Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 5

2022-06-12 19:20:07 #دلم_درگیرته


#پارت26


***
نشسته بودم پشت میز آشپزخونه و داشتم به اکراه و هیچ میلی غذا می‌خوردم… صدای موزیک واحد کناری همچنان رو اعصابم بود و دیگه داشت تحملم و تموم می‌کرد…قاشقم و گذاشتم تو بشقاب و لیوان آبم و برداشتم و لقمه‌ام و با به زور آب فرستادم پایین… از تنهایی خسته شده بودم… حتی میل به غذا خوردنم هم کم شده بود… کاش همراه بابا و مامان می‌رفتم شمال پیش علی و آیدا… فکر می‌کردم شاید چند روز تنهایی حالم و یکم بهتر کنه؛ ولی بهتر که نشدم هیچ، بدتر و افسرده‌تر از قبلم شده بودم.
از جا بلند شدم و از آشپزخونه اومدم بیرون‌ و نگاهی به ساعت انداختم… دوازده شب بود… پس کی می‌خوان تمومش کنن؟
رفتم تواتاقم و دراز کشیدم روی تخت و گوشیم و برداشتم و نگاهی انداختم… هیچ پیامی نداشتم… حتی از نفس… گوشی و گذاشتم کنار… در همین حین با صدای بلند در دستپاچه تو جام نشستم.
- نکنه اتفاقی افتاده؟
از تخت پریدم پایین و از اتاق رفتم بیرون و با سرعت خودم و رسوندم به در و از چشمی نگاهی انداختم… با دیدن افتخاری که تندتند تند می‌کوبید به در و اسمم و صدا می‌زد قلبم ریخت و در عرض چند ثانیه استرس و اضطراب همه وجودم و گرفت… یه جوری در می‌زد که انگار هر لحظه ممکن بود در و بشکنه و بپره داخل… پریدم عقب و از در فاصله گرفتم… بدجور ترسیده بودم…
391 views16:20
باز کردن / نظر دهید
2022-06-12 19:19:50 #دلم_درگیرته


#پارت25


بعد چند دقیقه رسیدم خونه… ماشینم و تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم..‌. همزمان صدای بلند موزیک به گوشم رسید
- چه خبره؟
سوار آسانسور شدم و رفتم بالا… با توقف آسانسور اومدم بیرون… در همین حین در واحد کناری که به نظر صدای موزیک از اونجا میومد باز شد و دوتا پسر خنده کنان ازش اومدن بیرون… سریع پا تند کردم سمت در و کلیدم و در آوردم

- عاطفه!

با شنیدن صدای آشنایی که اسمم و صدا زد روم و برگردوندم… با دیدن دوباره مهبد افتخاری تعجب کردم… امروز چرا هر چا می‌رم این و می‌بینم؟

ادامه داد: پس خونه‌ات اینجاست؟
نگاهی به در خونه انداخت و لبخند زد و یه قدم سمتم برداشت و ادامه داد: چه سوپرایز جالبی!

شتابزده روم و برگردوندم و در و باز کردم و رفتم تو در و بستم و نفس راحتی کشیدم
اینا کین؟ این پسره اینجا چیکار می‌کنه؟ نکنه مستاجر جدیده؟ یعنی به همین زودی خونه رو اجاره دادن؟ چه زود مستقر شدن؟
با صدای در تو جام پریدم و رفتم عقب
صداش از پشت در به گوشم رسید
- چرا فرار کردی؟ فقط می‌خواستم دعوتت کنم.
دندون‌هام و بهم ساییدم
برو ننت و دعوت کن مهمونی... بعد چند لحظه که صدایی نیومد رفتم جلو و از چشمی نگاهی انداختم… کسی جلوی در نبود… خیالم راحت شد… نگاهم و گرفتم و چادرم و کندم و رفتم تو اتاقم… بعد تعویض لباسم رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن غذا شدم…
371 views16:19
باز کردن / نظر دهید
2022-06-12 10:16:54 #دلم_درگیرته #پارت1 با دو از پله‌ها بالا می‌رفتم… دل تو دلم نبود… می‌خواستم هر چه زودتر برسم و با چشم‌های خودم ببینم که حقیقت نداره و همه حرف‌هاش فقط یه دروغه کثیفه… همش تهمت برای خراب کردن رابطه بینمون… به محض رسیدنم به طبقه پنجم خیلی سریع خودم و رسوندم…
476 views07:16
باز کردن / نظر دهید
2022-06-11 20:20:30 رمان‌های آسمان ۶۵ دلم درگیرته pinned «سرش را به گوش رها نزدیک کرد و ترسناک گفت : می خواستی بچه منو برداری فرار کنی یه کشور دیگه اگه تو اون خراب شده نمی دیدمت هیچ وقت نمی فهمیدم یه بچه دارم اشک های رها روی صورتش جاری شدند حرف های ساواش همه شان حق بودند نمی توانست هیچ جوره او را قانع کند …»
17:20
باز کردن / نظر دهید
2022-06-11 20:20:07 #پارت_پانصد_سی_هشتم
پارت واقعی رمان کپی ممنوع
دختره برای تولد شوهرش کیک میپزه اما درگیر عملیات میشن و کیک به فنا میره


لبام رو با عطش روی لبای سامر میزارم و عمیق شروع میکنم به بوسیدن.
با خنده همراهیم میکرد دراز میکشه و هیکل بزرگش رو روی مبل میزاره توی همون حال من رو روی خودش می‌کشه بوسه هامون عمیقتر و آتیشمون تند تر از قبل میشه....
بوسه ای به لب بالایی میزنه و لب پایینیم رو توی دهنش میکشه.
نمی دونم چند دقیقه گذشته بود اما همچنان مشغول بودیم سامر کمی عقب میکشه و مشکوک هوا رو بو میکنه:
_ نساء به نظرت یه بویی نمیاد؟
کنجکاو هوا رو بو میکنم و شونه رو بالا میندازم:
_ چرا بوی عشق میاد.
با خنده نگاهم میکنه
_ مسخره...
بدون توجه دوباره لبم رو روی لبش میزارم و بوسه ها رو از سر میگیرم چند ثانیه بعد سامر دوباره عقب میکشه:
_ نساء به جون خودم بوی سوختگی میاد بلند شو شاید چیزی سوخته.
پوف حرصی میکشم میخوام بوسش کنم که یه دفعه با حیرت عقب میکشم:
_ خاکبرسرم کیک...
با تعجب و چشمای گرد شده نگاهم میکنه:
_ مگه کیک پختی؟
https://t.me/+mjfv4OSs1KkwMDI0


_ تبریک میگم نساء... هیچکس مثل تو توانایی این رو نداره که انقدر یکدست کربن تولید کنه ؛ پشتکارت واقعا ستودنیه.
با حرص توی چشمای مشکیش نگاه میکنم:
_ مرسی که انقدر قشنگ دلداریم میدی ولی باید خدمتت عرض کنم این کیک تولدت بود...

با این رمان ساعتها سرگرم میشی و میخندی
https://t.me/+mjfv4OSs1KkwMDI0
238 views17:20
باز کردن / نظر دهید
2022-06-11 20:20:07 #بنرها_پارت_واقعی_رمان
https://t.me/+HewW44oytMAzNjdk

#پارت_واقعی

دلبر تماشایی

پارت : ۶۶

هنوز نوه کل نوه های بابایی رو ندیده بودم
فقط اون میمون رو دیده بودم
روی مبل نشسته بودیم
همه داشتن با نگاهشون منو قورت میدادن
بلاخره صبرم تموم شد و با لحن کلافه گفتم :
_ میشه انقدر نگاهم نکنین ؟
عمه لیندا لبخندی زد
+ تو خیلی شبیهه باباتی به خاطر همین نگاهت میکردیم
پوزخند تلخی زدم
_ اگه انقدر دوسش داشتین چرا از خونه کردینش بیرون ؟
عمه لیندا خواست حرفی بزنه که عمو سینا پرید وسط حرفش
+ ببین اریانا جان ، بلاخره همه یه اشتباهاتی میکنن ماهم یک اشتباهی کردیم !
همه حرفش رو تایید کردند
_ خوب چرا نبخشییدید ؟
بابایی جوابم رو داد
+ آریانا امیدوارم ناراحت نشی ، ولی ما اصلا از مامانت خوشمون نمی آمد خوانواده ما یک خوانواده مذهبی بودن ولی مادر تو خوانواده یه آزادی داشت و من اینو نمی‌پسندیدم ولی از شانس من پسرم عاشق مادرت شد و آمد تو روی من وایساد و گفت عاشق مامانت شده منم سخت مخالفت کردم ولی گفت اگه اجازه ندین خودمو میکشم گفتم اگه باهاش ازدواج کنی دیگه اسم ما رو هم نباید بیاری اونم قبول کرد

اشکم روی گونم قلط خورد
_ به خاطر خوانواده مادرم پسرت رو ول کردی ؟
چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین
عمو عرفان با لبخند زوری گفت:
+ لطفا این بحث ها رو ول کنید ! مهم الانه که پیش همیم
حق با عمو بود
ولی به خاطر بابام یک طرف قلبم میسوخت
وقتی یادم میفته چطور به خاطر یک لقمه نون حال مثل چی کار می‌کرد جگرم آتیش می‌گرفت

سکوت سنگینی عمارت رو فرا گرفته بود
گلوم رو صاف کردم که نگاه همه روم سنگینی کرد
ای خدا آینا چرا اینطوری نگاه میکنن !؟
صدای اف اف آمد
اخیشش بلاخره نگاهشون از روم برداشته شد
یکی از خدمتکارا در رو باز کرد
بابایی خدامتکاره رو صدا کرد
_ سمیرااا ؟
خدمتکاره آمد سمت بابایی
+ بله آقا؟
+کی بود در زد ؟
+ آقا باربد
پوف اون میمون بی اعصاب آمده بود
به دماغم چینی انداختم که عمه با ابرویه بالا رفته نگاهم کرد
فکر کنم فهمید که من از باربد خوشم نمی آمد


#بنرها_پارت_واقعی_رمان
https://t.me/+HewW44oytMAzNjdk

وضعیت : در حال نوشتن .....
به قلم : رزیتا
محدودیت سنی رعایت شود
165 views17:20
باز کردن / نظر دهید
2022-06-11 20:20:07 سرش را به گوش رها نزدیک کرد و ترسناک گفت : می خواستی بچه منو برداری فرار کنی یه کشور دیگه

اگه تو اون خراب شده نمی دیدمت هیچ وقت نمی فهمیدم یه بچه دارم

اشک های رها روی صورتش جاری شدند

حرف های ساواش همه شان حق بودند نمی توانست هیچ جوره او را قانع کند

درحالی که هق هق می کرد حرف همیشگی اش را به زبان آورد

رها : بچه تو نیست
ساواش با عصبانیت فشاری به شانه رها وارد کرد و گفت :

فعلا خفه شو بعدا به حسابت میرسم
میدونم باهات چیکار کنم

رها : بزارم زمین خودم میتونم راه برم
ساواش : بخاطر تو نیست بخاطر بچمه که بغلت کردم

دکتر گفت نباید به خودت فشار بیاری نمی تونم بزارم این همه پله رو بری

از آسانسورم که می ترسی
رها جوابش را نداد

حوصله و توان بحث با او را نداشت ساواش در هر صورت خیلی از او قوی تر بود

ساواش : خودمم خوشم نمیاد بهت دست بزنم
کارت انقدر کثیف بوده که نخوام اصلا نزدیکت شم
فعلا بخاطر بچم مجبورم

رها دندان هایش را با #بغض روی هم فشرد و گفت : تو اتاق دکتر که اصلا ناراحت به نظر نمی رسیدی

یه ساعت پیش داشتی منو میخوردی که اگه بچه تو باشه فلان بلارو سرم میاری

اما حالا داری از خوشحالی پرواز می کنی
مطمعنم از خداته که بچه تو باشه

ساواش اخم هایش را درهم کشید و گفت : دلیلی نمی بینم بخوام چیزیو بهت توضیح بدم
دهنتو ببند تا برسیم پایین........


مخفیانه از یه تاجر ثروتمند خشن و وحشی حامله شدم
قرار بود از کشور فرار کنم اما فهمید و منو تو خونش زندانی کرد
به زور صیغم کرد و هر شب ازم تمکین می خواست
مردی که تو رابطه با زنا بهشون رحم نمی کرد هر شب میومو سراغم و......


https://t.me/+GO75HBRiya0wM2Zk


https://t.me/+GO75HBRiya0wM2Zk

https://t.me/+GO75HBRiya0wM2Zk
175 views17:20
باز کردن / نظر دهید
2022-06-11 20:20:07 برا زن صیغه‌ی برادرش هر روز یه خواستگار میاره تا برادرش به عشق اعتراف کنه
چقدر این بچه سمجه


- خیر باشه. مگه خواستگار قراره بیاد توی این خونه؟ این همه شیرینی و میوه برای چی خریدید؟

با ذوق آخرین موز را در ظرف میوه گذاشت و با چشم و ابرو به اشاره کرد.

- بله! اونم برای سارا خانم! انگار طرف توی یه نگاه پسندیده که دو روزه اصرار می‌کنه بیان برای صحبت!

خون به چشمان او دوید و به سارا که بی توجه به آن‌ها گوشه‌ی سالن چای و شیرینی می‌خورد، نگاه کرد.

- بیخود کردن! دو روزه کسی مزاحم شده و الان باید بفهمم؟

خواهرش بهت زده اخمی تصنعی کرد و به طرف برادرش رفت.

- وا داداش! مزاحم چیه. خواستگارن!

دستش را محکم روی اپن کوبید. جوری که سارا لحظه‌ای برای ضرب دیدن دستش نگران شد. اما همچنان سکوت را ترجیح می‌داد.

- غلط کردن. امشب کسی پاشو توی خونه نمی‌ذاره وگرنه خودم می‌ندازمشون بیرون! زنگ بزن کنسل کن سمانه!

خواهر محکم به صورتش کوبید.

- خاک به سرم. عیبه داداش! چی بهونه‌ای بیارم آخه؟

با خشم به سمت سارا پاتند کرد و بازویش را گرفت. همان‌طور که او را به سمت اتاق می‌برد، رو به سمانه داد زد:

- بگو بردیا مرد!

فشار انگشتانش هر لحظه روی بازوی دختر بیشتر می‌شد اما سکوت لبان سارا نمی‌شکست. تصمیمش را گرفته بود. باید بردیا زورگو را کنار می‌گذاشت.

- گمشو تو اتاق ببینم!

داخل اتاق پرتش کرد و در را بست. با عصبانیت چانه‌ی دختر را در دست گرفت و غرید:

- از کی تا حالا یکی دیگه رو می‌بوسی و با یکی دیگه قرار خواستگاری می‌ذاری؟

سارا که او را هیچ‌وقت این‌گونه خشمگین ندیده بود، کمی جا خورد و ترسید.

- خودشون اومدن من که نگفتم...

مشتش را کنار سر دختر روی دیوار کوبید و شانه‌های سارا بالا افتاد.

- نمی‌تونستی دهن بی صاحابت رو باز کنی بگی نمی‌خوام؟ کی بود اون دختری که اومد و صاف تو چشمام زل زد گفت با من دوست شو!

سارا با بغض رو گرفت و لب گزید تا گریه‌اش را کنترل کند.

- الان پشیمونم! نمی‌خوامت!

- تو غلط کردی.

سارا به سیم آخر زد و مشتش را روی سینه‌ی بردیا کوبید.

- تو که بدت نمیاد! تعهدت رو جار نمی‌زنی. منو توو اب نمک خوابوندی خودت با دخترای دیگه...
بردیا که تاب دلخور شدن سارا را نداشت. لبانش را به لب‌های لرزانش چسباند و بوسیدش!

- برو بگو نیاد، امشب به همه میگم تو زنمی!



سارا برای بردیا مثل آتیش وسط زمستون می‌مونه، دقیقا همون جایی که آخرین تیکه لباسش برای گرم شدن پیش کش آتیش می‌کنه...

https://t.me/+TvKT1Rs1kvYzYTNk
241 views17:20
باز کردن / نظر دهید
2022-06-11 20:17:07 #دلم_درگیرته


#پارت24



آخی گفتم و موهام و از دستش کشیدم بیرون و غریدم: حق ندارین بهم نزدیک شین!

بی‌خیال نگاهم کرد
- یه بار دیگه ببینم یه تار از موهات مشخص باشه مهم نیست کدوم قبرستونی هستیم میام خودم یه جوری می‌کنمش داخل که تا عمر داری یادت باشه حق نداری برای هر خری به نمایش بذاریش.

بهت زده نگاهش کردم

سرش و آورد داخل ماشن و با تاکید ادامه داد فهمیدی؟

جواب ندادم

خودش و کشید عقب و ادامه داد: بیا سریعتر برو!

با سرعت از ماشین پریدم پایین و دویدم سمت ماشین و سریع سوار شدم... با ضربات محمی که به شیشه ماشین برخورد کرد شتابزده سرم و چرخوندم... کیفم و آورد بالا و گرفت سمتم‌…
فوراً شیشه رو کشیدم پایین و کیفم و گرفتم و پرت کردم کنارم و نگاهم دادم به رو به رو… ماشین و روشن کردم و حرکت کردم‌…
از تو آینه ماشین نگاهش کردم… هنوز همونجا ایستاده بود و نگاهش به من بود… نگاهم و ازش گرفتم و پام و گذاشتم رو پدال گاز و سرعتم و بیشتر کردم… اصلاً به تو چه موهام مشخصه؟ فکر می‌کنه کیه دستور می‌ده؟ با یادآوری حرف‌هاش بغضم گرفت… به درک نفرینم کردی… به درک بدبخت شدم… این هم اذیتم کردن تو هم روش… بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
332 views17:17
باز کردن / نظر دهید