2021-05-06 18:58:05
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت504
از حرکت ایستاد و نگاهی بهم انداخت
نیشم و باز کردم
با دیدن نیش بازم حیرت زده نگاهم کرد
- چیکار کردی برف؟
خندیدم
- گولت زدم!
سرش و خم کرد و گردنم و زبون زد… مورمورم شد و سریع سرم و کشیدم عقب
- بهراد!
- ربه!
طلبکار گفتم:ربه.
دستهاش محکم دور کمرم حلقه شد و به نفس نفس افتاد و حین اینکه نگاهش به من بود آهسته لب زد: فکر کردم چیزیت شده!
- نباید اذیتم میکردی! خیلی ناراحت شدم!
همونجور که تو بغلش بودم رفت نشست روی مبل و نفسش و فرستاد بیرون
بعد چند لحظه فریادش بلند شد
- معلوم هست چیکار میکنی؟ داشتم سکته میکردم!
حرفی نزدم
فریاد زد: با توام.
اخم کردم و پیراهنش و تو چنگم گرفتم و سرم و بردم جلو
- نباید شب عروسی ترکم میکردی!
پوزخندی زد
- پس نمیخواستی ترکت کنم؟ میخواستی چیکار کنم؟ ها!؟ چیکار کنم؟ مثل بقیه دامادها رفتار کنم؟
- آره… چرا نباید رفتار کنی؟
با عصبانیت از جا بلند شد و بردم سمت تخت و خوابوندم روش و روم خیمه زد و دستش رفت سمت دکمههای پیراهنش
به لکنت افتادم
- چی…کار… م… ی… کن… ی؟
- همون کاری که بقیه دامادها شب عروسیشون انجام میدن.
برای یه لحظه ترس برم داشت
دستهام و بلند کردم و سعی کردم جلوش و بگیرم
- نمیخوام! الان نمیخوام بهراد! ولم کن!
دستهام و گرفت تو مشتش و کوبوند روی تخت و خودش و چسبوند بهم و سرش و فرو کرد تو گردنم
به گریه افتادم
سرش و بلند کرد و نگاهش و چرخوند بین چشمهام
دیدم همینجور بدون حرف نگاهم میکنه سکوت کردم و با چشمهای اشکی نگاهش کردم
- الان نمیخوام!
تو یه لحظه چشمهاش قرمز خون شد و لعنتی و گفت و خودش و انداخت کنارم روی تخت
سریع تو جام نشستم و نگاهش کردم… نگاهش به سقف بود
366 views15:58