Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 90

2021-04-18 19:22:21 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت470


- چی؟ چی بلدی؟
- بلدم معشوقه‌ات باشم!
شدت اخم‌هاش بیشتر شد و عصبی توپید: می‌گم چی بلدی؟
- ها! از این لباس‌ها بپوشم دیگه... کفشم و دیدی؟ کلی تمرین کردم تا یاد بگیرم باهاش راه برم.
یه لحظه خندش گرفت؛ ولی خیلی سریع جمعش کرد
سرم و بردم جلو و نیشم و باز کردم
- خوشگل شدم؟
نگاه خاصی به سرتاپام انداخت و دوباره طره‌ای از موهام و گرفت تو دستش و آهسته لب زد: شبیه دخترها شدی!
- تاحالا نبودم؟
- نصفه نیمه.
رفتم جلوتر و سرم و بلند کردم و نگاهش کردم
لبخند کجی زد و دستش و بلند کرد و کشید رو گونم
- کلاهت و در آوردی؟
- ها!
- اونجا کلاهت و در آوردی؟ نکنه اون لندهور قبل من موهات و دیده؟
دستم و گذاشتم رو دستش رو گونم
- ندیده! قبل تو به کسی نشونش ندادم! البته مامان و بابا دیدن! آها بهمن هم دیده!
اون یکی دستشم گذاشت اون طرف گونم و سرم و کشید بالا و پوزخندی زد
- می‌دید هم اصلاً برام مهم نبود.
نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام و ادامه داد: قبلاً بهتر بودی! اصلاً خوشم نیومد!
نگاهش و داد به لبم‌ و آب دهنش و قورت داد
- این آشغال چیه زدی به لبت؟ حالم بهم خورد!
سرم و هل داد عقب و بازوم و گرفت و کشون کشون بردم سمت در
- کجا می‌ری؟ ولم کن بهراد! نمی‌خوام برم!
در و باز کرد و از اتاق پرتم کرد بیرون
- نمی‌تونی با این کارهای مسخره دوباره احساسم و برگردونی! دیگه هیچ حسی بهت ندارم!
حرصی گفتم: دروغ می‌گی! احساسات تو رو فقط من می‌شناسم… فقط کافیه خودم و تو چشم‌هات ببینم... دیگه لازم نیست منتظر باشم از زبونت بشنوم.
بی‌توجه در و روم کوبید
- بی‌احساس این‌همه برات خوشگل کردم… حداقل یه بوس می‌کردی؟
لب و لوچم آویزون شد
این راهم جواب نداد… باید برم سراغ نقشه بعدی… نقشه چی بود؟ آها! بابابزرگ! باید از بابابزرگ کمک بگیرم.
رفتم سمت اتاقم و بعد تعویض لباس‌هام خزیدم روی تخت… صبح با بابابزرگ صحبت می‌کنم... به زودی می‌گیرمت… حتی شده به زور… خندیدم و چشم‌هام و بستم و خیلی سریع خوابم برد...
***
423 views16:22
باز کردن / نظر دهید
2021-04-18 19:21:43 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت469



ساعت از یک شب گذشته بود و بهراد هنوز نیومده بود خونه… هر چی هم باهاش تماس گرفتم جواب نمی‌داد… پس کجا مونده؟ این همه به خودم رسیدم و آرایش کردم اونوقت آقا معلوم نیست کجا مونده… ایستادم جلوی آینه… یه پیراهن جذب قرمز کوتاه پوشیده بودم با یه کفش پاشنه بلند قرمز... موهام هم باز گذاشته بودم… هنوز موهام و ندیده بود... رژ قرمزم زدم که حسابی به چشمش بیام…
لبخندی زدم
- مطمئنم از دیدنم خیلی تعجب می‌کنه!
با احساس سرما تو خودم جمع شدم… یخ زدم… چرا نمیاد؟ پنجره رو باز گذاشته بودم تا متوجه اومدنش بشم… با صدای ماشینش توی حیاط پریدم روی تخت و پتو رو برداشتم و کشیدم روی سرم… بعد چند دقیقه در اتاق آروم باز شد… نفسم تو سینه حبس شد… از هیجان قلبم تند تند می‌کوبید… ناگهان پتو از روم کشیده شد و صدای خشمگینش به گوشم رسید
- اینجا چه غلطی می‌کنی؟
تو جام نشستم و از تخت اومدم پایین… با دیدنم نگاه خیره‌ و ناباوری به سرتا پام انداخت و دستش و دراز کرد سمتم و طره‌ای از مو‌هام و گرفت تو دستش…
- تا کمرته؟
رفتم عقب… دستش از موهام رها شد… آب دهنش و قورت داد و نگاهش و کشید پایین تر
- این چیه پوشیدی؟
- ایرادش کجاست؟
خیره اندامم آهسته لب زد: نمی‌پوشیدی راحت تر بودی.
- خوشگل شدم نه؟ موهام و ببین چقدر بلند شد؟ همون اندازه که دوست داشتی.
روش و برگردوند و دستی به لبش کشید
- رژم زدی؟
- چی؟
آهسته لب زد: برو بیرون!
- می‌خوام پیش تو بخوابم!
متعجب دوباره روش و برگردوند سمتم
- چی؟
لبخندی گشادی زدم و رفتم جلوتر و پیراهنش و گرفتم تو مشتم
- کلی فیلم دیدم بهراد… الان دیگه همه چی بلدم.
اخم‌هاش رفت تو هم
393 views16:21
باز کردن / نظر دهید
2021-04-17 19:11:19 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت468



خجالت کشیدم
خندید
بابابزرگم خندید
- ببین بابا خجالتم می‌کشه.
- عمو!
دوتایی خندیدن
منم خندم گرفت
بابابزرگ نشست رو مبل
- بشینین! چرا ایستادین؟
رفتم نشستم کنار بابابزرگ… بازوم و گرفت و کشید تو آغوشش.
عمو نشست روبرومون و نگاهش و داد به من
- چه خبر از آژمان؟ چیکار می‌کنه؟ جواب تماس‌هام و که نمی‌ده! قصد نداره بیاد ایران؟
- فعلاً موقع امتحانات بهمن بود... قرار شد من بیام و برگردم.
عمو متعجب نگاهم کرد
- برگردی؟ فکر کردم قراره اون‌ها هم بعد یه مدت بیان؟
- بابا که حرفی نزد.
بابابزرگ دستم و گرفت تو دستش
- خودت چیکار کردی دخترم؟ مدرسه رفتی؟
روم و برگردوندم سمتش
- نرفتم… مدرسه اوجا رو دوست نداستم: ولی بابا برام معلم خصوصی گرفت… خیلی چیز‌ها ازش یاد گرفتم… اگه موندگار شدم شاید همینجا رفتم مدرسه.
حرفی نزدن... دیدم سکوت کردن نگاهی بهشون انداختم… دوتاشون تو فکر بودن… با باز شدن در روم و برگردوندم سمت در… با دیدن زنعمو از جا بلند شدم و رفتم سمتش… با دیدنم با خوشحالی و خوشرویی اومد سمتم
- سلام عزیزم… کی اومدی؟
لبخندی زدم
- سلام… چند ساعتی می‌شه.
دست دادیم و احوالپرسی کردیم
- فکر نمی‌کردم به این زودی بیای؟
- می‌دونستین؟
- با داراب صحبت می‌کردم یه دفعه از دهنش پرید.
- ازتون ممنونم زنعمو… داراب خیلی کمکم کرد.
- این چه حرفیه عزیزم… هر کاری بخوای برات انجام می‌دم... به بهراد که نگفتی؟
- نه گفتم بابابزرگ فرستادتش.
- نمی‌خواین بشینین خانم؟
با صدای عمو زنعمو نگاهی بهش انداخت و گفت: بریم بشینیم که کلی حرف داریم.
- چشم.
رفتیم نشستیم و مشغول صحبت شدیم…
***
458 views16:11
باز کردن / نظر دهید
2021-04-17 19:10:49 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت467



دیگه بیشتر از این تحمل نکردم دویدم سمتش و خودم و انداختم تو بغلش و دست‌هام و دور کمرش حلقه کردم … دست‌هاش دورم حلقه شد
- دلم برات تنگ شده بود شیرینکم! چرا زودتر نیومدی؟
سرم و بوسید
- منم بابابزرگ جونم... منم خیلی دلم تنگ شده بود.
خندید
سرم و بلند کردم و به چشم‌هاش زل زدم... چشم‌هاش اشکی شده بود… دستم و بلند کردم و کشیدم زیر چشم‌هاش
- پیرتر شدی؟
لبخندی مهربونی زد
- توام.
- یعنی منم پیر شدم؟ چروک افتادم؟
دستی به گونم کشید و با خنده گفت: بزرگ‌تر شدی… خوشگل‌تر شدی.
لبخند زدم
- چرا تماس نگرفتی؟ تو که یه خداحافظی هم نکردی! حداقل به تماسم جواب می‌دادی؟ با خود نگفتی بابا بزرگم اصلاً زنده‌ست یا مرده؟
سرم رو انداختم پایین
- از فرگل حالت و می‌پرسیدم.
- چرا از خودم نپرسیدی؟ هنوز ازم دلخوری؟
- دلخور نیستم… فقط اگر تماس می‌گرفتم دلتنگ‌تر می‌شدم.
- چی شد یه دفعه تصمیم گرفتی برگردی؟
سکوت کردم
- هنوز هم که کلاه داری… در بیار ببینم.
- نه… الان نه.
- چرا؟
- اصرار نکن بابابزرگ.
- باشه شیرینک… بریم پایین که عموتم منتظره ببینتت.
- اومده؟
- آره… تا شنید اومدی گفت منم میام.
- چشم.
رفتیم سمت در و از اتاق خارج شدیم و رفتیم پایین… عمو نشسته بود روی مبل… با دیدنم از جا بلند شد و با لبخند اومد سمتمون
- چطوری عمو؟
لبخندی زدم
- خوبم عمو… ممنون... شما خوبی؟
سرم و بوسید
- منم خوبم.
نگاهی به سرتاپام انداخت و ادامه داد: بزرگ شدی؟ برای خودت خانم شدی؟
406 views16:10
باز کردن / نظر دهید
2021-04-17 19:10:27 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت466



با خوشحالی نگاهش کردم
- تبریک می‌گم! کی هست؟ پسر خوبیه؟
- آره… پسر خیلی خوبیه… همکارمه... بعد رفتن تو آقا بزرگ بهم پیشنهاد کار داد… منم قبول کردم… تو کارخونه باهاش آشنا شدم… یکی از مهندس‌های کارخونه‌ست.
- وای فرگل ببخشید… این‌همه مدت با هم تلفنی صحبت می‌کردیم؛ ولی من هیچی ازت نمی‌دونم.
- مهم نیست عزیزم… درک می‌کنم تو چه حالی بودی.
- بابابزرگ کجاست؟ حالش خوبه؟ تا الان باید میومد خونه؟
- خوبه… خارج شهر بود… باهاش تماس گرفتم داره میاد… چرا باهاش تماس نگرفتی؟ چرا زود‌تر نیومدی برفین؟ چرا انقدر دیر؟
- فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم برگردم… ترجیج دادم صحبتم نکنم.
- چمدونت و باز کردی؟
- نه هنوز.
از جا بلند شد و رفت سمت چمدون و برش داشت و آورد گذاشت روی تخت
- چیکار می‌کنی؟
- بیا بازش کنیم.
در چمدون و باز کرد و تابلو رو درآورد و متعجب نگاهم کرد
- این چیه؟
- تابلوی نقاشی.
- چی هست که کادو پیچش کردی؟
شونه‌ای بالا انداختم
- بازش کنم؟
- نه! نه! خصوصیه!
ازش گرفتم و گذاشتم کنار
- مگه چی کشیدی؟ چرا قایمش می‌کنی؟
- فضولی نکن! مال من و بهرادِ!
خندید
- خیلی کنجکاوم کردی.
با باز شدن ناگهانی در روم و برگردوندم سمت در… با وارد شدن بابابزرگ به اتاق با شوق از جا بلند شدم…
- بابابزرگ!
فرگل سریع از اتاق رفت بیرون
بابابزرگ سمتم قدم برداشت
- شیرینک!
396 views16:10
باز کردن / نظر دهید
2021-04-17 19:09:54 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت465



وحشت زده نگاهش کردم
- یعنی چی؟ به بابابزرگ گفتین؟
- آره… آقابزرگ بیچاره خیلی ترسیده بود… گفت بندازشون دور… نمی‌دونی وقتی اومد خونه و متوجه شد چه قشقرقی راه انداخت و دیوونه بازی در آورد... بیچاره ماهک خانم که همینجور مثل ابر بهار اشک می‌ریخت.
چونم شروع کرد به لرزیدن
- به نظرت من مقصرم؟
- نمی‌دونم چی بگم… قضاوت کردن خیلی سخته… هر دوتون حق دارین… ولی تو بیشتر.
- می‌گی نباید می‌رفتم؟
- باید می‌رفتی تا حالت بهتر شه… اونم باید صبر می‌کرد.
- می‌گه با چند نفر بوده... حتی با یکیشون حرف هم زد… اونم با لحن عاشقانه.
- فکر نمی‌کنم راست بگه… من که ندیدم این مدت با کسی باشه… صبح می‌رفت کارخونه و بعد ساعت کاری برمی‌گشت خونه.
حرفی نزدم
- حالا می‌خوای چیکار کنی؟
- هر کاری که دوباره عاشقش کنم… یه چند‌ تایی نقشه دارم.
خندید
- چه نقشه‌ای؟
بحث و عوض کردم
- از خودت چه خبر؟
لبخندی زد
- نه پیچوندن و خوب یادگرفتی؟
خندیدم
خندید
زدم رو بازوش
- نگفتی؟
لبخند دندون نمایی زد
- چی شده؟ نکنه بالاخره سعید و تور گردی؟
- او که قضیش کلاً هیچی شد.
- پس چی؟
- یکی دیگه‌ست... بهت نگفتم چون هنوز قطعی نشده بود.
- داری ازدواج می‌کنی؟
- نه… ازدواج کردم.
چشم‌هام گشاد شد
- چی؟
خندید
- رفتیم محضر عقد کردیم.
392 views16:09
باز کردن / نظر دهید
2021-04-15 19:24:18 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت464


ساندویچش و گذاشت کنار و یه سس برداشت و باز کرد و ریخت رو ساندویچم.
یه گاز زدم و گفتم: نوشابه هم برام باز کن.
یه نوشابه باز کرد و گرفت سمتم... لبخندی زدم و دستم و دراز کردم بگیرم که یهو با خشم نوشابه رو پرت کرد تو دیوار و با شتاب از جا بلند شد و رفت سمت در… سریع از جا بلند شدم و دویدم دنبالش…
- کجا می‌ری؟ غذات و نخوردی؟
رفت سمت ماشین و سوار شد… با عجله در ماشین و باز کردم و سوار شدم… ماشین و روشن کرد و به سرعت از خونه خارج شد
- درها رو قفل نکردی؟
با خشم توپید: ساکت شو! فقط ساکت شو!
یه گاز به ساندویچم زدم… با دیدنم که هنوز ساندویچ دستمه خشمش بیشتر شد و سرعت ماشین بیشتر… انقدر پاش و رو پدال گاز فشرد که خیلی سریع رسیدیم دم خونه… ماشین و نگه داشت و گفت: پیاده شو!
- بهراد!
فریادش بلند شد
- سریع باش!
از ماشین پیاده شدم… به محض اینکه در ماشین و بستم ماشین با تیکافی از کنارم گذشت… نفسم کلافه فرستادم بیرون… راه طولانی و درپیش دارم… رفتم سمت در
- خانم!
با صدای نغمه برگشتم سمتش… اومد سمتم و با خوش‌رویی گفت: اومدین خانوم؟ خوش اومدین!
- ممنون... می‌شه در و باز کنی؟
- چشم.
در و باز کرد… رفتم تو… حیاط طی کردم و وارد خونه شدم… رفتم تو اتاقم ونشستم لبه تخت… هم‌زمان در باز شد و فرگل وارد اتاق شد
- دیدم از خونه رفتین بیرم… کجا رفتین؟ چیکار کردی؟
- سرد برخورد کرد… گفت دیگه تو زندگیش جایی ندارم.
اومد نشست کنارم
- خوبی؟
- فرگل!
- بله.
- بعد اینکه رفتم چه اتفاقی براش افتاد؟
- چرا تا به حال نپرسیدی؟
سکوت کردم
- یه مدتی گم‌وگور شده بود… معلوم نبود کجاست… حتی آقا بزرگ هم دنبالش می‌گشت… ولی پیداش نکرد… آخر هم پلیس و خبر کردن… اون‌ها هم پیداش نکردن… بعد یه مدت با سر وضعی آشفته و ریش‌های بلند پیداش شد… تا یه مدت عصبی بود و به همه می‌پرید… ولی کم‌کم آروم شد… حتی بعضی وقت‌ها حرفم به زور میزد... ولی این اواخر دوباره حالش بد شده بود… خشن و عصبی شده بود و همش با آقا بزرگ و آقا ارشک بحث و دعوا داشتن… چند روز پیشم مامان تو اتاقش بسته‌های زیاد قرص اعصاب پیدا کرد و به من نشون داد… نمی‌دونست چیکار کنه به آقابزرگ بگه یا نه… آخه بار آخر که با آقا بزرگ دعوا افتادن گفته بود خودم و می‌کشم همتون راحت شین.
604 views16:24
باز کردن / نظر دهید
2021-04-15 19:23:19 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت463



چشم‌هاش تو یه لحظه قرمز خون شد و سریع تو جاش نشست و با خشم توپید: به چه مناسبت؟ چرا باید هم و ببینین؟
- دکترم بوده… حالم و خیلی بهتر کرد… حال الانم و مدیون اونم.
- غلط کرده دکتر دوزاری… برای چی باید بیاد سراغت؟
- بابابزرگ فرستادتش.
بی‌طاقت گفت: نکنه باهاش دوست شدی؟ رفیق شدی؟ ازش خوشت اومد؟
لبخندی زدم
- نه… فقط باهم حرف می‌زدیم... با کسی جز تو دوست نمی‌شم! رفیق نمی‌شم!
نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
لبخندی زدم و رفتم جلوتر و سرم و بلند کردم و نگاهش کردم
لبخند کجی زد و روش و برگردند
پیراهنش و گرفتم تو مشتم
زیر لب زمزمه کرد: باز چسبید!
با لحنی که دوست داشت لب زدم: نچسبم؟
فوراً کنارم زد و از تخت رفت پایین و رفت سمت در… سریع از تخت اومدم پایین و دنبالش راه افتادم…
- چرا انقدر اینور اونور می‌ری؟
به محض اینکه وارد سالن شدیم زنگ در به صدا در اومد… اخم‌هام رفت تو هم…
منتظر کسی بوده؟
- منتظر کسی بودی؟
جواب نداد
رفت سمت در و از ویلا خارج شد… رفتم نشستم رو مبل و منتظر شدم برگرده… بعد چند دقیقه با یه نایلون برگشت…
نیشم باز شد
- برام غذا سفارش دادی؟
نشست روبروم و یه ساندویچ از نایلون در آورد و پرت کرد طرفم… تو هوا قاپیدمش… لبخندی زدم و سریع بازش کردم
- برگره نه؟ بوش و حس می‌کنم… می‌دونی از کی نخوردم؟
یه گاز بزرگ به ساندویچ زدم و ادامه دادم: از نوع ایرانیش سه سال؛ ولی تو لندن زیاد خوردم.
زیر لب زمزمه کرد: زر بی‌خود می‌زنه.
خندم گرفت
- با اینکه باهام قهری بازم برام غذا گرفتی؟
با لحن معناداری ادامه دادم: اون هم غذای مورد علاقه ام… از این کارت خیلی خوشم اومد.
از جا بلند شدم و رفتم نشستم جلوش رو میز و ساندویچ و گرفتم سمتش و منتظر نگاهش کردم
500 views16:23
باز کردن / نظر دهید
2021-04-14 19:49:37 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت462



با توقف ماشین تو ویلاشون پیاده شدم… جعبه پیتزا رو گرفت و از ماشین پیاده شد و رفت سمت در… پیاده شدم و دنبالش راه افتادم… در و باز کرد و وارد شدیم… نگاهی به اطراف انداختم… همه جا تمیز بود… مشخص بود تازگی اومده بود… چون عمو و زنعمو اصلاً نمیومدن اینجا.
- کی اومدی اینجا؟
بی‌توجه نشست روی مبل و جعبه پیتزا رو باز کرد و مشغول خوردن شد… بغض کردم… رفتم نشستم روبروش و بهش زل زدم… بعد چند دقیقه سرش و بلند کرد و نگاهم کرد… با دیدنم جعبه پیتزا رو پرت کرد روی میز
- نگفتم زل نزن؟
- می‌خوام فقط نگاهت کنم… همش تو ذهنم تصور می‌کردم ببینمت چیکار کنم… یا تو چیکار می‌کنی؟
تکیه داد به مبل و دستش و گذاشت زیر سرش و خیره نگاهم کرد
لبخندی زدم و از جا بلند شدم و رفتم کنارش نشستم و مچ دستش و گرفتم تو دستم
دستش و کشید عقب… دست‌هام و بلند کردم و گذاشتم رو سینه‌اش
- اگه دیگه من و نمی‌خوای بگو! می‌رم و دیگه هیچ وقت بر نمی‌گردم.
روش و برگردند و دست‌هاش و گذاشت رو دستم
- برم؟ نمی‌خوای؟
جواب نداد
خواستم دستم و بکشم عقب که دست‌هام و محکم نگه داشت
روش و برگردوند سمتم و آروم لب زد: نمی‌خوام! برو!
خیره نگاهش کردم
روش و برگردوند سمتم و پوزخندی زد
- مگه نگفتی می‌رم؟ چرا منتظری؟
به زور دستم و از زیر دست‌هاش کشیدم بیرون که دست‌هام و دوباره گرفت تو مشتش.
- داشتی می‌رفتی! چی شد!
خندم گرفت
با دیدن خندم دندون‌هاش و بهم سایید و دست‌هام و رها کرد و از جا بلند شد و رفت سمت اتاقش… سریع بلند شدم و رفتم جلوش و عقب عقب می‌رفتم… تمام مدت نگاهم با لبخند بهش بود… روش و برگردوند سمتم و نگاهم کرد… برای یه لحظه‌ لبخندی زد؛ ولی خیلی سریع جمعش کرد و کنارم زد و رفت تو اتاقش و دراز کشید روی تختش
طلبکار گفتم: گشنمه! غذا می‌خوام! تو که بهم غذا ندادی!
- به من مربوط نیست.
برای اینکه تحریکش کنم به حرف زدن گفتم: الان اگه به داراب می‌گفتم سریع می‌رفت برام ساندویچ برگر می‌گرفت!
متعجب برگشت سمتم
- داراب؟
- نمی‌دونستی؟ تو این سه سال تقریباً هر روز تو کافه با هم قرار می‌ذاشتیم!
507 viewsedited  16:49
باز کردن / نظر دهید
2021-04-14 19:46:31 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت461



- بهراد!
جوابم و نداد
- می‌دونم ازم ناراحتی...می‌دونم بهت خیلی سخت گذشت… منم ازت ناراحت بودم… به منم خیلی سخت گذشت؟
عصبی غرید: صدات و نشنوم!
- ازت متنفر بودم! می‌فهمی؟ متنفر!
یهو زد روی ترمز… ماشین با صدای بدی از حرکت ایستاد…
دستم و گذاشتم روی قلبم و ترسیده گفتم: چرا اینجوری می‌کنی؟
بی‌حرف از ماشین پیاده شد و رفت سمت رستوران… نگاهی به سر در رستوران انداختم… با دیدن فست فود لبخندی رو لبم نشست… حتماً رفته پیتزا بگیره… چقدر دلم برای پیتزاهای ایران تنگ شده بود… با دیدنش که با یه جعبه پیتزا از رستوران اومد بیرون لبخند رو لبم ماسید… فقط برای خودش خریده…بی‌انصاف… در ماشین باز شد و نشست و پیتزا رو گذاشت پشت… ماشین و روشن کرد و راه افتاد
- چرا برای من نگرفتی؟
جواب نداد
داشت نادیده‌ام می‌گرفت… می‌خواست بگه براش وجود ندارم…گرفته خیره‌ نگاهش کردم… بعد چند دقیقه کلافه برگشت سمتم و با اخم نگاهم کرد
- زل نزن!
- چرا برای من نخریدی؟
پوزخندی زد
- بسه هر کاری برات کردم… دیگه از این خبرها نیست… دیگه هیچ ربطی به من نداری.
- سه سال بهت فکر کردم… فقط به تو فکر کردم… فقط به تو نگاه کردم… نذاشتم هیچ کس بهم نزدیک شه… فقط برای اینکه یه وقت بهت خیانت نکنم… حالا تو طوری رفتار می‌کنی انگار این چند سال و به خوبی و خوشی زندگی کردم… اصلا می‌دونی چی کشیدم؟ چقدر قرص خوردم تا ذهنم پاک شه ولی بازم نشد؟ بازم هر شب خواب دردهایی که کشیدم و می‌بینم… درک می‌کنی؟ اصلاً چیزهایی که برات تعریف کردم درک کردی؟ ازم چه انتظاری داشتی؟ کنارت بمونم؟ به خاطر عشقی که حتی دیگه مطمئن نبودم وجود داره؟ اون موقع پر از نفرت بودم اصلاً می‌تونستم به عشق فکر کنم؟ به تو فکر کنم؟
حرفی نزد
- بهراد!
فریادش بلند شد
- نمی‌خوام درک کنم… هیچ کس و درک نمی‌کنم… پس برای من از دلیل و منطق حرف نزن.
حرفی نزدم
اونم دیگه حرفی نزد
440 views16:46
باز کردن / نظر دهید