Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 87

2021-05-03 20:11:52 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت498



از جا بلند شدیم… بعد سلام و تبریک و احوال پرسی به پسره اشاره کرد
- نامزدم احسان.
رو کرد سمت احسان و گفت: اینم دوست خوبم برفین.
- خیلی خوشبختم… خوش اومدین.
- ممنون… تبریک می‌گم… انشااالله خوشبخت بشید.
- تشکر.
رو کرد سمت بهراد و مشغول حرف زدن باهاش شد.
بازوی فرگل و گرفتم و کشیدم سمت خودم
- چه جوری تورش کردی کلک؟
خندید
- جزو اسراره.
خندیدم
- به نظر پسر خوبیه… انشاالله خوشبت بشید.
- ممنون... راستی تا یادم نرفته.
یه جعبه مخمل از تو جیبش درآورد و گرفت سمتم و ادامه داد: اینم کادوی من و احسان.
- چرا زحمت کشیدی؟
- چه زحمتی عزیزم.. وظیفه‌ست.
گونم بوسید
- بازم تبریک.
- ممنون.
- ما بریم یکم برقصیم.
خندیدم
- بفرما.
دست احسان و گرفت و رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن حین اینکه نگاهم بهشون بود نشستم و بازوی بهراد و گرفتم
- این پسره چه جور آدمیه؟
- پسر خوبیه… چطور؟
- همین‌جوری.
نگاهم به عمو و زنعمو افتاد که به همراه زوج‌های دیگه داشتن می رقصیدن… لبخندی زدم و برگشتم سمت بهراد
- ما هم بریم.
با نه محکمش اخم کردم و روم و برگردوندم سمت پیست رقص و بهشون خیره شدم… نمی‌دونم چند دقیقه نگاهم بهشون بود که دستم توسط بهراد اسیر شد… برگشتم طرفش… دستم و کشید و از جا بلند شدم و دنبالش راه افتادم
356 views17:11
باز کردن / نظر دهید
2021-05-02 19:26:34 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت497


- این سمت و نگاه کن!
- چرا بردیا جلو نیومد؟
جواب نداد
- بهراد!
- یکم با هم درگیر شدیم.
- سر چی؟
- فضولی نکن! از همچی باید سر در بیاری؟
حرفی نزدم
بعد چند دقیقه اعلام کردن برای رقص دونفره بریم وسط
نگاهی به بهراد انداختم
- من بلد نیستم بهراد… باید چیکار کنم؟ الان همه مسخره‌ام می‌کنن.
- نگران نباش!
دستم و گرفت و بلندم کرد… رفتیم وسط پیست رقص
یه دستم و گرفت تو دستش و یه دستش و گذاشت پشت کمرم
- فقط همراهی کن!
- چشم.
شروع کردیم به رقصیدن
- تو این چند سال چیکار می‌کردی حتی یه رقص ساده هم بلد نیستی؟
- تو که نبودی با کی می‌رقصیدم؟
سرش و آورد جلوی صورتم
- اگه نمی‌رفتی بودم.
- از الان تا همیشه هستم.
- من دیگه نیستم.
- یعنی چی؟ منظورت چه؟
سرم و گذاشت رو سینه‌اش و حرفی نزد
- بهراد!
- هوم.
سرم و بردم زیر گوشش و لب زدم: دوست دارم! خیلی دوست دارم!
محکم کشیدم تو بغلش و تو گوشم با خشم لب زد: داری روانیم می‌کنی… دو دقیقه آروم بگیر این عروسی تموم شه… با خیال راحت هر کاری دوست دارم انجام بدم! انقدر تو جمع نرو رو اعصابم!
زیر گوشش خندیدم
سرش و کشید عقب و توپید: حالیته کجاییم؟ همه نگاهشون به ماست... آبروم و بردی!
نگاهی به جمع انداختم… همه داشتن می‌خندیدن و با شیطنت نگاه‌مون می‌کردن… از خجالت نگاهم و گرفتم و گفتم: تو خودت گرفتیم تو بغلت..‌. من که کاری نکردم؟
- فقط ساکت شو!
خندیدم
- چشم.
در همین حین آهنگ تمام شد و آهنگ بعدی شروع شد… اول از همه عمو و زنعمو اومدن وسط… اون لحظه دلم خیلی گرفت از اینکه پدر و مادرم خودم تو همچین روز مهمی تو زندگیم حضور نداشتن… با اومدم بابابزرگ برای رقص سعی کردم بهش فکر نکنم و خوش باشم… بعد کلی رقصیدن و شاباش گرفتن رفتیم نشستیم… همزمان فرگل به همراه یه پسر دست تو دست اومدن سمتمون…
20 views16:26
باز کردن / نظر دهید
2021-05-02 19:25:50 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت496



بعد چند لحظه کشید عقب
خجالت زده سرم تو گردنش پنهان کردم
- اینجوری نکن بهر!
خندید
- طعم همبرگر می‌داد.
با مشت کوبیدم رو سینه‌اش
عقب رفت و تکیه داد به دیوار
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم
- نیام پایین!
- تکرارش کن!
- نیام پایین!
دستش و کشید رو گونه‌ام
- هنوز فرصت زیاد داریم.
لبخندی زدم
یهو اخم‌هاش و کرد تو هم و گذاشتم رو زمین
- بیا بریم! سریع باش!
با عجله رفت سمت در… نیشم و باز کردم و دنبالش دویدم و دستم و گذاشتم تو دستش… دستم و گرفت تو مشتش و از اتاق خارج شدیم… به‌محض این‌که وارد سالن شدیم همه دست زدن و کل کشیدن… بعد خوش و بش با فامیل‌ها رفتیم نشستیم تو جایگاه
- تشنمه بهراد... آب میوه بده.
جام آبمیوه رو از رو میز برداشت و گرفت سمتم
لبخندی زدم و ازش گرفتم و کمی ازش خوردم
- شیرینی هم بده... بذار تو دهنم... دستم نوچ می‌شه.
نگاهی به اطراف انداخت و یه دونه شیربنی برداشت و گرفت جلوی دهنم
دهنم و باز کردم… شیرینی و گذاشت تو دهنم
- آبرو برام نذاشتی.
- من گفتم تو چرا انجامش می‌دی؟
با خشم برگشت طرفم
لبخندی زدم و بازوش و گرفتم و خودم و چسبوندم بهش و نگاهی سمت مهمان‌ها انداختم یه لحظه نگاهم به بردیا و خانوادش افتاد که پشت میزی نشسته بودن… اونم نگاهش به من بود… با لبخند دستش و بلند کرد… لبخندی زدم و دستم و براش بلند کردم… از قبل خیلی تغییر کرده بود… اصلاً آدم سابق نبود… چرا نیومد جلو؟
یهو چونم تو دست بهراد اسیر شد و برگردوند سمت خودش
22 views16:25
باز کردن / نظر دهید
2021-05-01 19:03:50 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت495


میز و گرفت و کشید سمت خودش و چونم و گرفت تو دستش و زل زد به صورتم
- دوست ندارم!
از حرفش ناراحت شدم و اشک به چشم‌هام نشست
نگاهی به چشم‌هام انداخت
- قبلاً گریه نمی‌کردی!
مظلوم نگاهش کردم
- بعد رفتنم خیلی گریه کردم.
دستش و کشید رو گونم
- انقدر برام نمک نریز… انقدر روانم و بهم نریز... من دیووانه‌ام!
- دوستم داری؟
لبخندی زد و نگاهش و ازم گرفت و دستی به لبش کشید
- مثل چی می چسبه بعد می‌گه دوستم داری؟
رفتم جلوتر و روی قلبش و محکم چنگ زدم
فوراً دستش روی دستم نشست و روش و برگردوند سمتم
- چیکار می‌کنی؟
سرم و بردم جلوتر
- قلبت و گرفتم برای خودم!
به نفس نفس افتاد و آهسته لب زد: برو عقب بچه… کار دستت می‌دم.
- دوستم داری؟
یهو کمرم و گرفت و کشید سمت خودش و بلندم کرد تو بغلش ترسیده دستم و دور گردنش حلقه کردم
- بهراد!
سرش و آورد جلوی لبم و حین اینکه نگاهش به لبم بود زمزمه کرد:
- دوست ندارم!
نگاهم و چرخوندم بین چشم‌های خمار و مشتاقش
- دوست نداشتی چرا گرفتیم؟ می‌ذاشتی برم!
نیشخندی زد
- گرفتمت اذیتت کنم! حالا که دختر کوچولوی من شدی دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمی‌تونه جلوم و بگیره! هر کاری بخوام می‌خوام! با لحن معناداری ادامه داد: هر کاری!
- مثلاً چه کاری؟
بی‌طاقت سرش و آورد جلو و قبل اینکه فرصت واکنشی و بهم بده لبش و کوبید رو لبم… چشم‌هام گشاد شد… قلبم به شدت شروع کرد به کوبیدن…ناخوداگاه دست‌هام دو طرف صورتش قرار گرفت…
338 views16:03
باز کردن / نظر دهید
2021-05-01 19:02:10 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت494




با فشرده شدن دستم تو مشتش حین اینکه نگاهمون به هم بود گفتم: با اجازه پدر مادرم و بابا بزرگم و بزرگ‌ترها بله.
نفس راحتی کشید و لبخند کجی زد
بعد اینکه اونم بله رو داد صدای دست و کل بلند شد… از خوشحالی خندیدم… بالاخره به آرزوم رسیدم…
بهراد سرش و آورد جلو و زیر گوشم لب زد: بالاخره زنم شدی!
با شوق خندیدم
با کشیده شدن دستم از جا بلند شدم و رفتیم سمت عاقد… بعد کلی امضا و تبریک و روبوسی زنعمو اومد سمتون و گفت: زیاد طولش ندین.
قبل اینکه بپرسم چی رو روش و برگردوند و از اتاق رفت بیرون و درو بست… نگاهی به اطرافم انداختم که با اتاق خالی مواجه شدم
- پس بقیه کجا رفتن؟ ما هم می‌رفتیم دیگه؟ چرا موندیم؟
لم دادم روی مبل
- لابد با خودشون فکر می‌کردن قراره اینجا یه خبرایی بشه.
- چه خبرایی مثلاً؟
- تو با لباس عروست ور برو.
از جا بلند شدم و جلوش چرخی زدم
- چطور شدم؟ نگفتی خوشگل شدم یا نه؟
نگاهی خیره به سرتا پام انداخت ولی حرفی نزد
- آرایشگر که لباس و درآورد باورم نمی‌شد همونی که می‌خواستم و برام گرفتی… خیلی از این کارت خوشم اومد… تو بهترینی بهراد.
حرفی نزد
- بگو دوستم داری!
فقط نگاهم کرد
- چرا نمی‌گی؟ خیلی وقته منتظرم!
با دستش ظروف میوه و شیرینی روی میز و پرت رو زمین… ظروف با زمین برخورد کرد و صدای بدی ایجاد کرد و میوه‌ها و شیرینی‌ها پخش اتاق شد؛ ولی نشکست
- چیکار می‌کنی؟ صدا بیرون می‌ره.
- بشین!
متعجب نگاهش کردم
عصبی توپید: سریع باش!
شتابزده رفتم سمتش و نشستم روی میز
336 views16:02
باز کردن / نظر دهید
2021-04-29 18:56:33 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت493



- خوشبخت بشین… خیلی خوشحالم این روزم دیدم… راضی هستی شیرینکم؟
- بله بابابزرگ.
لبخندی مهربونی زد
نگاهی به پشت سرش انداختم
- نیومدن شیرینک!
گرفته سرم و چرخوندم سمتش
- جواب تماس‌هامم نمی‌دن.
- نگران نباش! من جای همه هستم! ناراحت باشی منم ناراحت می‌شم! بخند!
لبخندی زدم
- چشم بابابزرگ.
- یه وقت طرف من نیای؟
با صدای کنایه آمیز بهراد از بابابزرگ فاصله گرفتم
بابابزرگ رفت طرفش و کشیدش تو بغلش و زد به پشتش
- خیلی خوشحالم عروسیتون و دیدم پسرم... دیگه هیچی نمی‌خوام!
- بریم تو عاقد خیلی وقته منتظره.
با صدای عمو از هم فاصله گرفتن… بهراد اومد سمتم… دستم و گرفت و رفتیم سمت اتاق عقد و وارد شدیم… نشستیم تو جایگاه… زنعمو قرآن و گرفت سمتم… ازش گرفتم و باز کردم… عاقد شروع کرد به خوندن… دوشیزه خانم برفین فرهانی فرزند آژمان فراهانی آیا بنده وکیلم شما رو به عقد دائم آقای بهراد فرهانی فرزند ارشک فرهانی با مهریه یک هزار شاخه گل رز سرخ دربیاورم…
متعجب برگشتم سمت بهراد
چشمکی بهم زد
نیشم باز شد
عاقد برای بار دوم شروع کرد به خوندن آیا بنده وکیلم… یکی از دخترا گفت عروس رفته گلاب بیاره… عاقد برای بار سوم شروع کرد به خوندن… آیا بنده وکیلم… یکی از دخترا گفت عروس زیرلفظی می‌خواد… بهراد از تو جیبش یه جعبه مخمل درآورد و گرفت سمتم… لبخندی زدم و ازش گرفتم... بار چهارم عرض می کنم آیا بنده وکیلم شما رو به عقد دائم بهراد فراهانی درآورم.
نگاهی به بهراد انداختم
مضطرب و نگران بهم زل زده بود
357 views15:56
باز کردن / نظر دهید
2021-04-29 18:55:48 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت492


تا کی می‌خوای وانمود کنی؟ فکر کردی شوق تو چشم‌هات و نمی‌بینم.
حین اینکه نگاهش به جلو بود گفت: انقدر زل نزن بچه!
- می‌خوام بزنم! درضمن بچه نیستم قراره زنت شم.
روش و برگدوند سمتم و نگاه معناداری بهم انداخت و دستم و گرفت تو مشتش و گذاشت رو فرمون.
پاهام و آوردم بالا رو صندلی و نشستم
- این چه وضع نشستنه؟
شونه‌ای بالا انداختم
دیگه حرفی نزد
با توقف ماشین پیاده شدیم و وارد آتلیه شدیم… یه دختری اومد سمتمون
- سلام… خوش اومدید… تبریک می‌گم… بفرمایید.
- سلام… ممنون.
ما رو سمت اتاقی راهنمایی کرد و با ژست‌های مختلفی ازمون عکس گرفت… تا آخری که پیشنهاد بهراد بود… از پشت کشیدم تو آغوشش و دستش و دور شکمم حلقه کرد و زیر گوشم لب زد: دستت و بذار رو دستم.
دستم و گذاشتم روی دستش…
- باز تو بغلم گم شدی دختر کوچولو.
برخورد نفس‌هاش به گوشم مورمورم شد... سرم و کمی فاصله دادم
- اینجوری نکن بهراد!
- چرا؟ خوشت نمیاد نزدیکت شم؟
- نمی‌دونم!
- نمی‌دونم نداریم… آره یا نه؟
- بدم نمیاد!
تمام شد
با صدای عکاس از هم جدا شدیم
بهراد رو به عکاس گفت: این عکس آخری رو می‌خوام بزرگش کنم.
- چشم… کار دیگه‌ای هست در خدمتم.
- نه… ممنون.
- خوش اومدید… خوشبخت بشید.
- ممنون.
از آتلیه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت باغ... به محض رسیدن از ماشین پیاده شد و در و برام باز کرد و دستش و سمتم دراز کرد… دستم و گذاشتم توی دستش و پیاده شدم… همزمان عمو و زنعمو اومدن جلو… بعد تبریک و روبوسی سمت سالن راهنمایمون کردن... با دیدن بابابزرگ که داشت میومد سمتمون با دو خودم و رسوندم بهش و رفتم تو آغوشش… سرم و بوسید
349 views15:55
باز کردن / نظر دهید
2021-04-29 18:55:02 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت491



با دیدن بهراد کنار ماشینش با کت و شلوار انتخابی خودم با خوشحالی خودم و رسوندم بهش و مچ دستش و گرفتم تو دستم
- خیلی خوشم اومد بهراد!
لبخند کجی زد و دسته گل و گرفت سمتم... با دیدن دسته گل رز سرخ از ذوق پریدم بالا
بهراد نگاهی به اطراف انداخت
- آروم‌تر! چه خبره؟ آبروم و بردی!
- چشم.
دسته گل و ازش گرفتم و نگاهی به ماشین انداختم… دقیقاً همونی بود که گفته بودم... با شوق برگشتم سمتش
دستم و کشید سمت ماشین و در و برام باز کرد… بعد این‌که نشستم در و بست و خودشم سوار شد‌… ماشین و روشن کرد و راه افتاد
- از لباس خوشت اومد؟
لبخندی زدم
- محشره بهراد… خیلی خوشگله… همونیه که دوست داشتم.
دستش و گرفتم و بوسیدم و ادامه دادم: خیلی دوست داشتم.
دستش و کشید عقب
- چیکار می‌کنی؟ داره فیلم می‌گیره!
- خوب بگیره؟ مگه چیکار کردم؟ اصلاً دلم می‌خواد ببوسم!
حرفی نزد
- کجا می‌ریم؟
- آتلیه عکس بگیریم.
- بیا امروز فراموش‌نشدنی کنیم بهراد… می‌خوام بهترین روز زندگیمون باشه.
اخم‌هاش رو کرد تو هم
با دیدن اخم‌هاش یاد حرف چند سال پیشش افتادم که گفته بود بیا امروز فراموش‌نشدنی کنیم؛ ولی من اهمیتی ندادم
مظلوم نگاهش کردم
- ببخشید! ناراحت شدی؟
نگاهی بهم انداخت و خیلی سریع نگاهش و گرفت
- راجع بهش حرف نزن!
- چشم.
- فقط تا تموم شون عروسی!
- یعنی چی؟
- جواب سوالت که بیا امروز و فراموش نشدنی کنیم… فقط تا تموم شدن عروسی سعی می‌کنم کاری که باهام کردی و نادیده بگیرم و بذارم خوش باشی.
بهش خیره شدم
347 views15:55
باز کردن / نظر دهید
2021-04-28 19:06:01 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت490


بعد چند دقیقه گفت: تموم شد.
نگاهی به خودم توی آینه انداختم… خیلی تغییر کرده بودم… آرایش زیاد و دوست نداشتم؛ ولی حرفی نزدم.
- خیلی خوشگل شدی عزیزم.
- ممنون.
- الان می‌رم لباست و میارم.
رفت سمت یه اتاق و بعد چند دقیقه با یه جعبه برگشت
- بیا خودت بازش کن عزیزم.
از جا بلند شدم و رفتم سمتش و در جعبه رو باز کردم… با دیدن لباس چشم‌هام برق زد… سریع درش آوردم و نگاهی بهش انداختم… دقیقاً عین خودشه… همونی که می‌خواستم…
برای اولین بار تو روز عروسیم خندیدم
آرایشگرم خندید
- برو بپوشش.
با شوق رفتم سمت رختکن و سریع لباس عروس و پوشیدم و نگاهی تو آینه انداختم… خیلی خوشگله!
چرخی زدم و با خوشحالی خندیدم
- عاشقتم بهراد!
صدای آرایشگر به گوشم رسید
- پوشیدی عزیزم؟
- بله.
پرده رو کنار زد و اومد تو و نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد
- خیلی زیبا شدی! تبریک می‌گم!
لبخندی زدم
- ممنون.
از اتاق رختکن اومدیم بیرون و نشستم روی صندلی تا بهراد بیاد… خنده از رو لبام محو نمی‌شد… واقعاً این کارش برام یه دنیا ارزشمند بود… نشون داد چقدر براش مهمم… چطور تونستم سه سال نبینمت بهراد؟ حتی الان هم که از صبح ندیدمت دلم برات تنگ شده!
با صدای آرایشگر از افکارم خارج شده
- گوشیت زنگ می‌خوره.
گوشیم و برداشتم با دیدن اسم بهراد نیشم شل شد… با ذوق جواب دادم: بله
- حاضری؟
- آره… کجایی؟
- بیرونم… بیا پایین.
- الان میام.
از جا بلند شدم
- داری می‌ری عزیزم؟
- بله ممنون… خیلی زحمت کشیدین.
- این چه حرفیه… بازم تبریک… امیدوارم خوش‌بخت بشین.
- ممنون.
شنلم رو پوشیدم و از در آرایشگاه خارج شدم…
175 views16:06
باز کردن / نظر دهید
2021-04-28 19:05:32 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت489



- خب!
- همون کت و شلواری که نشونت دادم… اون و می‌خوام بپوشی… حتی اون پاپیون هم می‌خوام بزنیش… می‌پوشیش؟
دستش و کشید رو گونم و بی توجه به سوالم گفت: می‌خوای امشب پیشم بمونی؟
- ها!
- می‌خوام بخوابم.
با خجالت نگاهش کردم
لبخند کجی زد
- نمک‌تر شدی!
لبخند نمکینی زدم
- دوست داری؟
جواب نداد
دستم و بلند کردم و کشیدم رو گونه‌اش
- هنوزم دوست داری صورتت و لمس کنم؟
اخم‌هاش و کرد تو هم و با خشونت دستم و پس زد و روش و برگردوند
- برو بیرون!
- بهراد!
عصبی توپید: سریع باش!
سریع رفتم سمت در و از اتاق خارج شدم… نباید از گذشته حرف می‌زدم… داشتیم خوب پیش می‌رفتیم… خرابش کردم… رفتم توی اتاقم بعد عوض کردن لباسام خزیزم روی تخت… ولی هر کاری کردم خوابم نبرد… تا صبح فقط از این پهلو و اون پهلو شدم… هم از هیجان و ترس از فردا هم از ناراحتی نبود بابا و مامان و بهمن...

***
صبح زنعمو رسوندم تا آرایشگاه و خودش رفت… از استرس و اضطراب و ناراحتی همش به خودم می‌پیچم… از صبح چند بار با بابا و مامان و بهمن تماس گرفتم؛ ولی هیچکدوم جواب ندادن… خیلی نگران بودم… کسی هم همراهم نبود… از شانسم فرگل هم دعوت بود خونه مادر شوهرش و نمی‌تونست نره… هنوز لباسمم ندیده بودم… به محض اینکه وارد آرایشگاه شدم آرایشگر یه حوله تن‌پوش داد تا بپوشم و بعد کارش و شروع کرد… بعد چند ساعت که دیگه داشت خوابم می‌گرفت که صداش دراومد
- خسته شدی؟ تکون نخور عزیزم! الان تموم می‌شه.
- ببخشید
179 views16:05
باز کردن / نظر دهید