2021-04-22 20:12:53
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت479
- چه ربطی به بابابزرگ داره؟
- پاسپورتم و گرفت… هر کاری کرد نتونم از کشور خارج شم.
- میخواستی بیای دنبالم؟
- اون موقع آره.
- این کار و نکن بهراد! اذیتشون نکن!
- تصمیمت و بگیر… اگه میخوای با من ازدواج کنی باید شرایطم و قبول کنی… اگر نه که هیچی.
- نمیتونم برای همیشه نبینمشون.
- تونستی من و نبینی پس میتونی اونها رو هم نبینی.
- نه… من…
دستش و بلند کرد و محکم کوبید تو صورتم
- گوه خوردی! درست فکر کن!
اشک به چشمهام نشست و چونم شروع کرد به لرزیدن
- اینجوری نکن بهراد!
- بگو آره!
- بهراد!
بازوم و محکم گرفت تو دستش و فریادش بلند شد
- بگو آره! اینبار نمیتونی بری! بخوای بری اول تورو میکشم بعد خودم و.
اشکهام ریخت تو صورتم
بیتوجه به اشکهام تکرار کرد: بگو آره!
بغض کردم
- آره.
- پس حله… ازدواج میکنیم و با من میای باغ.
با چشمهای اشکی نگاهش کردم
دستش و بلند کرد و محکم کشید رو گونم و اشکهام و پاک کرد
مچ دستهاش و گرفتم تو دستم و آهسته لب زدم: بابا رو چیکار کنم؟
گوشیش و از تو جیبش درآورد و گرفت سمتم
- بگیر باهاش تماس بگیر... بگو که میخوای با من ازدواج کنی.
متعجب نگاهش کردم
- الان تماس بگیرم؟
- تماس بگیر!
مستاصل نگاهش کردم
- خیلی ناراحت میشه! نمیشه کم کم بهش بگم؟
با غیض گفت: به درک! منم همین و میخوام! سریع باش!
گوشی رو ازش گرفتم
- چرا با گوشی تو؟
- بذار رو بلندگو!
شمارش و گرفتم و گذاشتم رو بلندگو… بعد چند بوق جواب داد: بله.
- سلام بابا.
- برفین تویی دخترم؟
آهسته گفتم: بله.
- خوبی دخترم؟ کارها انجام شد؟
- خوبم بابا.
- با شماره کی تماس گرفتی؟
نگاهی به بهراد انداختم
نیشخندی زد
آهسته زمزمه کردم: بهراد!
- چی؟ کی؟
با صدای عصبیش هول کردم و سریع گفتم: بابا من میخوام با بهراد ازدواج کنم!
273 views17:12