Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 10

2022-05-27 20:17:27 به اصرار مادرم عقدش کردم... آوردمش تو خونه م... تحقیرش کردم... آزار و اذیتش کردم... جلوی چشمش دختر آوردم توی خونه... اما حالا که داره چمدونشو جمع میکنه که بره، دارم دیوونه میشم...
این دیگه چه مزخفیه...؟
چه مرگم شده که حالا با وجود تمام گندایی که زدم، نمیخوام حتی یه قدم از این خونه دور بشه؟

https://t.me/joinchat/987vRl_e_kozY2Q8

_شب جمعه ای کجا چمدون بستی؟

چادر عربی اش را روی سرش انداخت و با نفس نفس زدن گفت:
_آقا رادمهر...من میرم دیگه، رفع زحمت می کنم از زندگیتون تا شما...

دستم را در جیبم فرو کردم و با چشم های ریز شده نگاهش کردم.
_بتونید با نامزدتون ازدواج کنید....سربار نمیشم.

_من اجازه دادم بری گلبرگ خانم؟

مثل همیشه از لفظ اسمش بر زبانم گونه هایش سرخ شد و با خجالت قدمی به عقب گذاشت.
_نه...خب یعنی اجازه لازم ندارم.

جلوتر رفتم. جوری ایستادم که نفس هایم به صورتش بخورد، لبش را گاز گرفت و چیزی نگفت که دستش را به سمتم کشیدم.

_من شوهرتم گلبرگ.

_من و شما سه ماهه با هم زن و شوهری نکردیم. من دیگه محرمتون نیستم، صیغمون فسخ شد.
چون بهم دست نزدید.

خشمگین سمت خودم کشیدمش. دستم را پشت کمرش گذاشتم و چانه اش را بالا دادم که آخی گفت.

_اگه دست نزدم چون بارداری...نخواستم آسیبی بهت برسه و حالا که می خوامت داری میذاری میری؟

با بلند شدن صدای گریه ی بچه از چنگالم درامد و به سمتش رفت. در اغوشش گرفت و با بغض گفت:

_ شما منو دوست ندارید...اون خانم رو دوست دارید، دلتون سوخت صیغم کردید تو سرمای زمستون نمونم...ولی دیگه وقت رفتنمه جلومو نگیرید.

_چون سه ماه بات نبودم میخای بری؟

با غم و گریه سرش را به دو طرف تکان داد.
_نه...
شوهر قبلیم مثل یه تیکه اشغال بام رفتار کرد...نمیخوام پیش شما اشغال بشم که بشکنم...می خوام برم.

بچه را از بغلش گرفتم و روی مبل گذاشتم و دکمه های پیراهنم را باز کردم.
_چیکار میکنید؟

_میخوام با زنم باشم.
_ما...ما محرم نیستیم.

عبایش را از سرش کندم.

_من بچت رو به دنیا اوردم از هر محرمی محرم ترم...

لب هایش را بوسیدم و...
https://t.me/joinchat/987vRl_e_kozY2Q8

https://t.me/joinchat/987vRl_e_kozY2Q8

https://t.me/joinchat/987vRl_e_kozY2Q8

https://t.me/joinchat/987vRl_e_kozY2Q8
299 views17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-05-27 20:17:27 -منو نگاه کن عروسک بگم غلط کردم راضی میشی؟ دِندزد اِنقدر اون چشای سگ مصبتو از آقاتون.

اشکمو پاک کردم و بیشتر سرمو تو بالشت فشار دادم.

از پشت دستشو دور کمرم انداخت و با عطش و ولع تو بغلش کشوندم.

-نکن برو اونور چطوری روت میشه به من دست میزنی تو؟ برو کنار.

بی توجه به تقلاهام یک دستشو دور شکم انداخت و دست دیگشو هم دور بالا تنه‌مو با پاهاش پاهامو قفل کرد.

حرصی جیغ زدم؛
-امیرخان

سر بلند کرد و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و لب های غنچه شدمو صدادار بوسید.

-جون امیرخان؟ امیرخان قربونه خانومش بره نکه خیلی خوش اخلاق بود حالا که دیگه هورمون هاشم بهم ریخته ماشالله هاپوتر شده جیگر من!

چشمام داشت از کاسه درمی اومد. باورم نمیشد. واقعا چطوری میتونست تا این حد پررو باشه؟!

شوک نشستم و با صدای بلندی گفتم:

-چی داری میگی برای خودت؟ من هاپوم یا جنابعالی که جلو همه سرم داد زدی و گفتی بیخود کردی این وقته شب پاشی بری بیرون مگه سروصاحاب نداری که همینجوری برای خودت تصمیم میگیری؟!

اخم درهم کشید و بی توجه به اینکه داشتم اداشو درمی‌اوردم، انگشت اشارشو محکم رو لبام کشید.

-دختر بد... ادم سر شوهرش داد میزنه؟!

-من داد نزدم فقط حرفیو که جلوی پنجاه نفر دیگه بهم گفتی و دارم تو خلوت خودمون بهت میگم. البته اگه متوجه باشی!

وقتی دید واقعا ناراحتم به تاج تخت تکیه داد و بی اهمیت به غرغرکردنام پهلوهامو گرفت و رو پاهاش نشوندم.

-ولم کن امیرخان دارم میگم ولم کن.

-هیــس همه صداتو شنیدن اول آروم شو بعد قول میدم ولت کنم سلیطه کوچولو.

نگاه اشکیمو به میز دوختم که بی طاقت تو بغلش تابم داد و حرصی پشت دستمو بوسید.

-دِ آخه دردت به سرم توام یه کم خودتو بذار جای من خسته کوفته برمیگردم میبینم ساعت یازده شب خانوم کوچولوم شال و کلاه کرده بزنه بیرون هی میپرسیم کجا هی میگه یه کار خصوصی دارم.

مظلوم با دکمه های لباس مردونش باز کردم.
میدونستم اونم حق داره اما خب از وقتی حامله شده بودم خیلی حساس تر از قبل شده بودم و این که تو جمع سرم داد زد واقعا حالمو بد کرده بود.

-آخ من بخورم اون کار شخصی تورو...شما نمیدونی یعنی؟ من دقیقا کِی گذاشتم عروسکم هفت شب به بعد تنهایی بزنه بیرون که الان بخوام بذارم هان؟ اون موقع که هنوز خونه بابات بودی نمیذاشتم چه برسه به الان که بار شیشه داری!

دستشو با مهر روی شکمم کشید و بغ کرده گفتم:

-خب دلم بستنی شکلاتی میخواست رومم نمیشد به کسی بگم توام تازه از سرکار اومده بودی خسته بودی باید چیکار میکردم؟ گفتم سوپر اقا احمد همین بغله اندازه دوتا خونه هم باهامون فاصله نداره چه اشکالی داشت اگه یه دقه میرفتم و میگرفتم؟!

-آخه قربون شکل ماهت نمیشد بستنیتو فردا بخوری؟!

مظلوم سر بالا انداختم.

-نمیشد!

-پس نمیشد دیگه هان نمیشد!

یهو سرشو برد تو گودی گردنمو شروع کرد به محکم بوسیدن و قلقک دادنم.
صدای خنده های بلند و از ته دلم تو اتاق پیچید.

-میکشی منو تو توله اخر من میمیرم از دست تو چیه این همه نازو ادا آخه جوجه ی من؟

با خنده گفتم:

-به من چه؟ من که بستنی نخواستم بچت خواست!

ابرو بالا انداخت و نوک بینیمو بوسید.

-که بچم میخواست هان؟

-اوهوم!

-پس حالا که بچم میخواسته به نظرت دلتنگم شده؟ مطمئنم باباشو بیشتر از بستنی دوست داره این فسقلی ما!

-چی داری میگی؟

روی تخت خوابوندم و هر دو دستمو با یه دستش بالای سرم قفل کرد.

با فهمیدن منظورش چشمام گرد شدو...

https://t.me/joinchat/IbJG43wZh3QzYWU0

https://t.me/joinchat/IbJG43wZh3QzYWU0

#پیشنهاد‌‌ویژه‌نویسنده
#لینک‌عضویت‌فقط‌امروزفعال‌است

توجه: لینک این کانال، یعنی کانال درخواستیتون فقط تا شب داخل کانال قراره میگیره. لطفاً عضوشید و دیگه به ادمین برای گرفتن لینکش مـــراجــعــه نــکــنــیــد
https://t.me/joinchat/IbJG43wZh3QzYWU0
361 views17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-05-27 20:17:26 - ارشد جونم سرما خوردم!

فین فینی میکند و لب بر می چاند! عروسکِ ملوس، خودش را بد جور لوس می کند!

- خرگوشا که سرما نمیخورن! چطوری سرما خوردی خرگوش؟

موهای خر گوشی اش را دور دستش می پیچاند و با لحن لوس و آرامی لب می زند:

- من که خرگوش نیستم! حریرم! شبا میام پیشت سرما می‌خورم!

ارشد دست تنومندش را دور دخترک می پیچاند و در گوشش لب می زند:

- کی گفته نصف شب با تاب بخوابی!؟ سردت می شه سرما میخوری، خرگوش!

انگشتانِ کوچکش روی سینه اش خطی فرزی می کشد!

- خب من سردم نمیشه هر وقت بغلم می‌کنی! وقتی لختی، میام بغلت گرمم میشه ارشد جونم!

- کی گفته بدون اجازه نصف شب راه بیوفتی بیای خودت و بچپونی تو بغل من؟ از اتاق میای بیرون عرق می‌کنی سر ما میخوری خرگوش!

با بغض لب می زند:

- من بدون تو خوابم نمیبره رسام جونم! بی بی میگه زن باید پیش شوهرش بخوابه! بالش سرش بازوی شوهرش باشه!

میخندد :

-ارشد قربون اون دندونای خرگوشیت! مگه تو زن منی؟

به لحظه اشک در چشمانش جمع می شود

- یعنی نیستم؟!

با لبخند می گوید:

- دختر منی تو!

دخترک با لب لرزان لب می زند:

- اون پیرزنه رو دوست داری!؟ مگه منو عقد نکردی!؟ زنت میشم دیگه! می‌تونم بغلت بخوابم!

به آنی زیر گریه می زند.....

- خرگوش من باز گریه کرد!

- من نمیخوام خرگوش باشم ! میخوام زن ارشد باشم! که زنای دیگه نیان اون و مال خودشون کنن!

- کی گفته زنای دیگه میخوان منو برای خودشون کنن!؟

چشم اشکی اش را می چرخاند و لب میزند:

- بی بی گفته اگر شبا تو بغلش نخوابی و حامله نشی، زنای دیگه میان تو بغلش!

سرش را به سینه اش می چسباند و بوسه ای روی قلب کوبنده ی ارشد می کارد!

- دوست داری زن من باشی خرگوش؟!

سر تکان می دهد.

- میدونی زن من بودن چقدر سخته داره؟!

- بی بی میگه اولش سخته! ولی هر شب ارشد بغلت می‌کنه! نازت میده!
مثل اون پیر زنه! مگه نه ارشد!

اخمی می‌کند!

- وقتی زن من باشی قربونت میرم من! ولی دردش زیاده خرگوشم! میترسم اون قلب کوچیکت خیلی محکم بزنه!

بی هوا ، شاهرگ زیر گلوی ارشد را می بوسد! با این کارش، کار را برای ارشد سخت می کند:

- داری اذیت میکنیا! میدونی قلب من طاقت نداره!؟

- میشه زنت باشم هر روز بوست کنم!

بی طاقت بلندش می کند و در گوشش می غرد

- دیگه ازامشب زن خودمی! دیگه هیچ کس جرعت نداره بگه تو زن ارشد حنان نیستی! تو خرگوش ارشدی!


روی تنش خم می شود و گردنش را بوسه باران می کند و.....

https://t.me/+xYGdxG9i8zhkYTU0
https://t.me/+xYGdxG9i8zhkYTU0
https://t.me/+xYGdxG9i8zhkYTU0
https://t.me/+xYGdxG9i8zhkYTU0
500 views17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-05-27 20:16:47 #رمان_دل_خودخواه


#پارت355



- شوخی ندارم آیدا… در مورد تو با هیچ کس شوخی ندارم… فهمیدی؟
متعجب نگاهش کردم
- یعنی دیگه باهاش حرف نزنم؟
حرفی نزد
صداش زدم: علی!
- چیزه… حرف بزن… بچه‌ام گناه داره.
خنده‌ام گرفت
خودش هم خنده‌اش گرفت
- پس این سرم چرا تموم نمی‌شه بریم خونه؟
- عجله نکن.
در همین حین در باز شد و عاطفه پرید داخل… سریع از بغل علی اومدم بیرون… عاطفه اومد جلو و نگاهی به سر تاپای من رو علی انداخت و با سرعت دوید تو بغلم
- داشتم سکته می‌کردم… خوبین؟
- خوبیم.
- خداروشکر! خدارو شکر!
علی شاکی از عاطفه پرسید: به جای اینکه بیای بغل من آیدا رو بغل می‌کنی؟
عاطفه ازم جدا شد و رفت سمت علی و بغلش کرد
- خوبی داداشی؟ اتفاقی که نیفتاده؟ گفتی یه خراشه کوچیکه.
- چیز مهمی نیست... بابا و مامان نیومدن؟
- مامان حالش خوب نبود.
قبل اینکه علی حرفی بزنه نگران پرسیدم: چی شده؟
- چیزی نیست... از بس گریه کرده ضعف کرده... بریم خونه علی رو ببینه خیالش راحت می‌شه و خوب می‌شه.
علی پرسید: مگه نگفتم نیا؟ چرا بلند شدی اومدی؟
- طاقت نیاوردم… باید می‌دیدمت‌.
- رحمان کجاست؟
- جای پارک پیدا نکرد… داره میاد.
- چی شد علی؟ چه اتفاقی افتاد؟
- حالا می‌گم! بهرام چی شد؟
- خوبه… دست و پاش شکسته؛ ولی خوشبختانه زنده‌ست.
- خدارو شکر... چجوری فهمیدین؟
- پلیس ماشین رو وسط جاده پیدا کرد و خبرمون کرد… حداقل بگین کار کی بود؟
علی نگاهی به من انداخت و جواب داد: ملیحه و ماکان.
عاطفه با چشم های گرد شده پرسید: ملیحه؟ یعنی چی؟ چرا اون باید اینکارو بکنه؟
- چه می‌دونم… لابد ماکان با پول خریدتش.
- چه آدمایی پیدا می‌شن… برای پول هر کاری می‌کنن.
در همین حین در باز شد و رحمان وارد اتاق شد و سلام کرد و اومد سمت علی و بغلش کرد
- چطوری داداش؟
- خوبم… چیز مهم نیست.
- شنیدم خطر از بیخ گوشت رد شده؟
- آره… خوشبختانه.
رحمان رو به من پرسید: شما که خوبین آیدا خانم؟
- خوبم ممنون.
عاطفه پرسید: راستی برای برادر زادم که اتفاقی نیفتاده؟
جواب دادم: نه… خوبه.
625 views17:16
باز کردن / نظر دهید
2022-05-27 20:16:28 #رمان_دل_خودخواه


#پارت354



- میرم… برای همیشه میرم… دیگه هیچوقت من رو نمی‌بینی… ببخشید که اذیتتون کردم.
از جا بلند شد و با عجله از اتاق رفت بیرون
علی به زحمت تو جاش نشست
نگران پرسیدم: خوبی علی؟ خونریزی داری؟
- خوبم... بلند شو بریم بیرون… دیگه نمی‌تونم اینجا رو تحمل کنم.
از جا بلند شدیم… نگاهم به جنازه غرق خون ماکان افتاد… با نفرت نگاهم و ازش گرفتم و روم رو برگردوندم و با هم ازساختمان خارج شدیم… همزمان آمبولانس و پلیس هم رسیدن… سوار آمبولانس شدیم و رفتیم بیمارستان… خوشبختانه گلوله از کنار بازوی علی رد شده بود و زخمش زیاد عمیق نبود.
- درد داری علی؟
- نه زیاد… این پرستاره منتظره چیه؟ چرا بیرون نمی‌ره؟
- تو به اون چیکار داری؟
- به او کاری ندارم با تو کار دارم.
- یعنی چی؟
به محض اینکه پرستار از اتاق خارج شد بازوم کشیده شد و تو آغوشش فرو رفتم… سرم رو گذاشت روسینه‌اش... دستش رو برد زیر شالم و موهام رو نوازش کرد
- آخیش! از این همه تنش و اضطراب داشتم دیوونه می‌شدم.
- منم همین طور.
- نترسیدی که؟
- چرا علی؟ خیلی وحشتناک بود… فکر نکنم تا مدتها اصلاً خوابم ببره.
- تو نگران خوابت نباش… اون با من.
- بی‌ادب!
خندید و دستش رو گذاشت رو شکمم
- عشق دومم چطوره؟
- خوبه؟
- وای علی! به بابا و مامان و عاطفه خبر ندادیم حالمون خوبه.
- چرا من زنگ زدم بهشون خبر دادم.
- کی؟
- همون موقع که رفتی دستشویی.
بعد چند لحظه سکوت کنجکاو پرسیدم: چرا راجع به سارا به پلیس حرفی نزدی؟ چرا گفتی فقط کار ماکان و ملیحه بوده؟
- نمی‌دونم… شاید چون مطمئنم دیگه هیچوقت برنمی‌گرده… یکم خودم رو هم مقصر می‌دونم… اون هم حق داشت… نباید انقدر اصرار می‌کردم.
سری تکون دادم
دستش و گذاشت رو شکمم
- جوجم گشنشه؟
دستم رو گذاشتم رو دستش که رو شکمم بود
- عزیزم گشنشه!
- مگه نگفتم بهش نگو عزیزم؟
- حسودی نکن! خودت می‌گی من نگم؟
- به من نمی‌گی؟ در ضمن خوشم نمیاد باهاش حرف می‌زنی و نازش می‌دی… من بگم تو نباید بگی.
- اذیت نکن!
617 views17:16
باز کردن / نظر دهید
2022-05-27 10:21:44 دوستان امشب هم پارت داریم
892 views07:21
باز کردن / نظر دهید
2022-05-26 20:18:29 #رمان_دل_خودخواه


#پارت353


علی نگاهی به من انداخت و غرید: به خاطر من بهش التماس نکن! بذار بزنه!
با گریه به حرف اومدم
- تو رو خدا حرف نزن علی.
علی بی‌توجه پوزخندی رو به سارا زد
- پس چرا نمی‌زنی؟
سارا حرفی نزد
دیدم سکوت کرده سعی کردم هر طور شده قانعش کنم… نباید می‌ذاشتم اتفاقی برای علی بیفته… پس دوباره شروع کردم به التماس
- التماست می‌کنم سارا! تو رو خدا این کار و نکن!
دست‌هاش می‌لرزید
علی فریاد زد: بزن دیگه! چرا معطلی؟ چرا نمی‌زنی؟
سارا با بغض به حرف اومد
- می‌زنم علی! می زنم!
- بزن! پس چرا نمی‌زنی؟
در همین حین ملیحه که روی زمین افتاده بود در کمال ناباوری از جا بلند شد و اسلحه‌اش رو گرفت سمت علی و قبل اینکه کسی بتونه واکنشی نشون بده شلیک کرد… علی به شدت به عقب پرتاپ شد روی زمین… شوکه نفسم توی سینه حبس شد و قلبم تیر کشید... سارا جیغی کشید و چند بار پشت سر هم به ملیحه شلیک کرد… با صدای پی در پی شلیک دستم رو گذاشتم روی گوشم و با همه قدرت جیغ کشیدم
- ساکت شو!
با صدای داد سارا سکوت کردم و مات و مبهوت به علی خیره شدم… با حرکت دستش زدم زیر گریه و شتابزده دویدم سمتش و کنارش زانو زدم و لب زدم:
- علی جون!
با نفس نفس به حرف اومد
- نترس! نترس عزیرم! خوبم.
با لحنی بریده ادامه داد: بازومه! چیز مهمی نیست! زنیکه خرفت تیرش خطا رفت.
میون گریه لبخند زدم
سارا هم اومد کنار علی نشست و دستش رو گرفت
فوراً دستش رو پس زدم
- بهش دست نزن! همش تقصیر توئه! مگه چیکار کرده بود؟ هر اتفاقی که افتاد تقصیر خودت بود! گمشو!
سارا فقط خیره علی بود
- علی من…من.
علی حین اینکه صورتش از درد جمع شده بود با صدایی تحلیل رفته پرسید: چرا نزدی؟ تو که این همه ادعات می‌شد؟!
سارا اشک به چشم هاش نشست
- هیچ وقت نتونستم ازت متنفر شم… هر بارم می‌خواستم یه بلایی سر آیدا بیارم نتونستم… نتونستم عشقت رو بگیرم علی… برای همین اومدم خونتون تا عذابت بدم؛ ولی باز هم نشد… هر کاری می‌کردم آیدا ازت متنفر نمی‌شد… اون پیامم من بهش دادم که چرا عقد کردین… خیال کردم رابطتون بهم می‌خوره؛ ولی اون باز هم بیخیال بود.
با حرص ادامه داد: از اینکه این جوری همدیگه رو دوست داشتین داشتم از حسادت می‌ترکیدم… برای همین بوسیدمت؛ ولی بازهم اتفاقی نیفتاد… اونجا بود که فهمیدم هر کاری هم بکنم فایده‌ای نداره و شما از هم جدا نمی‌شین.
در حالی که اشک هاش رو پاک می‌کرد ادامه داد: آمبولانس رو خبر می‌کنم…تا چند دقیقه دیگه می‌رسه.
- برو سارا… دیگه نمی‌خوام ببینمت
1.2K viewsedited  17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-05-26 20:17:03 #رمان_دل_خودخواه


#پارت352




مرده فقط چند قدم نزدیک بود برسه بهم که با شلیک گلوله توی سرش رو زمین سقوط کرد… جیغی کشیدم و مبهوت سرم و بلند کردم… سارا بهش شلیک کرده بود
ماکان عصبانی به حرف اومد
- چه غلطی کردی سارا؟
- مگه نگفتم از اینکه زن‌ها رو تحقیر کنی متنفرم؟ بدون اینکه به من بگی خیلی کارها کردی… این دفعه رو نمی‌ذارم نقشه هام رو خراب کنی.
ماکان بدون توجه به سارا به اون یکی مرده اشاره کرد بیاد جلو
سارا هم خیلی جدی رو به مرده گفت: اگه می‌خوای بمیری برو جلو!
مرده هم از جاش تکون نخورد
نفس راحتی کشیدم و تا اومدم بلند شم سارا رو بهم غرید: از جات تکون نخور! بشین سر جات!
در همین حین ماکان اسلحه‌اش و آورد بالا و به ملیحه شلیک کرد… ملیحه هم فوراً افتاد رو زمین
سارا داد زد: چه غلطی کردی روانی؟
- تو یکی از افرادم رو کشتی من هم کشتم.
اسلحه رو گرفتن سمت همدیگه
من و علی فقط هاج و واج نگاهشون می‌کردیم.
دیوونه‌ان؟ همدیگه رو هم می‌کشن!
ماکان از سارا پرسید: به خاطر زن این مرتیکه روی من اسلحه می‌کشی؟
سارا جواب داد: گفتم که از این روش خوشم نمیاد… اسلحه‌ات رو بیار پایین.
ماکان بی‌توجه خواست ماشه رو بکشه که سارا زودتر دست به کار شد و بهش شلیک کرد… ماکان جلوی چشم‌هام افتاد رو زمین و در جا تموم کرد و چشم‌هاش از هم باز موند.
چشم‌هام گشاد شد و جسد غرق خون مادرم از ذهنم گذشت… با یادآوری اون لحظه تلخ با نفرت بدون اینکه برام مهم باشه و حسی به مردنش داشته باشم نگاهم و ازش گرفتم و دادم به سارا
سارا به مرده اساره کرد
- تو برو بیرون... کارت تا همینجا بود.
مرده با عجله رفت سمت در و از اتاق خارج شد… سارا هم فوراً اسلحه رو گرفت سمت علی… همه وجودم پر از ترس وحشت شد و اومدم برم سمتش که دادش بلند شد
- تو همونجا وایستا!
چرخید سمت علی و ادامه داد: حالا نوبت توئه بمیری!
ملتمس صداش زدم: سارا!
- خفه شو!
گریه‌ام گرفت و به التماس افتادم
- تو رو خدا! تو رو خدا! التماس می‌کنم نزنش!
1.1K views17:17
باز کردن / نظر دهید