Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 89

2021-04-24 18:47:06 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت480



بهت زده گفت: چیکار کنی؟ با خشم ادامه داد: چیکار کردی برفین؟
- بهش گفتم با من ازدواج کنه… اونم قبول کرد.
فریادش بلند شد
- نباید می‌ذاشتم بری… باید می‌دونستم اون پسره دوباره یه کارایی می‌کنه که زهرش رو بریزه.
- من دوستش دارم بابا... خیلی دوستش دارم… نمی‌تونم ازش بگذرم.
لحن صداش آروم‌تر شد
- یه بلیط برات می‌گیرم… همین امروز برمی‌گردی... باید برگردی دخترم.
دوباره اشک‌هام سرازیر شد
- نمیام... بدون اون نمی‌تونم بابا.
سکوت کرد
صدای نفس‌های خشمگینش از پشت گوشی به گوشم می‌رسید
- بابا!
- قبول نمی‌‌کنم… بدون رضایت من نمی‌تونی باهاش ازدواج کنی.
گوشی از دستم کشیده شد
- خوب گوش کن آقای فراهانی نه لازم به حضورت هست نه رضایت پس با زبون خوش قبول کن.
- جنازشم روی دوش توی عوضی نمی‌ذارم.
- پس اگه عکس‌های برهنه دخترت تو بغل پسر عموش تو صفحه‌های مجازی پخش شد و آبروت رفت شاکی نشو.
بابا خشمگین غرید: خودم می‌کشمت!
- می‌خوای دخترت و بیوه کنی… خندید و با وقاحت ادامه داد: شاید هم پدر نوت… دیگه با خودت.
گوشی رو داد به منو از اتاق رفت بیرون… گوشی رو گذاشتم دم گوشم و با بغض لب زدم: بابا!
- اون یه آدم پسته… بدبختت می‌کنه.
- اون جوری که فکر می‌کنی نیست… خیلی مهربونه… خیلی مرده.
سکوت کرد
بعد سکوتی طولانی گفت: رضایت می‌دم؛ ولی نمی‌تونم شاهد بدبخی دخترم باشم.
قطع کرد
زدم زیر گریه
- بخشید بابا! ببخشید که نمی‌تونم از بهراد دل بکنم.
باید با بابابزرگ صحبت کنم... اشک‌هام و پاک کردم و رفتم سمت در و بازش کردم… با دیدن بهراد پشت در تعجب کردم
- چرا اینجا ایستادی؟
- همینجوری! چی شد؟ حالا قبول کرد؟
- رضایت می‌ده! کی قراره ازدواج می‌کنیم؟
- هر وقت همه چی حاضر شد.
با ذوق نگاهش کردم
396 views15:47
باز کردن / نظر دهید
2021-04-22 20:12:53 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت479



- چه ربطی به بابابزرگ داره؟
- پاسپورتم و گرفت… هر کاری کرد نتونم از کشور خارج شم.
- می‌خواستی بیای دنبالم؟
- اون موقع آره.
- این کار و نکن بهراد! اذیتشون نکن!
- تصمیمت و بگیر… اگه می‌خوای با من ازدواج کنی باید شرایطم و قبول کنی… اگر نه که هیچی.
- نمی‌تونم برای همیشه نبینمشون.
- تونستی من و نبینی پس می‌تونی اون‌ها رو هم نبینی.
- نه… من…
دستش و بلند کرد و محکم کوبید تو صورتم
- گوه خوردی! درست فکر کن!
اشک به چشم‌هام نشست و چونم شروع کرد به لرزیدن
- اینجوری نکن بهراد!
- بگو آره!
- بهراد!
بازوم و محکم گرفت تو دستش و فریادش بلند شد
- بگو آره! این‌بار نمی‌تونی بری! بخوای بری اول تورو می‌کشم بعد خودم و.
اشک‌هام ریخت تو صورتم
بی‌توجه به اشک‌هام تکرار کرد: بگو آره!
بغض کردم
- آره.
- پس حله… ازدواج می‌کنیم و با من میای باغ.
با چشم‌های اشکی نگاهش کردم
دستش و بلند کرد و محکم کشید رو گونم و اشک‌هام و پاک کرد
مچ دست‌هاش و گرفتم تو دستم و آهسته لب زدم: بابا رو چیکار کنم؟
گوشیش و از تو جیبش درآورد و گرفت سمتم
- بگیر باهاش تماس بگیر... بگو که می‌خوای با من ازدواج کنی.
متعجب نگاهش کردم
- الان تماس بگیرم؟
- تماس بگیر!
مستاصل نگاهش کردم
- خیلی ناراحت می‌شه! نمی‌شه کم کم بهش بگم؟
با غیض گفت: به درک! منم همین و می‌خوام! سریع باش!
گوشی رو ازش گرفتم
- چرا با گوشی تو؟
- بذار رو بلندگو!
شمارش و گرفتم و گذاشتم رو بلندگو… بعد چند بوق جواب داد: بله.
- سلام بابا.
- برفین تویی دخترم؟
آهسته گفتم: بله.
- خوبی دخترم؟ کار‌ها انجام شد؟
- خوبم بابا.
- با شماره کی تماس گرفتی؟
نگاهی به بهراد انداختم
نیشخندی زد
آهسته زمزمه کردم: بهراد!
- چی؟ کی؟
با صدای عصبیش هول کردم و سریع گفتم: بابا من می‌خوام با بهراد ازدواج کنم!
273 views17:12
باز کردن / نظر دهید
2021-04-22 20:12:19 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت478



چه زود خودش و رسوند
روم و برگردوندم سمتش
- مگه چیکار کردم؟ فقط می‌خوام باهات ازدواج کنم!
لبخند تمسخرآمیزی زد
- ازدواج؟ می‌خوای با من ازدواج کنی؟
رفتم سمتش و آستین پیراهنش و گرفتم تو دستم
- فقط یه فرصت بده تا دوباره همچی رو درست کنیم.
دستش و کشید عقب و با خشم گفت: فرصت؟ مگه تو به من فرصت دادی؟ روت و برگردوندی بدون اینکه به من فکر کنی رفتی.
- چند بار باید بگم؟ من احتیاج داشتم کمی ازت دور شم تا حالم بیاد سر جاش و درست فکر کنم ببینم واقعاً چی می‌خوام.
پوزخندی زد
- سه سال؟ بعد سه سال حالت اومد سر جاش؟ تازه فهمیدی چی می‌خوای؟
- تازه نفهمیدم؛ ولی می‌ترسیدم! از بابام و واکنشش می‌ترسیدم!
ولی الان دیگه نمی‌ترسم! الان می‌خوام به خودم فکر کنم! الان می‌خوام با تو باشم.
نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام و بعد سکوت چند دقیقه‌ای نگاهش و ازم گرفت و روش و برگردوند
- پدرت چی؟ اون و چیکار می‌کنی؟ بدون اجازه اون هیچ کاری نمی‌تونی انجام بدی!
دستم و گذاشتم رو گونش و روش و برگردوندم سمت خودم
- خودم کم کم راضیش می‌کنم... می‌دونم قبول می‌کنه.
- خودت حرف خودت و قبول داری؟ اون از من متنفره! به‌هیچ‌وجه راضی به این ازدواج نمی‌شه!
- اون با من… راضیش می‌کنم.
نگاهش و قفل چشم‌هام کرد
- قبول می‌کنم!
با شوق نگاهش کردم
پوزخندی زد و ادامه داد: ولی شرط داره.
لبخندی زدم
- چه شرطی؟ هر چی باشه قبوله!
- انقدر زود قبول نکن!
منتظر نگاهش کردم
ادامه داد: ازدواج می‌کنیم می‌ریم باغ؛ ولی دیگه نمی‌تونی از اونجا بیای بیرون.
- یعنی چی؟
- یعنی اسیر منی! یعنی دیگه هیچ‌کس و نمی‌تونی ببینی… یعنی فقط منم و تو.
بهت زده نگاهش کردم
- چی می‌گی بهراد؟ نمی‌شه که دیگه نبینمشون؟
بیخیال نگاهم کرد
- میل خودته... حالا می‌خوای قبول کن… می‌خوای نکن.
- چرا این کارو می‌کنی؟
- چون هر کس باید تاوان کارش و پس بده… همه باید مثل من اذیت بشن که ندونن کجایی، چیکار می‌کنی، حالت خوبه
273 views17:12
باز کردن / نظر دهید
2021-04-21 19:25:01 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت477


- چی؟
- خودت گفتی هرچی بخوای بهت می‌دم… حتی بهراد.
- برفین!
- دیگه خسته شدم… از درو بودن خسته شدم... دیگه کافیه… دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.
- ولی آژمان.
- خودم باهاش حرف می‌زنم.
- پس باید ازدواج کنین!
نیشم باز شد
خندید
- مشکلت کجاست؟ از من چی می‌خوای؟
- راضیش کن! قبول نمی‌کنه… اگه راضی نشد به زور راضیش کن… می‌دونم لج می‌کنه… بهانه میاره… ولی نه نمی‌گه.
خنده بلندی سر داد
- نخند دیگه بابابزرگ!
- چشم شیرینکم.
جدی شد و ادامه داد: چرا می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟ چرا هنوز دوستش داری؟ مگه رهات نکرد تو خیابون و باعث نشد اون همه زجر بکشی؟
سرم و انداختم پایین و با کمی مکث آهسته لب زدم: مطمئنی نیستم که رهام کرده باشه یا خودم رفته باشم!
- چی داری می‌گی برفین؟
- فقط می‌خوام باهاش ازدواج کنم… اگه نتونستم ادامه بدم می‌رم.
- می‌دونی که زیاد حالش خوب نیست!
- می‌دونم!
تکیه داد به پشتی صندلیش و مردد نگاهم کرد
- بهش می‌گم… شاید برای دوتاتون خوب باشه… از وقتی برگشتی خیلی بهتر شده… حس می‌کنم خودتم خوشحالتری.
سکوت کردم
در اتاق به صدا در اومد
- نتونست تحمل کنه اومد ببینه چه خبره… همین الان بهش می‌گم.
در دوباره به صدا در اومد
- پس من برم خونه... نباشم بهتره!
- می‌خوای با موتور بری؟
- آره! نگران نباش!
- باشه دخترم.
اینبار بلندتر کوبید به در… از جام بلند شدم
- خداحافظ.
- خدا به همراهت... مراقب خودت باش.
- چشم.
رفتم سمت در و بازش کردم… بهراد بدون اینکه نگاهم کنه وارد اتاق شد… در و بستم و اومدم بیرون… رفتم سمت پله‌ها و سریع پایین رفتم و از کارخونه خارج شدم… رفتم سمت موتور و سوار شدم که نگاهم به همون پسره که کنار بهراد ایستاده بود افتاد نگاهش به من بود… اخم‌هام و کردم تو هم و موتور و روشن کردم و حرکت کردم… به محض رسیدن به خونه موتور و تحویل پسر باغبون که حتی اسمش هم نمی‌دونستم دادم و راهی اتاقم شدم… لباسم و تعویض کردم و رفتم سمت آینه رژم پاک کنم که همزمان در با شتاب باز شد و بهراد با چهره‌ای به شدت عصبانی وارد اتاق شد و فریادش بلند شد
- چه غلطی کردی؟
324 views16:25
باز کردن / نظر دهید
2021-04-21 19:23:42 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت476



دیدم بابابزرگ با چهره‌ای بهت زده نگاهش بین من و بهراد در گردشه
بهراد فوراً گفت: داشتیم حرف می‌زدیم… هیچ کار دیگه ای نمی‌کردیم.
بابابزرگ خنده بلندی سر داد
منم خندم گرفت... بهراد عصبی نگاهم کرد
- تو چرا می‌خندی؟
شونه‌ای بابا انداختم.
بابابزرگ با خنده گفت: از مهندس علوی شنیدم یه دختر با موتور اومده و با بهراد رفتن تو اتاق…گفتم بیام ببینم کیه… فکر نمی‌کردم برفین باشه.
- یعنی چی بابابزرگ؟ فکر نمی‌کردین موتور سواری بلد باشم؟
- معلومه که نه شیرینکم.
بهراد رفت نشست پشت میزش
- علوی چرا باید بیاد اتاق شما همچین حرفی بزنه؟
- از خودش بپرس.
رو به من ادامه داد: چی شد اومدی کارخونه؟
- باهاتون حرف دارم.
- بلند شو بیا اتاقم.
روش و برگردوند و از اتاق رفت بیرون… کلاهم و سرم کردم و کاپشنم و پوشیدم و رفتم سمت در که بهراد سد راهم شد
- با بابابزرگ چیکار داری؟
- می‌فهمی!
کنارش زدم و رفتم سمت در و از اتاق خارج شدم و راهی اتاق بابابزرگ شدم… در و باز کردم و رفتم داخل… نشسته بود پشت میزش
- بیا بشین!
نشستم روی مبل
- می‌خوام باهاتون حرف بزنم.
- راجع به چی دخترم؟
سرم و انداختم پایین
- خجالت می‌کشم! نمی‌دونم چجوری بگم!
خندید
سرم و بلند کردم
- چرا می‌خندین؟
- هیچی… فقط یاد اون لحظه افتادم.
- کدوم لحظه؟
- هیچی… حرفت و بزن!
بی‌مقدمه گفتم: بهراد و می‌خوام.
متعجب نگاهم کرد
324 viewsedited  16:23
باز کردن / نظر دهید
2021-04-20 19:42:37 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت475



دستش و آورد بالا سمت موهام که دستش و پس زدم و رفتم سمت میز و پریدم بالا و نشستم روش… سریع خودش و رسوند بهم و دست‌هاش و گذاشت دوطرفم روی میز و حین اینکه نگاهش تو صورتم در گردش بود غرید: از کی یاد گرفتی؟ کی بهت موتور سواری یاد داده؟
دست‌هام و حلقه کردم دور گردنش
- خیالت راحت از بهمن یاد گرفتم... تو این چند سال هیچ جنس نری بهم نزدیک نشده.
خودش و بهم نزدیک تر کرد و نگاهش و داد به لبم
- کی گفته خیالم ناراحته؟
زدم رو لبش
- بی‌تربیت نباش!
روش و برگردند و آهسته لب زد: باز این لعنتی و زد به لبش!
- چیزی گفتی؟
نگاهش و داد به من
- کی این‌ها رو برات خریده؟
- چی؟
- همینی که زدی به لبت؟ همینی که پوشیدی؟
- از این بابتم خیالت راحت رژم و مامانم گرفته… لباسمم به پیشنهاد بهمن گرفتم… گفت خیلی جذابم می‌کنه… از وقتی هم اومدم ایران دارم استفادشون می‌کنم... نظرت چیه؟
هلم داد عقب و رفت پشت میزش نشست… روم و برگردوندم و موهام و دادم عقب و چهار دست و پا رفتم سمتش و یقه‌اش و گرفتم تو مشتم… با چشم‌های گشاد شده نگاهم کرد
- داری چیکار می‌کنی؟
- هان! مگه چیکار کردم؟
با خشم نگاهم کرد
- زهرمار برو عقب؟
فقط نگاهش کردم
تکیه داد به صندلیش و دستش و گذاشت زیر سرش و حین اینکه نگاهش با من بود زیر لب زمزمه‌ کرد: نیومده دوباره داره خلم می‌کنه.
با باز شدن ناگهانی در بهراد با شتاب از رو صندلیش پرید و ازم فاصله گرفت… من که هنوز تو همون حالت بودم تو جام نشستم و برگشتم سمت در…
399 views16:42
باز کردن / نظر دهید
2021-04-20 19:42:04 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت474



موتور و نگه داشتم و پیاده شدیم…
فرگل یه نگاه به بهراد انداخت و نگاهش و داد به من
- من زودتر می‌رم.
سری تکون دادم
سریع ازم دور شد
نگاه بهراد هنوز هم با اخم به من بود… رفتم سمتش و کلاه کاسکتم و در آوردم…
با دیدنم بهت زده نگاهی به سرتاپام انداخت
- برف!
جلوش ایستادم و سرم و بلند کردم و لبخندی زدم
- دیدی یاد گرفتم... تو به من یاد ندادی؛ ولی من یاد گرفتم.
شدت اخم‌هاش بیشتر شد
- موتور کیه؟
قبل اینکه بخوام جوابی بدم اون پسری که داشت بابهراد صحبت می‌کرد و بعد اومدم نگاهش خیره من بود اومد جلو و گفت: آشنا نمی‌کنی بهراد؟
بهراد بدون اینکه جوابش و یا حتی نگاهش کنه بده دستم و گرفت تو مشتش و با سرعت کشید سمت کارخونه… نگاهی به اطراف انداختم… تغییر زیادی نکرده بود… هنوز هم مثل قبل بود… از پله‌ها بالا رفتیم و راهی اتاقش شدیم… به محض اینکه وارد اتاق شدیم دادش بلند شد
- اینجا چیکار می‌کنی؟ اونم با این وضعیت!
کلاهم و از سرم گرفتم و موهام و مرتب کردم و بیخیال گفتم: اومدم بابابزرگ ببینم… باهاش کار دارم.
نگاهش رفت سمت موهام
- موتور از کجا آوردی؟ مال کیه؟
- مال پسر باغبونه… ازش قرض گرفتم.
- قرض گرفتی؟ پسره احمق چی فکر کرده موتورش و داده دست تو؟
- حالا که داده.
کاپشنم و در آوردم و پرت کردم روی مبل
نگاهی بهم انداخت و گیج گفت: چی داده؟
خندیدم
389 views16:42
باز کردن / نظر دهید
2021-04-19 18:45:19 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت473



- بله… چطور؟
فرگل متعجب نگاهم کرد
- چی؟ نکنه با موتور می‌خوای بری؟
- بری نه بریم.
- هان!
دستم و دراز کردم سمت پسره
- سوییچ؟
سوییچش و از جیب و شلوارش در آورد و پرت کرد طرفم… تو هوا قاپیدمش.
- ممنون… جبران می‌کنم.
سوار شدم و کلاه کاسکت و برداشتم و گذاشتم رو سرم و رو به فرگل گفتم: نمی‌خوای سوار شی؟ بشین دیگه!
- چی می‌گی برفین؟ دیوونه شدی؟ مگه بلدی؟
- بلدم!
- به کشتنمون ندی؟
- اون با من… بشین می‌خوایم پرواز کنیم.
پشتم سوار شد
نگاهم و دادم به پسره
- در و باز کن لطفاً.
- چشم خانم.
رفت سمت در و بازش کرد… موتور و روشن کردم و حرکت کردم… لبخندی رو لبم نشست… به محض اینکه از خونه خارج شدیم سرعتم و بیشتر کردم.
- خوب می‌رونی‌ها… از کی یاد گرفتی؟
- از بهمن… موتور نداشت ولی بلد بود… با موتور دوستش یادم داد… ولی تا به حال تو خیابون نروندم.
ترسیده کمرم و محکم‌تر گرفت
- چرا زود‌تر نگفتی؟
خندیدم
- بگیرنمون بیچاره می‌شیم برفین.
- چیزی نمی‌شه.
- امیدوارم.
خیلی سریع رسیدیم کارخونه… نگهبان با دیدن فرگل در و برامون باز کرد… وارد محوطه کارخونه شدیم… با دیدن بهراد که داشت تو محوطه با یه پسره صحبت می‌کرد… لبخندی رو لبم نشست و رفتم سمتش و با موتور چرخی دورش زدم … با نگاهش دنبالم کرد
- چیکار می‌کنی؟ کی هستی؟
326 views15:45
باز کردن / نظر دهید
2021-04-19 18:44:27 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت472



خندیدم و کلاهم و برداشتم و موهام و جمع کردم و کلاه و گذاشتم رو سرم و کاپشن چرمم و هم برداشتم و پوشیدم
- پیشنهاد بهمن بود بخرمش.
- خیلی خوشگله و شیکه.
- ممنون… بریم که امروز خیلی کار دارم.
- فکر کنم نقشه‌های خوبی برای بهراد نداری‌ها؟
خندیدم
- سریع باش!
بازوش و گرفتم کشیدم سمت در… از اتاق خارج شدیم… از پله‌ها پایین رفتیم… ماهک خانم نشسته بود رو مبل و مجله می‌خوند
با دیدن من گفت: جایی می‌ری عزیزم؟
- می‌رم کارخونه… با بابابزرگ حرف دارم.
نگاهی به سرتاپام انداخت
- قراره کسی و تور کنی؟
لبخندی زدم
- چطور شدم؟ بهراد می‌پسنده؟
خندید
فرگل هم خندید
- پس داری می‌ری دل بهراد و ببری؟
- دقیقاً.
- موفق باشی عزیرم… خدانگهدارت.
- ممنون… خداحافظ.
رفتیم سمت در و از خونه خارج شدیم… به محض خروج از خونه
فرگل با خنده گفت: تو مادر شوهر حسابی شانس آوردی… مادر شوهر من که خیلی خشکه یه لبخند هم به زور می‌زنه.
حرفی نزدم
رفتم سمت موتور پسر باغبون
- کجا می‌ری؟ در از این سمته‌ها؟
کنار موتور ایستادم و دستی روش کشیدم… یه پسر تقریباً بیست ساله که داشت کنار در و گلکاری می‌کرد و به محض ورود به حیاط نگاهش به من بود از جا بلند شد اومد سمتم... نگاهی بهش انداختم… به نظر پسر بدی نمیومد.
- سلام خانم… چیزی لازم دارین؟
- بله! موتورت!
- بله؟
- موتورت و برای چند ساعت قرض می‌خوام! می‌دی؟
- قابل شما رو نداره؛ ولی خودتون می‌خواین برونین؟
321 viewsedited  15:44
باز کردن / نظر دهید
2021-04-19 18:43:41 #رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت471



با صدای در هشیار شدم و چشم‌هام و باز کردم و تو جام نشستم
- بیا تو!
در باز شد و فرگل وارد اتاق شد
- نمی‌خوای بیدار شی؟
- مگه ساعت چنده؟
- یازده صبح.
- بابابزرگ رفته کارخونه؟
- آره… چطور مگه؟
- باهاش کار مهمی داشتم… تو چرا نرفتی؟
از تخت اومدم پایین و رفتم سمت پنجره
- رفتم و برگشتم... آقابزرگ قرص‌هاش و جا گذاشته اومدم ببرم... گفتم یه سری هم به تو بزنم.
نگاهم و چرخوندم تو حیاط چشمم به موتور پارک شده تو حیاط افتاد
- این موتور که تو حیاط پارکه مال کیه؟
- مال پسر باغبونه.
- کدوم باغبون؟ مگه پسر داشت؟
- یه چند وقتیه آقا بزرگ باغبون باغبون و عوض کرده... پسره با موتورش پدرش و میاره... من دیگه باید برم.
از فکری که به ذهنم رسید لبخندی رو لبم نشست و روم و برگردوندم سمتش
- صبر کن صبحانه بخورم منم باهات میام.
- باشه... پس برم به مامان بگم یه چیزی آماده کنه!
- باشه… موتور بهراد هنوز سر جاشه؟
- نه… همون سه سال پیش یه روز با موتورش رفت و بدون موتورش برگشت… دیگه هم هیچ وقت نیاوردش... فکر کنم فروختتش.
اخم‌هام رفت تو هم
چرا فروخته؟ بعداً ازش می‌پرسم… رفتم سمت سرویس و بعد انجام کارم و شستن صورتم اومدم بیرون و بعد خوردن صبحانه شلوار و تاپ آستین حلقه‌ای جذب چرمم و از تو کمدم برداشتم و پوشیدم و ایستادم جلوی آینه… رژم و برداشتم و مالیدم روی لبم
با دیدن نگاه خیره فرگل روم و برگدوندم سمتش
- چطور شدم؟
- وای برفین! وقتی رژ می‌زنی خیلی جذاب می‌شی‌ها!
نگاهی به سرتاپام انداخت و ادامه داد: با این تیپ چرم خیلی خفن شدی!
327 viewsedited  15:43
باز کردن / نظر دهید