Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 88

2021-04-27 19:06:39 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت488



دیگه دیروقت شده بود و بهراد هنوز نیومده بود… از وقتی از آرایشگاه اومدیم منتظرش نشستم تا باهاش راجع به فردا حرف بزنم؛ ولی خبری ازش نیست… گوشیم و برداشتم و برای چندمین بار شماره‌اش رو گرفتم… مثل همیشه جواب نداد… بازم گرفتم… جواب نداد… چرا جواب نمیدی؟ چرا نادیده‌ام می‌گیری؟ چرا می‌خوای اذیتم کنی؟ بی‌طاقت از جا بلند شدم و از اتاق خارج شدم و راهی اتاقش شدم و نشستم لبه تخت… هنوز چند دقیقه نشده بود که در باز شد و بهراد وارد اتاق شد… با دیدنم گفت: اینجا چیکار می‌کنی؟
از جا بلند شدم و خودم و رسوندم بهش و مچ دستش و گرفتم تو دستش
- کجا بودی؟ چرا انقدر دیر کردی؟ چرا جواب تلفنام و نمی‌دی؟ چرا ازم فرار می‌کنی؟ چرا یک هفته باهام حرف نزدی؟ چرا اذیت می‌کنی بهراد؟
پوزخندی زد
- اذیت؟ کجاش و دیدی! هنوز شروع نکردم! هنوز خیلی مونده تا اذیت شی.
نگاهم و مظلوم کردم
- می‌خوای چیکار کنی؟
فوراً نگاهش و ازم گرفت
- صبر کن می‌فهمی چی برات در نظر گرفتم.
- فردا عروسیمونه!
روش و برگردوند سمتم
- که چی؟
- خرابش نکن… خیلی برای این روز رویا بافتم… می‌خوام خوشحال باشم… خوشحال باشیم.
چونم و گرفت تو دستش و کشید سمت خودش
- چه رویایی بافتی؟
- لباس عروس با دامن پف دار… همونی که نشونت دادم… خریدی برام؟ چرا نشونم ندادی چی گرفتی؟
نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
- دیگه؟
- دسته گلم یه دسته گل رز باشه! قرمز! ماشین عروس هم همین‌طور… باید با گل رز تزئین شده باشه.
332 views16:06
باز کردن / نظر دهید
2021-04-27 19:06:01 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت487



- شب حجله چیه؟
متعجب نگاهم کرد
- نمی‌دونی شب حجله چیه؟
آب دهنم و قورت دادم
- یادم اومد... از همون کارها.
خندید
مضطرب ادامه دادم: حتما باید فرداشب باشه؟ نمی‌شه بذاریمش برای یه روز دیگه! بهراد که چیزی نگفت!
- چطور؟ نکنه هنوز می‌ترسی؟
- چیکار کنم؟ نمی‌تونم! می‌ترسم! اگه حالم بد بشه؟ از بهراد نمی‌ترسم ولی بازم!
- نگران نباش! ترست و باهاش درمیون بذار... مطمئنم درکت می‌کنه.
بحث و عوض کردم
- تو نمی‌خوای شوهرت و به من معرفی کنی؟
- نیست… رفته ماموریت… راستی تو می‌دونی آقا بزرگ چه تغییراتی می‌خواد تو کارخونه بده؟
- مگه قراره تغییراتی تو کارخونه بده؟
- گفته قراره یه تغییراتی تو مدیریت بده… همه می‌گن می‌خواد استعفا بده و بهراد و رئیس هیات مدیره کنه… چند روزی هم هست با وکیلش قرار می‌ذاره… به نظرم می‌خواد سهام کارخونه رو واگذار کنه به بهراد.
- تو چطور این موضوع رو فهمیدی؟ بهراد هم می‌دونه؟
- داشت با وکیلش صحبت می‌کرد شنیدم… خبر ندارم بهراد هم می‌دونه یا نه.
با باز شدن در سکوت کردیم… ماهک خانم وارد اتاق شد… فرگل از جا بلند شد و از اتاق خارج شد
- تو که هنوز نشستی دختر!
- مگه قرار بود چیکار کنم؟
- بلند شو آماده شو… باید بریم آرایشگاه… نوبت داریم… صبح بهت گفته بودم… مثلاً فردا عروسیته ولی اصلاً هیجان نداری.
- یادم رفته بود… الان آماده می‌شم.
رفتم سمت کمد و مشغول پوشیدن لباس هام شدم… بعد اینکه آماده شدم سمت آرایشگاه حرکت کردیم…
***
338 views16:06
باز کردن / نظر دهید
2021-04-26 22:35:34 مثل اینکه امشب اعتراضات زیاده برای پارت باید همون دو پارت و بذارم بدون دو خط اضافه از فرداشب تا آخر رمان یه پارت اضافه بذارم اسمم آسمان نیست
169 viewsedited  19:35
باز کردن / نظر دهید
2021-04-26 19:35:13 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت486



می‌دونم ناراحتش کردم؛ ولی منم مجبور شدم… برای زندگی خودم مجبور شدم این کارو انجام بدم… درسته پدرمه… منم خیلی دوستش دارم؛ ولی من فقط سه ساله شناختمش… قبل اون بهراد و به عنوان اولین مرد زندگیم شناختم… اولین مردی که عشق و دوست داشتن و بهم نشون داد…
می‌دونم اونم حق داره از بهراد متنفر باشه؛ ولی منم حق دارم دوستش داشته باشم… حالا که گذشته و کامل یادم اومده چرا باید ازش متنفر باشم… بهراد حق منه… من حق این و دارم با اون خوشبخت بشم… من لیاقت زندگی با اون و دارم… شاید اگه بهش بگم تو گذشته واقعاً چه اتفاقی افتاد این تنفر از بین بره… با این فکر سریع رفتم سمت گوشیم و برش داشتم و شمارش و گرفتم…
- چرا زودتر به فکرم نرسید؟
انقدر برق خورد تا قطع شد… دوباره گرفتم… بازم جواب نداد… شماره مامان و گرفتم… اونم جواب نداد… شماره بهمن و گرفتم… جواب نداد... نگران شدم…
- یعنی چی؟ چرا هیچکدوم جواب نمی‌دن؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ شاید هم بابا گفته دیگه جواب تماس‌هام و ندن؟
با این فکر دوباره اشک به چشم‌هام نشست
- آره همینه… دیگه چی می‌تونه باشه؟
با صدای در سریع اشک‌هام و پاک کردم
- بیا تو.
در باز و فرگل سینی به دست وارد اتاق شد
- چرا نیومدی پایین عصرونه بخوری؟
- اشتها ندارم.
سینی رو گذاشت جلوم
- ممنون.
- چرا غمباد گرفتی؟
- چیزی نیست… فقط بهراد محلم نمی‌ده... هر شب منتظرشم بیاد با هم حرف بزنیم؛ ولی تا میاد می‌ره تو اتاقش و اصلاً نگاهم نمی‌کنه… باهام قهره.
- نگران نباش! دیگه فرداشب و نمی‌تونه باهات قهر باشه!
- چرا نمی‌تونه؟
- شب حجلتونه دیگه… کدوم مردی شب عروسیش با زنش قهر می‌کنه
269 views16:35
باز کردن / نظر دهید
2021-04-26 19:35:13 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت485


از خجالت سرخ شدم
- نه… من کردم.
عمو زد زیر خنده… زنعمو هم خندید… خودم هم خندم گرفت
عمو حین اینکه می‌خندید گفت : خجالت نکش! ماهک هم از من خواستگاری کرد… نه اینکه خانوادگی خوشتیپیم.
خندم گرفت
زنعمو سرش و چرخوند سمت عمو
- من خواستگاری کردم؛ ولی تو هم سریع قبول کردی… نه اینکه خیلی خوشگل بودم.
- والا مجبور شدم… موندم تو رودرواسی.
خندید
زنعمو اخم‌هاش رفت تو هم… عمو با دیدن اخم‌هاش خنده رو لبش ماسید… دیدم اوضاع خرابه سریع گفتم: من دیگه برم تو اتاقم.
رفتم سمت راه پله و با دو بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و نشستم روی تخت…
دلم نقاشی روی بوم و می‌خواست؛ ولی وسایلش و نداشتم... برم بخرم؟ فعلاً ولش کن!
دراز کشیدم روی تخت و زل زدم به سقف
- یعنی می‌شه زودتر روز عروسی برسه؟
***
باورم نمی‌شه که فردا دارم با بهراد ازدواج می‌کنم… توی این یک هفته درست و حسابی ندیدمش… انقدر درگیر کار‌های مراسم بود که آخر وقت بر می‌گشت خونه… بابا هم همون شب رضایتش و به بابابزرگ اعلام کرد و دیگه هم باهام تماس نگرفت… منم هرچی زنگ زدم جواب نداد… با مامان که صحبت می‌کردم می‌گفت انقدر عصبانیه که با اون هم بزور حرف می‌زنه… هر کاری کرد نتونست راضیش کنه…
اشک به چشم‌هام نشست
- آخرم نیومدن… مگه من چی خواستم؟ فقط خواستم بعد این همه سال شکنجه و درد با کسی که عاشقه دوستش دارم و به هیچ وجه نمی‌تونم از ذهنم و قلبم پاک کنم زندگی کنم… فقط یه بار یه چیز برای خودم خواستم… سه سال تموم سعی کردم طبق خواستشون زندگی کنم و به بهراد فکر نکنم؛ ولی تا کی؟ تا کی برای دیگران زندگی کنم؟ خودم چی؟ هیچ حقی ندارم؟ پس من کی باید از ته دل خوشحال باشم؟
270 views16:35
باز کردن / نظر دهید
2021-04-26 19:35:13 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت484



- چطوری آبجی بزرگه... می‌بینم که سرعت عمل خیلی بالا بوده… سر سیم ثانیه رفتی سر اصل مطلب… فکر نمی‌کردم به نقشه سه برسی... تبریک می‌گم.
گرفته گفتم: ممنون.
- چرا صدات اینجوریه؟
- بابا می‌گه نمیاین!
- قدغن کرده اصلاً حرفشم بزنیم… ولی خودش هم خیلی ناراحته... ولی نگران نباش اونم کم‌کم با ماجرا کنار میاد… تو فقط به خودت فکر کن و به خوشحالیت.‌‌.. شاید تو عروسیت حضور نداشته باشیم ولی قلباً باهاتیم.
- راضیش کن!
- سعی می‌کنم‌... باید خداحافظی کنم.
- چی شد؟
- بابا اومد خداحافظ.
قطع کرد
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و مغوم و گرفته نشستم روی مبل و پاهام و تو بغلم جمع کردم
- یعنی می‌شه بیان؟ می‌شه همچی خوب پیش بره؟ اصلاً تصمیمم درسه؟ با بهراد خوشبخت می‌شم؟ به بهراد مطمئنم! مطمئنم اذیتم نمی‌کنه؛ ولی بازم استرس دارم.
با باز شدن در سرم و بلند کردم
آقا ارشک و ماهک خانم وارد خونه شدن
از جا بلند شدم
- سلام.
با دیدنم با خوش رویی اومدن سمتم
- چطوری عروس گلم؟
با حرف زنعمو از خجالت سرم و انداختم پایین
عمو خندید
بعد روبوسی و تبریک
عمو نشست رو مبل
- حالا این آقا داماد کجاست؟
- تو اتاقش.
ماهک خانم با هیجان گفت: خواستگاری کرده؟
270 views16:35
باز کردن / نظر دهید
2021-04-25 19:29:48 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت483



- برو جواب بده... فکر کنم خبر‌ها بهش رسیده.
- چشم.
از اتاق اومدم بیرون و تماسو برقرار کردم
- بله!
صدای گریه مامان پشت تلفن پیچید
- راسته دخترم؟ داری ازدواج می‌کنی؟ بدون اینکه به ما بگی؟
- از کی شنیدی؟
- بابات تماس گرفت و با عصبانیت تمام گفت می‌خوای با بهراد ازدواج کنی.
- گریه نکن مامان! تو که می‌دونستی دوستش دارم.
- می‌دونستم؛ ولی ازدواج بدون حضور ما فکرش‌ هم نمی‌کردم... باباتم یک کلام گفته نمی‌ریم.
- مگه می‌شه تو عروسیم نباشین؟
- نگران نباش سعی می‌کنم راضیش کنم.
- چرا نمیاد؟
- می‌گه نمی‌خوام دودستی دخترم و تحویل اون پسره بدم و بدبختش کنم.
- نظر تو هم همینه مامان؟
- بابات خیر و صلاحت می‌خواد دخترم… ولی باید خودت تصمیم بگیری… اگه دوستش داری… اگه می‌خوای من حرفی ندارم… نمی‌خوام تو زندگیت حسرت اینو بخوری که چرا به عشق‌تون یه فرصت ندادی… اگه نشد هم فدای سرت… دوباره برمی گردی پیش خودمون.
لبخندی زدم
- ممنون که درکم می‌کنی مامان.
- مادرتم… باید درکت کنم دخترم… حالا خوشحال هستی؟
- بله مامان.
- منم از خوشحالیت خوشحالم… مگه یه مادر چی می‌خواد… امیدوارم خوش‌بخت بشین.
- ممنون مامان.
- برفین!
- بله مامان!
- اگه نتونستم راضیش کنم…
حرش و ادامه نداد
بغض کردم
- می‌خوام باشین!
با لحنی گریون گفت: مگه می‌شه تو عروسی تنها دخترم نباشم؟
زد زیر گریه
منم گریه‌ام گرفت
- برفین!
با شنیدن صدای بهمن پشت گوشی سکوت کردم
335 views16:29
باز کردن / نظر دهید
2021-04-25 19:29:24 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت482




- ایرادی نداره! قبول کن!
متعجب نگاهش کردم
- من قبول کردم؛ ولی مگه می‌شه دیگه نبینمتون؟ بابا، مامان، بهمن، شما!
- الان از همه دلگیره… همه رو مسبب دوریتون می‌دونه… کم کم آروم می‌شه و نرم می‌شه... خودش میارتت.
- یعنی می‌شه؟
- نگران نباش! همچی حل می‌شه! مگه نمی‌شناسیش؟ فقط حرف می‌زنه… تو فقط یکم صبر کن... الان یکم حالش خوب نیست… فکر می‌کنه ممکنه هر لحظه دوباره از دستت بده… یه مدت که باهات تنها باشه آروم می‌گیره و مطمئن می‌شه مال خودشی… اونوقت خودش میارتت.
- بابا چی؟ گفت فقط رضایت می‌دم.
- احتمالاً نیاد.
چشم‌هام گرد شد
- یعنی واقعاً نمی‌خواد بیاد عروسی؟
- هم به صلاحه اونه هم تو و بهراد... ممکنه با اومدنش نتونه تحمل کنه و اتفاقات بدتری بیفته… فعلاً با هم روبرو نشن بهتره.
بغض کردم
- یه جوری راضیش کن بیاد و اتفاقی هم نیفته… می‌خوام تو عروسیم باشن!
- به زور راضیش کردم تو رو بفرسته ایران… تو این مورد نمی‌تونم اصرار کنم... به بهراد مطمئن نیست… می‌ترسه دودستی دخترش و بدبخت کنه… همین که گفت رضایت می‌دم یعنی داره بهتون فرصت می‌ده؛ وگرنه میومد ایران با خودش می‌بردت... یا اصلاً همون اول نمی‌فرستادت… مطمئناً می‌دونست ممکنه با دیدار دوبارتون این اتفاق بیفته.
- یعنی چی؟
- یعنی داره تصمیم‌گیری رو می‌ذاره به عهده خودت.
با صدای زنگ گوشیم از تو جیبم درش آوردم و نگاهی انداختم
- مامانه
335 views16:29
باز کردن / نظر دهید
2021-04-25 12:09:06 دوستانی که هنوز شروع نکردن به خوندن رمان هر چه زودتر شروع کنن که رمان به پارت‌های پایانی برسه بدون اینکه اعلام کنم پارت‌های اول و حذف می‌کنم
ممنون
373 views09:09
باز کردن / نظر دهید
2021-04-24 18:47:41 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت481



- لباس چی بپوشم؟ لباس پرنسسی پف دار می‌خوام بهراد!
سریع اومدم تو و از تو وسایلم مجله رو برداشتم و برگشتم پیشش و لباس عروس مورد علاقم و نشونش دادم
- ببین! این‌ و می‌خوام!
با هیجان ادامه دادم: پارسال دیدمش… خیلی ازش خوشم اومد… نگهش داشتم که برای عروسیم بگیرمش.
نگاه خیره‌ای بهم انداخت
- به فکر عروسی هم بودی؟
- آره دیگه… برای تو هم انتخاب کردم.
ورق زدم و نشونش دادم
- چطوره؟
نگاه متعجبی بهم انداخت
- قشنگ نیست؟
بدون حرف روش و برگردوند و رفت سمت اتاقش و در و بست
- خوشش نیومد؟
شونه‌ای بالا انداختم
- تا اون موقع راضیش می‌کنم.
رفتم سمت اتاق بابابزرگ که یادم اومد اون که خونه نیست… برگشتم تو اتاقم... کاش می‌رفتم بیرون وسایل نقاشی می‌خریدم...
***
مشغول کشیدن نقاشی تو دفتر نقاشیم بودم که در به صدا در اومد
- بیا تو!
در باز شد و نغمه وارد اتاق شد
- خانم گفتین آقابزرگ اومد خبرتون کنم… همین الان تشریف آوردن رفتن تو اتاقشون.
- ممنون.
رفت بیرون
دفتر و گذاشتم کنار و از جا بلند شدم و از اتاق خارج شدم و رفتم پایین… دیدم فرگل از آشپزخونه اومد بیرون… با دیدنم اومد سمتم
- تبریک می‌گم عروس خانم.
خندم گرفت
- از کجا فهمیدی؟
- داشتم می‌رفتم اتاق آقابزرگ ازش امضا بگیرم آقا بهراد با چهره عصبانی از اتاقش اومد بیرون… از فضولی نتونستم صبر کنم از آقابزرگ پرسیدم گفت دارین ازدواج می‌کنین… خیلی برات خوشحال شدم.
لبخندی زدم
- ممنون.
- نگران نباش همه چی درست می‌شه... حالا جایی می‌رفتی؟
- با بابابزرگ کار دارم.
- پس برو به کارت برس.
سری تکون دادم و رفتم سمت اتاق بابابزرگ و در زدم
- بیا تو.
درو باز کردم و وارد اتاق شدم
- سلام.
- سلام دخترم… اتفاقی افتاده؟ به نظر پریشونی!
نشستم روی مبل و با ناراحتی گفتم:بهراد گفته اگه می‌خوام باهاش ازدواج کنم دیگه نمی‌تونم کسی رو ببینم… باید فقط با اون باشم
415 views15:47
باز کردن / نظر دهید