Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 84

2021-05-18 19:55:33 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت526



با شیطنت ادامه داد: می‌خوای تکرارش کنیم؟
- نمی‌خوام!
- حالا چرا این لحظه؟
- لحظه‌ای بود که تو جنگل می‌خواستم ازت فرار کنم و تو گرفتیم تو آغوشت و بوسیدیم… خیلی خوشم اومد… اون لحظه ازت عشق گرفتم… برام فراموش نشدنی بود… دلم خواست بیارمش روی بوم که تا ابد فراموش نکنم.
نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
- کی می‌شه بازم ازین عشق‌ها بهت بدم.
فقط نگاهش کردم
از جا بلند شد
- بلندشو میخ و چکش بیار به دیوار نصبش کنیم.
- نه بهراد! اگه یه وقت کسی بیاد ببینه چی؟
- آخه کی میاد تو خونه من و تو؟ بلند شو!
از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و میخ و چکش آوردم و دادم دستش… یه صندلی گذاشت و رفت بالا و تابلو را نصب کرد
- چطوره؟
- راست یکم کجه.
- حالا؟
- خوبه.
اومد پایین و کنارم ایستاد و کشیدم تو آغوشش و به تابلو زل زد
- خیلی خوب کشیدی! خارق‌العاده‌ست! خیلی واقعیه! خوشم اومد!
سرش و خم کرد سمتم
- تکرارش کنیم؟
با دیدن نگاهش از بغلش اومدم بیرون و ازش فاصله گرفتم
- می‌خوام معشوقم باشی! عشقم باشی! زنم باشی! با من باشی!
حرفی نزدم
ادامه داد: دوست نداری زنم باشی؟ هنوز می‌ترسی؟ می‌ترسی مال من بشی؟ نمی‌خوای؟
نگاهم و قفل چشم‌هاش کردم
291 views16:55
باز کردن / نظر دهید
2021-05-17 19:35:25 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت525



- چمدونم و می‌خواستم... دستم نمی‌رسید... زیرش رو هم تار عنکبوت برداشته خواستم تمیزش کنم.
اخم‌هاش رفت تو هم
- چمدونت و می‌خوای چیکار؟
لبخندی زدم
- نمی‌خوام جایی برم...از توش یه چیزیه لازم دارم.
از جا بلند شد و اومد کنارم نشست… سرش و خم کردو دستش و برد زیر تخت و چمدون و آورد بیرون و گذاشت جلوم و منتظر نگاهم کرد… درش و باز کردم و تابلو و کادوها رو آوردم بیرون و گذاشتم جلوش.
حین اینکه نگاه متعجبش به بسته‌های کادو پیچ شده بود گفت: اینا چیه؟
- مال توئه… بازشون کن… امیدوارم خوشت بیاد.
نگاهی با تردید بهم انداخت و یکی از کادوها رو برداشت و بازش کرد… با دیدن ساعت یه نگاه به من انداخت یه نگاه به ساعت
- چطوره؟ خوشت اومد؟
لبخند کجی زد
ساعتی که دستش بود و در آورد و ساعتی که براش گرفته بودم و گذاشت تو دستش… یکی دیگه از بسته‌ها رو برداشتم و گرفتم سمتش
- حالا اینو باز کن!
ازم گرفت و بازش کرد
- کلاه؟
- سته… یکی من یکی تو… سر دو نفر که از کنارمون رد می‌شدن و دست تو دست بودن دیدم خیلی خوشم اومد گرفتمش.
یکی رو گذاشت سر خودش و یکی رو سر من…
- این خیلی باحاله.
خندیدم
یک بسته دیگه رو گرفتم سمتش… گرفت و بازش کرد… با دیدن دستبند چرم گرفت سمتم
- خوشت نیومد؟
- تو ببند دستم.
با ذوق نگاهش کردم
- چشم.
دست‌بند و ازش گرفتم و بستم دور دستش
با سنگینی نگاهش سرم و بلند کردم
- کی خریدیشون؟
- وقتی لندن بودم… با بهمن که می‌رفتیم خرید از یه چیزی خوشم میومد برات می‌گرفتم.
به تابلو اشاره کرد
- اون یکی چیه؟
- این مال منو و توئه... بازش کن!
تابلو رو گرفت و بازش کرد… با دیدنش شگفت زده زمزمه کرد: برف!
لبخندی زدم
بعد چند لحظه مکث خندید
- این چیه کشیدی؟ خجالت نمی‌کشی؟
خندیدم
301 views16:35
باز کردن / نظر دهید
2021-05-17 19:34:53 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت524



اخم‌هام شدید‌تر شد
نگاهش و ازم گرفت و روش و برگردوند و رفت سمت سرویس… بی‌تربیت!
رفتم سمت بشقاب‌ها و برش داشتم و میزو چیدم و یه حوله برداشتم و ایستادم جلوی در سرویس… تا اومد بیرون حوله رو گرفتم سمتش
- ممنون.
ازم گرفت و دستش و خشک کرد و پرت کرد روی مبل
- چرا پرت کردی روی مبل؟ صبح مرتب کردم!
دستم و گرفت و کشید سمت میز
- بی‌خیال!
نشستیم پشت میز… ساندویچم و برداشتم و باز کردم… بوش که به مشامم خورد اشتهام تحریک شد و بیشتر احساس گرسنگی کردم… با دیدن بهراد که داشت رو ساندویچش سس می‌ریخت ساندویچم و گرفتم سمتش… از دوتا سس برام ریخت… یه گاز به ساندویچ زدم و با لذت جوییدم… نگاهم به بهراد افتاد با لبخند نگاهم می‌کرد… لبخندی زدم… یه بطری نوشابه برداشت و درش و باز کرد و گرفت سمتم… ازش گرفتم و کمی ازش خوردم…
- امروز خیلی خوب بود… با حرص ادامه دادم: البته به غیر از صبح که دست‌هام و بستی.
خندید
- حقت بود... بدون من کجا می‌خواستی بری؟
- تو هم می‌اومدی؟ اصلاً ولش کن… دلم موتور سواری هم می‌خواد… می‌بریم؟
- نمی‌شه… موتور و فروختم… دیگه ندارمش.
- چرا فروختیش؟
حرفی نزد… منم ادامه ندادم… ناهار و که خوردیم میزو جمع کردم و ظرف‌ها رو شستم و اومدم تو سالن… بهراد نشسته بود روی مبل و روزنامه می‌خوند… نگاهم و دادم به عکس‌های روی دیوار که حالا عکس عروسیمون که بهراد از پشت بغلم کرده بود بهشون اضافه شده بود… از بیکاری رفتم سمتشون و مشغول دیدن عکس‌های روی دیوار شدم… یهو یاد تابلویی که کشیده بودم افتادم… به کل یادم رفته بود… قرار بود روز عروسی هدیش بدم به بهراد؛ ولی با اتفاقات پیش اومده کلاً از خاطرم رفت…لبخندی رو لبم نشست… الان زمان خوبیه تا هدیش بدم… رفتم سمت تخت و خم شدم چمدونم و در بیارم؛ ولی هر کاری کردم دستم بهش نمی‌رسید… خواستم برم زیر تخت که با دیدن تار عنکبوت با چندش خودم و کشیدم عقب… انگار صد ساله تمیزش نکردم… اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه و با جارو برگشتم و مشغول تمیز کردن زیر تخت شدم که صدای بهراد به گوشم رسید
- چیکار می‌کنی یک ساعته با تخت درگیری؟
برگشتم سمتش… یه دستش و گذاشته بود زیر چونش و نگاهش به من بود
300 views16:34
باز کردن / نظر دهید
2021-05-17 19:34:30 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت523



خندید
- برات پرنده خریدم.
با شوق درش آوردم و سرش و نوازش کردم
- خیلی خوشگله بهراد! خیلی دوستش دارن! اون قبلی‌ها چی شدن؟
- همشون مردن.
سرم و بلند کردم و گرفته نگاهش کردم
- همین یکیه؟
- نه بازم هست… گذاشتمش تو لونشون.
از جا بلند شدم
- بریم ببینمشون؟
- نه باشه برای بعد… الان نمی‌تونی بری تو باغ.
- چرا؟
کبوتر و ازم گرفت
- برم بذارم تو لونش.
بعد مکثی ادامه داد: یه چیز دیگه رو یادم رفت! ناهار و نیاوردم!
- غذا گرفتی؟ چی گرفتی؟
- همونی که خیلی دوست داری! برگر!
- آخ جون.
خندید و رفت سمت در و از کلبه خارج شد… گل و برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه... یه گلدون برداشتم و پرآب کردم و گل و گذاشتم داخلش و گذاشتم روی میز… لبخندی زدم… کاش همه روزهای زندگیم مثل امروز باشه… پر گل و هدیه… کاش بهراد یکم آروم تر شه و همه رو ببخشه… اینجوری دیگه هیچی کم ندارم…
- یه دفترچه بگیر یادداشت کن.
با صدای بهراد برگشتم طرفش
- چرا؟
- مهریته... می‌خوام مهریه‌ات و بهت بدم.
- می‌خوای هزار تا گل بهم بدی؟
- آره… دوست داری؟
- خیلی دوست دارم… ولی هزار تا نده… بیشتر بده… باید هر روز واسم گل بخری؟
خندید و اومد نزدیکتر
- برات گل خریدم… کبوتر خریدم… حداقل یه چیزی بده.
- چی می‌خوای؟ من که جایی نمی‌رم بتونم برات چیزی بخرم؟
نگاهش و داد به لبم
اخم کردم.
- نمی‌دم.
- داری می‌ری رو اعصابم بچه.
نیشم و باز کردم
- برو دست و صورتت و بشور نهار بخوریم... باشه؟
- باشه… تا می‌تونی فرار کن و طفره برو‌… بالاخره خفتت می‌کنم.
287 views16:34
باز کردن / نظر دهید
2021-05-16 19:17:58 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت522



- بیا بازم کن بهراد.. دست‌شویی دارم… زود باش!
باعجله اومد سمتم و دست‌هام و باز کرد
- این چه وضعشه... با دستت چیکار کردی؟ نگفتم حرکت نکن!
بدون توجه به حرفش هلش دادم عقب و دویدم سمت دست‌شویی… رفتم داخل بعد این‌که کارم و انجام دادم اومدم بیرون…
نشسته بود روی مبل… نگاهم و ازش گرفتم
- بیا پیشم بشین!
بدون توجه بهش رفتم نشستم روی تخت
- با تو نیستم؟
جوابش و ندادم
از جا بلند شد اومد و جلوم ایستاد…
روم و برگردوندم
- چته؟
حرفی نزدم
تازه می‌پرسه چته؟
نشست جلوم روی تخت و دستش و گذاشت رو گونم و سرم و برگردوند سمت خودش
دستش و پس زدم
- خیلی بدی بهر! خیلی داری ناراحتم می‌کنی! از این کارت اصلاً خوشم نیومد!
- دیدم می‌خوای ازم فرار کنی یه دفعه خل شدم… روانم‌ بهم ریخت… بقیه‌اش دست خودم نبود.
- من ازت فرار نمی‌کنم… قرار نیست برم و برنگردم… فقط می‌خواستم برم بابابزرگ و ببینم… همین!
کلافه نگاهم کرد
- چی می‌شه یکم صبر کنی؟
- با صبر کردن قراره چی بشه؟ اصلاً تا الان کجا بودی هر چی صدات کردم نیومدی؟ می‌دونی چقدر اذیت شدم؟
بدون اینکه جوابی بده از تخت رفت پایین و رفت سمت در و از کلبه خارج شد… کجا رفت؟
بعد چند دقیقه در حالی که دست‌هاش و پشتش گرفته بود وارد کلبه شد و اومد جلوم ایستاد
کنجکاو نگاهش کردم
- چی گرفتی پشتت؟
یه دستش و آورد بیرون و یه دسته گل بزرگ روز قرمز گرفت سمتم… متعجب نگاهش کردم
- برام گل خریدی؟
نگاهش خیره به واکنشم بود… دستم و دراز کردم و گل و ازش گرفتم و گرفتم زیر بینیم و بوش و استشمام کردم… لبخندی رو لبم نشست
- خیلی خوش بوئه! خوشم اومد!
اون یکی دستش و آورد بیرون و یه جعبه گرفت سمتم
با هیجان نگاهش کردم
- این چیه؟ کادو گرفتی؟
لبخند کجی زد
- بازش کن متوجه می‌شی!
دسته گل و گذاشتم روی تخت و جعبه رو ازش گرفتم و تند تند بازش کردم… با دیدن محتویات داخلش چشم‌هام گرد شد
- این چیه بهراد؟
321 views16:17
باز کردن / نظر دهید
2021-05-16 19:17:23 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت521




با غصه نگاهش کردم
- دلم تنگ شده بود!
- بیخود کردی دلت برای کسی غیر من تنگ شده بود.
- چرا خونه‌ای؟ چرا نرفتی کارخونه؟ می‌خواستی امتحانم کنی؟
- چون جمعه‌ست.
دست‌هام و تکون دادم
- بازش کن! دستم و باز کن!
- انقدر تکونش نده… دستت کبود بشه بیچارت می‌کنم.
محکم تکونش دادم
- به درک کبود شد! می‌خوای چیکار کنی؟ نمی‌تونی اذیتم کنی!
- بلبل زبونی نکن!
از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخونه
با صدای بلند صداش زدم: بهراد! بهراد بیا بازم کن!
- تا من بخوام دست‌هات بسته می‌مونه عزیزم.
- چرا نمی‌ذاری برم؟ چرا زندانیم کردی؟
جواب نداد
- بهراد!
از آشپزخونه اومد بیرون و رفت سمت در
- کجا می‌ری؟ بیا بازم کن!
جواب نداد
رفت بیرون و درو قفل کرد
داد زدم: بیا بازم کن بهراد!
دستم و محکم تکون دادم و سعی کردم بازش کنم ولی خیلی سفت بسته بود... سرم و بلند کردم و سعی کردم با دندون‌هام بازش کنم… ولی بی‌فایده بود… بعد تقلای زیاد کلافه تکیه دادم به تخت و منتظر شدم تا بیاد…
***
چند ساعت شده بود و ولی از بهراد خبری نبود… دستشویی داشتم و دیگه تحملم تموم شده بود… اگه تا چند دقیقه دیگه نمی‌رفتم دستشوی حتما همینجا خراب‌کاری می‌کردم… انقدر تقلا کرده بودم که دیگه مچ دستم داشت کنده می‌شد… ولی کمربند حتی یه ذره هم بازتر نشده بود… دیگه داشت گریم می‌گرفت که در باز شد و بهراد وارد کلبه شد…
- بهراد! بهراد!
- چته؟ چرا نفس نفس می‌زنی؟
315 views16:17
باز کردن / نظر دهید
2021-05-15 19:40:15 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت520




تقریباً یک ماهه که ازدواج کردیم… تو این یک ماه تو خونه زندانی‌ام و هیچ‌کس و نمی‌بینم… صبح‌ها می‌ره کارخونه و تا برگرده من می‌مونم تک و تنها تو چهار دیواری… حتی نمی‌ذاره تو باغ برم…دلم خیلی برای بابا بزرگ و خانوادم تنگ شده… درسته رفتارش باهام خوبه و خیلی محبت می‌کنه ؛ ولی دلم نمی‌خواد تنها بمونم‌… گرفته از تخت اومدم پایین که چشمم به در نیمه باز افتاد… با ناباوری رفتم سمتش و بازش کردم… از خوشحالی چشم‌هام برق زد… یادش رفته در و قفل کنه… لبخندی زدم… تا برگرده می‌تونم خیلی سریع برم بابابزرگ و ببینم و برگردم… دیروز گفت بابابزرگ چند روزی مونده خونه استراحت کنه… با عجله رفتم سمت کمد و خیلی سریع لباسم و پوشیدم و از کلبه خارج شدم… با سرعت رفتم سمت در که بازوم تو دستی اسیر شد و کشیده شدم عقب… ترسیده روم و برگردوندم… با دیدن بهراد با اخم‌های به شدت درهم و چشم‌های به خون نشسته کپ کردم
- بیچارت می‌کنم!
با صدای فریادش تو جام پریدم و بغض کردم
دستم و محکم گرفت تو مشتش و کشوند سمت کلبه
- می‌خواستی از چنگم در بری اسیر کوچولو؟ هر بار که بخوای از چنگم در بری شکارت می‌کنم و تاوانش و بدجور ازت پس می‌گیرم!
گرفتی؟ به همین زودی یادت رفت شکارچی تو منم!
کشون کشون بردم سمت کلبه
به التماس افتادم
- بهراد ترو خدا بذار برم دیدن بابابزرگ… دلم براش خیلی تنگ شده… از تنهایی خسته شدم.
به التماس‌هام توجهی نکرد… به محض اینکه وارد کلبه شدیم نشوندم روی زمین و کمربندش و در آورد و دستم و برد بالای سرم و بست به تخت
- اینکار و نکن بهراد؟ ترو خدا ولم کن!
- یه مدت که با دست‌های بسته همین جا موندی… می‌فهمی فرار از من چه عواقبی داره… خیال کردی یادم رفته درو قفل کنم کوچولوی من… مسائلی که به تو مربوطه رو هیچ‌وقت یادم نمی‌ره…
با انگشت اشارش زد رو پیشونیش و ادامه داد:از ذهنم بیرون نمی‌ری… همیشه اون تو هستی… پس هیچ‌وقت فکر نکن یادم می‌ره در و روت قفل کنم… از دست‌های بسته ات لذت ببر که دیگه فکر فرار به سرت نزنه… دنیا رو جهنم می‌کنم بخوای از چنگم فرار کنی.
292 viewsedited  16:40
باز کردن / نظر دهید
2021-05-15 19:34:48 #رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت519



قبل اینکه بهش برسم روش و برگردوند و با دو از کلبه زد بیرون و در و بست
متعجب از حرکت ایستادم
- چی شد؟
محکم کوبید به در… ترسیده تو جام پریدم.
- درش بیار!
- چی؟ ولی خودت…
پرید وسط حرفم و توپید: سریع باش!
شونه‌ای بالا انداختم و رفتم سمت کمد و لباس و در آوردم
دوباره کوبید به در
- باز چی شد؟
- همون بلوز شلوارت و بپوش.
- چشم.
یه بلوز شلوار برداشتم و پوشیدم و رفتم نشستم روی مبل
- پوشیدم.
در باز شد و وارد کلبه شد و نیم نگاهی بهم انداخت و اومد نشست روی مبل
- خوشت نیومد‌؟
پاش و انداخت رو پاش و دستی به لبش کشید
- تا کی باید صبر کنم؟
- چی؟
- هیچی.
سریع از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخونه
شونه‌ای بالا انداختم
- معلوم نیست چشه.
از جا بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه…داشت پارچ آب و سر می‌کشید
- چیکار می‌کنی؟
هر چی آب تو دهنش بود و پاشید رو زمین
- بهراد!
عصبی نگاهم کرد
- هر جا می‌رم باید دنبالم راه بیفتی…اَه.
پارچ و کوبید رو سینک ظرف شویی و از پله‌های پشت بوم‌ رفت بالا و درچه‌اش و باز کرد و رفت بالا
- منم بیام؟
با نه محکمش یه صندلی کشیدم بیرون و نشستم پشت میز آشپزخونه و به این فکر کردم برای شام چی درست کنم دوست داشته باشه…
***
با خوردن نور خورشید به صورتم پلک‌هام و از هم باز کردم… با ندیدن بهراد کنارم سریع تو جام نشستم… کجاست؟ نگاهی به ساعت انداختم… با دیدن ساعت یازده نفسم و فرستادم بیرون… حتماً رفته کارخونه… چرا بیدارم نکرد؟
290 views16:34
باز کردن / نظر دهید
2021-05-14 14:58:40 رمان برف برف می‌بارد ( آسمان۶۵ ) pinned a photo
11:58
باز کردن / نظر دهید
2021-05-13 21:20:10 #رمان_برف_برف_می‌بارد #پارت516 سرش و آورد جلوتر و لب زد: اگه قرار باشه تو دنیا یک نفر سهم من باشه من تو رو انتخاب می‌کنم… وقتی تو نیستی انگار هیچ کس نیست...با وجود تو دنیا به کاممه. قلبم به شدت شروع کرد به کوبیدن با لحن خاصی ادامه داد: با نگاه مظلوم…
290 views18:20
باز کردن / نظر دهید