2022-05-23 13:34:45
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت211
خودش دمر پرت کرد رو تخت و خندید
- چرا بستیم؟
جواب نداد
- چرا مشروب خوردی؟
بازم خندید
- به خاطر تو!
متعجب نگاهش کردم
- به خاطر من؟ چرا؟
بازم جواب نداد
با تاکید ادامه دادم: دیگه نخور! دوست ندارم اینجوری ببینمت!
- اَه! ولم کن شکوفه! داری خلم میکنی!
- بهراد!
- اوهوم.
- چرا چند روز نیومدی پیشم؟ منتظرت بودم!
جواب نداد
سرم و تا جای ممکن بردم جلو و ادامه دادم: خوابیدی بهراد؟ بیا بازم کن! دستم و خیلی سفت بستی! دردم میاد!
جواب نداد
با پا زدم به بازوش… واکنشی نشون داد... پام و دراز کردم روی تخت و نگاهش کردم
چرا مشروب خورد؟ نکنه حال بابابزرگ بده؟ چرا تنهاش گذاشت و اومد خونه؟ نکنه تنهایی بترسه و حالش بد شه؟
با فکر بهش نگران شدم و چند بار پی در پی با پام زدم رو بازوش
- بهراد! بهراد! بیدار شو! بابابزرگ خوبه؟
جواب نداد
ملتمس ادامه دادم: جواب بده بهراد!
هیچ عکسالعملی نشون نداد… معلوم بود خوابش برده… گرفته زل زدم بهش… همینجور که نگاهم بهش بود چشمهام خود به خود بسته شد و نمیدونم کی خوابم برد…
***
با برخورد چیزی تو صورتم از خواب پریدم و نگاهی به اطراف انداختم… تو اتاق بهراد بودم و دست بهراد تو صورتم… سرم و کشیدم عقب و چرخیدم سمت بهراد… هنوز خواب بود... خواستم تو جام بشینم؛ ولی با دردی که تو کل بدنم پیچید آخم بلند شد… با این نحوه خوابیدن همچین دردی بعید نبود… دستم و تکون دادم تا شاید باز بشه؛ ولی خودمم خوب میدونستم کمربند به این راحتیها باز بشو نیست… بازم پام و بردم سمتش و تکونش دادم
- بهراد… بهراد… بهراد بلند شو خسته شدم.
بدون اینکه جواب بده روش برگردوند
با کف پام یه دونه زدم پشت کمرش
بالاخره با لحن خماری لب باز کرد
- ولم کن شکوفه میخوام بخوابم.
- دستم درد میکنه بهراد… خیلی سفت بستی.
پام و گرفت پرت کرد کنار
- ولم کن!
کلافه پاهام و تو بغلم جمع کردم و بهش خیره شدم
بعد چند لحظه یهو از جا پرید و تو جاش نشست و دستش و گرفت به سرش
- آخ سرم.
نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن من گیج و حیران نگاهم کرد
- تو این وقت صبح تو تخت من چیکار میکنی؟
نگاهی به دستهای بستهام انداخت و با چشمهای گشاد شده ادامه داد: چرا دستت بستهست؟
- تو بستی.
بهت زده پرسید: من؟ من چیکار کردم؟
1.0K views10:34