Get Mystery Box with random crypto!

سوتی لند😅😉

لوگوی کانال تلگرام sooti_lande — سوتی لند😅😉 س
لوگوی کانال تلگرام sooti_lande — سوتی لند😅😉
آدرس کانال: @sooti_lande
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 14.36K
توضیحات از کانال

به سوتی خونه خوش اومدین
خاطرات و سوتی های خنده دارت را برامون بفرس بخندیم 😁
@sooti_befresttt

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 5

2023-06-05 21:48:17 سوتی منو خواهرجونی
دیشب خواهرم اومد دنبالم رفتیم خونه مامانم اینا شامو خوردیم داشتیم برمگشتیم مامانم گف آشغالارم بذارین سرکوچه
مام آشغالا دست پسر آبجی ک نه سالشه
حالا ما رفتیم سرکوچه آبجیم ماشینو نگهداش پسرش پیاده شد ما رفتیم
حالا مام سرگرم غیبت مادرشوهر من ک سه چهار دقیقه بود راه افتاده بودیم پسرم گف اولا مامان من ب بابا میگم میگفتی ننش بده دوما خاله صدرا موند کنار آشغالی
یهو آبجیم یه جوری زد رو ترمز ک من بچه بغل کم مونده بود پرت شم بیرون
دنده عقب گرف دیدیم بیچاره بچه کنار آشغالی گریه میکنه
میگف ب بابام میگم منو گذاشتی آشغال
پسرمنم میگف منم ب بابا میگم اصلا یه وضعی بود
خواهرم میگف مریمی مادرشوهر تو ببین با همه ما چه ها کرد
اومدیم خونه پسرم زنگ زده باباش اومده خونه من ، بدو رفته میگ بابا من تورو بیشتر از مامانم دوس دارم مامانم داش از مامانت بد میگف ، صدرا رو هم انداختن آشغالی
از خنده کبود شده بودم
شوهرمم میگف ها بخند غیبت کردین بچه رو جا گذاشتین
1.3K viewsedited  18:48
باز کردن / نظر دهید
2023-06-05 21:45:54 من چهارتا دایی دارم که هر چهارتا تهران زندگی میکنم ....
یه روز یکی از این زندایی های من اومده شهرستان خونه مامان بزرگم
بعد مامان بزرگم از ما نوه ها خواست که بریم نهار خونشون همه پیش هم باشیم
بعد از نهار دور هم نشسته بودیم و از گذشته و آینده حرف می‌زدیم که یهو متوجه شدیم مامان بزرگم چشاش خیس شد
علت رو که پرسیدیم گفت چند سال بعد که باز دورهم جمع شدین منو هم یاد کنید ...
من که خواستم دلداریش بدم سریع دستمو انداختم دور گردنش و فک میکنید چی گفتم
بله گفتم ...بی بی جون یه روزی برسه که من باشم و تو نباشی ..
یهو خونه ترکید همه اینجوری بودن
زندایی ام که دلشون گرفته بود دور خونه  می‌چرخید من که فهمیدم اشتباه گفتم اینجوری شدم مامانم که داشت توجیه میکرد حرف منو بعد از خنده زیاد هرچی به مامان بزرگم گفتم بابا برعکس گفتم قبول نمی‌کرد
ولی من خیلی دوسش دارم خو چه کنم اشتباه گفتم
1.3K views18:45
باز کردن / نظر دهید
2023-06-05 21:32:52 من اکثر خاطرات خنده دار و سوتیام مربوط به گذشته است
من سال ۸۰  واسه عمل جراحی بیمارستان بستری شدم لحظه عمل استرس منو گرفت دکتر هم گفت تو ریکاوری میشینی هر وقت استرست کم شد دست و پات از رنگ کبودی دراومد عملت میکنم

منم یکساعت منتظر ولی فایده نداشت تا اینکه دوتا بیمار از اتاق عمل آوردند ریکاوری
به یکیش که آقا بود هر چی صداش میکردند آقای محمدی که به هوش بیارنش جواب نمیداد
یکی از پرستارا یهو گفت خانم محمدی با صدای نالان گفت هاااان ، دوباره چندین بار تکرار کردند
به آقا صدا میکردن جواب نمیداد و به خانم صدا میکردن میگفت هااااااا
بعد اون یکی بنده خدا هم که تو‌راه اتاق عمل و ریکاوری مدام تکرار میکرد حلاجی حلاجی آخر متوجه شدم شغلش حلاجی بوده
کلا استرس رو فراموش کردم و رفتم عمل شدم
1.2K views18:32
باز کردن / نظر دهید
2023-06-05 21:30:59 ما پارسال عید نوروز چند روزی رفتیم شهرستان خونه پدر شوهرم
جاری کوچیکه چند روز قبل اونجا بوده و توی اتاق مارمولک دیده و نتونستن پیداش کنن

بعدا به جاری دومی گفته که جریان چیه...
ما و جاری دومی چند روز اونجا بودیم و جاری به من نگفته بود که تو اتاق مارمولکه
ما هم شبها اونجا میخوابیدم و ساکهامونم اونجا بود
جاری ساکهاشو محکم بسته بود به خیال اینکه اگه مارمولکی باشه بره تو ساکای من ولی وقتی رفتن خونشون داشته ساکشو خالی میکرده که دو تا مارمولک دیده و جیغ و داد کرده و زنگ زده به شوهرش اونم از سرکار اومده مارمولکارو گرفته

چند ماه بعد مادرشوهرم به شوهرم گفته بود که ما جریانو فهمیدم
ولی من اگه میدونستم به جاری میگفتم ولی اون نگفت و مارمولکا رفتن سراغ خودش
1.1K views18:30
باز کردن / نظر دهید
2023-06-05 21:23:26 امروز خواهرم خونمون بود بعد موقع رفتن گفت دستبندمو ندیدی منم قبلش دستم کرده بودم گفتم تواتاقه برو بردار
خواهرم رفت دوباره اومد گفت نیست کجا گذاشتیش رو مبل بود
منم مشغول جمع کردن خونه بودم اعصابم خط خطی شد که ای بابا من چه میدونم کجا گذاشتم تواتاق بود برو وردار دیگه
اه بعد یکم به مخم فشار آوردم که از رو مبل برداشتم دستم کردم رفتم تواتاق بعد کجا گذاشتم که یهو اون لامپ توی کارتونا بالای سرم روشن شد
دستمو نگاه کردم دیدم اصن درنیاوردم
1.1K views18:23
باز کردن / نظر دهید
2023-06-05 21:21:08 سلام

چند سال قبل برای عید نوروز شوهرم گفت نمیخواد فامیل منو دعوت کنی (چون بهمن ماه دختر خواهر شوهرم رو پاگشا کرده بودم )فقط سمت خودت رو دعوت کن

سمت من کلا ۷ نفر بودیم اما سمت شوهرم ماشاالله بالای ۴۰ نفر
من هم مامان و خواهر م رو دعوت گرفتم ولی اون طرف رو نه
هنوز تعطیلات نوروز تموم نشده بود که برادر شوهر کوچیکه گفت زنداداش مهمونی بده
شوهرم گفت امسال مهمونی نمیدیم
نه این ور نه اون طرف.....
دخترم نه گذاشت نه برداشت گفت هه هه مامان خانم چطور مامان خودت رو دعوت کردی مادر شوهرت رو دعوت نمیکنی ؟
برادر شوهر ، جاری ام و خودمون غش کردیم از خنده

منم مجبور شدم دوباره همه رو دعوت کنم
هی با خونه کوچیک از ۴۰ نفر پزیرایی کنم
1.2K views18:21
باز کردن / نظر دهید
2023-06-05 21:20:01 سلام

خاطره یکی از دوستای مامانمو میگم....
میگفت اوایل خونه داریم بود هنوز با شوهرم دعوا و قهر نداشتیم
یه شب سره یه چیزه الکی بحثمون شد
منم که میخواستم گربه رو دم حجله بکشم چادر سرم کردم از خونه زدم بیرون
گفتم من میرم خونه بابام
حالا ساعت یک نصفه شب توی روستایی که اون موقع فقط سه تا خونه بوده  
میگه یه ذره از خونه دور شدم همش میگفتم الان میاد دنبالم منت کشی ولی نیومد
یهو نگاه کردم دیدم چند تا سگ دنبالمن

میگه نفهمیدم چطوری راهمو عوض کردم دویدم به سمت خونه ، تند تند درو میکوبیدم که باز کن تا بالاخره آقا باز کرد
میگه منم هیچی نگفتم چادرو درآوردم رفتم زیره پتو

میگه شوهرمم به خنده گفت
آفرین خوب کاری کردی برگشتی ، بزار هوا که روشن شد بعد برو
1.2K views18:20
باز کردن / نظر دهید
2023-06-05 14:09:09 #مشکلات_شما

سلام خوبی

تو عقدم واقعا کلافه شدم نامزدم خیلی مامانیه مامانش اگه بهش بگه فلان چیزو ب (من) نگو نمیگه

ازم مخفی نگه میداره

یا عکس دوتاییمون که برا جشن عقدمون بود بزرگ چاپ کردیم بردن خونشون رو دیوارشونه مادرش گف با خودت میبری خونت دیگه

گفت تو ناراحت میشی نمیبرم

حالا هزینشو کی داده بابای من

دیروز مادر شوهرم اینو تعریف میکرد میگف اره خیلی دوسم داره دلش نمیاد ببرتش عکسو

یا یچیز میریم بخوریم فورا میزنگه ک اونم اگه میخاد بخره براش

تک و توک با کلی حرف زدن من راضی میش تنها بیرون بریم ی پنج شنبه شبا میریم ک اونم میگه با مامانم اینا بریم

یجا میریم هزار بار زنگ میزنه هر جا میریم باخبره

خیلی بی میل شدم نسبت ب زندگی تازه خونه کناریشونم رهن کردیم از تیرماه وسیله میچینم و آغاز بقیه داستان ها ...

دیشبم باهاش بحثم شد سر همین موضوع گفت خب چی کار میخای بکنی حرفت چیه

فورا هم لباس میپوشه بره . اصلا توجه نمیکنه برا چی حرص میخورم . فقط زندگیش مادرشه

اخرشم بخاطر مادرش دلسرد میشم
حداقل خودش سمت من بود بخاطرش راه میومدم ولی این وسط فقط برا من سخته
1.6K viewsedited  11:09
باز کردن / نظر دهید
2023-06-05 14:08:53 ما توروستا زندگی میکنیم شوهرم کشاورزی میکنه سر کارم میره
یه روز صب ساعت هشت دیدم یکی ایفونو میزنه برداشتم دیدم یه آقاییه میگه گندم زمینتو چیدم آوردم کجا خالی کنم
منم گفتم اگه میشه بیارین تو حیاط ماشین میاد تو حیاطمون ...
منم که شبش با تاپ ویه دامن کوتاه خوابيده بودم فقط چادرمو انداختم رو سرمو رفتم در حیاطو باز کردم
این اومد گندما رو خالی کرد یه خورده ای ته ماشین مونده بود ماشینو که تکون داد اینا بریزه
ماشین یهو از سراشیبی دم در رفت پایین
منم که ترسیده بودم دویدم که مثلا ماشینو بگیرم چادر از سرم افتاد

همه جامو دید بیچاره خجالت کشید
بعدش که میخواست بره گف من نفهمیدم تو چه فکری کردی رفتی طرف ماشین

یعنی فکر کردی میتونی ماشینو بگیری؟؟ الان که خودتو ناقص کرده بودی ؟؟
چون توی روستاییم بعضی وقتا میبینمش خجالت میکشم بماند که درو دیوارو خراب کردو رفت
1.5K views11:08
باز کردن / نظر دهید
2023-06-05 14:07:35 سلام

این سوتی ماله باباممه که الان چندین ساله شده سوژه منو خواهر برادرم
چند سال پیش ما یه آب گرم کن ایستاده داشتیم که سوراخ شده بودو میخواستیم بفروشیمش و اگه کسی میفهمید که سوراخه خب به قیمت ضایعات میخریدنش
بالاخره یه مشتری پیدا شدو اومد که آبگرمکن رو ببره
ماام کلی تعریف میکردیم که اره خیلی آبگرمکن خوبیه و ایرادی نداره
که آقای مشتری پرسید ، سالمه؟
بابای منم که به هیچ عنوان دوز و کلک توکارش نیست و خیلیم سادس
یهو گفت ، سالمه فقط یکم سوراخه
ما همه زدیم زیر خنده
آقای مشتری گفت سوراخم باشه میبرمش از صداقتت خوشم اومد
بعد از اون قضیه تا کسی چیزیو میپرسه که سالمه ماام میگیم سالمه فقط یکم سوراخه
1.4K views11:07
باز کردن / نظر دهید