Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 7

2022-06-02 20:12:47 #دلم_درگیرته


#پارت14


- چرا؟

- با مامانم بحثم شد نتونستم چیزی بخورم.

- باز سر چی؟

آهسته جواب داد: بابا… می‌گه چرا ملاقاتش نمی‌ری.

- حالا چرا نمی‌ری؟

- دلم نمی‌خواد برم زندان ببینمش… درسته بابامه؛ ولی از کارایی که می‌کنه اصلاً راضی نیستم... خودش کمه... برادرمم مثل خودش کرده… مطمئنم اونم رفته تو کار خلاف.

- درک می‌کنم.

- تو چطوری؟ چی‌کارها می‌کنی؟

- بد نیستم.

- دیشب باهات تماس گرفتم گوشیت اِشغال بود؟

- داشتم با مامانم صحبت می‌کردم.

- بالاخره رفتن شمال پیش داداشت؟

- آره.

- انقدر تعریف می‌کنی دلم می‌خواد هر چه زودتر زن داداشت و برادر زاده‌ات و ببینم.

- شاید به زودی اومدن تهران... باهات آشناشون می‌کنم.

- تو که گفتی برادر زاده‌ات آسم داره نمی‌تونه بیاد تهران؟
751 views17:12
باز کردن / نظر دهید
2022-06-02 20:12:21 #دلم_درگیرته


#پارت13

- چرا همیشه تهاجمی برخورد می‌کنی؟

- چون شما هر دفعه میاین یه متلک به من می‌گین و می‌رین… اونم بدون هیچ دلیلی… مثلاً الان هدف‌تون از ایستادن جلوی من چیه؟

خندید
- خوشم میاد!

اخمام رفت تو هم
- بله؟

- یه جوری نگام می‌کنی انگار گفتم از تو خوشم میاد… کلاً از گیر دادن به یکی خوشم میاد.

دندون‌هام و رو هم ساییدم
- بهتره یکی دیگه برای گیر دادن پیدا کنین چون دفعه دیگه حتماً به حراست خبر می‌دم.

قبل این‌که حرف دیگه‌ای بزنه از کنارش گذشتم و ازش دور شدم این خل و چلا کین دورم می‌پلکن؟ یکی اون عابدی یکی هم این… با دستی که روی شونه‌ام قرار گرفت ترسیده چرخیدم عقب… با دیدن زهرا نفس راحتی کشیدم

- این‌ چه وضع اعلام حضوره؟

- ترسیدی؟

- یه لحظه فکر کردم افتخاریه.

- باز چی می‌گفت؟

- چرت و پرت... بیا بریم یه چیزی بخوریم.

- باشه.

رفتیم داخل سلف و یه کیک و آب‌میوه گرفتیم و نشستیم… زهرا حین این‌که تندتند می‌خورد به حرف اومد
- از دیشب هیچی نخوردم
733 views17:12
باز کردن / نظر دهید
2022-06-01 20:07:39 #دلم_درگیرته


#پارت12


متعجب چرخیدم طرف شخص مورد نظر… با دیدن دوباره استاد عابدی اومدم حرفی بزنم؛ ولی قبل اینکه دهنم و باز کنم روش و برگردوند و ازم دور شد
- یعنی چی این کارش؟ یعنی بین این‌همه کتاب اونم دنبال همین کتاب بود؟ یا دوباره از عمد کتابی که من می‌خواستم برش دارم و برداشت؟
خواستم برم ازش پس بگیرم که پشیمون شدم.. برم چی بگم؟ کتابی که من می‌خواستم برش دارم و برداشتی؟ لابد اونم دودستی تقدیمم می‌کرد… کتاب و بی‌خیال شدم و نگاهی به بقیه‌ی کتاب‌ها انداختم و یکی رو همین‌جوری برداشتم… حداقل تو این زمان بیکاری یه نگاهی بندازم… رفتم سمت میز و صندلی و نشستم… کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم… بعد چند صفحه خوندن ازش خوشم نیومد و گذاشتمش کنار… از جا بلند شدم و از کتاب‌خونه اومدم بیرون… هم‌زمان افتخاری جلوم سبز شد… نگاهی به اطراف انداختم… چند نفر نگاه‌شون به ما بود… چرخیدم طرفش و سعی کردم جدی برخورد کنم
- شما چیزی نیاز دارین؟

- چطور؟

- چرا انقدر جلوی من سبز می‌شین؟

- سبز که چیزی نیست صورتی هم می‌شم.

دیدم باز داره چرت و پرت می‌گه چشم‌غره‌ای بهش رفتم و اومدم از کنارش بگذرم دوباره ایستاد جلوم و به حرف اومد
534 views17:07
باز کردن / نظر دهید
2022-06-01 20:07:39 #دلم_درگیرته


#پارت11


سرم و چرخوندم اطراف… کس دیگه‌ای نبود… حتماً کار خودش بوده… با اعصابی داغون سریع از جا بلند شدم و نگاهی به دست‌هام انداختم… بد خراش برداشته بود و حسابی درد می‌کرد… رفتم سمت سرویس و شستمش و خشک کردم… رفتم تو کلاس و نشستم رو نیمکت… کتابم و از تو کیفم در آوردم و باز کردم تا استاد میاد یه نگاهی بندازم… بعد اومدن استاد به کلاس حواسم و جمع درس کردم… بعد تموم شدن کلاس از جا بلند شدم و وسایلم و جمع کردم و از کلاس خارج شدم و نگاهی به ساعت انداختم… هنوز خیلی تا کلاس بعدی فرصت داشتم… به فکرم رسید حالا که بی‌کارم یه سر برم کتابخونه دانشگاه… راهم و کج کردم سمت کتاب‌خونه… یه یک ماهی می‌شد نرفته بودم… شاید کتاب‌های جدیدی آورده باشن… وارد شدم و نگاهی انداختم… جمعیت زیادی تو کتاب‌خونه نبود… رفتم جلوتر دیدم استاد عابدی و استاد اسماعیلی مشغول صحبتن… انگار سنگینی نگاهم و حس کرده باشه فوراً چرخید طرفم و نگاهم رو غافل‌گیر کرد… خیلی سریع نگاهم و ازش گرفتم و سرعتم و بیشتر کردم تا ازش فاصله بگیرم… علم و غیب داره… همه جاش هم چشم داره… از کجا فهمید دارم نگاهش می‌کنم؟
با رسیدن به قفسه کتاب‌ها نگاهی به کتاب‌ها انداختم… هیچ چیز جدیدی نبود و اکثرشون رو خونده بودم…رفتم قفسه بعدی با دیدن کتاب مورد علاقه‌ام که مدت‌ها بود دنبالش بودم و می‌خواستم دوباره بخونمش دستم و دراز کردم بگیرمش؛ ولی قبل این‌که دستم بهش برسه یه دست دیگه اومد جلو و برش داشت…
515 views17:07
باز کردن / نظر دهید
2022-05-31 20:19:56 #دلم_درگیرته


#پارت10

- فعلاً باید بخوای!

- فقط به خاطر سیما تحملت می‌کنم.

- نکنی چیکار کنی؟ بعد از ظهر بیا امضاها رو بزن.

روش و برگردوند و رفت سمت پرایدش و سوار شد و رفت

بیشعور تا بی‌پول شد میاد سراغ من… انقدر پولاش و به باد داده دیگه کسی حاضر نیست هیچ پولی بده دستش … حاضرم نیست قبول کنه نمی‌تونه تو این کار موفق شه... رفتم سمت ماشینم و سوار شدم و حرکت کردم… خیلی زود رسیدم دانشگاه و ماشین و پارک کردم و پیاده شدم و وارد دانشگاه شدم… نگاهی به ساعت انداختم… هنوز تا شروع کلاس زمان داشتم… رفتم نشستم رو نیمکت تو محوطه و منتظر شدم تا کلاس شروع شه.

- زود اومدی؟
با صدای مردونه‌ای سرم و بلند کردم… دیدم مهبد افتخاری یکی از پسرهای شیطون کلاس با یه لبخند نگاهش به منه… سریع از جا بلند شدم و بی‌توجه بهش رفتم سمت کلاس… با دستی که پشت کمرم نشست شتابزده خواستم برگردم عقب که همزمان محکم هلم داد به جلو… جیغی کشیدم و نتونستم تعادلم و حفظ کنم و روی دو تا دست‌هام رو زمین سقوط کردم… با درد تو دست‌هام تو جام نشستم و سریع سرم و برگردوندم عقب… همزمان استاد عابدی در حال که نگاهش به جلو بود بی‌توجه از کنارم گذشت…
867 views17:19
باز کردن / نظر دهید
2022-05-31 20:19:36 #دلم_درگیرته


#پارت9


- یه عوضی پولم و بالا کشیده.

- یکی مثل خودت.

- زود باش کار دارم.

- چند درصد؟

- پنج درصد؟

- پنج درصد دیگه بدی با یه تیپا از شرکت خودت پرتت می‌کنم بیرون و اون موقع دیگه نمی‌تونی برای پول بیای سراغم.

- بار آخره به اونجا نمی‌رسه.

- هر بار همین و می‌گی.

دسته‌ چکم و از کیفم در آوردم و پونصد میلیون نوشتم و دادم دستش

نگاهی انداخت
- تو که خرجش نمی‌کردی حداقل به درد من خورد.

- فقط علی بفهمه.

- بفهمه می‌خواد چیکار کنه؟ مفت که ندادی؟ سهام شرکتم و به نامت زدم.

- من سهام شرکتت و نخوام کی و باید ببینم؟
841 views17:19
باز کردن / نظر دهید
2022-05-31 10:21:58 #دلم_درگیرته


#پارت8



- خودت می‌دونی چه ربطی داره.

- داری شورش و در میاری… نمی‌تونی هر بار با دونستن این موضوع ازم سوء استفاده کنی.

پوزخندی زد
- پس همین امشب با علی تماس می‌گیرم و همه چی رو مو به مو براش تعریف می‌کنم… می‌دونی که قیامت به پا می‌شه… عمو محسن اینبار سکته کنه کارش تمومه.

با خشم نگاهش کردم
- ماجرا رو با بابات در میون می‌ذارم‌… خودش می‌دونه چیکارت کنه.

- خودت می‌دونی برای من که مهم نیست.
روش و برگردوند

حالا که همچی تقریباً روبه راهه نمی‌تونستم بذارم دوباره همچی خراب بشه.
فوراً به حرف اومدم
- صبر کن!

برگشت سمتم
ادامه دادم: چقدر می‌خوای؟

- پانصد تا.

- چه خبره؟

- یه عوضی پولم و بالا کشیده.

- خودت می‌دونی چه ربطی داره.

- داری شورش و در میاری… نمی‌تونی هر بار با دونستن این موضوع ازم سوء استفاده کنی.

پوزخندی زد
- پس همین امشب با علی تماس می‌گیرم و همه چی رو مو به مو براش تعریف می‌کنم… می‌دونی که قیامت به پا می‌شه… عمو محسن اینبار سکته کنه کارش تمومه.

با خشم نگاهش کردم
- ماجرا رو با بابات در میون می‌ذارم‌… خودش می‌دونه چیکارت کنه.

- خودت می‌دونی برای من که مهم نیست.
روش و برگردوند

حالا که همچی تقریباً روبه راهه نمی‌تونستم بذارم دوباره همچی خراب بشه.
فوراً به حرف اومدم
- صبر کن!

برگشت سمتم
ادامه دادم: چقدر می‌خوای؟

- پانصد تا.

- چه خبره؟

- یه عوضی پولم و بالا کشیده.
948 views07:21
باز کردن / نظر دهید
2022-05-31 10:21:38 #دلم_درگیرته


#پارت7


پریدم وسط حرفش
- لطفاً گلی خانم!

- ببخشید عزیزم انقدر اصرار می‌کنم… آخه کیاراد و دخترش نگین این چند باری که دیدنت خیلی بهت علاقه پیدا کردن.

- ولی من جوابشون و دادم.

- باشه عزیزم دیگه اصرار نمی‌کنم… موفق باشی… فقط کلید‌های خونه رو دادم به پسر عموم که املاکی داره بده برای اجاره… گفتم خبر داشته باشین.

- باشه ممنون.
دست دادیم و بعد خداحافظی از ساختمون زدم بیرون…
همچین می‌گه بهت علاقه پیدا کردن انگار صد ساله من و می‌شناسن… خوبه دو بار اونم تو آسانسور هم و دیدیم… اونم بدون یک کلمه حرف زدن… تاز پسره که اصلاً نگاهمم نکرد… بیچاره هنوز داغدار زنش بود… رفتم سمت ماشینم که از بس زده بودم به این ور اون ور درب و داغون شده بود… دستگیره در ماشین و گرفتم بازش کنم که یکی کوبید رو در ماشین… ترسیده برگشتم عقب… با دیدن سامان نفسم و فرستادم بیرون

- این چه وضع اعلام حضوره؟

خندید

ادامه دادم: باز کارت چیه این وقت صبح پیدات شده؟

- فی‌الفور پول لازم دارم.

- چه ربطی به من داره؟
925 views07:21
باز کردن / نظر دهید