Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 83

2021-05-22 10:21:44 #رمان_دل_خودخواه


#پارت3


- بیا بیرون لعنتی.
دستش رو سمتم دراز کرد
با پوزخند نگاهش کردم
- بگیرمت بیچارت می کنم!
- دیوونه ی! مگه فضولی؟
- با پسر قرار داشتی نه؟ آخی… با اومدنم قرارت رو به هم زدم؟
- آره… زیر تخت با هم قرار داشتیم… پسره هم کنارم دراز کشیده مگه نمی بینی؟
- ببند دهنت رو… گمشو بیرون.
- خودت چرا گم نمی‌شی بیرون؟
- بالاخره که بیرون میای؟
- اتفاقاً قصد دارم شب رو همینجا بمونم… تو هم که بالاخره می ری.
- مثل اینکه به اندازه کافی زبونت رو کوتاه نکردم؟
- عرضش رو نداشتی.
چنان عربده ای زد که از وحشت جیغ خفه ای کشیدم و جلوی دهنم رو نگه داشتم
- عوضی بیا بیرون.
به حرفش اهمیتی ندادم… مگه دیوونه‌ام برم بیرون
از جا بلند شد و زیر تخت و گرفت و سعی کرد بلندش کنه
با حیرت نگاهش کردم…
بعد از کلی سعی و تلاش ناموفق گذاشتش سر جاش
با نفس نفس لعنتی گفت و یه لگد به تخت زد
خندم گرفت…واقعاً روانش مشکل داره
با لحن موذیانه‌ای گفت: تکونش که می تونم بدم!
تا بیام منظورش رو بفهمم تخت رو هل داد کنار که از روم کنار رفت… قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم خودش رو رسوند بهم و پاش رو گذاشت روی دستم
از درد دادم بلند شد
- آخ… آخ…دستم رو شکوندی… ولم کن!
با نفرت نگاهم کرد
- حقته! خیال کردی کی هستی رو حرف من حرف می زنی؟ زیر پاهام لهت می‌کنم!
236 views07:21
باز کردن / نظر دهید
2021-05-21 12:09:54 #رمان_دل_خودخواه



#پارت2



- زنیکه هرزه! چه غلطی می کنی؟ گمشو بیرون!
زنه با ناز گفت: عزیزم هر کاری دوست داری بکن… الان من مال توام… هیچ جوره هم بیرون نمیرم.
- چی زر میزنی کثافت!
با صدای پی در پی سیلی… چشم هام گشاد شد…داره میزنتش؟ اوه… چه خشن! اصلا صداش چقدر آشناست!
دختره بی‌توجه به سیلی با عشوه گفت: حرص نخور عزیزم بیا یکم سر حالت بیارم.
با پرت شدن دختره روی زمین و صدای عربدش از ترس چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون...
آنچنان عربده ای زد هرزه که تنم به لرزه افتاد…
طرف دیوونه‌ای چیزیه؟
دختره با پررویی گفت: جوش نزن عزیزم… بلدم آرومت کنم.
با خشونت بازوی دختره رو گرفت و کشیدش رو زمین… در اتاق رو باز کرد و پرتش کرد بیرون
- همتون هرزه‌‌این.
در رو به هم کوبید و عصبی غرید: پس این پسره کدوم گوریه؟ دیگه دارم از دیدن این همه لجن بالا میارم.
چه دل پری هم داره… همه رو هم هرزه می دونه… طرف از اون روانی‌هاست… حالا انگار خودش چه تحفه‌ایه…
با دیدن کفش هاش جلوی تخت…کپ کردم…با نشستنش روی زمین با وحشت چسبیدم به دیوار و دست هام شروع کرد به لرزیدن
سرش رو خم کرد و با اخم نگاهم کرد
با ترس بهش چشم دوختم
از کجا فهمید؟! لعنتی… این دیگه کیه؟؟
غرید: اونجا چه غلطی می کنی؟
با لکنت گفتم: ت…و… ت…و؟!
- اینجا هم دنبالم راه افتادی؟
اخم هام رو کردم تو هم
لعنت به این شانس… این اینجا چیکار می کنه؟
- گفتم اونجا چه غلطی می کنی؟
با حرص گفتم: دنبال فضول می گردم.
- دنبال فضول یا پسر برای مخ زنی؟
- به تو چه؟ فکر نکنم لزومی داشته باشه بهت توضیح بدم ؟
عصبی غرید: بیا بیرون!
- می‌خوام همینجا باشم تو رو سننه؟
572 viewsedited  09:09
باز کردن / نظر دهید
2021-05-21 12:07:53 #رمان_دل_خودخواه


#پارت1


جلوی آینه ایستادم… از تو کیفم رژلبم رو در آوردم و درش رو باز کردم و چندبار مالیدم روی لبم… نگاهی به خودم توی آینه انداختم… عالیه… رژلبم رو گذاشتم داخل کیفم و از اتاق خارج شدم… راهرو رو طی کردم اومدم وارد سالن مهمونی بشم که ناگهان یه پسر که از قضا انگار مست هم بود سد راهم شد
با خودم گفتم این دیگه چی می خواد؟
با خنده و لحنی مسخره گفت: چه لعبتی گیرم اومده!
بدون توجه به حرفش، اومدم از کنارش رد شم که دوباره سد راهم شد
- کجا؟ در خدمت باشیم.
اخم هام رو کردم تو هم
- برو کنار.
نگاهی به سر تا پا انداخت
- اوف… چه جیگری! راسته کار خودمی خوشگله.
صورتم رو جمع کردم و یه قدم به عقب برداشتم… خیز برداشت طرفم… از وحشت عقب گرد کردم و دویدم سمت اتاقها… وارد اولین اتاق نزدیک به خودم شدم و درو بستم…اومدم درو قفل کنم؛ ولی با دیدن جای خالی کلید، وحشتم بیشتر شد… با استرس و اضراب نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم… با دیدن تخت فکری به ذهنم رسید… بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنم، به سرعت خودم رو رسوندم به تخت و خزیدم و زیرش و چسبیدم به دیوار پشت سرم…دستم رو گذاشتم روی دهنم تا صدام در نیاد… هر لحظه منتظر بودم بیاد داخل اتاق…
بعد از چند دقیقه که خبری ازش نشد… نفسم رو با خیال راحت فرستادم بیرون
ناگهان در باز شد و یکی اومد داخل
از ترس پوست لبم رو می جویدم
لعنتی… فکر کردم بیخیال شده
چند لحظه بعد یک نفره دیگه هم اومد داخل…رنگم پرید… حالا دو نفر شدن… سرم رو بردم جلو و نگاهی به کفش هاشون انداختم یکیشون مرد بود و اون یکی هم زن… با صدای تو گوشی و عربده مرده… ازجا پریدم
574 views09:07
باز کردن / نظر دهید
2021-05-21 12:05:11
رمان دل خودخواه

به قلم: آسمان۶۵
ژانر:عاشقانه
پارتگذاری: روزی دوپارت به غیر از جمعه‌ها و روز‌های تعطیل
594 views09:05
باز کردن / نظر دهید
2021-05-20 19:41:55 سلام خدمت دوستان عزیزم
رمان برف برف می‌بارد به زودی تموم می‌شه بنابراین رمان دل خود خواه از فردا هر روز دوازده بعد از ظهر به بعد پارتگذاری می‌شه
البته به غیر از جمعه‌ها فقط فردا پارت داریم
ممنون ⚘⚘
372 views16:41
باز کردن / نظر دهید
2021-05-20 19:38:25 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت531



- آخجون… تو تلویزیون دیده بودمش… همیشه دوست داشتم بخورم.
ازش گرفتم یه گاز بزرگ بهش زدم
خندید و دستم و برد جلوی دهنش و جای گاز من و یه گاز زد
- اوم بد نیست.
دادم دستش
- این مال تو… می‌خوام بقیه‌اش و امتحان کنم.
نگاهم و چرخوندم سمت میز و چند تا رو امتحان کردم… هیچکدوم به شکلات دسته دار نمی‌رسید… یکی برداشتم و بازش کردم و گذاشتم تو دهنم و نگاهم و دادم به بهراد
با لبخند نگاهم می‌کرد
لبخندی زدم
- خیلی خوبه‌.
با دست به سقف اشاره کرد… سرم و بلند کردم و با دیدن سقف شیشه‌ای با شوق رفتم سمت تخت و دراز کشیدم روش و به آسمون زل زدم… با تکون خوردن تخت متوجه شدم اونم دراز کشیده… برگشتم سمتش
- چطور این کار و کردی؟
- به خاطر تو هر کاری می‌کنم!
اشک به چشم‌هام نشست… رفتم سمتش و خودم و تو آغوشش جا کردم و سرم و فرو کردم تو گردنش
- خیلی ممنونم بهراد… این عالیه… تو بهترینی!
موهام و نوازش کرد
- می‌دونی چرا ساختمش؟
سرم و بلند کردم و نگاهش کرد
- چرا؟
- می‌خوام هر شبی رو که باهات می‌گذرونم و برات رویاییش کنم!
- شب و اینجا باشیم؟ نه! یکی از بیرون ما رو ببینه چی؟
با شیطنت نگاهم کرد
- مگه می‌خوایم چیکار کنیم؟
با حرص نگاهش کردم
خندید
- بد نباش بهراد!
- آخه کی میاد خونه ما؟ در ضمن فکر همه جاش و کردم!
دستش و دراز کرد و از رو میز عسلی یه ریموت برداشت و یه دکمه رو زد پرده گوشه اتاق شروع به حرکت کرد و در عرض چند ثانیه کل اتاق و پوشوند با تاریکی اتاق خواستم حرفی بزنم که لامپ‌های هالوژن از پایین گوشه‌های اتاق شروع شد به روشن شدن و تا بالای سفت ادامه داشت و به یه لوستر خوشگل ختم می‌شد… دهنم باز موند
- محشره بهراد!
- با خوابیدن زیر آسمون پر ستاره موافقی؟
373 views16:38
باز کردن / نظر دهید
2021-05-20 19:37:47 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت530



از جا بلند شد و رفت سمت حموم… با لبخند مشغول خوردن صبحانه شدم… با فکری از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه و گوشت چرخ‌کرده رو درآوردم و مشغول درست کردنش شدم… بعد چند دقیقه صدای بهراد به گوشم رسید
- کجایی برف؟
- تو آشپزخونه.
بعد چند لحظه اومد تو آشپزخونه… نگاهش که به میز افتاد لبخندی زد و اومد نشست… براش کشیدم تو ظرف و کنارش نشستم… مشغول خوردن شد
- چطور شده؟
- عالی.
- کجا می‌خوایم ببریم بهراد؟
- متوجه می‌شی.
- بگو دیگه؟
- نچ.
یه ساندویچ گرفت سمتم… ازش گرفتم و مشغول شدم... بعد خوردن صبحانه از جا بلند شد و رفتم سمت کمد و با یه شال برگشت
- این و می‌خوای چیکار؟
پشت سرم ایستاد و شال و بست دور چشم‌هام
- چیکار می‌کنی؟
جواب نداد
دستم و گرفت و همراه خودش کشید
- کجا می‌ریم؟
- می‌فهمی.
با سوزی که تو تنم نشست متوجه شدم از کلبه اومدیم بیرون… بعد چند دقیقه راه رفتن از حرکت ایستاد و شال و از دور چشم‌هام باز کرد… با دیدن یه خونه کوچولو با نمای شیشه‌ای جلوی روم مبهوت صداش زدم: بهراد!
- چطوره؟
با هیجان نگاهش کردم
- کی ساختیش؟
- خیلی وقته منتظرته.
- برای همین نمی‌ذاشتی بیام تو باغ؟
بدون اینکه جواب بده دستم کشید سمت اتاق و در و باز کرد و وارد شد… نگاهی به دور تا دورش انداختم… یه تخت وسط اتاق قرار داشت با یه کاناپه گوشه اتاق و با یه آشپزخونه کوچولو و سرویس بهداشتی که کنار شومینه قرار داشت
با نته‌ای که بهم زد روم و برگردوندم سمتش
به میز اشاره کرد
نگاهم و چرخوندم سمت میز… با دیدن میز پر از شکلات دو رفتم سمتش و نگاهی انداختم با دیدن انواع شکلات دسته‌دار با شوق یکیش و برداشتم که از دستم کشیده شد با اخم برگشتم طرفش با دیدن یه قلب بزرگ شکلات تو دستش نیشم باز شد
366 views16:37
باز کردن / نظر دهید
2021-05-19 19:39:14 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت529



خندید
- سفت بچسب!
رفت سمت حمام
- کجا می‌ری؟ بذارم پایین! خودم می‌رم.
از حرکت ایستاد
- داری می‌بوسی؟
سرم و از گردنش آوردم بیرون
- نه! نه!
- لبت و نکش رو گردنم‌ بچه دوباره کار دستت می‌دم‌ها؟
- چشم.
خندید و در حمام و باز کرد و رفت تو
- می شوری یا بشورمت؟
تند گفتم: می‌شورم! می‌شورم!
خندید و گذاشتم رو زمین
- تو برو.
با شیطنت نگاهم کرد
- چرا برم؟
زدم رو سینه‌اش
- بهراد!
خندید و از حموم رفت بیرون… شیر آب و باز کردم و رفتم زیر دوش… اصلاً حالم بد نشد… نترسیدم… بدم نیومد… لبخند زدم… هیچ وقت ازت نمی‌ترسم… فقط تو بهر… فقط تو رو تا این حد دوست دارم.
در به صدا در اومد
- چیکار می‌کنی؟ داری با خودت حرف می‌زنی؟ سریع باش!
- الان میام.
سریع دوش گرفتم و حولم و پوشیدم و اومدم بیرون
- لباس‌هات و گذاشتم رو تخت.
- ممنون.
رفتم سمت تخت و حولم و در آوردم که نگاهم به بهراد افتاد بهم زل زده بود
- نگاه نکن بهراد!
گیج گفت: هان!
- نگاه نکن!
- باشه.
از جا بلند شد و اومد سمتم و جلوم ایستاد
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم
دستش و کشید رو گونم
- خیلی دوست دارم!
نیشم باز شد
- منم.
خواست بیاد جلوتر که هلش دادم عقب
- بسه... بقیه بعداً.
- بعداً؟
با خجالت نگاهش کردم
خندید
دیدم همینجور نگاهش به سر تا پام در گردشه روم و برگردوندم و خیلی سریع لباس‌هام و پوشیدم و روم و برگردوندم سمتش… دیدم نیست… نشستم روی تخت
- کجایی بهراد؟
با سینی صبحانه از آشپزخونه اومد بیرون
- بیا بشین روی مبل.
سینی و گذاشت روی میز… از جا بلند شدم و نشستم روی مبل
- برات تست و شکلات درست کردم.
یکی رو برداشتم و گاز زدم
- تو نمی‌خوری؟
- برم دوش بگیرم بعد… تو بخور... باید همش و بخوری.
- چشم.
- یه چیزی برات دارم.
- چی؟
- برم دوش بگیرم بعد می‌گم… قراره امروز کلی خوش بگذرونیم.
288 views16:39
باز کردن / نظر دهید
2021-05-19 19:38:29 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت528


***

با پیچیدن کمی درد زیر دلم از خواب پریدم… تو آغوش بهراد بودم… خواستم از تو بغلش بیام بیرون که کمرم و گرفت و کشید رو سینش و دست‌هاش دورم حلقه شد… سرم و گذاشتم رو سینش و نگاهش کردم… یهو تو جاش نشست
- آی.
- چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
- یکم درد دارم.
با بهت نگاهم کرد انگار که تازه چیزی یادش اومده باشه لبخندی رو لبش نشست و کشیدم تو آغوشش و فشارم داد به خودش و سرم و بوسید
- گرفتمت! بالاخره وجودت و گرفتم واسه خودم!
حرفی نزدم
دست‌هاش و گذاشت دو طرف سرم و نگاهم کرد
- چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
فقط نگاهش کردم
- بدت اومد؟ ازم بدت اومد؟
آهسته لب زدم: دیگه تمیز شدم.
صدای عصبیش به گوشم رسید
- مگه نگفتم این چرندیات و نگو… چند بار بگم تو کثیف نیستی.
حرفی نزدم
ادامه داد: بدت اومد؟
جواب ندادم
اخم‌هاش درهم شد
- برف!
با شرم نگاهم و ازش گرفتم و خودم و کشیدم بالاتر و سرم فرو کردم تو گردنش
- نگو دیگه! خجالت می‌کشم!
خندید
- به زور باید از زیر زبونت بکشم بیرون؟
- اگه بدم میومد می‌گفتم.
موهام و نوازش کرد
- بهتری؟
- اوهوم.
- بریم دوش بگیریم؟
- نمی‌خوام!
- می‌خوای همینجور تو بغلم باشی خانم کوچولوی من؟
- اوهوم.
همونجور که تو بغلش بودم از جا بلند شد… دست‌هام و دور گردنش حلقه کردم
- بهراد!
283 viewsedited  16:38
باز کردن / نظر دهید
2021-05-18 19:56:06 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت527



- دیگه بسه هر چی دختر کوچولو بودی باید خانم کوچولوی من بشی
گرفته نگاهش کردم
- ولی من که دختر…
عصبی پرید وسط حرفم
- برای من هستی.
چونم شروع کرد به لرزیدم دویدم سمتش و خودم و انداختم تو بغلش و دست‌هام و دور کمرش حلقه کردم
- تو بهترینی! تو برای من بهترینی بهراد!
چونم و گرفت تو دستش و سرم و بلند کرد
- باز که چونت شروع کرد به لرزیدن... بخند برام!
بغض و همراه با آب دهنم قورت داوم و لبخندی زدم
لبخند کجی زد و با شیطنت نگاهم کرد
- نگفتی عروس خانم؟
ترس و تردید و گذاشتم کنار و گفتم: می‌خوام مال تو بشم! عشق بده بهراد! بهم عشق بده.
کمی ازم فاصله گرفتم و سریع بلوزش و از تنش کند
چشم‌هام گرد شد
- بهراد!
خندید و نگاه خاصی به سرتاپام انداخت
- بیا پیشم کوچولو!
خیز برداشت سمتم و کمرم و گرفت و با یه حرکت کشید بالا… پاهام و دور کمرش حلقه کردم‌ و مضطرب نگاهش کردم
خندید
- هر کاری می‌کنم اذیت نشی می‌دونی که؟
سری به نشانه تایید تکون دادم
- هر جا ترسیدی بگو!
بازم سرم به نشانه تایید تکون دادم
- چرا حرف نمی‌زنی؟ ترسیدی؟
مظلوم نگاهش کردم
- یکم.
- اینجوری نگاهم نکن داری خلم می‌کنی.
بی‌طاقت سرش و آورد جلو و تند تند شروع کرد به بوسیدن سر و صورتم… کم کم آروم گرفتم و …
292 views16:56
باز کردن / نظر دهید