Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 9

2022-05-28 19:37:08 #دلم_درگیرته( جلد دوم دل خودخواه)


#پارت1



با دو از پله‌ها بالا می‌رفتم… دل تو دلم نبود… می‌خواستم هر چه زودتر برسم و با چشم‌های خودم ببینم که حقیقت نداره و همه حرف‌هاش فقط یه دروغه کثیفه… همش تهمت برای خراب کردن رابطه بینمون… به محض رسیدنم به طبقه پنجم خیلی سریع خودم و رسوندم به در خواستم زنگ و بزنم که در همین حین در باز شد و یه دختر با حوله تنپوش حموم و موهای خیس جلوی روم ظاهر شد
قلبم ریخت و رنگم مثل گچ سفید شد

با دیدنم لبخندی زد
- اومدی؟ بیا تو!
در و برام باز کرد

با قدم‌های ناموزون وارد شدم و خونه رو از نظر گذروندم … با ندیدن کسی خواستم هر چی فحش بود نثارش کنم که با صدای آشنایی قلبم از حرکت ایستاد

- کجایی ریحانه؟

دست‌هام و پاهام به وضوح شروع کرد به لرزیدن… نه توان ایستادن داشتم نه توان حرکت

از اتاق اومد بیرون و ادامه داد: کجا موندی؟

ناباور و شوکه به بدن لختش که فقط با یه حوله حموم دور کمرش و پوشونده بود خیره شدم

با دیدنم به وضوح جا خورد و رنگ از رخش پرید

اشک به چشم‌هام نشست و یه قدم به عقب برداشتم و با لبخند تلخی به حرف اومدم
- با یکی دیگه، تو یه خونه دیگه، روی یه تخت دیگه خوش می‌گذرونی عزیزم؟

با شرمندگی نگاهم کرد
- من فقط…
1.3K viewsedited  16:37
باز کردن / نظر دهید
2022-05-28 19:36:42 #رمان_دل_خودخواه #پارت_آخر - نمی‌تونی بری! امروز از اینجا بیرون نمی‌ری! تا دوباره مال من نشی نمی‌ذارم! بغلم کن! - علی! - اگه دوستم داری بغلم کن! نگاهم و دادم به چشم‌هاش… منتظر بهم خیره شده بود… بدون تردید رفتم تو بغلش و دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم و…
1.2K views16:36
باز کردن / نظر دهید
2022-05-28 19:36:25 #رمان_دل_خودخواه


#پارت_آخر


- نمی‌تونی بری! امروز از اینجا بیرون نمی‌ری! تا دوباره مال من نشی نمی‌ذارم! بغلم کن!
- علی!
- اگه دوستم داری بغلم کن!
نگاهم و دادم به چشم‌هاش… منتظر بهم خیره شده بود… بدون تردید رفتم تو بغلش و دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم رو سینه‌اش… دست‌هاش رو پیچید دورم و من رو محکم به خودش فشرد
- یه قول بده آیدا!
- چه قولی؟
- هیچ وقت بدون اینکه به من بگی جایی نری!
- قول میدم!
- قول بدی هیچ کس رو بیشتر از من دوست نداشته باشی!
- قول میدم!
- چقدر دوستم داری آیدا؟
جواب ندادم
سرم رو از رو سینه‌اش بلند کرد حین اینکه خیره چشم هام بود تکرار کرد: چقدر دوستم داری آیدا؟
لبخند عمیقی زدم
- فقط تو رو دوست دارم علی!
خندید
- بازم بگو!
- عاشقتم علی!
- علی جونم… علی خالی نشنوم.
خندیدم و با مشت زدم رو سینه‌اش و سرم رو گذاشتم رو سینه‌اش
- اذیت نکن.
چونه‌ام گرفت تو دستش و سرم رو بلند کرد و نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
- کی گفت نگاهت رو ازم برداری؟ نگاهم کن!
به چشم‌هاش زل زدم
موهام رو نوازش کرد و ادامه داد: دیووانه نگاهتم چشم خوشگله!


پایان جلد اول ۹۹/۲/۵

نویسنده: آسمان۶۵
1.2K viewsedited  16:36
باز کردن / نظر دهید
2022-05-28 19:35:55 #رمان_دل_خودخواه


#پارت358


- حرف بزن!
- چی بگم؟
- کجا بودی؟
- قبرستون.
- چی؟
- رفتم سر مزار پدر و مادرم.
- تو نباید ازمن اجازه بگیری؟ من اینجا برگ چغندرم که سر خود بلند می‌شی می‌ری بیرون و یه خبر هم نمی‌دی؟ خیر سرم شوهرتم!
- خواهش می‌کنم علی!
- ساکت شو آیدا… عصبانیم… توئه لعنتی مگه نمی‌دونی چقدر روت حساسم و چند دقیقه که ازت بی‌خبر می‌مونم دیوونه می‌شم… اون وقت بازم کارت رو تکرار می‌کنی؟
- دلم می‌خواست برم سر مزار پدر و مادرم.
- مگه من گفتم نرو؟ می‌گم چرا خبر ندادی؟
با لحن مظلومی به حرف اومدم
- اگه می‌گفتم نمی‌ذاشتی تنها برم… منم می‌خواستم تنها با پدر و مادرم صحبت کنم.
- معلومه که نمی‌ذاشتم بری! مگه من مردم که خودت تنهایی بری جایی؟
- داری اذیتم می‌کنی علی‌.
- من اذیتت می‌کنم؟
- همش زندانیم می‌کنی تو خونه… نمی‌ذاری تنهایی جایی برم… خسته‌ام کردی… همش فکر می‌کنی یکی می‌خواد یه بلایی سرم بیاره… نمی‌ذاری با کسی دوست باشم.
- من کی این کارو کردم؟
- مثلا همین سولماز مگه نبود که می‌خواستم باهاش دوست بشم؟ نذاشتی گفتی ازش خوشم نمیاد… خوشم نمیاد با کسی دوست بشی… خوشم نمیاد این لباس رو بپوشی… خوشم نمیاد اون کار رو بکنی… خوشم نمیاد با کسی حرف بزنی… حتی به بچه‌ام هم حسودی می‌کنی… با اونم حرف می‌زنم می‌گی خوشم نمیاد.
- به چه زبونی بگم تو فقط مال منی؟ چرا نمی‌فهمی؟
- من نمی‌فهمم؟
- اینقدر اذیتم نکن آیدا… می‌دونی که دیوونه می‌شم به کسی جز من توجه کنی.
- خیلی خودخواهی علی! اصلاً نمی‌دونم در برابر این همه خودخواهیت چه واکنشی باید نشون بدم‌.
- اصلاً من خودخواه… تو رو فقط واسه خودم می‌خوام حرفی داری؟
دندون هام رو به هم ساییدم
- در و باز کن می‌خوام برم بیرون.
دستش رو آورد جلو و موهام رو نوازش کرد
1.2K views16:35
باز کردن / نظر دهید
2022-05-28 19:35:29 #رمان_دل_خودخواه


#پارت357


تند تند اشک‌هام رو پاک کردم
گلاب رو برداشتم و ریختم روی قبرش و تمیزش کردم و دستی روش کشیدم
- دوباره میام پیشت… الان می‌رم به بابا سر بزنم منتظره.
از جام بلند شدم و رفتم قسمت شهدا و نشستم کنار قبرش
- سلام بابا جونم… من اومدم… منتظرم بودی؟ همین الان پیش مامان بودم… مطمئنم الان پیشته و همه چی رو بهت گفته… اینکه ازدواج کردم و خوشبختم… از دامادت گفته؟ گفته علی چه پسر خوبیه؟ دفعه بعد با خودم میارمش که ببینیش… مطمئنم ازش خوشت میاد… این رو به مامان نگو… اوایل خیلی اذیتم می‌کرد… خیلی… اگه بودی حسابش رو می رسید؛ ولی الان بهتره… بین خودمون باشه… یکم هم عصبیه… می‌گم بابا ناراحت که نشدی به بابا محسن می‌گم بابا هان؟
به مامان نگفتم که به لیلا جون میگم مامان… ترسیدم ناراحت بشه؛ ولی تو بازم بهش نگو.
با صدای زنگ گوشیم از کیفم درش آوردم و نگاهی به مخاطب انداختم… با دیدن اسم عاطفه تماس و برقرار کردم و گوشی و گذاشتم کنار گوشم
- بله.
- کجایی؟
- بیرونم.
- کوفت! زهر مار! بیا خونه علی قیامت به پا کرده.
- باشه اومدم.
با یه خداحافظی تماس رو قطع کردم و گوشی و انداختم تو کیفم
- من دیگه باید برم بابا… باز دامادت دیوونه شده؛ ولی من بلدم آرومش کنم… دوباره میام پیشت.
گلاب رو برداشتم و قبرش رو شستم و از جا بلند شدم… از قبرستون اومدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و دم خونه پیاده شدم… کلیدم و در آوردم و در و باز کردم و رفتم داخل… حیاط رو طی کردم و در خونه رو باز کردم… دیدم علی با قیافه برزخی و اخم‌های درهم داره به سرعت میاد سمت در… یه قدم سمتش برداشتم… سرش و بلند کرد… تا نگاهش به من افتاد خیز برداشت سمتم و خودش و رسوند بهم و بازوم رو گرفت و فریادش بلند شد
- کجا بودی؟
مادر جون سعی کرد آرومش کنه
- آروم باش پسرم.
بی‌توجه دستم رو گرفت و کشید سمت اتاق
مادر جون دنبالمون راه افتاد‌ و ادامه داد: ولش کن پسرم… استرس براش خوب نیست.
- مامان شما لطفاً دخالت نکنید.
- یعنی چی علی؟
- مامان لطفاً.
مادرجون از حرکت ایستاد و دیگه دنبالمون نیومد… علی هم بردم تو اتاق و در و بست و قفل کرد
باز در قفل کرده برای من
بازوم رو گرفت و هلم داد و چسبوند به دیوار پشت سرم و خودش هم با فاصله نزدیکی بهم ایستاد و با اخم بهم زل زد
1.2K views16:35
باز کردن / نظر دهید
2022-05-28 19:35:01 #رمان_دل_خودخواه


#پارت356




- عمه قربونش بره… همش استرس داشتم اتفاقی برای بچه بیفته.
علی پرسید: یعنی برای ما اتفاق میفتاد مهم نبود؟
- در هر صورت برادر زادم مهمتره.
رحمان پرسید: با پلیس حرف زدین؟
علی جواب داد: آره.
- پس چرا دم درن؟
- محکم کاری.
- چجوری پیداتون کردن؟
علی نگاهی به من انداخت و جواب داد: مثل اینکه یه ناشناس زنگ زده به پلیس‌.
- ولی آخه کی؟ اصلاً چی شد شما نجات پیدا کردین؟ این طور که مشخصه پلیس هم به موقع نرسیده... پس چه اتفاقی افتاد؟
علی با خنده گفت: تو از پلیس هم بیشتر بازجویی می‌کنی ها؟!رحمان خندید
علی ادامه داد: یکی از آدمهاشون بهشون خیانت کرد… همشون رو کشت و ما رو فراری داد.
- چه عجیب!
عاطفه گفت: آره والا.
علی کلافه رو به رحمان گفت: بیا این سرم و در بیار دیگه… خسته شدم بابا… من هیچیم نیست.
- چند لحظه تحمل کن علی می‌گم درش بیارن.
***
نگاهم به قبرها بود که اسمش و دیدمش… مستانه آریا… اشک به چشم هام نشست… با سرعت خودم رو رسوندم بهش و کنارش زانو زدم و روش دست کشیدم
- اومدم مامان… بالاخره اومدم پیشت… ازم ناراحتی؟ می‌دونم دلگیری هیچ وقت نیومدم بهت سر بزنم؛ ولی دیگه همیشه میام پیشت… دیگه ولت نمی‌کنم… حتماً خیلی غصه خوردی تنها موندی نه؟ ببخش که نتونستم هیچوقت بیام! ببخش که دختر ترسوت ولت کرد! ببخش! می‌بخشی؟
اشک‌هام ریخت تو صورتم
- می‌دونی تو این سالها همش خواب اون روز رو می‌دیدم؟ می‌دونی خودم رو مقصر می‌دونستم؟ می‌دونی همش با خودم می‌گفتم اگه اون روز ولت نمی‌کردم و فرار نمی‌کردم شاید زنده می‌موندی؟ به نظرت مقصرم مامان؟ اگه هستم ببخشید! می‌بخشی؟ از اینکه نبخشیم غصه می‌خورم! می‌خوای غصه بخورم مامان؟
اشک هام رو پاک کردم
- می‌دونی فردا دارم ازدواج می‌کنم مامان؟ با علی… پسر دوستت… لیلا… پسر خوبیه… اول ازش متنفر بودم؛ ولی وقتی شناختمش فهمیدم حتی بد بودنش هم حد و اندازه‌ای داره و کم کم ازش خوشم اومد و عاشقش شدم… می‌دونی داری نوه دار می‌شی مامان؟ اگه بودی و این خبر و می‌شنیدی چقدر خوشحال می‌شدی… با هم می‌رفتیم براش خرید می‌کردیم… بعد که دنیا اومد می‌ذاشتمش پیشت و می‌رفتم خوش گذرونی.
خندیدم و ادامه دادم: یادته همش بهم سخت می‌گرفتی منم که اعتراض می‌کردم می‌گفتی تا خودت مادر نشدی من و نمی‌فهمی؟ من هم می‌گفتم بچه دار شدم می‌ذارمش پیش خودت و می‌رم خوشگذرونی… تو هم می‌گفتی باشه خودم برات بزرگش می‌کنم… پس حالا کجایی؟ چرا پیشم نیستی مامان؟
1.2K views16:35
باز کردن / نظر دهید
2022-05-28 12:24:55 رمان‌های آسمان ۶۵ دلم درگیرته pinned a photo
09:24
باز کردن / نظر دهید
2022-05-27 20:17:52 رمان‌های آسمان ۶۵ دل خودخواه pinned «-منو نگاه کن عروسک بگم غلط کردم راضی میشی؟ دِندزد اِنقدر اون چشای سگ مصبتو از آقاتون. اشکمو پاک کردم و بیشتر سرمو تو بالشت فشار دادم. از پشت دستشو دور کمرم انداخت و با عطش و ولع تو بغلش کشوندم. -نکن برو اونور چطوری روت میشه به من دست میزنی تو؟ برو کنار.…»
17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-05-27 20:17:27 - دخترت امروز لباس خصوصی من و پوشیده بود سید!

سید نگاه به دخترک سرتق و ملوسش می کند.

- رستا؟ بابایی شما اینکارو کردی؟

با اخم و دست به کمر نگاهش می کند:

- خب مگه چیکال کلدم؟

- لباسی که مال شما نیست رو چرا پوشیدی؟

دخترک چشمی در حدقه می چرخاند:

- میخواشتم ببینم مشل مامان خوشل میشم، که امیرلضا بهم بگه به به چه بانوی ناژی!

سید ابرو در هم کشیده و میگوید:

- چرا امیررضا باید به تو بگه خانم ناز؟

با دلبری کودکانه پشت چشمی نازک کرده و گفت:

- بگه خب! تو به مامان میگی خانم ناز، خانم قشنگم، خانم خوشلم، اونم باید بگه دیگه!

- چون مامانت خانمِ منه!

دخترک پا کوبان لب چین داد و لوس گفت:

- خب منم زن امیل لضام!

مریم تو گلو به بحثِ میانِ پدر و دختر خندید و گفت:

- رستا این حرفا چیه میزنی، مامان؟

سید گفت:

- اونوقت کی گفته که تو زن اونی؟

رستا انگشت‌های تپلش را به ارامی میان موهای خرماییش فرو کرد و گفت:

- بابایی یه چی میگم دعبام نتون.. خب؟

سید چشم ریز کرد و کنجکاو گفت:

- چی وزه خانم؟

- اخه منو تو پالکینگ بوش کلد، منم زنش شودم!

سید ابرو در هم کشید و با جدیت گفت:

- کی با یه بوس زن آدم میشه؟
- چون که تو مامانی رو بوش کلدی تو اتاق گفتی تو خانمی خودمی، منم اینطولی زن امیل لضا شدم.. خب

سید خندیده دستی به ته ریشش کشید و گفت:

- بابا جان اول بزرگ شو، اونوقت یه شوهر عین خودم برات پیدا می کنم

رستا تابی به گردنش داد و گفت:

- من خودم شوهل دارم، اینارو پیشش نگی نالاحت بشه!

صدای زنگ درب خانه که آمد، مریم از روی صندلی بلند شده و به سمت در رفت.

به ارامی درب را باز کرده و چشمش به پسر بچه‌ای کوتاه قامت افتاد، عروسک به دست جلوی در ایستاده بود و با شیرین زبانی گفت:

- زن من اینجاس؟ بهش بگو بیاد بچش شیر میخواد!

https://t.me/joinchat/qFNBuOQbfLFhZTY8
https://t.me/joinchat/qFNBuOQbfLFhZTY8
https://t.me/joinchat/qFNBuOQbfLFhZTY8
https://t.me/joinchat/qFNBuOQbfLFhZTY8

قرار نبود زیاد بمونه.. ولی اون باردار بود و مادرم اصرار داشت که براش مادری کنه..
با خودم عهد کرده بودم برای هیچ زنی دلم نلرزه و..
ولی اون نذاشت..
حالا حتی اگه اون بخواد بره من نمی ذارم..
463 views17:17
باز کردن / نظر دهید