Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 4

2022-06-15 20:22:23 _خشتک شوهرتو گشاد کن، همه چیزش زده بیرون.

متعجب به سمت زن عمو رو برگردوندم، مثل همیشه چادر بسته بود دور کمرش و شلوار آهیر را جلوی چشمم پرچم کرده بود.

_جانم؟ خشتک آقا آهیر رو چیکار کنم؟

همون موقع آهیر اومد داخل و با دیدن شلوارش توی دست مادرش چشم هاش گشاد شد. اصلا این شلوار کجا بود؟
زن عمو چینی به بینی اش داد و شلوار رو جلوی پام پرت کرد.

_صبح توی حموم دیدمش، روی خشتکش سفیدیه. شوهرت رو تمکین نمیکنی که خودش با خودش ور میره....

هینی کشیدم که آهیر با بهت روبه مادرش گفت:
_مامان تو خشتک منم چک‌ کردی؟

زن عمو جلو آمد و چادرش را روی سرش کشید، اشاره ای به من کرد و با حرص به آهیر گفت:
_یکم‌مردونگی به خرج بده اون لباس تور توریایی که توی کمده رو تنش کن.
توی خارج بودی خیر سرت، کم زن زمین نزدی اونجا...
این زنته حلالته.

گوشه ای ایستادم و با بغض به جفتشون خیره شدم. به زن عمویی که میترسید بمیره ولی نوه نداشته باشه.
آهیری که من یاد آور گذشته ی تلخش بودم و میگفت که‌ نگاه کردن به من گذشتشو یادش می اندازه‌.

_مادر من زمین زدن کجا بود.
من رو سفره ی شما بزرگ شدم که گفتید دست زدن به زن نامحرم...

زن عمو وسط حرفش پرید.
_توی سفره ی من گفته شده که نگاه نکردن به زن حلالت گناهش بیشتره. این دختر جوونه‌
خوشکله
تو روضه ی داداشت ازم خاستگاریش کردن، کفن شوهرش خشک نشده خاستن ببرنش.
گفتم نه دخترمه نمیدمش به غریبه...

آروم و‌با بغض نالیدم.
_زن عمو...
آهیر به منی که بغض کرده بودم زل زد و دستی به صورتش کشید.

_دستشو میگیرم میبرمش ها.
مرد بزرگی هستی باید خشتکت سفیدی داشته باشه؟

دستامو توی هم پیچ دادم، زیر چشمی به آهیر زل زدم که داشت با مادرش بحث میکرد. سعی کردم دنبال جایی برای قایم شدن بگردم که زن عمو رفت و آهیر در رو بست و...

_به نظرت اگه به مادرم میگفتم که تو بلد نیستی منو از خودت راضی نگه داری واکنشش چی میشد؟

نفسم حبس شد. جلو اومد و بازومو گرفت.

_بهش بگم‌ میترسی ازم؟
_نه...نه اون فکر میکنه من و تو...

فشاری به بازوم اورد و روی تخت منو خوابوند. دامنمو بالا داد و بدجور بهم فشار آورد.
_خبر نداره دختری نه؟
خبر نداره که با هیچ کدوم از پسراش نخوابیدی؟

زیر لب اسمشو‌ گفتم که دستشو نوازش وار روی بازوم کشید. دستای بزرگ و مردونش هم باعث ترسم می‌شد. آخ و اوخی‌ گفتم که نگاهش میخ خون بین پام شد و...

https://t.me/+XLZdyjdRPCYxMThk
https://t.me/+XLZdyjdRPCYxMThk

https://t.me/+XLZdyjdRPCYxMThk
https://t.me/+XLZdyjdRPCYxMThk
73 views17:22
باز کردن / نظر دهید
2022-06-15 20:22:23 -لباتو پروتز کردی نیاز؟!قبلا انقدر حجیم نبودن!

دختره رو گیر انداختن که چرا لبات باد کرده

https://t.me/+eodULNCT-SU2NWRk

بی اراده دستمو بالا می گیرم و روی لب پایینم می کشم. از حس سنگینیش چشمامو روی هم می ذارم:

-نه، کار یه مورچه ی قرمز گنده بوده!

دلی و نیایش باهم می زنن زیر خنده و دلی بین خنده هاش می گه:

-احیانا مورچه تون کاراته کار و مهندس که نیست؟

نیایش ادامه میده و با صدای پر خنده ای میگه:

-اسمشم که حتما شهاب نیست!

لبمو می گزم و پشت بهشون سمت چای ساز میرم:

-زهرمار، انگار خودشون نیستن که هرشب زن عمو نسیم میره در اتاقشون و از سر و صداهای منکراتی شون گله میکنه!
https://t.me/+eodULNCT-SU2NWRk

صدای خنده ی پسرا از پشت سرشون بلند میشه و دلی شکلاتی رو سمتم پرت می کنه:

-بیشعور کسی با زن عموش آنقدر وقیحانه حرف می زنه.

شهریار و شهاب باهم "اوهووو" رو می کشن و شهاب جلو میاد:

-بذار عقدت کنه بعدا زن عموی ما شو.

فرهاد دست دور گردن دلی می پیچه:

-عقدشم می کنم، می خوای یه تست کنی ببینی به دلتم یا چی؟

https://t.me/+eodULNCT-SU2NWRk

می خواد دختره تستش کنه ببینه خوشش میاد یا نه

https://t.me/+eodULNCT-SU2NWRk

شهریار جلوتر میاد و دستشو روی شونه ی فرهاد می ذاره:

-باشه ما فهمیدیم هنوز جفتتون آکبند تشریف دارین :|

شهاب می زنه زیر خنده و فرهاد فحشی نثار جفتشون می کنه.جلو می رم و دستمو دور بازوی شهاب می پیچم:

-به نظرت بچه ی عمومون چیه؟

دلی جیغ می کشه و فرهاد رو از خودش دور می کنه:

-اشغالا، ول کنین منو، سگ از عموتون حامله میشه که من بشم؟!

فرهاد پوکر بهش نگاه می کنه و دستشو تو هوا تکون میده:

-اینو جلو کسایی بگو که وقتی توی اتاق منی صدای جیغ و داد هاتو نشنیده باشن!

دلی سمتش خیز بر میداره که نیایش دستشو می گیره و به عقب می کشش:

-بسه زن عمو، حرص نخور شیرت خشک میشه.

با این حرف نیایش بیشتر آتیشی میشه و سمت فرهاد بی نوا می دواِ که در خونه باز میشه و زن عمو نسیم و عمو بهرام وارد میشن و پشت سرشون آقاجون که...

https://t.me/+eodULNCT-SU2NWRk
https://t.me/+eodULNCT-SU2NWRk
https://t.me/+eodULNCT-SU2NWRk

این قصه سه تا زوج جوون و پر انرژی داره که کلی عاشقانه و دلبرانه می سازن


https://t.me/+eodULNCT-SU2NWRk
88 views17:22
باز کردن / نظر دهید
2022-06-15 20:22:23 ⁠ –اومدم تخمکم رو بفروشم. پولشو لازم دارم...

پوزخندی روی لب‌های درشتش نشست. عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت. مرد هیزی به‌نظر نمی‌رسید خوش‌قیافه بود اما نگاهش روی من خیلی آزارم می‌داد! مرد هم می‌توانست دکتر زنان شود؟

– این پسره که باهاش اومدی، شوهرته؟

بی‌اراده و برنامه‌ریزی‌شده گفتم:

– آره... شوهرمه...

به پشتی صندلی گردانش تکیه زد. آن نگاه تمسخرآمیز و کمی هیز دلم را یک‌جوری کرده بود. مطمئن بودم از من خوشش آمده، مثل قباد لعنتی!

– شوهرته و حلقه دستت نیست؟

دست مشت‌شده‌‌ام را پشت لبهٔ روسری بلند ترکمنی‌ام پنهان کردم. به او چه مربوط بود؟ به اویی که به‌جای دکتر روز قبل نشسته بود! حس کردم دروغ می‌گوید دکتر است!

– فروختمش...! اگه پول داشتم نمی‌اومدم پیش تو تخمک بفروشم!

نگاهم روی سراپای مردی که با او داخل اتاق معاینه تنها بودم چرخید. کم‌کم بیشتر می‌ترسیدم. اصلاً شاید از قصد او را جای دکتر جا زده بودند که...

این دست‌های بزرگ با انگشت‌های قوی نمی‌توانست برای یک دکتر باشد، حتی اگر روپوش سفید تنش این را می‌گفت.

_ آفرین! زن فداکاری هستی خانمِ...؟

شناسنامه‌ام را با دو انگشت باز و به خط خرچنگ‌قورباغهٔ قباد نگاه کرد، صد بار به او گفتم بگذار من بنویسم. آخر هر کسی جای او بود شک می‌کرد!

پوزخندش عمیق‌تر شد. برگه‌ای از بین پرونده‌ام بیرون کشید.

– آیلار راسین... گروه خونی اُ‌مثبت... نوزده‌ساله...

سرسری نگاهی به صورتم انداخت.

– فقط تخمک؟ برای رحمت هم پول خوبی می‌دیم. سالمی، جوون، زیاد خوشگل نیستی پس قیمت میاد پایین.

انگار در بازار برده‌فروشان چوب حراجم می‌زدند. از خجالت سرم را پایین انداختم و ترسیده زمزمه کردم:
– فقط تخمک... من خودمو نمی‌فروشم!

_ شلوارتو درآر برو روی تخت دراز بکش.
گر گرفته از خجالت بلند شدم و یک قدم عقب رفتم. یک‌جورهایی آب می‌شدم جلوی مردی به جذابی او...
_ نه... نمی‌شه.... یعنی نمی‌شه یه دکتر خانوم بیاد؟
سختم بود آخر آن مرد به آن گندگی اگر یک درصد تحریک می‌شد، اگر یک درصد جلوی دهانم را می‌گرفت چه؟؟
لب ‌روی هم فشار داد و تنش را جلو کشید.
_ اگه پول می‌خوای باید روی این تخت دراز بکشی تا رحمتو معاینه کنم کسی هم جز من نیست.
– نه...
چشم‌های سبزش پر از کنجکاوی و تحقیر شد.
_چرا می‌ترسی؟ مگه نیومدی اینجا که پول دراری؟
زمزمه کردم:
_ بله اقا! ولی...
چند لحظه فقط تماشام کرد، بعد خیلی جدی دستور داد:

_ کیفت رو بذار روی صندلی، شالت رو درار و اجازه بده بدنت رو ببینم.
وقتی دید تکان نمی‌خورم کلافه ادامه داد:
_نگران نباش، فقط شالت رو در بیار، نیازی نیست مانتو رو دراری، میخوام سایزت رو ببینم، زود باش دیگه دختر، نکنه تا حالا هیچ مردی ندیده بدنت رو؟

کیفم را رها کردم، شالم را دراوردم. موهای پریشانم که تا کمرم بودند اطرافم را احاطه کردند.
چشم‌هایش خریدارانه برق زد. مثل کسی که انتخابش را کرده باشد...

_سایز خوبی داری، یه مشتری خوب سراغ دارم برات!

نزدیک شد، دورم چرخید و من می‌دانستم در تله افتاده‌ام... خودش را می‌گفت...
_بدن مناسبی داری، میشه از تخمک‌هات بچه‌های زیبایی برام بیاری!

رو به رویم ایستاد، دست به سینه شد و زمزمه کرد.
_ولی من فقط بچه نمی‌خوام آیلار!
_ منظورتون چیه؟

_ محرمم می‌شی! من عشق‌بازی می‌خوام... می‌خوام داشته باشمت اما مال من نباشی می‌فهمی؟ فوضولی نداریم! خرجتم می‌دم!

حالا مطمئن بودم او دکتر نیست... آمده بود تا کیسش را انتخاب کند... در آن جای غیرقانونی فقط یک جمله داخل گوشم اکو میشد (خرجتم می‌دم...)
لب زدم:
_ تو کی هستی؟ تو دکتر نیستی!

_ من ارباب ایازم! هیچی از دکتری نمی‌‌دونم پول دادم که امروز رو اینجا بشینم!

احتیاج نبود فکر کنم، من به این کار احتیاج داشتم. سکوتم را که دید دستم را سمت تخت کنار اتاقش کشاند.
- باید اول معاینه‌ت کنم..

گفت و با دست‌هایش بدنم را لمس کرد و...
https://t.me/joinchat/66JlSJhozKRkYmVk
https://t.me/joinchat/66JlSJhozKRkYmVk
https://t.me/joinchat/66JlSJhozKRkYmVk
139 views17:22
باز کردن / نظر دهید
2022-06-15 20:21:54 #دلم_درگیرته


#پارت32



- چون می‌دونستم کسی با استاد عابدی مشکلی نداره قبول کردم… اتفاقاً چند نفری هم شاکی بودن چرا کلاس‌های استاد عابدی انقدر زود پر شده… استاد اسماعیلی هم چون مشکلی براشون پیش اومده بود خیلی سریع پیشنهاد استاد عابدی و قبول کردن.

- بله ببخشید مزاحم شدم‌.

- خواهش می‌کنم.

اومدم بیرون و رفتم نشستم رو نیمکت تو محوطه… چرا دست بر نمی‌داره؟ تا از دانشگاه اخراجم نکنه آروم نمی‌شینه… اون از ترم قبل که باعث شد مشروط شم‌… اینم از الان… تا دید این درس و با اسماعیلی گرفتم سریع خودش و انداخت وسط و اومد جاش… با این کارها می‌خواد به کجا برسه؟ مثلا انتقام بگیره؟ انتقام چی و؟ مگه قراره با همه خواستگارهام ازدواج کنم؟
یاد چند سال پیش برخورد اولمون تو دانشگاه افتادم… بعد پایان کلاس‌ها ایستاده بودم بیرون دانشگاه و منتظر ماشین بودم… انقدر خلوت بود که چند دقیقه‌ای بود منتظر بودم… یه دفعه با کشیده شدن چادرم به عقب روم و برگردوندم… با دیدن عابدی یکی از بچه‌های سال بالایی که داشت چادرم و می‌پیچوند دور دستش و دوست‌هاشم نظارگر بودن جا خوردم… شنیده بودم با دوست‌هاش تو دانشگاه یه گروه شرن و دخترهایی که وضع مالیشون خوبه و خصوصاً چادرین و خیلی اذیت می‌کنن… با کشیده شدن دوباره چادرم به خودم اومدم و خیلی سریع دستم و بلند کردم و سعی کردم چادر و از دستش بکشم بیرون؛ ولی چادرم و با شتاب کشید سمت خودش… جیغی کشیدم و پرت شدم نزدیکش…
187 views17:21
باز کردن / نظر دهید
2022-06-15 20:21:36 #دلم_درگیرته


#پارت32




دیگه بیشتر از این نتونستم این وضعیت شرم آور و تحمل کنم… حسابی ضایع شده بودم… سریع رفتم کیفم و از رو میزش برداشتم و با عجله از کلاس خارج شدم... به محض اینکه از کلاس فاصله گرفتم نفسم و فرستادم بیرون… از این به بعد شدم سوژه بچه‌های کلاس… خصوصاً اکیپ گروه دوستان که کارشون دست انداختن بچه‌های کلاسه… پوفی کردم و رفتم سمت آموزش ببینم چه خبر شده که عابدی جای اسماعیلی اومده… چند تقه به در زدم

- بفرما!

در و باز کردم و وارد شدم
- سلام خانم رهنما.

- سلام دخترم... بفرما... مشکی پیش اومده؟

- ببخشید مگه استاد درس اصول حسابداری استاد اسماعیلی نبود؟ پس چرا آقای عابدی جاشون اومدن تو کلاس؟

- آقای عابدی خودشون از آقای اسماعیلی درخواست کردن… ایشون هم قبول کردن درس اصول حسابداری و حسابداری صنعتی و بدن به ایشون.

چشم‌هام گرد شد
یعنی صنعتی رو هم گرفته؟

ادامه داد: چطور؟ با استاد عابدی مشکلی دارین؟

لبخند مصنوعی زدم
- نه مشکلی نیست… فقط می‌خواستم بدونم
190 views17:21
باز کردن / نظر دهید
2022-06-14 19:59:11 #دلم_درگیرته


#پارت31



- رو کیفتون یه سوسک نشسته فکر می‌کنم.

با شنیدن کلمه سوسک دیگه هیچی نفهمیدم... بدون اینکه بدونم چیکار می‌کنم کیفم و پرت کردم و حین اینکه بالا و پایین می‌پریدم و جیغ می‌زدم و سعی می‌کردم سوسکی که نمی‌دونستم کجاست و از تنم کنار بزنم… با صدای برخورد دستی روی میز به خودم اومدم و بهت زده از حرکت ایستادم و برگشتم سمت صدا

استاد عابدی با پوزخند نگاهش به من بود
- با آقای عبداللهی بودم نه شما خانم مرادی.
به سوسک له شده کف زمین اشاره کرد

همه کلاس از خنده منفجر شد

از خجالت سرخ شدم و می‌خواستم آب شم برم تو زمین… این چه حرکتی بود؟ فوقش یه سوسک بود دیگه؟ ایستادم وسط کلاس و مثل دیوونه‌ها بال بال می‌زنم… نیم نگاهی به زهرا انداختم با حرص نگاهم می‌کرد… عجب سوتی دادم… شتابزده خم شدم کیفم و رو بردارم تا هر چه زودتر از محلکه فرار کنم دیدم نیست… هر چی رو زمین گشتم اثری ازش نبود.

صدای عابدی دوباره بلند شد
- اگه دنبال کیفتون می‌گردین روی نیکت آقای افتخاریه.

متعجب سرم و چرخندم سمت افتخاری... دیدم کیفم رو میزشه و اونم با صورتی مچاله سرش و گرفته تو دستش

عابدی با ته مایه خنده ادامه داد: با شدت ضربه‌ای که کیف و پرتاب کردین تو سرشون شانس آوردین ضربه مغزی نشدن؛ وگرنه خونش گردن شما بود
بازم همه زدن زیر خنده
551 views16:59
باز کردن / نظر دهید
2022-06-14 19:58:36 #دلم_درگیرته


#پارت30



نگاهم چرخوندم تو کلاس… با دیدن زهرا و بچه‌ها اعصابم بهم ریخت… سرم و چرخوندم سمتش… پوزخند گوشه لبش نشون می‌داد باز کار خودش و کرده و قصد داره این ترم دیگه کارم و تموم کنه.
از جا بلند شد و اومد سمتم

- بفرمایید!

لعنتی به شانسم فرستادم
- ببخشید مثل اینکه شما زود تشریف آوردین سر کلاس!

- دانشجوی این کلاسین؟

پر حرصی نگاهش کردم
- بله!

- هیچ دانشجویی حق نداره بعد من وارد کلاس بشه!

- ولی ساعت هنوز هشت نشده؟

- حتماً ساعتتون مشکل داره خانم.
نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد: مال من که هشت و ده دقیقه‌ست‌.
- شما نمی‌تونین بی‌جهت...

پرید وسط حرفم و خیلی جدی گفت:البته یه راه دیگه‌ هم هست... می‌تونید تا آخر کلاس یه لنگه پا بایستین جلوی تخته.

همگی زدن زیر خنده

کوبید رو میز و ادامه داد: چه خبره؟

دیگه بیشتر از این اصرار نکردم
می‌دونستم مرغش یه پا داره و از لج منم شده به هیچ وجه نمی‌ذاره پام و تو کلاس بذارم… روم و برگردوندم و از کلاس خارج شم که صداش به گوشم رسید
516 views16:58
باز کردن / نظر دهید
2022-06-14 19:55:52 #دلم_درگیرته


#پارت29


در همین حین زنگ گوشیم به صدا در اومد… با دیدن اسم زهرا روی صفحه تماس و برقرار کردم و گوشی و گذاشتم کنار گوشم و سلام کردم
- سلام کجا موندی؟ الان استاد می‌رسه؟

- مگه ساعت چنده؟

- بیست دقیقه به هشت.

- کو تا هشت… چند دقیقه دیگه می‌رسم.
خندید

- اگه با استاد عابدی داشتی و حتی یک دقیقه هم دیر می‌رسیدی کله‌ات و می‌کند.

- خدا رو شکر حداقل این ترم دیگه چشمم بهش نمیفته.

خندید
- کوفت! قطع کن پشت فرمونم.

- اوه اوه باشه قطع کنم تا باز نزدی به در و دیوار.
قطع کرد

گوشی و گذاشتم تو کیفم و به سرعتم افزودم… با رسیدنم به نزدیکی دانشگاه ماشین و پارت کردم و پیاده شدم و نگاهی به ساعت انداختم دو دقیقه به هشت بود... با رسیدنم به کلاس چند تقه به در زدم… صدایی نیومد... دوباره در زدم... بازم صدایی نیومد… در و باز کردم و وارد کلاس شدم… با دیدن عابدی که جای استاد نشسته بود متعجب شدم… اول فکر کردم اشتباه اومدم بعد با دیدن شماره کلاس مطمئن شدم اشتباهی در کار نیست… این اینجا چیکار می‌کنه؟ من که این درس و با استاد اسماعیلی گرفته بودم؟
517 views16:55
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 20:16:43 #دلم_درگیرته


#پارت28




- سر درد گرفتم برم بخوابم… کاری نداری عزیزم؟

- نه ممنون که تماس گرفتین… شب بخیر.

- خواهش میکنم… شب توام بخیر و خوشی.

قطع کردم و گوشی و گذاشتم رو میز عسلی… خواستم بخوابم یادم اومد مسواک نزدم از تخت اومدم پایین و رفتم سمت سرویس…
***
هنوز چند متر از خونه دور نشده بودم که یهو یه ماشین از تو کوچه پیچید جلوم… هول شدم به جای اینکه پام و بذارم رو پدال ترمز گذاشتم رو پدال گاز … جیغی کشیدم و پام دوباره گذاشتم رو پدال ترمز؛ ولی دیر شده بود و ماشینم با ماشینش برخورد کرد و از حرکت ایستاد؛ ولی شدت ضربه اونقدر هم زیاد نبود… تا خواستم پیاده شم طرف که می‌دونست مقصر خودشه سریع ماشینش و روشن کرد و فلنگو بست… فحشی نثارش کردم و خواستم ماشین و روشن کنم دیدم روشن نمی‌شه… پیاده شدم و نگاهی انداختم… یه چراغش شکسته بود… کابوت و زدم بالا و نگاهی انداختم… نه اینکه خیلی سر در میارم… لعنت بر این شانس… یکم دستکاریش کردم دیدم فایده‌ای نداره در کابوت و محکم کوبیدم و نشستم پشت فرمون و دوباره استارت زدم… در کمال تعجب روشن شد… با خوشحالی حرکت کردم... با صدای پیام گوشیم از تو کیفم درش آوردم و نگاهی انداختم… با دیدن اسم رحمان اخم‌هام و کردم تو هم و بازش کردم

باید ببینمت خیلی مهمه

- برو به جهنم!
429 views17:16
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 20:16:28 #دلم_درگیرته


#پارت27



بیشتر از این صبر نکردم… همینم مونده تو ساختمون همه بشنون یه پسر داره اسمم و هوار می‌زنه و به گوش بابا و علی برسونن… بدون تردید رفتم سمت گوشی و برش داشتم و با پلیس تماس گرفتم و گوشی و گذاشتم… هنوز داشت تند تند می‌کوبید به در
- چرا در و باز نمی‌کنی؟ کارت دارم!
خندید و ادامه داد: از اون‌ کارها نه ها؟ یه کار دیگه باهات دارم!

دویدم تو اتاقم و در و قفل کردم و سعی کردم به چرت و پرت‌هاش گوش نکنم… خوشبختانه پلیس خیلی زود رسید و بساطشون و جمع کرد و همه سر و صداها قطع شد… منم با خیال راحت رفتم دراز کشیدم روی تخت و سعی کردم بخوابم… با صدای زنگ گوشیم برش داشتم و نگاهی انداختم… همسایه بالاییمون خانم تسلیمی بود
تماس و برقرار کردم و گوشی و گذاشتم کنار گوشم و سلام کردم

- سلام… خوبی؟ اتفاقی که نیفتاد؟

- ممنون… نه… مشکلی نیست.

- می‌دونستم خونه تنهایی… خدارو شکر یکی با پلیس تماس گرفت و اومدن بردنشون.

- مستاجر جدید بودن؟

- فکر کنم خونه رو برای یه شب اجاره کرده بودن.

- یعنی چی؟

- نمی‌دونم والا؛ ولی فردا خودم می‌رم بنگاهی و این مساله رو حل می‌کنم… چه معنی می‌ده خونه رو به چند تا اراذل اجاره بده.

- بله درست می‌گین
426 views17:16
باز کردن / نظر دهید