Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 86

2021-05-09 19:18:43 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت508




نگاهش و ازم گرفت و گونه‌اش و خاروند
- یه زری زدم… هیچکی مثل تو نمی‌تونه خرم کنه.
نیشم باز شد
- پس دروغ گفتی؟
- اوهوم.
- چرا؟
یه بوس رو گونم کاشت و بدون اینکه جوابی بده سریع روش و برگردوند و در کمد و باز کرد و مشغول پوشیدن لباسش شد
لبخند زدم… می‌دونستم داره دروغ می‌گه… تو چشم‌هاش کسی جز خودم ندیدم… اون هیچ کسی و مثل من دوست نداره… این همه دوست دختر خوشگل داشت ولی عاشق من شد… خندیدم
- به چی می‌خندی؟
- هیچی.
- برو یه دوش بگیر… دیگه نمی‌شه نگاهت کرد.
- حوصله ندارم؟
نگاهی به سرتاپام انداخت
- این چیه پوشیدی؟ لباس دیگه‌ای نداشتی بپوشی؟
نگاهی به خودم انداختم
- مگه چشه؟
- لباس‌هات همه بلوز شلواره؟
- آره دیگه.
- فعلاً بدو حمام! باید یه فکر بکنم! کاریش نداشته باشم تا آخر عمر می‌خواد مثل به پسر فقط بهم بچسبه.
رفتم سمت کشو و حوله و لباسم و برداشتم و رفتم سمت حمام… بعد یه دوش چند دقیقه ای لباس پوشیدم و اومدم بیرون… دیدم بهراد دراز کشیده بود روی تخت
صداش زدم: بهراد!
جواب نداد… رفتم سمتش…
- بهراد!
بازم جواب نداد
دستش و گرفتم تو دستم… یهو تو جاش نشست و از جا بلند شد و کمرم و گرفت و بلندم کرد تو بغلش و چرخوند
از حرکت ناگهانش ترسیدم و جیغ کشیدم
خندید
با مشت کوبیدم رو سینش
- ترسیدم بهراد!
200 views16:18
باز کردن / نظر دهید
2021-05-08 19:10:19 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت507


- نمی‌دونم... انگار حالش خوب نبود.
- فقط یکم دلش تنگ شده.
- بابا چطوره؟
- اونم خوبه.
- امید و جیک؟
- خوبن… بهراد کجاست؟
- حمام.
خندید
- چرا می‌خندی؟
هیچی
- دیوونه شدی؟
بازم خندید
حرصی گفتم: بابا کجاست؟
- اوم … آها! سرکار!
- چرا من من می‌کنی؟ چشمش و دور دیدین نه؟
- از همه چی خبر داره.
- چی؟
- هیچی… هیچی… من باید برم… کاری نداری؟ بزودی هم میاییم ایران.
- مامان می‌گفت.
- پس می‌بینمت… خداحافظ.
- خداحافظ.
نگاهی به گوشی انداختم
مشکوک می‌زدن
شونه‌ای بالا انداختم و گوشی و گذاشتم روی میز همزمان بهراد با یه حوله دور کمرش از حموم اومد بیرون… یهو یاد حرف دیروزش افتادم و اخم‌هام رفت تو هم… باید تکلیف این موضوع رو هم روشن کنم… رفتم سمتش و جلوش ایستادم
- این شراره کیه دیروز ازش حرف می‌زدی بهراد؟
بدون اینکه جوابم و بده رفت سمت کمد
دنبالش راه افتادم
- بگو این دختره کیه دیگه!
- لازم نیست همچی و بدونی!
عصبانی پریدم جلوش و گفتم: اگه همین الان نگی این دختره کیه دیگه نه من نه تو!
سرش و آورد جلو و پوزخندی زد
- دوست دخترم!
شدت اخم‌هام بیشتر شد
- داری دروغ می‌گی!
- چرا باید درغ بگم؟
- سر این موضوع باهات شوخی ندارم بهراد… مال من نباشی تحمل نمی‌کنم… سریع برمی‌گردم خونه بابام... به جون خودم قسم می‌خورم می‌رم.
خودش و کشید جلوتر و تو سکوت خیره‌ام شد
دست‌هام و گذاشتم تو دستش…
- بگیرش!
دست‌هام و گرفت تو مشتش و بیشتر کشیدم سمت خودش
سرم و بلند کردم و مظلوم نگاهش کردم
- بگو دیگه!
309 viewsedited  16:10
باز کردن / نظر دهید
2021-05-08 19:09:26 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت506



- بهراد!
- هوم.
- هیچی!
- بهراد!
جواب نداد
- ناراحت شدی؟
زیب لباسم و باز کرد و لباسم و در آورد… تو خودم جمع شدم… برم گردوند سمت خودش… دست‌هام و حایل تنم کردم و خیره نگاهش کردم… نگاهی گذرا بهم انداخت و سریع از جا بلند شد و رفت سمت حموم
صداش به گوشم رسید
- از حموم اومدم لباس پوشیده باشی.
رفت داخل و در و بست… لباس عروس و گذاشتم کنار و از جا بلند شدم و رفتم سمت کمد… یه بلوز و شلوار خونگی برداشتم و پوشیدم و نشستم جلوی آینه و شروع کردم به باز کردن موهام… با صدای زنگ گوشیم از جا بلند شدم و رفتم از رو میز برش داشتم… با دیدن اسم مامان سریع تماس و برقرار کردم و گوشی و گذاشتم کنار گوشم
- بله
- سلام دخترم… تبریک می‌گم.
- سلام مامان... چرا بی‌حالی و صدات گرفته‌ست؟ چرا جواب تلفن‌هام و نمی‌دادین؟ خوبین؟
- ما خوبیم دخترم؟ تو خوبی؟
گرفته گفتم: بله!
- بهراد که باهات بدرفتاری نمی‌کنه؟ باهات خوبه دخترم؟
سکوت کردم
- چرا حرف نمی‌زنی؟
با بغض گفتم: چرا نیومدین عروسی؟
حالا اون بود که سکوت کرده بود
- مامان!
- به زودی میایم ایران دیدنت.
- همه با هم؟
- آره عزیزم.
- دلم براتون خیلی تنگ شده!
با صدایی که می‌لرزید گفت: ما هم خیلی دل تنگتیم فدات شم… گوشی رو می‌دم به بهمن… از من خداحافظ… مراقب خودت باش دخترم.
- چشم… خداحافظ.
چرا صداش یه جوری بود؟ انگار نمی‌تونست زیاد حرف بزنه!
صدای بهمن پشت خط پیچید
- سلام آبجی.
- سلام داداشی... خوبی؟ داشتی چیکار می‌کردی؟
- خوبم… داشتم درس می‌خوندم.
- بهمن.
- بله.
- مامان خوبه؟ انگار یه جوری بود.
- حرف‌ها می‌زنی‌ها… خوبه... چرا بد باشه؟
306 views16:09
باز کردن / نظر دهید
2021-05-06 18:58:05 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت505



بغض کردم
- بهراد!
آرنجش و گذاشت روی چشم‌هاش
رفتم جلوتر و دستش و از چشم‌هاش گرفتم و با صدایی که می‌لرزید گفتم: باشه بعد! باشه؟
سریع تو جاش نشست و تو صورتم توپید: چرا نمی‌خوای؟
به لکنت افتادم
- می‌… خ… وای؟
- فقط می‌خوام بدونم چرا؟ از من می‌ترسی؟ می‌ترسی منم اذیتت کنم؟
سرم و انداختم پایین
- نمی‌ترسم؛ ولی یکم زمان می‌خوام.
روش و برگردوند و زیر لب گفت: شانس من و باش! فکر کنم تا آخر عمرم فقط باید نگاهش کنم!
دستش و گذاشتم رو گونش و روش و برگردوندم سمت خودم و لبخندی زدم
- یکم صبر کن… باشه؟
ضد حالی و گفت و از تخت رفت پایین و با سرعت رفت سمت در… سریع از تخت پریدم پایین و جلوش ایستادم و مانعش شدم
- کجا می‌ری؟
بدون اینکه نگاهم کنه آهسته لب زد: بهتره امشب و حداقل اینجا نباشم.
- ولی…
فریادش بلند شد
- من دیوونه‌ام! دیوونه! می‌فهمی؟ سه ساله ندیدمت امشب نرم می‌زنم یه بلایی سرت میارم! پس انقدر سر به سرم نذار!
هلم داد کنار و از کنارم گذشت و از کلبه بیرون رفت
نشستم رو زمین و پاهام و تو بغلم جمع کردم
چرا یه دفعه انقدر ترسیدم؟
مضطرب خودم و تکون دادم
نکنه هیچ وقت نتونم؟ نکنه یه وقت بهراد ازم خسته شه؟ نه… اون هیچ وقت ازم خسته نمی‌شه… منم یه مدت بگذره بهش عادت می‌کنم و ترسم می‌ریزه… فقط الان به این سرعت نمی‌تونم!
سرم و گذاشتم روی پام نمی‌دونم کی خوابم برد… با باز شدن قفل
در پلک‌هام و از هم باز کردم و از جلوی در کنار رفتم… بهراد با سرو وضعی آشفته وارد کلبه شد… نگاهش که به من افتاد گفت: تو اینجا چیکار می‌کنی؟
- اومدی بهراد؟
- می‌بینی که… بلند شو… چرا لباستو عوض نکردی؟
- نتونستم... دستم به زیب لباس نرسید.
بازوم و گرفت و بلندم کرد و کشوندم سمت تخت و نشوند روش… خودش هم نشست پشت سرم
374 views15:58
باز کردن / نظر دهید
2021-05-06 18:58:05 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت504



از حرکت ایستاد و نگاهی بهم انداخت
نیشم و باز کردم
با دیدن نیش بازم حیرت زده نگاهم کرد
- چیکار کردی برف؟
خندیدم
- گولت زدم!
سرش و خم کرد و گردنم و زبون زد… مورمورم شد و سریع سرم و کشیدم عقب
- بهراد!
- ربه!
طلبکار گفتم:ربه‌.
دست‌هاش محکم دور کمرم حلقه شد و به نفس نفس افتاد و حین اینکه نگاهش به من بود آهسته لب زد: فکر کردم چیزیت شده!
- نباید اذیتم می‌کردی! خیلی ناراحت شدم!
همونجور که تو بغلش بودم رفت نشست روی مبل و نفسش و فرستاد بیرون
بعد چند لحظه فریادش بلند شد
- معلوم هست چیکار می‌کنی؟ داشتم سکته می‌کردم!
حرفی نزدم
فریاد زد: با توام.
اخم کردم و پیراهنش و تو چنگم گرفتم و سرم و بردم جلو
- نباید شب عروسی ترکم می‌کردی!
پوزخندی زد
- پس نمی‌خواستی ترکت کنم؟ می‌خواستی چیکار کنم؟ ها!؟ چیکار کنم؟ مثل بقیه داماد‌ها رفتار کنم؟
- آره… چرا نباید رفتار کنی؟
با عصبانیت از جا بلند شد و بردم سمت تخت و خوابوندم روش و روم خیمه زد و دستش رفت سمت دکمه‌های پیراهنش
به لکنت افتادم
- چی‌…کار… م… ی‌… کن… ی؟
- همون کاری که بقیه داماد‌ها شب عروسیشون انجام می‌دن.
برای یه لحظه ترس برم داشت
دست‌هام و بلند کردم و سعی کردم جلوش و بگیرم
- نمی‌خوام! الان نمی‌خوام بهراد! ولم کن!
دست‌هام و گرفت تو مشتش و کوبوند روی تخت و خودش و چسبوند بهم و سرش و فرو کرد تو گردنم
به گریه افتادم
سرش و بلند کرد و نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
دیدم همینجور بدون حرف نگاهم می‌کنه سکوت کردم و با چشم‌های اشکی نگاهش کردم
- الان نمی‌خوام!
تو یه لحظه چشم‌هاش قرمز خون شد و لعنتی و گفت و خودش و انداخت کنارم روی تخت
سریع تو جام نشستم و نگاهش کردم… نگاهش به سقف بود
366 views15:58
باز کردن / نظر دهید
2021-05-05 19:20:10 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت503



رفتم بالای کابینت و پنجره رو باز کردم و نگاهی به پایین انداختم… فاصله چندانی تا زمین نداشت… به زحمت از پنجره پریدم پایین و خودم و رسوندم جلوی کلبه… خواستم برم سمت در که با دیدن ماشین بهراد که هنوز همونجا پارک بود متعجب شدم… برگشتم سمت در کلبه که با دیدنش مات موندم… نشسته بود پشت در و بهش تکیه داده بود و موهاش و تو چنگش گرفته بود و گرفته به روبرو خیره بود… نیشم باز شد… نرفته… فقط می‌خواست اذیتم کنه… نمی‌خواست بره… خندیدم… روم و برگردوندم و خیلی سریع راه اومده رو برگشتم… به زحمت از پنجره بالا رفتم و پریدم داخل کلبه… خاک لباسم و تکوندم… لبخندی رو لبم نشست… تو بهترینی بهراد… رفتم نشستم پشت در و پاهام و تو بغلم جمع کردم… یه وقت سردش نشه؟ برم بگم بیاد تو؟ نه… نباید بگم می‌دونم پشت در نشسته… بی‌صدا از ته دل خندیدم… اصلاً نمی‌تونستم جلوی خودم و بگیرم… نشسته بودم و می‌خندیدم و قربون صدفش می‌رفتم… یه دفعه فکری از ذهنم گذشت… نباید اینکارو باهام می‌کردی عشقم… حالا عواقبش پای خودت… خندیدم و سریع از جا بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و در یخچال و باز کردم و یکم رب برداشتم و مالیدم و گردنم و چند تا لیوان برداشتم و انداختم روی زمین… لیوان با کف پارکت برخورد کرد و شکست و صدای بدی ایجاد کرد… جیغی کشیدم و شرع کردم به ناله کردن… با صدای چرخش کلید تو در سریع خودم و انداختم رو زمین و وانمود کردم بی‌هوش شدم؛ ولی از لای چشم‌هام نگاهم به در بود… در باز شد و بهراد ترسیده وارد کلبه شد… با دیدنم روی زمین بهت زده صدام زد:
- برف!
شتابزده دوید سمتم و کمرم و گرفت و از رو زمین بلند کرد و کشید تو بغلش و وحشت زده صدام زد: برفین! برفین!
با بی‌حالی چشم‌هام و باز کردم و دست‌هام و دور گردنش حلقه کردم و با صدایی تحلیل رفته نالیدم: درد داره بهراد! گردنم خیلی درد داره! دارم می‌میرم!
با سرعت دوید سمت در و با لحنی آشفته و مضطرب گفت: الان! همین الان می‌برمت بیمارستان عزیزم… تحمل کن! چیزیت نمی‌شه! هیچیت نمی‌شه!
قبل اینکه به در برسه سرم و بردم زیر گوشش و لب زدم: دروغ گفتم بهرادم
212 views16:20
باز کردن / نظر دهید
2021-05-05 19:18:05 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت502



- فعلاً دهنت و ببند.
نگاهم و ازش گرفتم و روم برگردوندم سمت پنجره… شرار کیه؟ چرا اسم اونو برد؟ حتماً می‌خواد اذیتم کنه… اون هیچ وقت بهم خیانت نمی‌کنه… مطمئنم هیچوقت اینکار و نمی‌کنه…
بعد چند دقیقه با توقف ماشین توی باغ پیاده شد و بدون اینکه نگام کنه رفت سمت کلبه… از ماشین پیاده شدم… چیز زیادی توی تاریکی مشخص نبود… ولی مشخص بود درخت‌ها خیلی بلندتر از قبل شدن… دامن لباسم و گرفتم و رفتم سمت کلبه… درو باز کردم و وارد شدم… نشسته بود روی مبل و با گوشیش ور می‌رفت… نگاهی به دور تا دور کلبه انداختم… دکوراسیونش و تغییر داده بود… به جای تخت یه نفره یه تخت دونفره گذشته بود… بقیه وسایل هم همه نو بودن… رفتم جلوتر‌‌ که نگاهم به دیوار کلبه افتاد… پر از عکس‌های من بود… نگاهم زوم عکسی شد که اون روز اون دختر تو برف ازمون گرفت… برگشتم سمتش با دیدن جای خالیش سرم و چرخوندم… کنار در ایستاده بود
- چرا اونجا ایستادی؟
- چون قراره برم.
- کجا؟
- پیش عشقم.
رنگم پرید و بهت نگاهش کردم
- بهراد!
- نکنه خیال کردی هنوز عاشقتم.
به لکنت افتادم
- پ… س… چر… ا… باه… ام… ازد… واج… کرد… ی؟
- تا ازت انتقام بگیرم... با نادیده گرفتنم و رفتنت دیوونه‌ام کردی… حالا نوبت توئه دیوونه شی.
- ولی من…
نذاشت حرفم و تموم کنم بی‌توجه رفت بیرون و درو محکم بهم کوبید… دویدم سمت در و دستگیره رو کشیدم پایین… باز نشد… با مشت کوبیدم به در
- باز کن بهراد… باز کن… تورو خدا نرو… منو اینجا تنها نذار… بهراد!
مغوم و گرفته نشستم رو زمین و پاهام و تو بغلم جمع کردم و زدم زیر گریه که نگاهم رو پنجره آشپزخونه قفل شد… سکوت کردم و شتاب‌زده از جا بلند شدم به سرعت خودم و رسوندم بهش…
211 views16:18
باز کردن / نظر دهید
2021-05-04 19:24:41 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت501


زن‌عمو سرش و چرخوند سمت بابابزرگ
- شما می‌دونید قراره کجا زندگی کنن؟
- صحبت می‌کنیم.
برگشت سمتم و ادامه داد: ممکنه یه کم بدقلقی کنه… فقط یه کم باهاش راه بیا... برو تا عصبانی نشده.
- چشم.
دامن لباسم و جمع کردم و دویدم سمت در باغ و بیرون رفتم که با ظاهر شدن بهراد جلوی روم از حرکت ایستادم
- چرا دیر کردی؟
- داشتم خداحافظی می‌کردم... داشتی میومدی دنبالم؟
دستمو گرفت و کشید سمت ماشین و در جلو رو باز کرد… سوار شدم… درو محکم بهم کوبید… از جا پریدم… خودش هم سوار شدو ماشین و روشن کردو با یه گاز وحشتناک ماشینو راه انداخت
ترسیده نگاهش کردم
- اینجوری نکن بهراد!
- هیس… نشنوم.
- امشب بهترین روز زندگیم بود… واقعاً امشب و برام فراموش نشدنی کردی… ازت ممنونم… تو بهترینی بهراد.
پوزخندی زد
- زود قضاوت نکن؛ چون هنوز تموم نشده.
- یعنی چی؟
نیم نگاهی بهم انداخت
- فراموش نکردم باهام چیکار کردی!
با دلهره نگاهش کردم
- می‌خوای چیکار کنی؟
جواب نداد
از استرس و اضطراب دست‌هام شروع به لرزیدن… با یادآوری شب حجله وحشتم بیشتر شد
- چرا دست‌هات می‌لرزه؟
- هیچی نیست.
- جوابم و بده.
ترسیده نگاهش کردم
- از چی می‌ترسی بچه جون؟
- فرگل گفت شب حجله…
نتونستم حرفم و ادامه بدم
اخم‌هاش رفت تو هم
- قرار نیست اتفاقی بیفته… تا وقتی شراره هست چه احتیاجی به تو هست!
بهت‌زده نگاهش کردم
- شراره کیه؟
جواب نداد
- بهراد!
308 viewsedited  16:24
باز کردن / نظر دهید
2021-05-04 19:23:56 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت500



با استرس نگاهش کردم
- چیه؟ چرا چشم‌هات از حدقه زد بیرون؟
- هیچی.
- از همینجا خداحافظی می‌کنیم می‌ریم خونه… از عروس برون هم خبری نیست.
- به بابابزرگ گفتی؟
- آره… بلند شو بریم.
به زور از جا بلند شدم... انقدر خورده بودم که نمی‌تونستم راه برم
- درست راه برو… این چه وضعه راه رفتنه.
- چشم.
رفتیم تو باغ… بعد خداحافظی با مهمان‌ها بهراد رو به بابا بزرگ و گفت: ما هم دیگه بریم.
بابابزرگ حین اینکه اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود گفت: خوشبختش کن بهراد… شما لیاقت خوشبختی رو دارید.
بهراد بدون اینکه جوابش و بده رو کرد سمت من
- تو ماشین منتظرتم.
با سرعت از باغ رفت بیرون
عمو با عصبانیت غرید: پسره احمق!
زنعمو با نگرانی گفت: بهتر نیست باهاش یه صحبتی بکنی ارشک؟
- چند بار سعی کردم باهاش حرف بزنم… فایده‌ای نداره… مگه گوش می‌ده.
- برف!
با صدای بابابزرگ نگاهم و از عمو و زنعمو گرفتم و برگشتم طرفش
دستش و برام باز کرد… با ذوق رفتم تو بغلش… سرم و بوسید
- یعنی چند وقت نمی‌بینمت بابابزرگ؟
- یکم تحمل کن خیلی زود آروم می‌شه.
- چشم.
از بغلش اومدم بیرون... عمو هم اومد سمتم و بغلم کرد
- اتفاقی افتاد یا اذیتت کرد باهام تماس بگیر… میام می‌برمت.
- چشم.
رفتم سمت زن عمو و روبوسی کردیم
- خوشبخت بشین.
- ممنون.
- عزیزم قراره کجا زندگی کنین؟
- مگه نگفته؟
- هرچی اصرار کردیم چیزی نگفت.
- می‌ریم خونه باغ.
- کدوم خونه باغ؟
- اگه بگم شاید عصبانی بشه.
صدای بابابزرگ به گوشم رسید
- بهتره دیگه بری به دخترم
306 views16:23
باز کردن / نظر دهید
2021-05-03 20:12:23 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت499


- کجا می‌ریم؟
- شام بخوریم.
- هنوز اعلام نکردن؟
- اعلام کردن… تو هپروت بودی نشنیدی.
وارد ویلا شدیم و رفتیم سمت میز مخصوصی که برامون چیده بودن… نشستیم پشت میز… انقدر گرسنم بود که سریع برای خودم مرغ و برنج کشیدم و مشغول شدم… با صدای بهراد سرم و بلند کردم
- آروم‌تر بخور… داره فیلم می‌گیره… صبر کن فیلم‌برداری تموم شه بعد خودت و بنداز رو غذا.
اصلاً متوجه فیلم‌بردار نبودم… آروم و با ادب مشغول خوردن شدم… همین که فیلمبردار رفت خواستم شروع کنم به خوردن که نگاهم به غذای توی بشقاب بهراد افتاد
- چرا برای خود کوبیده کشیدی؟
- مگه جلوت و گرفتم؟ برای خودت بکش!
- تو برام بکش.
یه کوبیده برداشت و گذاشت تو بشقابم
- از این گوشت ماهیچه هم می‌خوام… با زیتون… سالاد هم.
از همشون ریخت تو بشقابم
- تا تهش رو نخوردی از این اتاق بیرون نمی‌ری.
- هان!
پوزخندی زد
چنگال و گذاشتم لای دندونم
- نمی‌شه نخورم؟
- سریع باش بچه... کلی کار داریم.
- چی کار؟
جواب نداد
شروع کردم به خوردن… به زور همه رو خوردم… دیگه نمی‌تونستم تو جام بشینم… همونجا روی مبل ولو شدم و پامو گذاشتم روی میز
- این چه وضعشه؟
- نمی‌تونم حرکت کنم.
- تا تو باشی حرف بی‌خود از دهنت درنیاد… خودت و جمع‌وجور کن باید بریم.
- کجا؟
- خونه
350 views17:12
باز کردن / نظر دهید