2021-05-16 19:17:58
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت522
- بیا بازم کن بهراد.. دستشویی دارم… زود باش!
باعجله اومد سمتم و دستهام و باز کرد
- این چه وضعشه... با دستت چیکار کردی؟ نگفتم حرکت نکن!
بدون توجه به حرفش هلش دادم عقب و دویدم سمت دستشویی… رفتم داخل بعد اینکه کارم و انجام دادم اومدم بیرون…
نشسته بود روی مبل… نگاهم و ازش گرفتم
- بیا پیشم بشین!
بدون توجه بهش رفتم نشستم روی تخت
- با تو نیستم؟
جوابش و ندادم
از جا بلند شد اومد و جلوم ایستاد…
روم و برگردوندم
- چته؟
حرفی نزدم
تازه میپرسه چته؟
نشست جلوم روی تخت و دستش و گذاشت رو گونم و سرم و برگردوند سمت خودش
دستش و پس زدم
- خیلی بدی بهر! خیلی داری ناراحتم میکنی! از این کارت اصلاً خوشم نیومد!
- دیدم میخوای ازم فرار کنی یه دفعه خل شدم… روانم بهم ریخت… بقیهاش دست خودم نبود.
- من ازت فرار نمیکنم… قرار نیست برم و برنگردم… فقط میخواستم برم بابابزرگ و ببینم… همین!
کلافه نگاهم کرد
- چی میشه یکم صبر کنی؟
- با صبر کردن قراره چی بشه؟ اصلاً تا الان کجا بودی هر چی صدات کردم نیومدی؟ میدونی چقدر اذیت شدم؟
بدون اینکه جوابی بده از تخت رفت پایین و رفت سمت در و از کلبه خارج شد… کجا رفت؟
بعد چند دقیقه در حالی که دستهاش و پشتش گرفته بود وارد کلبه شد و اومد جلوم ایستاد
کنجکاو نگاهش کردم
- چی گرفتی پشتت؟
یه دستش و آورد بیرون و یه دسته گل بزرگ روز قرمز گرفت سمتم… متعجب نگاهش کردم
- برام گل خریدی؟
نگاهش خیره به واکنشم بود… دستم و دراز کردم و گل و ازش گرفتم و گرفتم زیر بینیم و بوش و استشمام کردم… لبخندی رو لبم نشست
- خیلی خوش بوئه! خوشم اومد!
اون یکی دستش و آورد بیرون و یه جعبه گرفت سمتم
با هیجان نگاهش کردم
- این چیه؟ کادو گرفتی؟
لبخند کجی زد
- بازش کن متوجه میشی!
دسته گل و گذاشتم روی تخت و جعبه رو ازش گرفتم و تند تند بازش کردم… با دیدن محتویات داخلش چشمهام گرد شد
- این چیه بهراد؟
321 views16:17