2021-04-18 19:22:21
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت470
- چی؟ چی بلدی؟
- بلدم معشوقهات باشم!
شدت اخمهاش بیشتر شد و عصبی توپید: میگم چی بلدی؟
- ها! از این لباسها بپوشم دیگه... کفشم و دیدی؟ کلی تمرین کردم تا یاد بگیرم باهاش راه برم.
یه لحظه خندش گرفت؛ ولی خیلی سریع جمعش کرد
سرم و بردم جلو و نیشم و باز کردم
- خوشگل شدم؟
نگاه خاصی به سرتاپام انداخت و دوباره طرهای از موهام و گرفت تو دستش و آهسته لب زد: شبیه دخترها شدی!
- تاحالا نبودم؟
- نصفه نیمه.
رفتم جلوتر و سرم و بلند کردم و نگاهش کردم
لبخند کجی زد و دستش و بلند کرد و کشید رو گونم
- کلاهت و در آوردی؟
- ها!
- اونجا کلاهت و در آوردی؟ نکنه اون لندهور قبل من موهات و دیده؟
دستم و گذاشتم رو دستش رو گونم
- ندیده! قبل تو به کسی نشونش ندادم! البته مامان و بابا دیدن! آها بهمن هم دیده!
اون یکی دستشم گذاشت اون طرف گونم و سرم و کشید بالا و پوزخندی زد
- میدید هم اصلاً برام مهم نبود.
نگاهش و چرخوند بین چشمهام و ادامه داد: قبلاً بهتر بودی! اصلاً خوشم نیومد!
نگاهش و داد به لبم و آب دهنش و قورت داد
- این آشغال چیه زدی به لبت؟ حالم بهم خورد!
سرم و هل داد عقب و بازوم و گرفت و کشون کشون بردم سمت در
- کجا میری؟ ولم کن بهراد! نمیخوام برم!
در و باز کرد و از اتاق پرتم کرد بیرون
- نمیتونی با این کارهای مسخره دوباره احساسم و برگردونی! دیگه هیچ حسی بهت ندارم!
حرصی گفتم: دروغ میگی! احساسات تو رو فقط من میشناسم… فقط کافیه خودم و تو چشمهات ببینم... دیگه لازم نیست منتظر باشم از زبونت بشنوم.
بیتوجه در و روم کوبید
- بیاحساس اینهمه برات خوشگل کردم… حداقل یه بوس میکردی؟
لب و لوچم آویزون شد
این راهم جواب نداد… باید برم سراغ نقشه بعدی… نقشه چی بود؟ آها! بابابزرگ! باید از بابابزرگ کمک بگیرم.
رفتم سمت اتاقم و بعد تعویض لباسهام خزیدم روی تخت… صبح با بابابزرگ صحبت میکنم... به زودی میگیرمت… حتی شده به زور… خندیدم و چشمهام و بستم و خیلی سریع خوابم برد...
***
423 views16:22