2021-04-28 19:06:01
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت490
بعد چند دقیقه گفت: تموم شد.
نگاهی به خودم توی آینه انداختم… خیلی تغییر کرده بودم… آرایش زیاد و دوست نداشتم؛ ولی حرفی نزدم.
- خیلی خوشگل شدی عزیزم.
- ممنون.
- الان میرم لباست و میارم.
رفت سمت یه اتاق و بعد چند دقیقه با یه جعبه برگشت
- بیا خودت بازش کن عزیزم.
از جا بلند شدم و رفتم سمتش و در جعبه رو باز کردم… با دیدن لباس چشمهام برق زد… سریع درش آوردم و نگاهی بهش انداختم… دقیقاً عین خودشه… همونی که میخواستم…
برای اولین بار تو روز عروسیم خندیدم
آرایشگرم خندید
- برو بپوشش.
با شوق رفتم سمت رختکن و سریع لباس عروس و پوشیدم و نگاهی تو آینه انداختم… خیلی خوشگله!
چرخی زدم و با خوشحالی خندیدم
- عاشقتم بهراد!
صدای آرایشگر به گوشم رسید
- پوشیدی عزیزم؟
- بله.
پرده رو کنار زد و اومد تو و نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد
- خیلی زیبا شدی! تبریک میگم!
لبخندی زدم
- ممنون.
از اتاق رختکن اومدیم بیرون و نشستم روی صندلی تا بهراد بیاد… خنده از رو لبام محو نمیشد… واقعاً این کارش برام یه دنیا ارزشمند بود… نشون داد چقدر براش مهمم… چطور تونستم سه سال نبینمت بهراد؟ حتی الان هم که از صبح ندیدمت دلم برات تنگ شده!
با صدای آرایشگر از افکارم خارج شده
- گوشیت زنگ میخوره.
گوشیم و برداشتم با دیدن اسم بهراد نیشم شل شد… با ذوق جواب دادم: بله
- حاضری؟
- آره… کجایی؟
- بیرونم… بیا پایین.
- الان میام.
از جا بلند شدم
- داری میری عزیزم؟
- بله ممنون… خیلی زحمت کشیدین.
- این چه حرفیه… بازم تبریک… امیدوارم خوشبخت بشین.
- ممنون.
شنلم رو پوشیدم و از در آرایشگاه خارج شدم…
175 views16:06