2021-05-10 19:33:26
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت511
- بگو!
به من من افتادم
- من... من...
چشمهام و بستم و دلم و زدم به دریا و با استرس و اضطراب ادامه دادم: من یادم اومد!
- چی رو؟
- اینکه چند سال پیش تو رهام نکردی و خودم گول یه زنه رو خوردم و رفتم.
بعد چند لحظه دیدم سکوت کرده چشمهام و باز کردم و نگاهش کردم… با اخمهای درهم نگاهش به من بود… با صدایی که میلرزید لب زدم: نمیخوای چیزی بگی؟
روش و برگردوند… دستم و گذاشتم رو گونش و روش و برگردوندم سمت خودم
- ازم رو برنگردون... یه چیزی بگو!
سرش و آورد جلو و نگاهش و چرخوند بین چشمهام
- چرا الان داری میگی؟ به کسی نگفتی نه؟
چونم شروع کرد به لرزیدن
- نگفتم.
- گذاشتی بعد ازدواج بگی؟ چرا قبلش نگفتی؟
فقط نگاهش کردم
هر لحظه منتظر بودم دعوام کنه ولی دستش و کشید رو گونم و گفت: باز که فکت شروع کرده به لرزیدن... جمعش کن!
- عصبانی نشدی؟
بیتوجه به حرفم گفت: حالا که نگفتی از این به بعد هم نگو!
- چرا؟
- بحث نکن... فقط بگو چشم.
- چشم.
چرا چیزی نگفت؟ یعنی ناراحت نشد؟ عصبانی نشد؟
با صدای زنگ گوشیش از جیبش در آورد و نگاهی به مخاطب انداخت
- کیه؟ بابابزرگه؟ میدی من جواب بدم؟
- بابابزرگ نیست... بلند شو… باید جواب بدم.
از بغلش اومدم بیرون… بلند شد و گوشی و گذاشت کنار گوشش و جواب داد
- بله… بله… بیاین جلوتر… در مشکی… باشه… قطع کرد
- کی بود آدرس دادی؟
- گفتم برای پنجرهها حفاظ بذارن… اینجوری خیالم راحتتره… نمیتونم همینجوری تنهات بذارم برم.
- مگه میخوای تنهام بذاری؟
- باید برم سر کار… نمیتونم کل روز و بشینم تو خونه که… یه چیزی بپوش الان میرسن… از پنجرههای بیرون داخل خونه مشخصه.
- چشم
286 views16:33