Get Mystery Box with random crypto!

سوتی لند😅😉

لوگوی کانال تلگرام sooti_lande — سوتی لند😅😉 س
لوگوی کانال تلگرام sooti_lande — سوتی لند😅😉
آدرس کانال: @sooti_lande
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 14.36K
توضیحات از کانال

به سوتی خونه خوش اومدین
خاطرات و سوتی های خنده دارت را برامون بفرس بخندیم 😁
@sooti_befresttt

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2023-06-10 22:22:31 سلام

ما سه تا جاری هستیم یعنی شوهرم اینا سه تا برادرن
پدرشوهرم پارسال فوت کردن موقع تقسیم ارث برادر بزرگتر دوتا برادرشو شام تنها دعوت کرد که تکلیف رو معین کنه
با سلام و صلوات همه چی رو تقسیم کردن و چون یکی از برادر شوهرام وکیل بود گفت حتما همه چیز امشب نوشته بشه و امضا بشه برادر بزرگه گفت نه بابا این چه حرفیه اینا که چیزی نیست(آخه پدرشوهرم اموال کمی داشت)و بالاخره نوشتن امضا کردن همو بوسیدن اومدن خونه
فرداش همون برادر بزرگ زنگ زد که آقا من پشیمون شدم به من کم رسیده بچه هام خیلی ناراحت شدن واسم گریه میکنن

خانومش زنگ زد به جاری کوچیکه دعوا اصلا یه وضعی بود حالا جالبه که تمام اموال پدرشوهرمو جمع میکردی قیمت یه خونه برادر بزرگ نمیشد خیلی پولدارن و این کشمکش و ناراحتی ادامه داره وبرادر کوچیکه چون وکیل بود کوتاه نمیاد والان برادرها میونشون شکرآب شده واصلا سرمون جمع نمیشه یه جا

آبروی ما و یک عمر آبروی پدرشوهرم که پدرشهید هم بود رفت
حالا برعکس جاری بزرگه ، من جرات نمیکردم اونشب به شوهرم بگم تو کجا بهت رسیده خودش بعد سه روز برام گفت یعنی اینقدر حرمت خانوادشو داره و رو من سیاست داره
خدا عاقبت همه ما رو ختم بخیر کنه
1.2K views19:22
باز کردن / نظر دهید
2023-06-10 22:20:46
داشتم از یه آقایی مصاحبه میگرفتم(قبلا گفتم که توی مجله خبری کار میکنم) که در مورد زندگیش و فقر خانوادش میگفت اینم بگم که متاهل بود و سه تا بچه داشت...

رسید به بخشی که شروع کرد درمورد صبر خانومش میگفت...
وسطش یهو گفت شما زن من بودی میساختی؟
زنشم از اونور قش کرد
منم اومدم جمعش کنم گفتم من که زن شما نیستم ولی ایشون لابد صبرشون بالاست

من
زنش
خودش
1.1K views19:20
باز کردن / نظر دهید
2023-06-10 22:02:13 آقا ما دو سال پیش با همسری دعوامون شد و منم خیلی ناراحت رفتم توی گروه تلگرام با دختر خاله ها و آبجیم شروع کردیم به حرف زدن درباره همسر و تمام خصوصیات بد دنیا رو بهش نسبت دادیم و کلی فحش و هرررچی که بدی بود با اغراق فراوان راجعش بهش گفتم

اونا هم همین طور تایید کردن و از شوهراشون گفتن همون لحظه یکی از دختر خاله ها از گروه لفت داد منم رفتم اونو بیارم توی گروه اشتباهی معلم دخترمو اوردم توی گروه

حالا هر چی میگم که مدیر گروه که یکی دیگه از دختر خاله ها هست بیاد بیرونش کنه نمیاد زنگ زدم گفت من نت ندارم
معلمم انلاین بود و خوند ولی یکم بعد خودم تونستم حذفش کنم ولی بازم ۵۰ تا پیام آخر موند براش 
دیگه روم نمیشد برم مدرسه و ببینمش
خدارو شکر اخر سال بود و کم دیدمش ولی ابرومون حسابی رفت
به نظرتون چه فکرایی راجع به مون میکنه
1.1K views19:02
باز کردن / نظر دهید
2023-06-10 21:58:39 میخاستم یه خاطره بگم از دوره عقدمون مال همسرم هست
یه بار خونه ما با همسرم بحثم شد ایشون قهر کرد با ناراحتی از خونه ما رفت
یه جایی بین محل ما و محل همسرم بود ک فقط صحرا بود بعد همسرم مطمئن بوده کسی اونجا نیست با عصبانیت وصدای بلند داد میزنه خدا...‌‌.‌.

یه نفر توی اون صحرا در جواب همسرم میگه بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه با صدای بلند
همسرم میگفت نفهمیدم چطور از اونجا فرار کردم
هنوزم با خنده تعریف میکنه
1.0K views18:58
باز کردن / نظر دهید
2023-06-10 21:57:16 خواهرم یه پسر 8 ساله داره که خیلی هم تو طایفه پدرش طرفدار داره این بچه هم  خودشیرینه
اینا بماند
خواهرمو پسرش تو فضای مجازی یه کلیپ دیده بودن درباره یه خانم خانه داری که بارداره و جاریش اومده خونش
این جاری شاغل هست و ناخن کاشته و ... این خانوم خانه دار حسودیش میشه میگه جاری تو چقدر حرص دربیاری...
گذشت و یه روز برادرشوهر و خانومش امدند خونه خواهرم
این بچه مثل توپ یویو میپرید بالا میپرید پایین میگفت جاری چقدر تو حرص دربیاری
خواهرم هرکاری میکرد حواسشو پرت کنه ساکتش کنه نمیشد که نمیشد

خلاصه مجبور شد بگه تو مجازی یه کلیپ برام اومده این بچه فضوله رفته دیده بچه هست دیگه ببخشید
برادرشوهره و خانمش بنده خدا بچه هم ندارن به عشق دیدن بچه ها اومدن خونه خواهرم هیچیم نگفتن
1.1K views18:57
باز کردن / نظر دهید
2023-06-10 21:50:36 خانواده ی باجناق داداشم خیلی خانواده راحت و خودمونی و خاکی ای هستن یعنی با اینکه خیلی نسبت دوری با ما دارن اولین بار که از شهرشون اومدن خونمون،مهمون بازی درنیاوردن و انگار خونه خودشونه...دخترشون حیاطو جارو زد و شست و کلی کمک دیگه
خلاصه خواهرم اون موقع عمل چشم داشت و اینقدر با دخترشون(نسترن) صمیمی شده بود تصمیم گرفت اونو ببره به عنوان همراه.خواهرم رفته اتاق عمل بعد صدا زدن همراهش بیاد.نسترن جانم پاشده رفته پیششون گفتن نسبتت چیه گفته خواهرشم
گفتن خب اسم و فامیلشو بگو،نسترن هم که فقط چند روز بوده با خواهرم آشنا شدن گفته اسمش هاناست ولی فامیلیشو نمیدونم پرستاره گفته خااااانوم شما فامیلی خودتو نمیدونی
اونم گفته راستش دوستشم و همیشه هانا صداش میکنم بلاخره پرستاره رضایت داده.جالبیش اینجاست که نسترن مثل شب سیاهه،هانا مثل برف سفیده چجوری با خونسردی گفته خواهرشم رو نمیدونم
1.0K views18:50
باز کردن / نظر دهید
2023-06-10 21:48:30 سلام به همه دوستان
با خوندن بعضی سوتی یا خاطره ها منم مشابهش یادم میاد
توی شهر ما یه آقایی بود گاو داری داشت

نمیدونم سر چ حسابی مردم بهش میگفتند تفرقه
یه روز مادرم خدا بیامرز رفته بود ازش شیر بخره هواسش نبوده میگه آقای تفرقه دوکیلو شیر میخوام
گفت یهو یادم اومد نباید اینو میگفتم فقط شانسی که آورده بود اون آقا داشته با سطل آب میریخته توی مبع آب و صدای شرشر آب جلوی فاجعه را گرفته

باز یه آقایی بود بهش میگفتند اسد گر

اینم یه داستان مشابه داره دوست داشتین بعد میام تعریف میکنم
بانوی خوزستانی هستم
شاد باشید و تندرست
1.1K views18:48
باز کردن / نظر دهید
2023-06-10 21:47:58 سلام به اعضای کانال امیدوارم حال دلتون خوب باشه با خوندن اون سوتی قصابی یاد یه داستان افتادم گفتم بیام تعریف کنم که سوتی ها هم بقول بعضی دوستان تکراری نباشه
اینو یه آشنایی تعریف میکرد میگفت یه بار یه بنده خدا شوهرش خیلی مظلوم و بی زبون بوده اینو فرستاده قصابی گوشت بخره بعد یارو انگار گوشت خوب بهش نداده اینم هیچی نگفته اومده خونه زنش تا دیده شروع کرده سروصدا که اینا چیه رفتی خریدی از کدوم نامسلمونی گرفتی یارو گفته از فلان قصابی زنشم گفته یالا بیا بریم تا نشونش بدم بعد میگفت اینا با توپ پر رفتن دم قصابی تا وارد شدن خانومه گوشتارو پرت کرده رو پیشخوان مغازه اونجا هم دوتا مشتری اومده بودن صحنه رو که دیدن ترسیدن در رفتن بعدشروع کرده جار وجنجال که اینا چیه به شوهر بی زبون و خنگ من دادی دست شوهرشم یجوری کشیده گفته اینو که میبینی خدازده زبون نداره تو هم گفتی بذار منم بزنمش نگفتی یکی پیدا میشه جوابتو بده قصابه بدبخت کوپ کرده دیده اوضاع پسه این زنه به شوهرش رحم نداره چه برسه اون گفته آروم باش خانوم اون بدبخت رو هم ولش کن واقعا هم خدازدتش بیا هرچی میخوای خودت انتخاب کن دعوا نداریم که بعدم رفته گوشت خریده و برگشتن
1.2K views18:47
باز کردن / نظر دهید
2023-06-10 10:54:06 سلامممممم و صد تا سلامممممممم هزار تا سلامممممم جیگررررر طلاااااا هستمممممم همین اول بگم این سوتی نیس طولانی هم شاید باشه باز نیاین تو دیدگاه آبادمون کنید سوتی دوستمونو خوندم که خواب مرده رو دیده بودن بعد یکی تو کامنتا نوشته بود اینایی که خواب مرده رو میبینن یه جای خوب و سرسبز راست میگن واقعا یا از خودشون درمیارن اومدم جواب ایشونو بدم
مامانیم تازه فوت کرده بود منم حال روحیم خرااااب شب از بس گریه کردم خوابم برد تو خواب داشتم دنبال مامانم میگشتم مثل بچه ای که مامانش و گم کرده دنبال پر چادرش میگرده یه دفعه دیدم مامانم پشت یه وانت رو یه عالمه گونی سیب زمینی اب پز نشسته داره میره جالبه سیب زمینیا هم انگار زنده بودن میخندیدن و خوشحال بودن مامانی من روشون نشسته حالا منم پشت وانت بدو بدو میخواستم سوار وانت بشم ولی چون وانت در حال حرکت بود نمیتونستم مامانیمم هی منو هل میداد پایین که نههه تو سوار نشو برو پایین منم میچسبیدم به مثلا چادرش که بتونم سوار بشم میگفتم کجا میخوای بری میگفت دارم میرم کربلا دمپاییای قرمز حمومم پاش بود انگار با عجله سوار شده باشه خلاصه وانت دور و دورتر شد ومنم گریان ازش جاموندم همینجوری که اشک میریختم از خواب پریدم دیدم کنار چوب لباسیش خوابیدم همینجوری که دنبال پر چادرش بودم چادرش و مانتوش تو بغلمه از چوب لباسی افتاده بود مانتوشو بغلم گرفتم بو کردم از بوی عطرش و بوی تنش که هنوز روی مانتوش بود دوباره یه خوراک مفصل گریه کردم انگار واقعا دیده بودمش و دلم هوایی شده بود همینجوری که گریه میکردم دست کردم تو جیبش یه ده تومنی بود یواشکی برداشتمش تو جیب خودم گذاشتم شوخی کردم میخواستم خیلی تو فاز غم و گریه نرید ولی بعدش وسط گریه هام قهقهه میزدم نه فکر نکنید دیوونه شده بودم تازه خوابم یادم اومده بود داشتم فکر میکردم که اخه مگه روح نیاز داره با ماشین بره کربلا اونم با وانت اونم عقب وانت اونم رو یه عالمه گونی سیب زمینی که تا سقف وانت میرسید( چه همه اونم اونم کردم) ولی اخریشم اینکه اونم سیب زمینی اب پز اخه سیب زمینیا چه جوری له نشده بودن زیر مامانی من اونم با اون وزن سنگین اصلا امام حسین اونهمه سیب زمینی اب پز چه میخواست خلاصه قیافه ی مامانیم رو گونیای سیب زمینی یادم میومد با دمپاییای قرمز حموم وسط خواهر و برادرام که همگی گیج و منگ از خنده های من بودن و فکر میکردن که ای وای جیگر از دست رفت و خل شد من قهقهه میزدم هی میگفتم مامانی رو سیب زمینایی که میخندیدن رفت کربلا اونام نمیدونستن به چرت و پرتای من بخندن یا گریه کنن یا نگران بشن
خلاصهههه که خواب دیدن همه تو بهشت و یه جای سرسبز و لباس سفید بود خواب دیدن من پشت وانت رو گونیای سیب زمینی خندان با چادر رنگی و دمپایی پلاستیکی بود نمیدونم الان روحش کجاس و چیکار میکنه ولی امیدوارم مورد شفاعت قرار گرفته باشه و شاد باشه
شما هم قدر پدر و مادراتونو بدونید تا وقتی هستن فکر میکنید همیشه هستن ولی وقتی میرن انگار یه گوشه قلبتون برای همیشه خالی میشه و هیچ چیزی جاشو پر نمیکنه گاهی از فرط دلتنگی دلت میخواد سرتو بکوبی به دیوار و اصلا نمیفهمی یعنی چی کسی که تا دیروز هفته ی پیش سال قبل بوده الان دیگه نیست و دیگه روی ماهشو نمیبینی
# با پدر و مادرا مهربونتر باشیم اگه دوست داشتین یه صلوات هم برای شادی روح همه پدر و مادرای اسمونی و مامانی من بفرستید دوستتون دارم ارزوهای قشنگتونو بغل کنید ان شاالله
1.6K views07:54
باز کردن / نظر دهید
2023-06-10 10:53:37 سلام


از وقتی چشم رو باز کردم متوجه شدم دایی هام مواد فروشن خونمون هم نزدیکشون بود همه ی ما ب چوب اونا میسوختیم
هر کی میومد برا خواستگاری میرفت پشت سرشم نگاه نمیکرد در حالی ک پدرم مرد مومن و زحمت کشی بود
ولی مردم ما رو با اونا یکی میدونستن همین باعث شد برادرمو هم از مصاحبه رد کنن که الان درسشم ول کرده و انگیزه براش نمونده

خودم جاهای خوب میومدن خواستگاری ولی بخاطر اون از خدا بی خبرا نمیومدن...
یه سال یکی اومد پسر حاجی گفت فقط بیا رو پول راه برو ولی اونم وقتی شنید رفت ک رفت همیشه فکر میکردم آدما اعمالشون پا خودشونه خدا نمیذاره ب پای اونا بسوزم ولی واقعا سوختم

وقتی مدرسه بودم خیلی هراس داشتم کسی ندونه این موضوعو الان اون از خدا بیخبرها تو کاخ هاشون و خوشیاشون دارن لذت میبرن خدا میدونه سال ب سال هم حالمونو نمیپرسن ولی غرق در خوشین هر چند دنیا فانیه و این پولا حروم ولی آدم واقعا جگرش میسوزه از این همه بی عدالتی

منکه همیشه دعا میکنم این بلا سر بچه هاشون بیاد چون نمیدونید چی کشیدم روزی نیست ک گریه نکنم
1.4K views07:53
باز کردن / نظر دهید