Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 6

2022-06-11 20:16:46 #دلم_درگیرته


#پارت23



یه جورایی بین صندلی ماشین و خودش قفلم کرده بود‌… صحنه شرم آوری بود… خجالت زده سرم و انداختم پایین و سعی کردم آروم باشم… چون هیچ راهی هم جز اینکه منتظر باشم کارش تموم شه نداشتم… با ریختن مایع ضد عفونی رو دستم صورتم از درد جمع شد و بی‌اراده آهسته آخی از دهنم خارج شد

سرش و بلند کرد
- خیلی درد می‌کنه؟

جوابش و ندادم

انقدر که آروم کارش و انجام می‌داد دیگه صبر و تحملم تموم شد و دستم و کشیدم عقب
- بسه دیگه! برین کنار! نمی‌خوام کاری کنین!

- نشستی نشستی کارم که تموم شد دستت و کشیدی عقب؟ در ضمن فقط دارم وظیفه‌ام و انجام می‌دم همین!

- لازم نیست!

آرنجش و گذاشت رو زانوش و اومد جلوتر… فوراً خودم و کشیدم داخل ماشین با هول و ولا به حرف اومدم
- می‌خوام رد شم!

به اون در ماشین اشاره کرد
- دوست داری از کنار من رد شی؟

تا اومدم روم و برگردوندنم دستش و دراز کرد سمتم و موهای بافته شده‌ام و که اومده بود جلو و گرفت تو دستش و محکم کشید
353 views17:16
باز کردن / نظر دهید
2022-06-09 20:02:36 #دلم_درگیرته


#پارت22


- چی شده؟ نکنه بدبخت و بیچاره شدی؟

اینبار من بودم که نگاهم پر از تعجب شد

با خشم ادامه داد: نفرینت کردم! آرزو کردم هیچ وقت تو زندگیت خوشبخت نشی و بدبختی و فلاکت و با همه وجود احساس کنی!

با صدایی که می‌لرزید پرسیدم: مگه چیکارت کردم؟ چرا نفرینم کردی؟

نگاهش و ازم گرفت و سرش و چرخوند سمت مخالف
- خودت خوب می‌دونی چیکار کردی.

هیچ جوابی براش نداشتم… سریع روم و برگردوندم دویدم سمت ماشینم؛ ولی قبل اینکه دستم به دستگیره برسه بازوم به شدت کشیده شد عقب و دنبالش کشیده شدم
- ولم کن! چیکار می‌کنی؟

بی‌توجه در جلوی ماشینش و باز کرد و یه جعبه کوچیک برداشت و در عقب و باز کرد و به زور نشوندم روش… اصلاً نمی‌دونم چرا دنبالش راه افتادم… اومدم بلند شم که پاش و بلند کرد و گذاشت رو صندلی… با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم
نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام و لبخند کم رنگی زد و دستم و گرفت تو دستش… دستپاچه خواستم دستم و بکشم بیرون که محکم نگهش داشت و جعبه رو باز کرد… جای هیچ تکون خوردنی و برام نذاشته بود…
739 views17:02
باز کردن / نظر دهید
2022-06-09 20:02:06 #دلم_درگیرته


#پارت21


نتونستم تعادلم و حفظ کنم و داشتم پرت می‌شدم رو زمین… وحشت زده جیغی کشیدم؛ ولی قبل اینکه با زمین برخورد کنم بازوهام و گرفت و کشید سمت و خودش و نگهم داشت.

ترسیده نگاهش کردم

نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
- تازه کشف کردم هر بار که می‌ترسی چشم‌هات گرد می‌شه‌.

دندون‌هام و بهم ساییدم و با عصبانیت هلش دادم عقب
- مردک دیوونه!

سر خوش خندید
- خوب وصفم کردی!

سریع نگاهم و ازش گرفتم و روم و برگردوندم برم سمت ماشین که چادرم و گرفت و مانع حرکتم شد

برگشتم طرفش

پوزخندی زد
- به همین راحتی راهت و کشیدی و داری می‌ری؟

اصلاً حوصله‌اش و نداشتم… به اندزه کافی طاقتم طاق شده بود… با خشونت چادرم و از دستش کشیدم بیرون و بدون اینکه متوجه حرفم باشم بی‌حوصله به حرف اومدم
- می‌شه ازتون خواهش کنم دست از سر من بردارین و بذارین به درد خودم بمیرم؟

نگاهش پر از تعجب شد

ادامه دادم: فکر کن مرده‌ام و اصلاً وجود ندارم.

اخم‌هاش رو به شدت کرد تو هم
700 views17:02
باز کردن / نظر دهید
2022-06-08 20:18:37 #دلم_درگیرته


#پارت20


- ای… ن… چ… یه؟

با شتاب حمله کرد طرفم… اون لحظه فقط تونستم جیغ بکشم…
با فرو رفتن چاقو تو شکمم مات موندم… حین اینکه نگاهش با خشم به من بود چاقو رو تو دستش چرخوند... هر لحظه منتظر بودم درد وحشتناکی و تو شکمم احساس کنم؛ ولی از درد خبری نبود… یعنی به همین زودی مردم و دیگه جسمم و احساس نمی‌کنم؟

کم کم لبخند کم رنگی رو لبش شکل گرفت و چاقو رو کشید بیرون.

آخی گفتم و خودم و کشیدم عقب و وحشت زده نگاهی به شکمم انداختم… هیچ رد و اثری از زخم چاقو یا حتی یه قطره خون نبود… بهت زده سرم و بلند کردم

پوزخندی زد و دستش و گذاشت روی نوک چاقو و فشار داد روش… رفت تو و اومد بیرون.

بهتم بیشتر شد
- این؟ این چیه؟

- آخی! ترسیدی؟ فکر کردی می‌خوام بکشمت؟

تازه متوجه شدم چاقوی واقعی نیست و همه این مدت سر کار بودم... خشم همه وجودم و گرفت… دیگه داشتم از دست کارهاش منفجر می‌شدم… هر روز یه جور گیر می‌داد و یه داستان درست می‌کرد و تا مرز انفجار می‌رسوندم.

چاقو رو گذاشت تو جیبش و اومد جلوتر ایستاد و با دست‌هاش دور چشم‌هام خط فرضی کشید
- یه بار دیگه هم دلم خواست!

تا بیام متوجه منظورش بشم دست‌هاش و گذاشت رو شونه‌ام و به شدت هلم داد عقب
800 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-06-08 20:18:05 #دلم_درگیرته


#پارت19




اومد جلوتر و ادامه داد: فکر نمی‌کنین این لحن صحبت با استادتون اصلاً به نفعتون نیست؟

- شما دیگه استاد من نیستین آقای عابدی.

- زیادم مطمئن نباشین… این ترمم خودتون و مشروط بدونین‌... چند ترم مشروط شی اخراجی؟ می‌دونی؟

به حرفش توجهی نکردم هر کاری کردم این ترم هیچ درسی و باهاش نگیرم پس مطمئناً هیچ کاری ازش برنمیاد.

دید سکوت کردم با کنایه ادامه داد: راستی صبح کف زمین دنبال چیزی می‌گشتین؟

پس کار خودش بوده… بدون اینکه بدونم چیکار می‌کنم کف دست‌هام و آوردم بالا و نشونش دادم

متعجب نگاهی به دستم انداخت و سریع نگاهش گرفت
- این چه حرکت خانم محترم؟

- نتیجه کارتون و دارم نشون می‌دم استاد… مثل اینکه از آسیب رسوندن به دیگران لذت می‌برین... گفتم شاید با دیدنش خشنود بشین.

سرش و چرخوند سمتم و دوباره نگاهی به دست‌هام انداخت و صورتش و جمع کرد
- کدوم کار؟ از چی حرف می‌زنین؟

برای یه لحظه عصبانی شدم و نتونستم جلوی دهنم و بگیرم و هر چی به ذهنم اومد و به زبون آوردم
- هنوزم نتونستی فراموش کنی برای همینه که می‌خوای با صدمه زدن به من دلت و آروم کنی.

از خشم به نفس نفس افتاد… فوراً دستش و فرو کرد تو جیبش و یه چاقو کشید بیرون

چشم‌هام گشاد شد و وحشت زده یه قدم به عقب برداشتم و به لکنت افتادم
771 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-06-07 20:05:25 #دلم_درگیرته


#پارت18




زهرا دید سکوت کردم خندید و کتابش و آورد سمتم و سعی کرد با
حرف‌های خنده‌دار فکرم و منحرف کنه… همیشه خیلی زود متوجه ناراحتیم می‌شد و سعی می‌کرد خوشحال و امیدوارم کنه… برای همین دوستش داشتم… با اینکه خانواده موجهی نداشت؛ ولی برعکس خودش دختر رک و صادقی بود و همون اول همچی و راجع به خانواده‌اش بهم گفته بود… برای همین به عنوان یه دوست بهش اعتماد داشتم... هر چند اون از همه زندگیم خبر نداشت…
***
بعد تموم شدن کلاسمون از زهرا خداحافظی کردم و از دانشگاه زدم بیرون… رفتم سمت ماشینم و خواستم سوار شم که با صدا سرفه‌ای برگشتم سمت صدا… با دیدن دوباره استاد عابدی که به دیوار تکیه داده بود و نگاه خیره‌اش به من بود از دهنم پرید
- باز اینجا چیکار می‌کنین؟

- نمی‌دونستم خیابون و خریدین خانم مرادی؟ چشم‌هاتون و باز کنین می‌بینین؟
به ماشینش که پشت ماشینم پارک بود اشاره کرد

انگار خواب می‌بینه کجا پارک کردم سریع میاد هر طور شده پشت ماشینم پارک می‌کنه تا هیچ فرصتی و برای اذیت و آزار از دست نده
اینبار نتونستم بی‌تفاوت باشم و پرسیدم: می‌شه بگین چرا شما همیشه ماشینتون پشت ماشین من پارکه؟

با تمسخر نگاهم کرد
- لابد شما می‌دونین من قراره کجا پارک کنم قبلش جلوی من پارک می‌کنین؟

جلوی من پارک می‌کنین و با لحن خاصی گفت که خجالت زده شدم… حرف زدن بلد نیست بد دهن… هر چی دلش می‌خواد و به زبون میاره… انگار نه انگار استاد یه دانشگاهه… انگار نه انگار دکتر مملکته
374 views17:05
باز کردن / نظر دهید
2022-06-07 20:04:26 #دلم_درگیرته


#پارت17





نگاهی بهش انداخت و پرسید: می‌خوای من برم ازش بگیرم؟

- اصلاً حرفشم نزن!

خواست بلند شه که دستش و گرفتم و جدی ادامه دادم: بشین سر جات!

نشست
- مگه چی می‌شه بری ازش بخوای کتاب و بده به تو؟

- به‌ نظرت اونم میاد دو دستی تقدیم می‌کنه؟خودت رفتارشون نمی‌بینی؟ فقط بی‌خیالش شو!

- راست می‌گی... فکر نکنم بخواد بده بهت… به نظرت زیادی بهت گیر نمی‌ده؟ تقریبا فقط با تو رفتارش اینجوریه.

حرفی نزدم… حتی به زهرا هم نگفته بودم قبلا خواستگارم بوده… دلم نمی‌خواست کسی تو دانشگاه راجع بهش بدونه و یه وقت مشکی پیش بیاد…

کتاب از تو کیفم درآوردم
- بیا یکم درس بخونیم… چند دقیقه دیگه کلاس شروع می‌شه.

- باشه..‌ فقط باید یادم بدی ها… هیچی بلد نیستم.

- من خیلی بلدم؟

- تو باهوشی… زود یاد می‌گیری… من خنگم..‌ هیچی بارم نیست.

خنده‌ام گرفت
- منم همچین باهوش نیستم.

- بهانه نیار… قبلاً پزشکی می‌خوندی… پس خیلی هم بارته‌

- اون مال شیش سال پیش بود… الان دیگه پیر شدم.

- مگه چند سالته… تازه بیست و هشت سالته… تازه اگه درستم ول نمی‌کردی الان برای خودت پزشک شده بودی.

حرفی نزدم... دلم نمی‌خواست حتی به اون روزها فکر کنم
375 views17:04
باز کردن / نظر دهید
2022-06-06 19:51:14 #دلم_درگیرته


#پارت16




- یادم رفت.

- نمی‌فهمم چرا نمی‌خوای کسی بفهمه طلاق گرفتی؟

- می‌دونی بعد طلاق چه آدم‌هایی اومدن سراغم برای ازدواج؟ از یه پیر مرد هفتاد ساله بگیر تا معتاد و زن مرده… تازه اونم با هزار جور منت و ادعا… درسته مامان همه رو رد می‌کرد؛ ولی یادش میفتم از خودم بدم میاد… حس می‌کنم تحقیر شدم… اصلاً نمی‌خوام دوباره ازدواج کنم… نسبت به همه مردها بدبین شدم.

- حق داری به خدا.
نگاهی به اطراف انداخت ادامه داد: دیدیش؟ استاد عابدی رو می‌گم؟ جلوی ما وارد سلف شد… فقط چند تا میز باهامون فاصله داره.

- توجه نکردم.

- به چی توجه می‌کنی؟

بی‌اراده نگاهم و چرخوندم... دیدم غرق خوندن کتابیه که من می‌خواستم برش دارم… عصبی نگاهم رو ازش گرفتم و یه جرعه از آب‌میوه خوردم.

ادامه داد: اون کتابی نیست که تو خیلی دنبالش می‌گشتی تو دستش؟

سرم و بلند کردم و حرفش و تأیید کردم
- همین‌که می‌خواستم بگیرمش از دستم قاپید.

- از دستش می‌گرفتی؟

- چه‌جوری؟
732 views16:51
باز کردن / نظر دهید
2022-06-06 19:50:56 #دلم_درگیرته


#پارت15



- الان خیلی بهتر شده… زیادم قرار نیست بمونن.

- یعنی الان تو خونه تنهایی؟

سری به نشانه تأکید تکون دادم

ادامه داد: من که تنهایی خیلی می‌ترسم.

- تو دلم و خالی نکن.

- تو که گفته بودی نمی‌ترسی؟

- اگه کسی نترسونم.

خندید
- آها!

با صدای زنگ گوشیم از کیفم درش آوردم و نگاهی انداختم… با دیدن شماره مخاطب عصبی رد تماس دادم و انداختم تو کیفم.

زهرا نگاهی به کیفم انداخت و پرسید: کی بود انقدر عصبانی شدی؟ شوهر سابقت بود؟

متعجب نگاهش کردم
- از کجا فهمیدی؟

- از عصبانیتت حدس زدم.
موشکافانه ادامه داد: بعد چند سال هنوز با هم در ارتباطین؟

- مگه دیوانه‌ام ارتباطم و باهاش ادامه بدم وقتی می‌دونم با یکی دیگه‌ست... فقط چند روزه یه ریز تماس می‌گیره… منم نمی‌خوام صداش و بشنوم… بیا در موردش حرف نزنیم… حالم بد می‌شه.

- باشه نمی‌خوام باز ناراحتت کنم… فقط امروز حلقه‌ات و ننداختی؟

نگاهی به دستم انداختم
724 views16:50
باز کردن / نظر دهید
2022-06-02 20:13:45 رمان‌های آسمان ۶۵ دلم درگیرته pinned «#دلم_درگیرته( جلد دوم دل خودخواه) #پارت1 با دو از پله‌ها بالا می‌رفتم… دل تو دلم نبود… می‌خواستم هر چه زودتر برسم و با چشم‌های خودم ببینم که حقیقت نداره و همه حرف‌هاش فقط یه دروغه کثیفه… همش تهمت برای خراب کردن رابطه بینمون… به محض رسیدنم به طبقه پنجم…»
17:13
باز کردن / نظر دهید