2021-04-24 18:47:41
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت481
- لباس چی بپوشم؟ لباس پرنسسی پف دار میخوام بهراد!
سریع اومدم تو و از تو وسایلم مجله رو برداشتم و برگشتم پیشش و لباس عروس مورد علاقم و نشونش دادم
- ببین! این و میخوام!
با هیجان ادامه دادم: پارسال دیدمش… خیلی ازش خوشم اومد… نگهش داشتم که برای عروسیم بگیرمش.
نگاه خیرهای بهم انداخت
- به فکر عروسی هم بودی؟
- آره دیگه… برای تو هم انتخاب کردم.
ورق زدم و نشونش دادم
- چطوره؟
نگاه متعجبی بهم انداخت
- قشنگ نیست؟
بدون حرف روش و برگردوند و رفت سمت اتاقش و در و بست
- خوشش نیومد؟
شونهای بالا انداختم
- تا اون موقع راضیش میکنم.
رفتم سمت اتاق بابابزرگ که یادم اومد اون که خونه نیست… برگشتم تو اتاقم... کاش میرفتم بیرون وسایل نقاشی میخریدم...
***
مشغول کشیدن نقاشی تو دفتر نقاشیم بودم که در به صدا در اومد
- بیا تو!
در باز شد و نغمه وارد اتاق شد
- خانم گفتین آقابزرگ اومد خبرتون کنم… همین الان تشریف آوردن رفتن تو اتاقشون.
- ممنون.
رفت بیرون
دفتر و گذاشتم کنار و از جا بلند شدم و از اتاق خارج شدم و رفتم پایین… دیدم فرگل از آشپزخونه اومد بیرون… با دیدنم اومد سمتم
- تبریک میگم عروس خانم.
خندم گرفت
- از کجا فهمیدی؟
- داشتم میرفتم اتاق آقابزرگ ازش امضا بگیرم آقا بهراد با چهره عصبانی از اتاقش اومد بیرون… از فضولی نتونستم صبر کنم از آقابزرگ پرسیدم گفت دارین ازدواج میکنین… خیلی برات خوشحال شدم.
لبخندی زدم
- ممنون.
- نگران نباش همه چی درست میشه... حالا جایی میرفتی؟
- با بابابزرگ کار دارم.
- پس برو به کارت برس.
سری تکون دادم و رفتم سمت اتاق بابابزرگ و در زدم
- بیا تو.
درو باز کردم و وارد اتاق شدم
- سلام.
- سلام دخترم… اتفاقی افتاده؟ به نظر پریشونی!
نشستم روی مبل و با ناراحتی گفتم:بهراد گفته اگه میخوام باهاش ازدواج کنم دیگه نمیتونم کسی رو ببینم… باید فقط با اون باشم
415 views15:47