Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 11

2022-05-26 12:16:08
دوستان عکس چنل به زودی تغییر میکنه گم نکنید
1.2K viewsedited  09:16
باز کردن / نظر دهید
2022-05-25 19:55:42 دوستان شنبه جلد اول رمان دل خودخواه به پایان می‌رسه و از همون شب هم جلد دومش شروع می‌شه

جلد اول هم دو روز بعد کلاً از چنل پاک می‌شه و با جلد دوم ادامه می‌دیم
1.3K views16:55
باز کردن / نظر دهید
2022-05-25 19:50:57 #رمان_دل_خودخواه


#پارت351




ماکان دوست ‌صمیمی شاهین بود… اول که خواستم ازت انتقام بگیرم نمی‌‌دونستم ملیحه زودتر از من اومده سراغت و می‌خواست بکشتت؛ ولی من جلوش رو گرفتم… نمی‌خواستم به این راحتی بمیری… می‌خواستم زجر بکشی… بعد اینکه تو و آیدا ازدواج کردین… تازه اون موقع بود که فهمیدم اون کیه و چه نسبتی با ماکان داره… اونجا بود که همه چیز برای نابودی هر جفتتون جور شد.
علی با خشم غرید: هر بلایی سرت اومد حقت بود آشغال!
ملیحه اسلحه رو گرفت سمت علی
از ترس قلبم به شدت شروع کرد با کوبیدن
سارا رو کرد سمت ملیحه
- اسلحه رو بیار پایین… خودم شخصاً می‌خوام بکشمش.
ماکان پوزخندی زد
- هنوز زوده… بازی اصلی هنوز مونده.
سارا با تعجب نگاهش کرد
- چی می‌گی ماکان؟ کدوم بازی؟
ماکان به دو تا مرد اشاره کرد که بیان طرفمون… خیلی سریع محکم به علی چسبیدم.
سارا پرسید: داری چیکار می‌کنی ماکان؟
- باید انتقامم رو از این دختره آشغال بگیرم.
علی کشیدم تو آغوشش و وحشت زده زیر گوشم لب زد: محکم بهم بچسب و جدا نشو.
گریه‌ام گرفت
- می‌ترسم علی!
یکی از مردها اسلحه رو گرفت روی سر علی
- ازش جدا شو؛ وگرنه شلیک می‌کنم.
قلبم از جا کنده شد… داشتم از ترس سکته می‌کردم
علی هم بی‌توجه محکم بغلم کرده بود
مرده داد زد: زود باش! بزنم؟
نتونستم نسبت به تهدیدش بی‌اهمیت باشم و سر جون علی ریسک کنم ... هر کاری ازشون برمیومد… مجبور بودم هر کاری می‌گن و انجام بدم.. اشک به چشم‌هام نشست و دست‌هام رو از دور کمرش شل کردم… بازوم کشیده شد و ازش جدا شدم و پرت شدم رو زمین
علی فریادش بلند شد
- مگه نگفتم ولم نکن لعنتی؟
با شروع کن ماکان یکی از مردها سمتم قدم برداشت
سارا پرسید: می‌خوای چیکار کنی؟ قرارمون این نبود!
ماکان جواب داد: حالا هست!
علی باز شروع کرد به فحش دادن و تقلا؛ ولی هیچ کاری ازش برنمیومد… هم تعدادشون بیشتر بود هم اسلحه داشتن…با نزدیک‌تر شدن مرده بهم شتابزده رفتم عقب و به دیوار چسبیدم و حین اینکه اشک می‌ریختم با وحشت نگاهشون می‌کردم…
1.3K views16:50
باز کردن / نظر دهید
2022-05-24 20:19:49 #رمان_دل_خودخواه


#پارت350



لعنتی گفت و دستم رو گرفت تو دستش… در همین حین قفل در باز شد… در باز شد و اول شاهرخ اومد داخل… بعد هم یه مرده دیگه… بعد هم سارا اسلحه به دست وارد اتاق شد
- داریم می رسیم به ته خط… ببین کی اینجاست! مگه کنجکاو نبودی ببینیش؟
- منظور؟
- همونی که ازش اطلاعات می‌گرفتم... بیا داخل… سوپرایز.
با دیدن ملیحه که وارد اتاق شد چشم هامون باز تر از این نمی‌شد.
ملیحه اومد جلو
- چطوری؟
- تو چی می‌گی خرفت؟
سارا پرسید: می‌دونی این کیه؟
علی جواب داد: یه آشغال مثل تو.
- درست حرف بزن… این همون مادر شاهینه که تو ازم گرفتیش.
- شاهین دیگه کدوم خریه؟
سارا فریادش بلند شد
- درست حرف بزن عوضی! شاهین عشقم بود! همونی که تو باعث شدی بمیره.
اشک به چشم هاش نشست و ادامه داد: اگه تو مجبورم نمی‌کردی به ازدواج منم مجبور نبودم باهاش فرار کنم… اونم لب مرز کشته نمی‌شد.
تو یه لحظه حالتش تغییر کرد و خنده چندش سر داد و ادامه داد: البته هنوز سوپرایز اصلی مونده… مطمئنم از این یکی خیلی خوشت میاد… خصوصاً زنت… بیا داخل.
با استرس و اضطراب به در چشم دوختم… نمی‌دونم چرا هر لحظه منتظر بودم ماکان وارد اتاق شه… با وارد شدنش از در حدسم تبدیل به یقین شد و با شوک بهش چشم دوختم… هیچ تغییری نکرده بود… در واقع انگار جوون تر از قبل شده بود.
- سوپرایز خواهر زاده عزیزم.
حتی صداشم برام زجرآور بود و نمی‌تونستم تحمل کنم
علی پرسبد: این دیگه کدون خریه؟
ماکان جواب داد: مودب باش داماد جان! دایی زنتم ها؟
علی غرید: پس آشغالی که اذیتش می‌کرد تویی؟
ماکان نگاهی گذرا به من انداخت و با چندش خندید
- آره همون آشغالم! چطورم؟
علی بی‌توجه رو کرد سمت سارا
- این نمایش مسخره رو تمومش کن.
ماکان جواب داد: هنوز نمایش اصلی رو ندیدی پسر جون؛ ولی امروز تو همین لحظه من بهت نشون میدم نمایش واقعی چیه؟
علی بازم بی‌توجه به ماکان رو به سارا پرسید: این دیگه چی میگه سارا؟
سارا خندید
- خیلی دوست داری بدونی چطوره ما همدیگه رو می شناسیم نه؟
986 views17:19
باز کردن / نظر دهید
2022-05-23 20:16:30 #رمان_دل_خودخواه


#پارت349.





علی با خشم نگاهش کرد
- پس اینجا چه غلطی می‌کنی؟ مثل اینکه دوست‌هات بهت نارو زدن؟
- اگه تا الان زنده ای فقط به خاطر منه… چون می‌خواستم خودم شخصاً اول عذابت بدم… بعد بکشمت.
از دهنم در رفت
- تو دیوونه‌ای؟
قهقه ای زد
- زنت خیلی باهوشه ها؟
- آره… اصلاً مثل تو احمق نیست.
سارا خندید
- خیلی بانمکی علی!
علی از حرص دندون هاش رو به هم سایید
- چرا آیدا؟ چرا می‌خواستی اون رو بکشی؟
- چون تو عاشقش بودی؟ هر دفعه که نجاتش می‌دادی نفرتم نسبت بهت بیشتر می‌شد… هر کاری کردم نتونستم به هدفم برسم… تو هر بار به موقع می‌رسیدی و نجاتش می‌دادی… آخرم مجبور شدم بیارمتون اینجا تا شخصاً همه چی رو تموم کنم.
- ایلیا این وسط چی می گفت؟
- ازش استفاده کردم برای راه انداختن مهمونی.
- چطور از همه چی اطلاع داشتی؟
- حالا می‌فهمی! عجله نکن!
خندید و رو سمت شاهرخ
- بریم.
رفتن سمت در و از اتاق خارج شدن و در و بستن
علی کلافه دستی تو موهاش کشید
با استرس پرسیدم: حالا چیکار کنیم؟
- هیچ کاری نمی تونه بکنه… زنیکه عوضی عرضش رو نداره.
- چی می گی علی؟ جلوی چشم هام ایلیا رو کشت.
حیرت زده پرسید: چی؟
- یه تیر شلیک کرد وسط پیشونیش… داشتم سکته می‌کردم؛ ولی اون بیخیال و خونسرد فقط نگاهش می‌کرد... من خیلی می‌ترسم… این‌ها به همدیگه هم رحم ندارن.
- نترس! یه جوری نجاتمون می‌دم.
- علی!
- جانم!
- اگه اون حمله ها کار اون نبود پس کار کی بود؟
نشست رو زمین و سرش و کوبید به دیوار پشت سرش
نشستم کنارش و پرسیدم: چیکار می‌کنی؟
- استرس دارم… می‌ترسم بلایی سرت بیارن… اصلاً هدفش از این کارها چیه؟ اگه قرار به انتقام باشه که من باید انتقام بگیرم؟
- چیز علی... عشقش؟وقتی داشتن فرار می کردن لبه مرز کشته شد.
اخم هاش رو کرد تو هم
- تو از کجا می دونی؟
- سیما می‌گفت… احتمالاً برای همین می‌خواد ازت انتقام بگیره… تو رو مقصر می‌دونه
1.0K views17:16
باز کردن / نظر دهید
2022-05-23 13:35:40 ادامه رمان در پیج زیر

https://t.me/joinchat/RKgJQA1AEJQZDR97
1.1K views10:35
باز کردن / نظر دهید
2022-05-23 13:34:45 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت213



کوبید تو سرش و ادامه داد: لعنتی هیچی یادم نمیاد.
- دستم بهراد… درد می‌کنه... بیا بازش کن.
به سرعت اومد سمتم و دستم و باز کرد و گرفت تو دستش و نگاهی انداخت
- کبود شده! چه غلطی کردم؟ از کی اینجایی؟
تو جام نشستم و دستم و مالش دادم
- از دیشب.
آب دهنش رو قورت داد
- چیکار کردم؟ کاری کردم؟
- نه... فقط خوابیدیم.
دوباره چشم‌هاش گشاد شد
- چی؟ یعنی چی؟ بهت دست زدم؟
- ها! نه.
دستپاچه نگاهم کرد
- پس چجوری خوابیدیم؟
- کنار هم دیگه.
نفسش رو با خیال راحت فرستاد بیرون
- یه لحظه فک کردم گند زدم.
دستش و به سرش گرفت و ادامه داد: اَه… سرم داره منفجر می‌شه.
خودش و انداخت روی تخت و ادامه داد: چرا نشستی منو نگاه می‌کنی؟
- چیکار کنم؟
- بلند شو برو حموم و حاضر کن… می‌خوام برم تو وان… بعد هم برام قهوه درست کن سرم داره منفجر می‌شه.
از تخت اومدم پایین و رفتم تو حمام… شیر آب باز کردم و بعد پر شدنش شامپو بدن و ریختم توش و از حموم اومد بیرون… هنوز روی تخت دراز کشیده بود و نگاهش به سقف بود… از اتاق خارج شدم و رفتم پایین تو آشپزخونه… هنوز کسی بیدار نشده بود… یه قهوه درست کردم و رفتم بالا… در و باز کردم و وارد اتاقش شدم… با موهای خیس دراز کشیده بود روی تخت.
- برات قهوه آوردم.
به زحمت بلند شد و تو جاش نشست
- بده.
فنجون قهوه رو بردم دادم دستش و پرسیدم: بابابزرگ خوبه؟
- آره چطور؟
- پس چرا مشروب خوردی؟
یکم از قهوه خورد و زیر چشمی نگاهم کرد
- دیشب چیزی بهت نگفتم؟
جواب ندادم
با خشم غرید: فکتو باز کن و زر بزن... می‌بینی که اعصاب ندارم.
- گفتی مشروب خوردم.
لبخندی زدم و ادامه دادم: به خاطر من!
دندون‌هاش و رو هم سایید
- کوفت! می‌خنده! دیگه چی گفتم؟
- گفتی ازت خوشم میاد.
- هان؟!


پارت اول

https://t.me/c/1151863104/1025
1.0K views10:34
باز کردن / نظر دهید
2022-05-23 13:34:45 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت211



خودش دمر پرت کرد رو تخت و خندید
- چرا بستیم؟
جواب نداد
- چرا مشروب خوردی؟
بازم خندید
- به خاطر تو!
متعجب نگاهش کردم
- به خاطر من؟ چرا؟
بازم جواب نداد
با تاکید ادامه دادم: دیگه نخور! دوست ندارم اینجوری ببینمت!
- اَه! ولم کن شکوفه! داری خلم می‌کنی!
- بهراد!
- اوهوم.
- چرا چند روز نیومدی پیشم؟ منتظرت بودم!
جواب نداد
سرم و تا جای ممکن بردم جلو و ادامه دادم: خوابیدی بهراد؟ بیا بازم کن! دستم و خیلی سفت بستی! دردم میاد!
جواب نداد
با پا زدم به بازوش… واکنشی نشون داد... پام و دراز کردم روی تخت و نگاهش کردم
چرا مشروب خورد؟ نکنه حال بابابزرگ بده؟ چرا تنهاش گذاشت و اومد خونه؟ نکنه تنهایی بترسه و حالش بد شه؟
با فکر بهش نگران شدم و چند بار پی در پی با پام زدم رو بازوش
- بهراد! بهراد! بیدار شو! بابابزرگ خوبه؟
جواب نداد
ملتمس ادامه دادم: جواب بده بهراد!
هیچ عکس‌العملی نشون نداد… معلوم بود خوابش برده… گرفته زل زدم بهش… همینجور که نگاهم بهش بود چشم‌هام خود به خود بسته شد و نمی‌دونم کی خوابم برد‌…
***
با برخورد چیزی تو صورتم از خواب پریدم و نگاهی به اطراف انداختم… تو اتاق بهراد بودم و دست بهراد تو صورتم… سرم و کشیدم عقب و چرخیدم سمت بهراد… هنوز خواب بود.‌‌.. خواستم تو جام بشینم؛ ولی با دردی که تو کل بدنم پیچید آخم بلند شد… با این نحوه خوابیدن همچین دردی بعید نبود… دستم و تکون دادم تا شاید باز بشه؛ ولی خودمم خوب می‌دونستم کمربند به این راحتی‌ها باز بشو نیست… بازم پام و بردم سمتش و تکونش دادم
- بهراد… بهراد… بهراد بلند شو خسته شدم.
بدون اینکه جواب بده روش برگردوند
با کف پام یه دونه زدم پشت کمرش
بالاخره با لحن خماری لب باز کرد
- ولم کن شکوفه می‌خوام بخوابم.
- دستم درد می‌کنه بهراد… خیلی سفت بستی.
پام و گرفت پرت کرد کنار
- ولم کن!
کلافه پاهام و تو بغلم جمع کردم و بهش خیره شدم
بعد چند لحظه یهو از جا پرید و تو جاش نشست و دستش و گرفت به سرش
- آخ سرم.
نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن من گیج و حیران نگاهم کرد
- تو این وقت صبح تو تخت من چیکار میکنی؟
نگاهی به دست‌های بسته‌ام انداخت و با چشم‌های گشاد شده ادامه داد: چرا دستت بسته‌ست؟
- تو بستی.
بهت زده پرسید: من؟ من چیکار کردم؟
1.0K views10:34
باز کردن / نظر دهید
2022-05-23 13:34:45 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت210



با ترسی که با دیدن حالش تو دلم نشسته بود با تردید رفتم سمتش و جلوش ایستادم
تا نگاهش به من افتاد شروع کرد به خندیدن
- اینجایی؟ منتظر من بودی نه؟
- کجا بودی این چند روز؟ چرا نیومدی خونه؟
اومد نزدیک‌تر
با بویی که به مشامم رسید صورتم و جمع کردم و ادامه دادم: بوی گند می‌دی... چی خوردی؟
نگاهش و چرخوند تو صورتم و دستش و بلند کرد و کشید رو گونه‌ام… بلافاصله دستش و پس زدم
عصبانی شد و تو یه حرکت کمرم و گرفت و بلندم کرد و زد زیر بغلش و با سرعت حرکت کرد
- من و پس می‌زنی؟ ها؟ من و پس می‌زنی؟
- ولم کن! ولم کن!
خنده‌ بلندی سر داد و با لودگی به حرف اومد
- دیگه نمی‌تونی از چنگم در بری! می‌دونم چطور اسیرت کنم!
با سرعتش افزود و رفت سمت اتاقش؛ ولی برای یه لحظه پاش پیچ خورد و داشت میفتاد رو زمین… از ترس افتادن فوراً دست‌هام و دور کمرش حلقه کردم و بهش چسبیدم
- میفتم بهراد!
خندید و دستش و دور کمرم محکم‌تر کرد
- نترس! نمی‌ذارم از دستم لیز بخوری!
وارد اتاقش و در و بست… رفت سمت تخت و نشوندم روش و با تاکید گفت: از جات تکون نمی‌خوری!
- می‌خوای چیکار کنی بهراد؟
بدون اینکه جوابم و بده دستش رفت سمت کمربند شلوارش و تند درش آورد
- دستت و بیار جلو!
- نمی…
قبل اینکه حرفم و تموم کنم مچ دست‌هام و به زور گرفت… سعی کردم دست‌هام و از دستش بکشم بیرون؛ ولی موفق نشدم… دست‌هام و بلند کرد و با کمربند بست به تاج تخت
ترسیده نگاهش کردم
- چرا بستیم بهراد؟ بازم کن!
سرش و آورد جلوی صورتم… فکر کردم بار می‌خواد ببوسه شتابزده سرم و کشیدم عقب… با دیدن واکنشم عصبانیتش بیشتر شد و چونه‌ام و گرفت تو دستش و با خشونت کشید سمت خودش و غرید: تا من بخوام اسیر منی!
بهت زده نگاهش کردم
- یعنی چی؟


پارت اول

https://t.me/c/1151863104/1025
1.0K views10:34
باز کردن / نظر دهید
2022-05-22 20:21:52 #رمان_دل_خودخواه


#پارت348



با شنیدن صدای سارا تازه به خودم اومدم و فوراً نگاهم و از ایلیا گرفتم و ترس و وحشت همه وجودم و گرفت… باورم نمی‌شد به همین راحتی کشته باشدن… حتی یک درصد هم فکر نمی‌کردم تا این حد بتونه بی‌رحم باشه و همچین کارهایی ازش بر بیاد
مرده اومد سمتم و بازوم رو گرفت و همراه خودش کشید… انقدر تو بهت اتفاق‌های پیش اومده بودم که مسخ شده فقط دنبالش راه افتادم… چطور بدون درنگ و بدون هیچ احساسی شلیک کرد؟ یعنی تمام این مدت تو خونمون بوده و همدست این‌ آدم‌ها بوده؟ اصلاً اون کجای این ماجراست؟ دلیلش برای این کارها چیه؟
با رسیدن به اتاقی که علی داخلش بود از افکارم خارج شدم… در همین حین مرده درو باز کرد و پرتم کرد داخل اتاق… با نگاهم دنبال علی گشتم… نشسته بود روی زمین و با دست‌هاش صورتش رو پوشونده بود.
- علی!
با صدای من دستش رو از صورتش برداشت و با دیدنم مات موند… با دیدن قطره‌های اشک روی گونه‌اش اشک از چشم هام سرازیر شد… از جا بلند شد و با سرعت خودش رو رسوند بهم و کمرم رو گرفت و بلندم کرد تو آغوشش… سرم رو فرو کردم تو گردنش و هق زدم… محکم من رو به خودش فشرد و با بغض صدام زد: آیدا!
با گریه به حرف اومدم
- هیچی نشد علی! هیچی نشد!
سرم رو از تو گردنش آورد بیرون و با لحن خشداری پرسید: خوبی آیدا؟ خوبی؟
از بغلش اومدم بیرون
- چیزی نشد علی! هیچ اتفاقی نیفتاد!
- چه خبر علی؟
علی با صدای سارا چرخید سمت در و با دیدنش کوپ کرد
- تو!
سارا خنده بلندی سر داد
- از نقشم خوشت اومد؟ انقدر حساب شده بود که هیچکس بهم شک نکرد.
علی از عصبانیت دیدن سارا فریادش بلند شد
- زنیکه هرزه! هنوز هم همون آشغالی که بودی هستی!
سارا با این حرف عصبی شد و اسلحه‌اش رو گرفت طرف علی
ترسیده فوراً ایستادم جلوی علی و ملتمس صداش زدم: سارا!
نیم نگاهی بهم انداخت و اسلحه‌اش و و گرفت پایین و نیشخندی زد
- فعلاً حالا حالاها در خدمتتونم.
خندید و ادامه داد: می‌دونم خیلی دوست داری بدونین چطور اینکارهارو کردم.
علی غرید: واقعا آشغالی! چطور یه عوضی رو فرستادی سراغ زن من؟
سارا اخم هاش رو کرد تو هم
- اون پسره رو من نفرستادم... اصلاً از اول نقشه این نبود؛ ولی با اتفاق غیر منتظره‌ای که افتاد تصمیم گرفتم این نقشه رو عملی کنم تا با کسی که ازش متنفری ازدواج کنی؛ ولی توئه لعنتی همه نقش‌هام رو به هم ریختی و عاشقش شدی.
علی پوزخندی زد
- برای همین چند نفر رو فرستادی خونه رو به گلوله ببندن؟
- باید بگم اون هم کار من نبود.
1.3K views17:21
باز کردن / نظر دهید