Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2022-06-22 20:18:42 #دلم_درگیرته


#پارت44


از عصبانیت به نفس‌نفس افتاد
- من دارم غرق می‌شم پس هیچی برام مهم نیست… برو به هر کی می‌خوای اطلاع بده.

یعنی چی دارم غرق می‌شم؟

در ماشینش و باز کرد و سوار ماشین شد و درش و بست… قبل اینکه حرکت کنه پا تند کردم سمت ماشین و تند تند کوبیدم رو شیشه

شیشه رو داد پایین
- چه خبره؟ شیشه ماشین و شکوندی؟ چی می‌خواین خانم؟

- چرا کارتم و برداشتین؟ کارتم و پس بدین!

پوزخندی زد
- برو با شوهرت بیا شاید دادم.


ماشین و روشن کرد و حرکت کرد
مات موندم… حالا چیکار کنم؟ خاک بر سرم به همین راحتی گذاشتم ببرتش… حالا انگار کاری هم ازم برمیومد… کلافه رفتم سمت ماشین و سوار شدم… ماشین و روش کردم و حرکت کردم سمت خونه… با رسیدنم ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم… رفتم سوار آسانسور شدم و رفتم بالا… در و با کلید باز کردم و وارد خونه شدم…
436 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-06-21 20:21:02 #دلم_درگیرته


#پارت43



دیدم استاد عابدی با چشم‌های به خون نشسته نگاهش به منه
- حالا دیگه می‌ری چغلی منو می‌کنی؟

سریع در کیفم باز کرد و کیف پولم و در آورد و کیفم و پرت رو زمین

مبهوت نگاهش کردم

کیف پولم رو باز کرد و کارت ماشین و گواهینامه‌ام و از توش در آورد
- این فعلاً پیش من می‌مونه.

من که هنوز گیج رفتارش بودم بهت زده لب زدم: یعنی چی؟ بدینش به من!

بی‌توجه روش و برگردوند و رفت سمت ماشینش… به خودم اومدم و سریع رفتم طرفش و دستم و بردم جلو کارت و از تو دستش بگیرم که محکم زد روی دستم..‌. فوراً دستم و کشیدم عقب و سرم و بلند کردم… کارت و تو دستش تکون داد و پرتش کرد روی کابوت ماشین… با عجله رفتم سمت کابوت و برش داشتم… دیدم کارت ویزیت یه رستورانه… سرکارم گذاشته؟ با عصبانیت سرم و بلند کردم… دیدم کارتم و گرفته بالا و با پوزخند نگاهش به منه

- داری چیکار می‌کنی؟ این چه رفتاریه؟ بدش به من!
با لحن تندی ادامه دادم: حق ندارین با من این‌جوری رفتار کنین! دارین شورش و در میارین! مجبورم نکنید به همسرم اطلاع بدم با اون طرف شین.
407 views17:21
باز کردن / نظر دهید
2022-06-21 20:20:46 #دلم_درگیرته


#پارت42


خداحافظی کردیم و قطع کردم و از جا بلند شدم… بیخود کلی وقتم و تلف کردم… از سلف اومدم بیرون دیدم همه توسالن جلوی تابلو اعلانات جمع شدن
- باز چه خبره؟
رفتم جلو دیدم باز زندگی خصوصی یکی از دخترهای دانشگاه و زدن رو تابلو
صدای پچ پچ پسرا به گوشم رسید

- عجب کثافتی بوده.

- ولی خوشگله.

خندیدن

خواستم برم جلو بکنمش که با کنده شدنش از حرکت ایستادم‌… خود دختره بود… در حالی که گریه می‌کرد داد می‌زد: کار کیه؟

سری به تاسف تکون دادم… باز یکی دیگه رو بی‌آبرو کرد… یعنی کیه هر چند وقت اطلاعات زندگی خوصوصی یکی از دخترها رو می‌زنه رو تابلو؟ یه مدت بود خبری ازش نبود… الان باز شروع کرده… با اومدن حراست جمع متفرق شد… منم رفتم سمت خروجی دانشگاه و خارج شدم و رفتم سمت ماشینم و خواستم درش و باز کنم که کیفم از دستم کشیده شد… ترسیده برگشتم عقب…
419 views17:20
باز کردن / نظر دهید
2022-06-20 20:20:26 #دلم_درگیرته


#پارت41



بعد چند قدم چرخیدم طرفش… دیدم نیست… یه لحظه از ذهنم گذشت نکنه خانم رهنما حرف‌هام و بذاره کف دستش؟ فقط همین و کم دارم.
خواستم از دانشگاه برم بیرون که پشیمون شدم… رفتم سمت سلف و یه چایی گرفتم و نشستم و منتظر شدم تا کلاس تموم شه و زهرا بیاد… تا شاید با صحبت باهاش یکم آرومم شم؛ ولی هر چی منتظر شدم خبری ازش نشد… بعد یک ساعت معطلی بی‌حوصله گوشیم و درآوردم و بهش پیام دادم
پس کجا موندی؟

بعد چند لحظه جوابش اومد
منظورت چیه؟

تایپ کردم
تو سلف منتظرتم.

زنگ گوشیم به صدا در اومد... با دیدن اسم زهرا تماس و برقرار کردم و گوشی و گذاشتم کنار گوشم و سلام کردم

- سلام تو سلف منتظرم بودی؟

- آره دیگه… تازه می‌پرسی؟

- پس چرا به من خبر ندادی؟ تو راه خونه‌ام!

- وای راست می‌گی‌ها… اصلاً یادم رفت بهت پیام بدم.‌.. عجب حواس‌پرتی هستم.

- می‌خوای برگردم؟

- نه مگه دیوونه‌ای؟ فردا می‌بینمت.
394 views17:20
باز کردن / نظر دهید
2022-06-20 20:20:08 #دلم_درگیرته


#پارت40


اخم‌هاش در هم شد
- از شما انتظار نداشتم خانم مرادی… این بار دومه از ایشون بد می‌گین و سعی در خراب کردنشون دارین… ایشون از بهترین استادهای دانشگاه هستن و تا به حال هیچگونه شکایت یا بدگویی ازشون نشده.

- ولی ایشون فقط با من این رفتار‌ و دارن.

- چرا باید نسبت به شما همچین رفتاری داشته باشن؟

حرفی نزدم… چه حرفی برای گفتن داشتم؟ اینکه چون چند سال پیش ازم خواستگاری کرده و ردش کردم داره ازم انتقام می‌گیره؟ بیشتر از این ادامه می‌دادم معلوم نبود چه فکرهایی پیش خودش می‌کنه… درست هم می‌گفت انقدر ظاهرش و حفظ می‌کرد و پیش بقیه خودش و خوب و مظلوم جلوه می‌داد که هیچ کس باور نمی‌کرد چه شیطانیه.

با دیدن نگاه منتظرش به حرف اومدم
- ببخشید مزاحم شدم.

بدون اینکه منتظر بمونم سریع از اتاق اومدم بیرون... اینم از این… برای بار دوم ضایع شدی... خوب شد؟

- با خودت حرف می‌زنی؟

با صدای استاد عابدی سرم و بلند کردن… دیدم نگاهش به منه… همجا هست… بدون اینکه جوابی بدم با عجله از کنارش گذشتم…
404 views17:20
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 20:18:35 رمان‌های آسمان ۶۵ دلم درگیرته pinned a photo
17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 20:18:24 #پارت_381

_اگه یکی از کارمندا میومد داخل و توی این وضع میدیدتون چی؟؟
ببینم تو اصلا به فکر آبروی شرکت هستی؟؟

هول دکمه های مانتوم رو بستم و شالم رو روی سرم مرتب کردم

اهورا کلافه گفت:
_اینجا کسی بدون اجازه حق ورود نداره خودتم خوب میدونی!
الان هم اگه بهت چیزی نمیگم بخاطر اینه که میدونم عادت داری و کارت از قصد نبوده!

خجالت زده بلند شدم و گفتم:
_اگه اجازه بدید من برم...

اهورا فورا گفت:
_کجا..؟ما کارمون تموم نشده

صورتم گر گرفت و اوستا اخم کرد:
_راست میگه...شما هنوز کار دارید!

اهورا که فهمید سوتی داده سریع دست کشید توی موهاش :
_نه اون کارو نمیگم،چندتا پروژه مونده باید بررسی کنیم!

بعد از گفتن حرفش پشت میز نشست و مشغول زیر و رو کردن فایل های داخل سیستم شد

بی صدا از اتاق خارج شدم و پشت در ایستادم:

_اهورا دست از این کارا بردار
اون سری که توی دستشویی مچتونو گرفتن
یه بارم وسط مهمونی پاشدید به بهونه سردردت رفتید تو اتاق
اینم که گل سر سبد گند کاریاته!
وسط شرکت!

_مرد مومن چه وسط شرکتی
مثل اینکه یادت رفته اینجا اتاق شخصی رئیس شرکته!

اوستا وسط حرفش پرید

_فقط خودتو کنترل کن !
تنها جایی که کارای منکراتیتونو نبردید داخلش خونه همسایه ست !

اهورا خندید و گفت:
_ایشالا اونجا رو هم بزودی فتح میکنیم!

چشمام از پرروییش گرد شد و هنگ کردم

اوستا اخماش رفت توهم و بدون اینکه چیزی بگه به سمت در اومد تا خارج شه

منتظر موندم از محدوده دیدم خارج شه و بعد راه افتادم برم تو اتاق خودم

وسط راه دستم کشیده شد؛ محکم به چیزی برخورد کردم و دستی دور کمرم حلقه شد

_اهورا،ول کن آبرومون رفت!

خندید و از زمین بلندم کرد
وارد اتاقش شد و بعد از بستن در پرتم کرد روی مبل

هینی کشیدم که با یه لبخند شیطنت آمیز گفت:

_حالا که آبرومون رفته بزار حداقل کارمونو تموم کنیم!

لب هاش رو به نرمی روی لبام گذاشت
که همون لحظه در باز شد و صدای اوستا بلند شد:

_راستی اهورا این پروند...

با دیدن ما حرف توی دهنش ماسید و چشماش رو روی هم فشار داد
_آدم نمیشی تو!

با فهمیدن اینکه برای چندمین بار توی چند ماه اول زندگیمون مچمون گرفته شده چشم بستم و سرمو توی سینه اهورا مخفی کردم
هم عصبی بودم هم خندم گرفته بود
مشتی به سینه ش زدم و خنده زیرزیرکیم رو آزاد کردم...



https://t.me/+mUSNHZhepyI2ZGNk
https://t.me/+mUSNHZhepyI2ZGNk
https://t.me/+mUSNHZhepyI2ZGNk

دوماهه ازدواج کردن و پسرمون از هرمکانی برای رابطه استفاده می کنه حتی شرکت
این رمان پر از صحنه های طنز و‌ هیجان انگیزه
چون مدام مچشونو وسط کارای زن و شوهری می گیرن و کار اهورامون نصفه میمونه

توجه
عضویت محدوده و بزودی لینک عوض میشه برای خوندن ادامه ش کلیک کنید
250 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 20:18:24 _خشتک شوهرتو گشاد کن، همه چیزش زده بیرون.

متعجب به سمت زن عمو رو برگردوندم، مثل همیشه چادر بسته بود دور کمرش و شلوار سالار را جلوی چشمم پرچم کرده بود.

_جانم؟ خشتک آقا سالار رو چیکار کنم؟

همون موقع سالار اومد داخل و با دیدن شلوارش توی دست مادرش چشم هاش گشاد شد. اصلا این شلوار کجا بود؟
زن عمو چینی به بینی اش داد و شلوار رو جلوی پام پرت کرد.

_صبح توی حموم دیدمش، روی خشتکش سفیدیه. شوهرت رو تمکین نمیکنی که خودش با خودش ور میره....

هینی کشیدم که سالار با بهت روبه مادرش گفت:
_مامان تو خشتک منم چک‌ کردی؟

زن عمو جلو آمد و چادرش را روی سرش کشید، اشاره ای به من کرد و با حرص به سالار گفت:
_یکم‌مردونگی به خرج بده اون لباس تور توریایی که توی کمده رو تنش کن.
توی خارج بودی خیر سرت، کم زن زمین نزدی اونجا...
این زنته حلالته.

گوشه ای ایستادم و با بغض به جفتشون خیره شدم. به زن عمویی که میترسید بمیره ولی نوه نداشته باشه.
سالاری که من زن برادر مرده‌ش بودم و میگفت که‌ نگاه کردن به من برادرشو یادش می اندازه‌.

_مادر من زمین زدن کجا بود.
من رو سفره ی شما بزرگ شدم که گفتید دست زدن به زن نامحرم...

زن عمو وسط حرفش پرید.
_توی سفره ی من گفته شده که نگاه نکردن به زن حلالت گناهش بیشتره. این دختر جوونه‌
خوشکله
تو روضه ی داداشت ازم خاستگاریش کردن، کفن شوهرش خشک نشده خاستن ببرنش.
گفتم نه دخترمه نمیدمش به غریبه...

آروم و‌با بغض نالیدم.
_زن عمو...
سالار به منی که بغض کرده بودم زل زد و دستی به صورتش کشید.

_دستشو میگیرم میبرمش ها.
مرد بزرگی هستی باید خشتکت سفیدی داشته باشه؟

دستامو توی هم پیچ دادم، زیر چشمی به سالار زل زدم که داشت با مادرش بحث میکرد. سعی کردم دنبال جایی برای قایم شدن بگردم که زن عمو رفت و سالار در رو بست و...

_به نظرت اگه به مادرم میگفتم که تو بلد نیستی منو از خودت راضی نگه داری واکنشش چی میشد؟

نفسم حبس شد. جلو اومد و بازومو گرفت.

_بهش بگم‌ میترسی ازم؟
_نه...نه اون فکر میکنه من و تو...

فشاری به بازوم اورد و روی تخت منو خوابوند. دامنمو بالا داد و بدجور بهم فشار آورد.
_خبر نداره دختری نه؟
خبر نداره که با هیچ کدوم از پسراش نخوابیدی؟

زیر لب اسمشو‌ گفتم که دستشو نوازش وار روی بازوم کشید. دستای بزرگ و مردونش هم باعث ترسم می‌شد. آخ و اوخی‌ گفتم که نگاهش میخ خون بین پام شد و...

https://t.me/+NdF8GY3aUOI5OGVk
https://t.me/+NdF8GY3aUOI5OGVk

https://t.me/+NdF8GY3aUOI5OGVk
https://t.me/+NdF8GY3aUOI5OGVk
182 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 20:18:24
دنبال لوازم آرایش فانتزی وخفن میگردی ولی نمیدونی از کجا بخری؟؟

دوست داری پوستت مث برف سفید شه ؟

رو صورت و بدنت جوش داری ولی نمیدونی چیکار کنی
؟

تو گـــت شـاپ جینگول ترین محصولات آرایشی و روتین پوستیتو بخر

https://t.me/+3QqW-KOIsOtmZjlk

https://t.me/+3QqW-KOIsOtmZjlk

الان تو جشنوارن #ارسالشون_رایگاااانه با اشانتیوووون

#برق_لب_کپسولی10تومن

#اسپری_سفیدکننده30تومن

#ماسک_ورقه ای5تومن

معتبرن با خیال راحت برید خرید کنید

https://t.me/+3QqW-KOIsOtmZjlk
182 views17:18
باز کردن / نظر دهید