم! گرفتی؟
رفت نشست روی مبل و ادامه داد: حالا بچرخ ببینم.
چرخی زدم
- یعنی دیگه مانتو بپوشم؟
- آره.
روم و برگردوندم و دوباره یه نگاه به آینه انداختم و دستی به لباسم کشیدم
- خوشم اومد.
- دیگه چی گرفتی؟
- خودت ببین
445 views17:03
باز کردن / نظر دهید
2021-05-11 20:03:04 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت512



رفت سمت در و از کلبه خارج شد… رفتم پشت پنجره و نگاهش کردم… داشت می‌رفت سمت در… یعنی چرا گفت به کسی نگم؟ به همون دلیلی که خودت تا الان نگفتی… نکنه فکرم و می‌خونه؟ نکنه فهمید دلم نمی‌خواد به کسی بگم چه اتفاقی افتاده این حرف و زد؟ خب معلومه می‌فهمه… اگه می‌خواستم بگم که تا به حال گفته بودم… قبل عروسی می‌خواستم به بابا بگم شاید بیان عروسی؛ ولی نشد… نیومدن… حالا چرا بگم؟ چیکار کنم؟ دلم نمی‌خواد کسی سرزنشم کنه و من و مقصر بدونه… هم به خاطر بلایی که سر خودم اومد هم سر بهراد… می‌دونم این ناحقیه در حق بهراد ولی…
سعی کردم بهش فکر نکنم… حالا کل روز و تو خونه تنهایی چیکار کنم؟
بغض کردم… دق می‌کنم که… حتی گوشی هم ندارم… کاش حداقل قبل عروسی می‌رفتم بوم نقاشی می‌خریدم… یعنی بگم برام نمی‌خره؟
نگاهی بهش انداختم… کنار در ایستاده بود و داشت با گوشیش صحبت می‌کرد… حالا چی می‌شد می‌بخشدی بهر… چی می‌شد فراموش می‌کردی؟ روش و برگردوند سمت پنجره با دیدنم اشاره کرد برم کنار… از پشت پنجره اومدم کنار و رفتم سمت کمد و مشغول عوض کردن لباس‌هام شدم…
بعد اینکه کار کارگرها تموم شد بهراد همراهشون رفت بیرون… چند ساعت شده بود ولی هنوز برنگشته بود… با صدای ماشین از جا بلند شدم و دویدم سمت پنجره و نگاهی انداختم… خودش بود… بعد اینکه ماشین و پارک کرد پیاده شد و رفت سمت صندوق عقب و چند تا باکس خرید برداشت و اومد سمت کلبه… رفتم نشستم روی تخت… بعد چند لحظه در باز شد و وارد کلبه شد…
از جا بلند شدم
- کجا بودی؟
نگاهی به سر تا پام انداخت و پوزخندی زد
- باز که این آشغال‌ها رو پوشیدی.
- یعنی چی؟
باکس ها رو گذاشت رو میز و از داخل یکیشون یه پیراهن در آورد و نشونم داد
- می‌خوام اینو بپوشی.
نگاهی به دستش انداختم… یه پیراهن کمر چین کوتاه سبز رنگ حریر دستش بود.
اخم کردم
- پیراهن نمی‌پوشم! دوست ندارم!
437 viewsedited  17:03
باز کردن / نظر دهید
2021-05-10 19:33:26 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت511


- بگو!
به من من افتادم
- من... من...
چشم‌هام و بستم و دلم و زدم به دریا و با استرس و اضطراب ادامه دادم: من یادم اومد!
- چی رو؟
- اینکه چند سال پیش تو رهام نکردی و خودم گول یه زنه رو خوردم و رفتم.
بعد چند لحظه دیدم سکوت کرده چشم‌هام و باز کردم و نگاهش کردم… با اخم‌های درهم نگاهش به من بود… با صدایی که می‌لرزید لب زدم: نمی‌خوای چیزی بگی؟
روش و برگردوند… دستم و گذاشتم رو گونش و روش و برگردوندم سمت خودم
- ازم رو برنگردون... یه چیزی بگو!
سرش و آورد جلو و نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
- چرا الان داری می‌گی؟ به کسی نگفتی نه؟
چونم شروع کرد به لرزیدن
- نگفتم.
- گذاشتی بعد ازدواج بگی؟ چرا قبلش نگفتی؟
فقط نگاهش کردم
هر لحظه منتظر بودم دعوام کنه ولی دستش و کشید رو گونم و گفت: باز که فکت شروع کرده به لرزیدن... جمعش کن!
- عصبانی نشدی؟
بی‌توجه به حرفم گفت: حالا که نگفتی از این به بعد هم نگو!
- چرا؟
- بحث نکن... فقط بگو چشم.
- چشم.
چرا چیزی نگفت؟ یعنی ناراحت نشد؟ عصبانی نشد؟
با صدای زنگ گوشیش از جیبش در آورد و نگاهی به مخاطب انداخت
- کیه؟ بابابزرگه؟ می‌دی من جواب بدم؟
- بابابزرگ نیست... بلند شو… باید جواب بدم.
از بغلش اومدم بیرون… بلند شد و گوشی و گذاشت کنار گوشش و جواب داد
- بله… بله… بیاین جلوتر… در مشکی… باشه… قطع کرد
- کی بود آدرس دادی؟
- گفتم برای پنجره‌ها حفاظ بذارن… اینجوری خیالم راحت‌تره… نمی‌تونم همین‌جوری تنهات بذارم برم.
- مگه می‌خوای تنهام بذاری؟
- باید برم سر کار… نمی‌تونم کل روز و بشینم تو خونه که… یه چیزی بپوش الان می‌رسن… از پنجره‌های بیرون داخل خونه مشخصه.
- چشم
286 views16:33
باز کردن / نظر دهید
2021-05-10 19:32:30 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت510



لبخند کجی زد و روش و برگردوند و زیر لب زمزمه کرد: باز با این نگاه کذایش زل زد به من!
با اصرار گفتم: بگو دیگه! می‌خوای باهام چیکار کنی؟
روش و برگردوند سمتم
- مثلاً می‌خوام چیکارت کنم؟ عصبانی بودم یه زری زدم؛ ولی در مورد بیرون رفتن از خونه و حرف زدن با گوشی جدّیم… گوشیت و مصادره می‌کنم… فعلاً تنها کسی که می‌بینی و باهاش حرف می‌زنی منم… گرفتی؟ تاوان کاری که باهام کردی اینه… فقط باید من و ببینی… در مقابل کارت مجازاتت اونقدر‌ام سنگین نیست… متوجه شدی؟
سری به نشانه تایید تکون دادم و خواستم از آغوشش بیام پایین
- کجا؟
- بلند نشم؟
حین اینکه نگاهش به من بود لب زد: فعلاً فقط بچسب... هنوز خیلی مونده.
با ذوق نگاهش کردم
- چشم.
سرم و گذاشتم رو سینش و چشم‌هام بستم... آرامش به همه وجودم سرازیر شد… آغوشش برام بهشت بود… امن‌ترین جای دنیا… با هیچی عوضش نمی‌کردم… با صداش چشم‌هام و باز کردم
- تو این چند سال تو انگلیس چیکار می‌کردی؟
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم
- بلدم کامل همچی و بنویسم و بخونم… مدرسه نرفتم؛ ولی بابا برام معلم گرفت.
موهام و نوازش کرد و آهسته لب زد: معلمت کی بود؟
- زن بود… خیالت راحت.
- کی گفته ناراحته! با کسی هم دوست شدی؟
- آره… امید و جیک… بچه‌های خوبی هستن… خیلی کمکم کردن.
اخم‌هاش به شدت رفت تو هم
فوراً ادامه دادم: دوست‌های بهمن بودن… بعد با من دوست شدن… دوست معمولی‌ها.
دستی به ابروهام کشید
- ابروهات و نازک کردی؟
- زشت شده؟ دوست نداری؟
- قبلاً بیشتر دوست داشتم… دیگه نگیر… نمک‌تر بودی؟
- چشم… دیگه دست نمی‌زنم... بهراد!
- بگو!
- یه چیزی بگم؟
285 viewsedited  16:32
باز کردن / نظر دهید
2021-05-09 19:19:18 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت509



خندید و نشست روی مبل و نشوندم روی پاش و تکیه داد به پشتی مبل و دستش و گذاشت زیر سرش
- دیشب نبودم چیکار کردی؟
- هیچی.
سرم و انداختم پایین و ادامه دادم: مامان و بابام اینا قراره به زودی بیان ایران.
- برای چی؟
سرم و بلند کردم… اخم‌هاش در هم بود
- منو ببینن دیگه.
- حق نداری ببینیشون!
- بهراد!
- ما قرار داشتیم… یادت که نرفته… نه می‌تونی ازین خونه بری بیرون نه کسی رو ببینی… گرفتی؟
- یعنی باید برای همیشه توی این خونه بمونم؟ تنهایی؟ بدون اینکه بابابزرگ و خانوادم و ببینم.
- آره.
- توروخدا بهراد… اذیت نکن دیگه… دلم تنگ می‌شه!
با عصبانیت نگاهم کرد
- سه سال تمام دلت برای من تنگ نشد؟ اونوقت فقط تو چند روز دلت برای اون‌ها تنگ شده؟
دستم و بلند کردم صورتش و لمس کنم دستم و پس زد و عصبی توپید: با این چیز‌ها خر نمی‌شم… دیگه حتی از حرف زدن با گوشی هم خبری نیست… چند سال نذاشتن حتی ببینمت… حالا نوبت منه بگیرمت پیش خودم نگهت دارم و عذابشون بدم.
اشک به چشم‌هام نشست
- یعنی انقدر اذیت شدی؟
نگاهش و ازم گرفت
- بخوای بری علاوه بر این‌که زندانیت می‌کنم دست و پاتو هم می‌بندم تا حتی نتونی از جات حرکت کنی.
- می‌خوای چیکار کنی بهراد؟
روش و برگردوند سمتم
- نمی‌خوای بگی که از من می‌ترسی؟
- از تو اصلاً نمی‌ترسم.
- پس فکتو ببند و زر بی‌خود نزن.
خندم گرفت
- می‌خوای با من چیکار کنی؟
- چیکار؟
مظلوم نگاهش کردم
- گفتی می‌خوام اذیتت کنم؟
194 views16:19
باز کردن / نظر دهید