Get Mystery Box with random crypto!

رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته ر
لوگوی کانال تلگرام roman_aseman65 — رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
آدرس کانال: @roman_aseman65
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 3.20K
توضیحات از کانال

نویسنده: آسمان۶۵
📘 دل خودخواه ( فروشی)
📘 به عشقت اسیرم آیلار(فروشی)
📘 برف برف می‌بارد( فروشی)
📘درنده
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه) در حال تایپ آنلاین
📘جادوی احساس
ادمین رمان‌های فروشی @arsinaaaa
روزی یه پارت به غیر از روزهای تعطیل

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 3

2022-06-19 20:18:24با پسر مذهبی صوری ازدواج کرده پسره فکر میکنه دختره به چیزش نگاه میکنه!

https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8

نگاهی به جهانگیر می‌ندازم تسبیح دستش عجیب قشنگ و تو دل بروئه! تا حالا مجذوب تسبیح نشده بودم...

_لعیا؟ کجا رو نگاه می‌کنی؟

اشاره‌ای به دستش که بین پاهاش به هم قفل کرده می‌کنم. امون از برداشت بد! جهانگیر اخم می‌کنه.

- چی؟ حیا کن لعیا!
پاهاش رو به هم می‌چسبونه.

با صدای بلندی ‌خندیدم
- خیارتو نمیگم که مح...

فریاد می‌زنه:«ساکت شو اِ! خوبه منم به چیزای تو گیر بدم؟!»

متعجب و با چشمای درشت شده لب میزنم
- چیزای من؟

نگاهش بین یقه‌ی باز و چشم‌هام دودو می‌زنه.

با شیطنت کنارش می‌شینم دستم رو روی پاش می‌ذارم.
- حس می‌کنم می‌خوای یه چیزی بگی؛ ولی نمیگی.

سری تکون میده.
- میخوام بگم با هورمونای یه مرد سالم بازی نکن.

یقه‌ام رو بالا می‌کشه
- اینا رو بپوشون.

با عشوه خنده ای میکنم یقمو به حالت قبل برمیگردونم.
_مامانم میگه زن همیشه برای شوهرش باید لباسای باز بپوشه.

جهانگیر پرنیاز نگاهم میکنه که از جام بلند میشم روی پاش میشینم قبل اینکه مخالفت کنه لبام رو لباش میزارم.
https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8
https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8

یقه‌ی پسر رو گرفت و محکم به دیوار پشتش کوبید داد زد
_عوضی بی‌ناموسی نزدیک زن من شدی؟؟

از لفظ زن من ذوق کردم با لذت به جهانگیر نگاه کردم.

اصلا بذار پسر رو بزنه بکشه ، حقش بود! تا دفعه دیگه مزاحم کسی نشه.

پسره با وقاحت دهنش رو باز کرد و گفت
_خودشم میخواست

با تعجب و ترس بهشون خیره شدم ، اومدم چیزی بگم که جهانگیر دادی زد و مشتی به صورت پسر کوبید

- خفه شو عوضی بی‌ناموس، که خودش میخواست ارهههههه؟

بلند تر داد زد
- میکشمت

پسر رو روی زمین انداخت و مشت دیگری حواله صورتش کرد ، جیغی زدم
- جهانگیر تروخدا ولش کن بیا بریم

جهانگیر با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد و به سمتم اومد.

بازوم رو محکم کشید و توی ماشین انداخت و کنارم جای گرفت.
_اون بی‌همه چیز چی میگفت؟؟؟؟

با ترس مِن مِن کنان زمزمه کردم
- بخدا من کاری نکردم…

جهانگیر با دستاش روی فرمون کوبید که سریع دستاشو گرفتم.

دستش کبود شده بود نگاهی به صورتش انداختم گوشه لبش پاره شد بود خون میومد.

با بغض لب زدم
_لبت پاره شده

کلافه سری تکون داد
_گریه نکن عصبی تر میشم

سرمو جلو بردم و آروم لبشو فوت کردم لحظه ای نگاهم به چشماش خورد.

با چشمای سبزش به لبام زل زده بود ناخودآگاه سرمو جلو برم…
https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8
https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8
لعیا دختری معصوم و زیبایی که در عمارت مرشد ها خدمتکاره اما مجبورش میکنن تا با جهانگیر مرشد مردی سرد و خشن عقد کنه.
درحالی که لعیا نامزد داشت با هم عقد میکنن و جهانگیر هرشب لعیا رو کتک میزنه و بهش تجاوز میکنه…


https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8
https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8
261 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 20:18:05 #دلم_درگیرته


#پارت39



منم همون لحظه بدون اینکه با کسی درمیون بذارم ردش کردم… اصلاً ازش خوشم نمیومد... از رفتار‌هاش هم مشخص بود آدم درستی نیست… با صدای زنگ گوشیم از افکارم خارج شدم و از تو کیفم درش آوردم‌… با دیدن اسم رحمان رد تماس دادم و گوشی رو انداختم تو کیفم… دیگه حوصله موندن تو دانشگاه و نداشتم…اول صبح بدجور خورده بود تو پرم… حالا مگه چی می‌شد بی‌خیال می‌شدی؟ رفتم سمت خروجی دانشگاه که صدای پیام گوشیم دوباره به صدا در اومد… بی‌حوصله از تو کیفم درش آوردم کلاً خاموشش کنم که با دیدن اسم زهرا رو صفحه گوشیم پیام و باز کردم

برو آموزش بگو به موقع اومدی عابدی نذاشت وارد کلاس بشی.

چرا به فکر خودم نرسید؟

پا تند کردم سمت آموزش و در زدم

- بفرمایید!

در و باز کردم و وارد شدم
- ببخشید دوباره مزاحم شدم... راجع به استاد عابدی یه حرفی داشتم.

- سر تا پا گوشم.

- من چند دقیقه به هشت رسیدم دانشگاه؛ ولی ایشون راهم ندادن داخل کلاس.
330 views17:18
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 20:17:51 #دلم_درگیرته


#پارت38



- مگه نگفتم برو تو ماشین تا بیام‌؟

پسره اخم‌هاش و کرد تو هم و روش و برگردوند و رفت… بعد رفتن پسره بازوم و کشید سمت خودش و تو صورتم غرید: کارم باهات اینجا تموم نمی‌شه.
بازوم و ول کرد... سریع ازش فاصله گرفتم و با ترس نگاهش کردم‌… چادرم و از دور گردنش در آورد و پرت کرد سمتم… تو هوا گرفتمش و سریع سرم کردم

پوزخندی زد
- چادرت و پرت کردی رو زمین و دویدی.

بهت زده نگاهش کردم
چرا برداشته و با خودش آورده؟

نگاهی به سر تاپام انداخت و نگاهش و ازم گرفت و رفت سمت ماشین و سوار شد… با حرکت ماشین نفس راحتی کشیدم… انقدر ترسیده بودم که تا چند دقیقه نمی‌تونستم حرکت کنم… بعد چند لحظه آرومتر شدم و خودم و مرتب کردم و بالاخره یه ماشین گرفتم و رفتم خونه… از فردای اون روز هر وقت هم و می‌دیدیم به بهانه های مختلف با حرف‌هاش اذیتم می‌کرد… منم از ترس اینکه علی از ماجرا باخبر نشه به کسی حرفی نزدم…می‌دونستم اگه بفهمه حتماً یه بلایی سرش میاره؛ ولی اونم بعد یه مدت خودش خسته شد و بی‌خیال شد… البته بعد چند ماه در کمال تعجب و ناباوری ازم خواستگاری کرد…
325 views17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 20:38:48 #دلم_درگیرته


#پارت37



با صدایی لرزون آهسته به حرف اومدم
- عاطفه!

- اسمتم اصلاً قشنگ نیست… به نظر بی‌عاطفه هم میای.

دوباره تلاش کردم دستم و از بین دست‌هاش بکشم بیرون

ادامه داد: دستت و یه تکون دیگه بدی بلندت می‌کنم با خودم می‌برم خونه‌ام.

شدت گریه‌ام بیشتر شد و اشک تند تند از رو گونه‌ام می‌ریخت

نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
- خیلی ترحم برانگیز به نظر می‌رسی؟

لب باز کردم و به حرف اومدم
- می‌رم به حراست خبر می‌دم! به پدرم می‌گم بیچاره‌ات کنه!

با این حرفم بیشتر عصبانی شد و غرید: فکر کردی چون پول داری هر کاری دوست داری می‌تونی انجام بدی و هر کسی و بخوای می‌تونی بخری؟

با دست دوستش که رو صورتم نشست جیغی کشیدم و سرم و کشیدم عقب…
عابدی فوراً محکم کوبید رو دست دوستش و با عصبانیت غرید: بکش عقب!

پسره با تعجب صداش زد: عرفان!
548 views17:38
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 20:38:33 #دلم_درگیرته


#پارت36



بلافاصله خواستم از دستش فرار کنم که بازوم و گرفت و کشید سمت خودش و غرید: رو من تف می‌کنی؟ کارت و تموم شده بدون!

با شنیدن حرفش رنگم مثل گچ سفید شد و تا مرز سکته رفتم و
به التماس افتادم
- به خدا ولم نکنی و بخوای اذیتم کنی خودم و می‌کشم… به جون خودم خودم و می‌کشم.

از حرکت ایستاد و برکشت طرفم و خندید
- چرا فکر کردی جونت برام مهمه؟

بغض کردم و لب و لوچه‌ام آویزون شد؛ ولی سعی کردم سریع جمعش کنم

خنده رو لبش ماسید و دوتا دست‌هام و گرفت تو دستش و بلند کرد و نگاهی انداخت و ادامه داد: دست‌هات و نابود کردی… فکر کردی می‌تونی از من فرار کنی؟

سعی کردم دست‌هام و از تو دست‌هاش بکشم بیرون
- تر و خدا ولم کن!

بی‌توجه پرسید: اسمت چیه؟

- نمیاریش داداش عرفان؟
با صدای رفیقش نگاهش و چرخوند تو صورتم

ملتمس و با چشم‌های اشکی نگاهش کردم

جواب داد: تو برو تو ماشین میام.
بعد رو کرد سمتم و ادامه داد: جوابم و می‌دی یا یکاری کنم مثل بلبل برام حرف بزنی؟ ماشین هنوز منتظره!
555 views17:38
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 19:49:12 #دلم_درگیرته


#پارت35



برای یه لحظه تو جاش خشک شد و ناباور نگاهم کرد
فکرشم نمی‌کرد تو صورتش تف کنم… خودم هم از کارم مات موندم
بعد چند لحظه کم کم اخم‌هاش در هم شد و با خشم خیز برداشت سمتم… انقدر از دیدن چهره خشمگینش ترسیدم که بدون فکر و تعلل روم و برگردوندم و با سرعت شروع کردم به دویدن تو خیابون… بعد چند لحظه دویدن فکر کردم دیگه شاید بی‌خیال شده باشه… سرم و چرخوندم ببینم هنوزم دنبالمه… دیدم در کمال ناباوری در حالی که چادرم دور گردنشه هنوز داره دنبالم می‌دوه… اومدم سرم و بچرخونم سمت جلو و سرعتم و بیشتر کنم؛ ولی با برخورد با مانعی که جلوم قرار داشت جیغی کشیدم رو دست‌هام رو زمین سقوط کردم و درد تو دست‌هام پیچید… بی‌توجه به دردم سریع از جا بلند شدم؛ ولی قبل اینکه فرصتی داشته باشم دست‌هاش و دور کمرم حلقه کرد و از جا بلندم کرد… از برخورد دست‌هاش با بدنم شوکه شدم و جیغی کشیدم… حین اینکه می‌کوبیدم رو دست‌هاش سعی داشتم خودم و از بین دست‌هاش آزاد کنم

- ماشین و بیارین بچه‌ها… زود باشین ماشین و بیارین.

با شنیدن صدای دادش و اینکه چه اتفاقی قراره بیفته به گریه افتادم و تقلاهام بیشتر شد؛ ولی هیچ فایده‌ای نداشت و قدرتش خیلی بیشتر از من بود… با ایستادن ماشین کنارمون داشتم از ترس پس میفتادم… کشوندم سمت ماشین که با فکری که از ذهنم گذشت پام و بلند کردم و کوبیدم رو پاش… دادی کشید و رهام کردم
225 views16:49
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 19:48:37 #دلم_درگیرته


#پارت34





تا اومدم ازش فاصله بگیرم فاصله‌اش و باهام پر کرد و با فاصله نزدیکی ازم ایستاد و با تمسخر لب زد: یکم هم بدون چادر بگرد ببینیم چی هستی لامصب؟
نگاهی به سرتاپام انداخت و ادامه داد: نه بد مالی نیستی.

با دوست‌هاش خندیدن

قبل اینکه فرصت هیچ واکنشی داشته باشم چادر و از سرم کشید بیرون و پرت کرد رو زمین… قلبم ریخت و تو چند لحظه ترس و وحشت و استرس و اضطراب همه وجودم گرفت… شتابزده نگاهی به اطراف انداختم… تقریباً کسی تو خیابون نبود… ترسم بیشتر شد… چون دانشگاه اصلی کلاس نداشتیم و کلاس‌ها تو یه موسسه که تو اجاره دانشگاه بود برگذار شده بود… از قضا اونا هم اونجا کلاس داشتن.
سعی کردم نترسم و خودم و جمع و جور کنم و به حرفش توجهی نکنم... راه دیگه‌ای هم نداشتم… با عجله رفتم سمت چادر و خم شدم از رو زمین برش داشتم و خواستم سرم کنم که دوباره یه طرفش و گرفت تو دستش… عصبانی شدم و با لحن تندی به حرف اومدم
- ولش کن!

- چه ترسناک! بچه‌ها دارم مثل بید می‌لرزم.

دوباره با هم خندیدن

دیگه داشت زیاده روی می‌کرد‌… بیشتر از این نتونستم خودم و کنترل کنم و جلوی کارش ساکت بمونم… با کشیدن چادر از سرم علنا داشت به اعتقادم توهین می‌کرد… تو یه لحظه بدون اینکه بدونم چیکار می‌کنم آب دهنم و تو دهنم جمع کردم و پرت کردم تو صورتش
226 views16:48
باز کردن / نظر دهید
2022-06-15 20:22:40 رمان‌های آسمان ۶۵ دلم درگیرته pinned «-لباتو پروتز کردی نیاز؟!قبلا انقدر حجیم نبودن! دختره رو گیر انداختن که چرا لبات باد کرده https://t.me/+eodULNCT-SU2NWRk بی اراده دستمو بالا می گیرم و روی لب پایینم می کشم. از حس سنگینیش چشمامو روی هم می ذارم: -نه، کار یه مورچه ی قرمز گنده بوده! دلی…»
17:22
باز کردن / نظر دهید
2022-06-15 20:22:23 -داری گریه میکی؟!

سر که پایین کشیدم، بیخیالِ مرتب کردنِ تاج و تورم، چشم از آینه‌ گرفت و با آن لباس چاک‌دارِ برق‌برقی‌ش، دو زانو کنار پایم نشست.

-خرِ گریه‌ت واسه چیه!
گریه مال قدیماس که ریخته بود براشون، توو این قحطیه شوهر اگه یه کوری کچلی اومد گرفتت باید از خوشی ملّق بزنی
.

هق زدم و ناباور خندید و روی میزآرایش خیز برداشت.

-دختردایی جونم، عتیقه‌…آخه این چشا کم سیاهه، داری سیاه‌ترش میکنی!

قطره اشک فراری را با دستمال گرفت و دست راستم را پرحسرت روی سرش گذاشت.

-آ خدا ناشکر نیستا، جاهله بچم. یه تسبیح صلوات نذرت، به همین زودیا منم ازین اشکا بریزم.

ایشااالله کش‌دارش، با اَهِ کلافه‌‌م و کنار زدنش یکی شد.

-هاااا چته پیشی سیاهه! این اَه و اوه و پنجول کشیدنا رو نگه دار واسه آخر شب.

و سرپاشدنی، کیفور قهقهه‌ای زد.

-هر چند گرگه گرسنه‌ای که من اون پایین دیدم! چشش فقط به ساعت بود ببینه مهمونا کی شرّ و کم میکنن که تلافیه بیست‌ و پنججج سال زبون‌درازیت و درآره.

خوب میشناختش، دُردانه پسردایی‌ش بود. عینِ ۲۵ سال را باهم جنگیده‌بودیم و حالا! لب و لوچه‌م که از بغض مچاله‌ شد، ماچی روی گونه‌م کاشت.

-آرام! غلط کردم. شوخی بود…به خدا دستش بهت بخوره فامیلی سرم نمیشه، پااااره‌ش…

-دست که هیچ، میخوام بدونم همه جامم به همه‌جاش بخوره، چه غلطی میخوای بکنی ساره، هان؟!

صدای پرخشمش که از پشت‌سر آمد، بی‌اراده سرِ پا شدم!

-والله با این اخمی که تو ریختی منم بودم دو دستی میزدم توو سرم، ببین خوشتیپ عروس دادیم بهت، برده ندادیم که! یکم نازش و بخر.

اشاره‌های چشم و ابرویش را دید و بی‌حوصله سر عقب کشید.
-برو بیرون ساره، حوصله‌مزه‌پرونیات و ندارم، برو یکم با زنم اختلاط دارم.

زنم! چه قلدرانه!
نامرد گفت صیغه‌ی صوری تا عزیز راضی شود زیر تیغ جراحی برود و زنده بماند.

-سپهررر!
دستمالِ توی دستش مچاله شد و نگاهش بین چشمهای نگرانم و صورت کلافه‌ی او جابجا.

-بیرون ساره…

کله‌شقی‌ش را که دید دست به دکمه‌ی کتش برد تا معذبش کند.

-نمیزنی به چاک، باشه بمون! اما قول نمیدم صحنه‌های خوبی ببینی اینجا…

هینِ بلندی کشیدم و بیچاره ساره، رنگش پرید و “خاک تو سرت”‌گویان دوید.
در چفت شد و قلبم تند شد و نفسم تندتر.
جلو آمد و عقب رفتم
پشتم به میز خورد و آخ ریزی از بین لبهای لرزانم بیرون پرید و نگاه خیسم بین در و چشمهای زیتونی‌ به خون نشسته‌ش چرخ خورد.

-ترسیدی؟! از من؟!!

تلخ خندید و پشت دستش را به صورتم کشید.
-نترس، قرار نیست بدم حدّت بزنن، حتی قرار نیست احدی بو ببره!

حد! گناهم چی بود، عااااشقی!سینه‌به‌سینه‌م شد و سر پایین کشیدم اما دست زیر چانه‌م برد و بی‌رحمانه بالا کشیدش.

-اما روزگارت و سیاه میکنم آراااام، بیچاره‌ت میکنم آراااام…کافیه بفهمم دستش بهت خورده…خورده؟!

نگاه سوالی‌ش را دیدم، اشکم چکید و بغض‌دار چانه‌م را توی مشتش تکان دادم.
-ولم کن! من هیچ کار اشتباهی نکردم، اونی که حد لازمه تویی…

دستش بالا آمد اما کنار صورتم مشت شد و بی‌اخطار به لبهای معترضم حمله کرد. بوسید، پرخشم، تشنه، مالکانه.
میدانست مقصرِ اصلی خودش است و ساکتم ‌کرد.

عقب کشید از بی‌نفسی نمیرم و خیره توی چشمانم، انگشت شستش را به رنگ سرخ پخش‌کرده دور لبم کشید، گزگزش صورتم را مچاله کرد.

-نبندشون…د میگم نبندشون

و عصبی چنگی به کمرم زد.
-من لعنتی قید همه‌ رو واسه این چشا زدم اما بفهمم هنوز دنبال اونن…هیچ‌کی نمیتونه از دستم نجاتت بده فهمیدی؟؟؟
توی صورتم داد زد و ترسیده پلک بستم و…

https://t.me/+MIdOaKjIXLRkNjQ0
https://t.me/+MIdOaKjIXLRkNjQ0

صیغه‌ی پسرعموی دختربازم شدم، برای شادی خانواده، برای امید دادن به یک پیرزن…
چه میدانستم عاشق میشود!
چه میدانستم عاشق میشوم!
عشق که خبر نمیکند…قلب یاغی‌م جایی که نباید عاشقه آنکه نباید شد!
غریبه‌ای سرسخت از دیار دور اما به معنای واقعی مرد. زندگی ولی همه‌ی ما را بازی داد و…
124 views17:22
باز کردن / نظر دهید