Get Mystery Box with random crypto!

تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی

آدرس کانال: @tarikhandishi
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 86.81K
توضیحات از کانال

ایدئولوژی‌، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتاب‌ها:
عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریه‌های فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 12

2023-06-02 19:29:43 «ایرانیان و استبدادستیزی»


جریان مدرن استبدادستیزی در ایران قدمتی حداقل ۱۲۰ ساله دارد و کسانی که خود را «استبدادستیز» می‌دانستند همیشه این مبارزۀ خود را مقدس و باعث سربلندی ایران می‌دانستند ــ بگذریم که تاریخ در همه‌جا اثبات کرده که ممکن است استبدادستیزان خود استبدادی بس وخیم‌تر و سمج‌تر پدید آورند؛ همان حکایت افتادن از چاله به چاه. اما به گمان من، کلِ جریان استبدادستیزی در ایران دچار یک خطای اساسی است؛ دچار خطایی نظری؛ خطایی معرفت‌شناختی؛ خطایی حقیقتاً بنیادین!

استبدادستیزی اساساً فرایندی «دومرحله‌ای» یا «دووجهی» است؛ مرحلۀ اول (یا وجه اول) اساسی‌تر و مرحلۀ دوم برای تکمیل مرحلۀ اول است. اما استبدادستیزان ایران اصلاً به مرحله/وجه اول کاری ندارند و همیشه غرق در مرحلۀ دوم بوده‌اند. حقیقت تلخ‌تر اما این است که آنها اصلاً با مرحلۀ اول آشنا نیستند و چه‌بسا خود برخلاف مرحلۀ اول عمل می‌کنند و به همین دلیل از دل استبدادستیزی‌شان استبداد جدیدی سر برمی‌آورد. در ادامه توضیح می‌دهم که دلیل این نقصان اساسی این است که ما در ایران «سنت لیبرال» نداشته‌ایم. سنت لیبرال است که مبارزه با استبداد را به شکل دووجهی انجام می‌دهد و به همین دلیل دقیق‌ترین نوع استبدادستیزی را به بشر آموخته است. همۀ زنهارهای من نیز همیشه معطوف به این بوده است که این «دووجهی» بودن استبدادستیزی را یادآوری کنم.

ببینید... یک حکومت پیش از آنکه چه شکلی (جمهوریِ ریاستی یا پارلمانی، جمهوری شورایی، پادشاهی مشروطه یا سلطنت مطلقه) داشته باشه، پیش از آنکه چه ماهیتی (دیکتاتوری یا دموکراتیک) داشته باشه، و پیش از آنکه چه روشی (کاپیتالیستی/سوسیالیستی/مداخله‌گر) در ادارۀ امور داشته باشه، یک «حجم» داره؛ یک «اندازه» داره. حکومت یک دستگاه است که «اندازه» دارد. حال این «دستگاه» ممکن است اشکال، ماهیت‌ها و روش‌های متفاوتی داشته باشد. اما! اما پیش‌تر «حجمی از حاکمیت» وجود دارد. بله! می‌دانم! شکل و ماهیت و روش می‌تواند روی حجم اثر بگذارد؛ کم و زیادش کند. اما به هر حال، «حجم حاکمیت» عنصر اصلیِ سازندۀ قدرت است. اگر حکومت را اسلحه فرض کنیم، هم تفنگ کمری اسلحه است و هم ناو هواپیمابر. فرق اینها حجم است؛ حجمِ قدرتی که در خود دارند. در حاکمیت «حجم» چیز پیچیده‌ای نیست؛ حجم مجموعه اختیاراتی است که یک حکومت می‌تواند داشته باشد (از سیاست و اقتصاد تا فرهنگ). هر نوع حکومتی، چه دیکتاتوری و چه دموکراتیک، می‌تواند بر حجم خود بیفزاید؛ در دیکتاتوری با تصمیمات فرمانروای خودکامه، و در دموکراسی با تصمیمات نمایندگان مردم. به هر حال، در هر دو، حکومت می‌تواند حجم خود را بزرگ کند.

اما خطای استبدادستیزی در ایران همیشه این بوده که دغدغۀ اصلی‌اش شکل و ماهیت (و گاه روش) حاکمیت بوده است، و نه «حجم» حاکمیت. در حالی که اساس استبدادستیزی باید معطوف به اندازۀ حاکمیت باشد؛ نه اینکه صرفاً این حاکمیت دست کیست، چگونه توزیع و چگونه اِعمال می‌شود. استبدادستیزی در ایران همیشه با این واقعیت بیگانه بوده است که دست‌کم نیمی از توان خود را باید معطوف به کنترل اندازۀ حاکمیت کند. در حالی که حتی برعکس هم بوده است: هر جریانی حاکم شده، کوشیده بر حجم دولت بیفزاید (هر یک به شیوۀ خودش و مبتنی بر اهداف خودش). بزرگ‌ترین بدبختی البته این است که خود ایرانیان نیز اساساً تمایل داشته‌اند دولت دائم در نقش مدیریت‌کنندۀ زندگی و اداره‌کنندۀ جامعه حاضر شود ــ که البته خوشبختانه این نگرش در یکی دو دهۀ اخیر تغییر کرده.

نتیجه این شده که وجه یا مرحلۀ اصلی استبدادستیزی در ایران همیشه نادیده گرفته شده و حتی استبدادستیزان خود جزو بانیان گسترش و گنده‌تر شدن اندازۀ حاکمیت بوده‌اند. هر یک به نوعی! (برای جلوگیری از طولانی شدن بحث از مصادیق می‌گذرم.) بعد، وقتی از حاکمیت غولی عظیم، بی‌انتها و همه‌جاحاضر و عالمگیر ساختند، در سر خود می‌زنند که این غول را چگونه مهار کنیم!؟ می‌خواهید بدانید چگونه؟ اول اندیشۀ خودتان را اصلاح کنید و در استبدادستیزی‌تان بازنگری کنید.

ادامه در پست بعدی...

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
18.4K viewsمهدی تدینی, 16:29
باز کردن / نظر دهید
2023-05-27 22:37:58 «فرجام طالبان‌شویی»


چه روزهای تیره‌ای بود آن مرداد ۱۴۰۰ ــ همه در پشت‌پرده با طالبان ساخته بودند؛ از کاخ سفید تا قلب ارکِ کابل، همه از پشت به جامعۀ مدنیِ نحیف افغانستان خنجر زدند؛ به دختران پرامید و جوانان تحصیل‌کردۀ افغانستان خیانت کردند. چیزی که دیگر اهمیت نداشت مردم افغانستان بود. آن روزها در ایران بساط تطهیر طالبان پهن شده بود و جبهه‌ای گسترده پذیرش طالبان را توجیه می‌کرد: از فلان نماینده که عنوان «جنبش اصیل منطقه» را برای طالبان اختراع کرده بود، تا سعید لیلازِ گویا اصلاح‌طلب که می‌گفت «سرنوشت دختران افغان به ما چه؟!» و رائفی‌پور که کولیس می‌گذاشت تا نشان دهد جمجمۀ طالبانی دو میل از جمجمۀ داعشی پهن‌تر است و سپس انبوهی استدلال در باب «عوض شدن طالبان».

آن زمان، ما گروه اندکی بودیم که فریاد می‌زدیم طالبان‌شویی نکنید! اما همان کسانی که همیشه دشمن‌تراشی کرده بودند و ما را به دلیل رویکرد صلح‌طلبانه‌مان تحقیر می‌کردند، اینک صلح‌طلب شده بودند و با معصومیتی کاذب می‌گفتند: «تا کی جنگ؟! مردم افغانستان چقدر باید بجنگند!» شگفتا! شگفتا! همۀ نوشته‌های بنده دربارۀ طالبان در کانالم موجود است. از جمله نامه‌ای سرگشاده به احمد مسعود نوشتم تا دست‌کم همبستگی جامعۀ مدنی ایران با مردم افغانستان را نشان دهم. چندین نفر آن زمان به من پیام دادند و گفتند با خواندن نامه به پهنای صورت گریسته بودند ــ خودم هم آن نامه را با اشک نوشته بودم.

اینک ماییم و فرقه‌ای که یگانه هدفش از زندگی جهاد است و اسلحه را تقدیس می‌کند. اسلحه تکه‌ای از پیکرش است. شرمسارم که از خودم نقل‌قول می‌کنم، اما دردم این است که آنچه را امروز می‌خواهم بگویم پیش‌تر عیناً گفته‌ام. پیش از سقوط کابل پرسیدم:

«نیرویی که در سیاست داخلی فقط اسلحه را می‌شناسد و هموطن خود را می‌خواهد به زور سرنیزه مطیع کند، در سیاست خارجی اهل مصالحه خواهد بود؟... به فرض هم که طالبان امروز به مای ایرانی و شیعه قول‌هایی داد، اگر نیرویی سر آن داشت که راهش را با مصالحه و بده‎بستان باز کند، دیگر چه نیازی داشت ده‌ها سال شبانه‌روز کلاشنیکف بر دوش داشته باشد؟ اگر از بد روزگار پیشروی‌های طالبان به پیروزی نهایی رسد، محال است این نیرو سر سوزنی از آن «امارت اسلامی» مطلوب خود کوتاه بیاید. آیا چنین حاکمیتی دیر یا زود به همپیمان تندخوترین مخالفان ایران و ایرانی بدل نخواهد شد؟»

اما یک بار دیگر ایران را در چالۀ ایدئولوژیک خود انداختید. این ایدئولوژی است که می‌گوید «دشمن دشمن ما دوست ماست». اما طالبان با هیچ‌کس جز اسلحه‌اش دوست نیست...

مهدی تدینی

پی‌‌نوشت:
نوشته‌های تابستان ۱۴۰۰ دربارهٔ طالبان را در این لینک‌ها می‌توانید مطالعه بفرمایید:

«برسد به دست توجیه‌گران طالبان»
«آیندۀ ما و طالبان»
«طالبان تغییر نکرده، جامعۀ افغانستان تغییر کرده»
«شکست آمریکا در افغانستان: حماقت یا توطئه»
«من مخالفم!»
«حسرتی گزنده در آینده‌ای نه چندان دور...»

«نامۀ سرگشاده به احمد مسعود»

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
59.2K viewsمهدی تدینی, edited  19:37
باز کردن / نظر دهید
2023-05-20 22:29:40 (ادامه از پست پیشین)

در دهۀ چهل نسل جدیدی از کنشگران سیاسی جوان وارد میدان شده بود که «بیش‌فعالی» آنها حیرت‌انگیز است. این جوانان چپ عموماً در ابتدا طرفدار مصدق و جبهۀ ملی بودند، اما سال‌به‌سال رادیکال‌تر ــ چپ‌تر ــ می‌شدند و محافظه‌کاری پیرمردهای جبهۀ ملی اعصابشان را خُرد می‌کرد. مولود همزمان که در خدمت حزب تودۀ ایران بود، در حزب کمونیست فرانسه هم کار می‌کرد. اما حزب کمونیست فرانسه به دلایل واهی به مولود مشکوک شد و او را اخراج کرد (با این عنوان که مولود طرفدار چین است. آن زمان جدال میان شوروی و چین مائو بالا گرفته بود و حزب کمونیست فرانسه دربست در خدمت مطامع شوروی بود). زنی ایرانی در حزبی فرانسوی قربانی دعوای چین و شوروی شد.

مولود به میان نزدیک‌ترین گروه ممکن رفت: سوسیالیست‌های ایرانیِ مقیم فرانسه که «جامعۀ سوسیالیست‌ها» را تشکیل داده بودند. اینها همان جوانان سوسیالیستی بودند که زمانی در ایران به رهبری خلیل ملکی ــ شاخص‌ترین سوسیالیست ایرانی ــ و در حزب «نیروی سوم» سخت طرفدار مصدق بودند. مولود البته روابط گسترده‌تری داشت؛ دایرۀ روابط او از روشنفکران فرانسوی بود تا صادق قطب‌زاده و حسن حبیبی و بنی‌صدر و هر کس دیگری که علیه حکومت شاه مبارزه می‌کرد. در همین زمان بود که مولود قصد کرد به نجف برود و شانس خود را نزد آقای خمینی هم محک بزند... یک توصیه‌نامه از قطب‌زاده گرفت و پاسپورتی جعلی هم از طریق سفارت عراق جور کرد تا با نامی جعلی راهی نجف شود... هم می‌خواست سروگوشی آب دهد ببیند در نجف چه خبر است و هم می‌خواست آقای خمینی را متقاعد کند اگر می‌خواهد پیروز شود باید با «سوسیالیست‌ها» همکاری کند. البته روشن بود که کسی در نجف او را تحویل نمی‌گیرد؛ از جمله به این دلیل که قطب‌زاده در معرفی‌نامه‌اش نوشته بود «او از ما نیست». مولود قول داده بود چند توضیح‌المسائل برای قطب‌زاده به پاریس ببرد. چهار جلد گرفت و برگشت به پاریس.

یکی از شگفت‌انگیزترین ویژگی‌های مخالفان حکومت شاه سازماندهی‌های گسترده و متکثر آنهاست؛ به ویژه در میان جوانان. مهدی خانبابا تهرانی، یکی از دیگر از توده‌ای‌های پرکار که حاضر بود کرۀ زمین را برای خدمت به اهداف کمونیستی‌اش چرخ بزند ــ چنان‌که مدت‌ها در چین به کمونیسم خدمت کرد ــ خاطره‌ای دارد که ابعاد این سازماندهی را نشان می‌دهد. خانبابا می‌گوید رهبر حزب سوسیال‌دموکرات آلمان به او گفته بود ما در سه چهار هزار نقطۀ آلمان شعبه داریم، اما وقتی می‌خواهیم یک تظاهرات برگزار کنیم نمی‌توانیم دو شهر را با هم هماهنگ کنیم، سازماندهی شما دانشجویان ایرانی چگونه است که وقتی تصمیم می‌گیرید اعتصاب غذا کنید، از هند تا رم و نیویورک با هم هماهنگید؟! این هماهنگی نتیجۀ یک تشکل منسجم جهانی به نام «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» بود که کل اروپا و آمریکا را پوشش می‌داد.

این میل به کار تشکیلاتی را در عموم آن کنشگران و انقلابی‌ها می‌بینیم؛ از جمله در مولود خودمان. یکی از کارهایی که مولود کرد این بود که ژان پل سارتر، شاخص‌ترین چهرۀ روشنفکری فرانسه را متقاعد کرده بود بیاید کنار اپوزیسیون ایران. نتیجۀ چنین روابطی این بود که سارتر آماده بود پای هر بیانیه‌ای را به نفع اپوزیسیون ایرانی امضا کند؛ یا وقتی شکرالله پاکنژاد، یکی از جوانان چپ رادیکال، در سال ۱۳۵۰ در ایران بازداشت و محاکمه شد، ترجمۀ فرانسوی دفاعیۀ او در نشریۀ سارتر منتشر شد! (پاکنژاد گروهی مسلح به نام «فلسطین» پایه‌گذاری کرده بود. او پس از انقلاب در سال ۶۰ اعدام شد و رجویست‌ها تا همین امروز او را یکی از اسطوره‌های خود می‌دانند.)

آخرین اقدام بزرگ مولود و رفقا پیش از انقلاب این بود که «کمیتۀ دفاع از حقوق بشر» را در پاریس پایه‌گذاری کرد (با حضور کسانی چون پیشداد، هزارخانی، حسین مهدوی، بنی‌صدر، احمد سلامتیان و...). وقتی انقلاب به ایستگاه‌های پایانی می‌رسید و آقای خمینی به نوفلوشاتو رفته بود، مولود همراه با اعضای کمیته به دیدار ایشان رفت، اما چون روسری نداشت دعوا پیش آمد و دیدار میسر نشد. چند روز بعد با یک روزنامه‌نگار خارجی پیش آقای خمینی رفت و سروصدا به پا کرد و انتقادات تندی دربارۀ مسائل اسلامی کرد. اهالی خانه در نوفلوشاتو وقتی دیدند او سروصدا می‌کند به او گفتند «تو عایشه‌ای». حکومتی که مولود یک عمر علیه آن جنگیده بود هنوز در ایران سقوط نکرده بود، اما دست‌کم از همینجا و همین لحظه در نوفلوشاتو مشخص می‌شد او در دوران پس از انقلاب هم قرار است با حکومت بعدی مبارزه کند...

پی‌نوشت:
اطلاعات شخصی زندگی مولود خانلری را به ویژه از دو منبع آورده‌ام: گفتگوی مولود خانلری با تاریخ شفاهی هاروارد و گفتگوی مهشید امیرشاهی با بنیاد تاریخ شفاهی ایران.

مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
5.5K viewsمهدی تدینی, edited  19:29
باز کردن / نظر دهید
2023-05-20 22:29:40 «میم مثل مولود»


صحبت را از روزهایی شروع می‌کنیم که هنوز رضاشاه در ایران حاکم بود و هنوز مارکسیسم برای ایرانیان پدیدۀ بسیار جدیدی بود. یک گروه بزرگ از چپ‌های مارکسیست ــ موسوم به ۵۳ نفر ــ بازداشت شده بودند. اعضای همین گروه بلافاصله پس از برکناری رضاشاه حزب تودۀ ایران را در ۱۳۲۰ پایه‌گذاری کردند. این گروه در زمان بازداشت چندان در جامعۀ ایرانی شناخته‌شده نبودند، اما زن جوانی بود که تازه ازدواج کرده و دختر اولش را باردار بود و از غصۀ بازداشت این ۵۳ نفر خواب و خوراک نداشت. دائم اشک می‌ریخت؛ به ویژه به این دلیل که برخی از این افراد را از نزدیک می‌شناخت.

نامش مولود بود؛ مولود خانلری. از خانواده‌ای اعیان بود و عنوان «خانی» را هم که اصلاً در نام خانوادگی خود داشت. فقط او نبود که در عین خان‌زادگی شیفتۀ کمونیسم شده بود. تاریخ جهان پر از کمونیست‌هایی است که خانواده‌های اشرافی و متمول ــ به قول خودشان بورژوا و فئودال ــ می‌آمدند. در میان همان کسانی که حزب کمونیست تودۀ ایران را پایه‌گذاری کردند، «شازده»هایی به چشم می‌خورد؛ شازده عبدالصمد کامبخش (معروف به «شاهزادۀ سرخ» که با مولود خانلری نسبت خانوادگی داشت) و شازده سلیمان میرزا اسکندری (اولین رئیس حزب توده) از جمله شاهزاده‌های توده‌ای ایران بودند.

مولود که از نوجوانی در محیط خانوادگی‌اش یک کمونیست راسخ مثل عبدالصمد کامبخش را دیده بود و شیفتۀ مرام و منش او شده بود، خیلی زود با کمونیسم همدل شد. اما او نیز مانند همنسلان خود در آن روزگار زود ازدواج کرد. شوهرش، امیر امیرشاهی که در عدلیه کار می‌کرد و جزو جوان‌ترین قضات ایران بود، از قضا به شدت از کمونیسم و حزب توده بیزار بود. خانه‌ای که زن کمونیست و شوهر ضدکمونیست باشد قاعدتاً باید به میدان جنگ بدل شود. اما خانۀ آنها آرام بود؛ شوهر مرد متین و رواداری بود (چه با همسرش و چه با سه دخترش که یکی از دیگری شورانه‌سرتر بود) و خانم خانه نیز ترجیح داده بود روابط سیاسی‌اش را در چارچوب مهمانی‌های خانوادگی تلطیف کند و بخشی را هم از شوهرش پنهان کند. ثمرۀ زندگی آنها سه دختر شد: شهرآشوب، مهشید و مهوش. دختر وسط را عموماً می‌شناسند؛ مهشید امیرشاهی، از نویسندگان معروف ایرانی.

رفته‌رفته دخترها از آب‌وگل درمی‌آمدند و مولود کارهای سیاسی‌اش را جدی‌تر می‌کرد. در بهمن ۱۳۲۷ شاه در دانشگاه تهران ترور شد. تا شاه در برابر دانشکدۀ حقوق از ماشین پیاده شد صدای شلیک کلاغ‌ها را از درختان زمستان‌زدۀ دانشگاه پراند. شاه حیاتی‌ترین جاخالی زندگی‌اش را داد و گلوله‌ها با بر جا گذاشتن چند خراش بر بالای لب و کتف او از کنارش گذشت. ضارب فردی به نام ناصر فخرآرایی بود که خود را خبرنگار جا زده بود و تفنگی در دوربینش پنهان کرده بود. گلوله‌های ناصر تمام شد و شاه هنوز سرپا بود.

این ترور فضای سیاسی ایران را عوض کرد. اعضای حزب توده که از قضا آن روز در حرکتی نمادین سر خاک تقی ارانی ــ چهرۀ اصلی آن ۵۳ مارکسیست ــ جمع شده بودند، بازداشت شدند. سیر توقیف‌ها حتی به آیت‌الله کاشانی هم رسید. او نیز به قلعۀ فلک‌الافلاک و بعد بیروت تبعید شد (به این دلیل که او به ناصر فخرآرایی معرفی‌نامه داده بود تا در روزنامه مشغول شود). مولود قصۀ ما هم که روابط بسیار نزدیکی با توده‌ای‌ها داشت برای در امان ماندن از بازداشت پنهان شد. زندگی مشترک او با امیر هم عملاً از این پس دیگر به ریل عادی بازنگشت...

یک سال بعد مولود از ایران رفت و در پاریس مستقر شد. رهبری حزب توده در ایران عملاً متلاشی شده بود. در سال‌ ۱۳۲۸ دانشجویان ایرانی زیاد در پاریس بودند و از همان سال با شروع نهضت ملی شدن نفت فضای دانشجویان ایرانی در فرانسه نیز مانند فضای داخل ایران دوقطبی شد: یک گروه مصدقی بودند و یک گروه توده‌ای و اینها تا پای کتک‌کاری با هم اختلاف داشتند. اما چهار سال بعد، وقتی دولت مصدق سرنگون شد، بسیاری از طرفداران مصدق به پاریس رفتند و شمار ایرانی‌ها در آنجا بیشتر شد. مولود تا سال‌ها در خدمت منافع حزب توده بود تا اینکه در ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) از حزب جدا شد. خودش می‌گوید دلیل جدایی‌اش سیاست‌های ضدملی حزب توده بود؛ از جمله سیاست‌های حزب توده علیه مصدق. اما آن زمان که او از حزب جدا شد ۱۲ سال از سقوط مصدق گذشته بود! آیا واقعاً برای فهمیدن اینکه حزب توده سرسپردۀ بی‌چون‌وچرای سیاست‌های شوروی است این‌همه زمان لازم بود؟! یعنی در همان اواخر دهۀ ۱۳۲۰ نمی‌شد فهمید امثال عبدالصمد کامبخش ــ کمونیست محبوب مولود ــ شوروی را از ایران مهمتر می‌دانستند و می‌خواستند ایران را «ایرانستان» کنند؟ (واقعیتی که خود مولود در سال ۱۳۶۵ به آن اعتراف می‌کرد.)

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
5.8K viewsمهدی تدینی, edited  19:29
باز کردن / نظر دهید
2023-05-11 23:02:04
«تپه‌های قیطریه»

در اواخر دهۀ چهل کاوش‌های باستان‌شناسی در تپه‌های قیطریه انجام شد که همگان را شگفت‌زده کرد. آثاری از تمدنی چندهزار ساله از تپه‌ها پیدا شد؛ از جمله گورستانی بزرگ که اشیاء فراوانی نیز در آن دفن بود. کاوش‌ها را سیف‌الله کامبخش‌فرد بین سال‌های ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۰ انجام داد.

این محوطۀ باستانی از شرق به پارک قیطریه، از غرب به خیابان شریعتی، از شمال به تجریش و دزاشیب، و از جنوب به دروس و قلهک منتهی می‌شود. اول سال‌ها پیش، حوالی ۱۹۰۰، یکی از کارمندان سفارت بریتانیا مجموعه‌ای آثار باستانی را در این منطقه پیدا کرده بود (در نزدیکی باغ سفارت).

در این گورها که متعلق به سه تا سه‌هزار و دویست سال پیش است است، در کنار مردگان، ظروف پر از غذا وجود داشته؛ نشانۀ اینکه این مردم به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتند. همچنین سرنیزه‌هایی برنزی در کنار مردگان رو به آسمان قرار می‌دادند تا از مردگان دفاع کرده باشند.

پرویز کیمیاوی، در همان سال‌های کاوش، مستند کوتاهی دربارۀ تپه‌های قیطریه ساخت که در این پست می‌توانید ببینید.

#مستند

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
20.6K viewsمهدی تدینی, edited  20:02
باز کردن / نظر دهید
2023-05-08 18:29:08
ایران — ۵۰

یکی از مستندهای هنری و بی‌کلام بسیار دیدنی دربارهٔ ایران مستند کوتاهی است که کلود لُلوش (Claude Lelouch‎)، کارگردان فرانسوی، در سال ۱۹۷۱ (۱۳۵۰) در سفرش به ایران ساخته است.

این مستند از ابتدا تا انتها بازی و چرخش دوربین است و کولاژی دیدنی از ایرانِ سال ۱۳۵۰ به تصویر می‌کشد که مانند رود بیننده را با خود می‌کشد و می‌برد.

در میان مستندهای فراوانی که تاکنون از دهه‌های چهل و پنجاه داشته‌ایم، این مستند رنگارنگ‌ترین است. اگر می‌خواهید در بیست دقیقه از دیدنِ چنین پُرتره تمام‌عیاری از ایران مست شوید، دعوت می‌کنم این مستند را ببینید.

#مستند

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
27.1K viewsمهدی تدینی, edited  15:29
باز کردن / نظر دهید
2023-05-07 22:23:41 (ادامه از پست پیشین)


زیست دوم:
حال زیست دیگری را تجسم کنید که از بُعد مادی فرد از بدو تولد «مالک» باشد ــ مالک تخت، اتاق، اسباب‌بازی ــ و سطح مشخص و نسبتاً مطلوبی (بسته به زمان) از رفاه و تأمین بهداشتی و خوراکی را داشته باشد. فردی را در نظر بگیرید که از کودکی حریم خصوصی دارد و مجموعۀ گسترده‌ای از اشیاء را «در اختیار» دارد که از طریق آنها می‌تواند «خویش را بیان کند». از بعد غیرمادی نیز فردیت فرد از سن بسیار پایین به رسمیت شناخته می‌شود. هیچ اجتماعی اجازه ندارد فردیت او را نادیده بگیرد و آرمان‌ها و ارزش‌هایی والاتر را به او تحمیل کند. امیال به رسمیت شناخته می‌شود و فرد برای رسیدن به آرزوهای زمینی خود ــ فارغ از بهشت‌های الهیاتی یا سکولار ــ پشتیبانی می‌شود. فرد در خانواده از حق‌رأی برخوردار است و با حمایت خانواده این شأنِ او در جامعه نیز تا حد امکان حفظ می‌شود. و در نهایت، کسی به او صرفاً به عنوان «نیروی کاری در خدمت دیگران» نگاه نمی‌کند، بلکه رابطه معکوس است و خانواده برای بهروزی و آیندۀ نیک او تلاش می‌کند.

این دو زیست متفاوت را خوب در ذهن خود مجسم کنید و ببینید «محصول فردی» آنها چقدر می‌تواند از همدیگر متفاوت باشد (اینجاست که مضحک بودنِ عنصر «سواد» مشخص می‌شود! در این گسترۀ فراگیر، چندلایه و متکثر از عوامل مؤثر، سواد کجای کار است؟). حال جواب من به پرسش اصلی‌مان روشن است: آنچه باعث منش دموکراتیک می‌شود، نوعی زیست است که کیفیت‌های مشخصی داشته باشد تا فرد را به گونه‌ای بار آورد که میل به دموکراسی به بخشی از وجودش بدل شده باشد. آن نوع زیستِ فردگرایانه که در گونۀ دوم دیدیم، چنان با روح و روان فرد عجین می‌شود که آزادی برای او در حکم هوا برای تنفس می‌شود. اینجاست که این نسل به سادگی با ارزش‌های دموکراتیک مأنوس می‌شود.

به عبارت دقیق‌تر، هر چه زیستِ فرد به نوع اول نزدیک‌تر باشد، محصول فردیِ آن با آزادی و دموکراسی بیگانه‌تر می‌شود و بیشتر آمادگی آن را دارد که بندۀ یک ایدئولوژیِ فردیت‌ستیز و نادموکرات شود؛ و هر چه زیست فردی به گونۀ دوم نزدیک‌تر باشد، محصولِ فردی آن نیز با فردیت و هویت فردیِ فربه‌تر و استوارتری از کار درمی‌آید و در نتیجه به آزادی میل می‌کند تا بزرگ‌ترین داشته‌اش ــ همانا فردیتش ــ را حفظ کند؛ و این میل به آزادی، روح دموکراسی است. به همین دلیل است که به گمان من، فرد کم‌سوادی که «زیست دوم» را پشت سر گذاشته، از پرفسور و نویسنده‌ای که زیست اول را پشت سر گذاشته، هم دموکرات‌تر است و هم آزادی را بهتر می‌فهمد.

اینجاست که وقتی می‌شنوم کسی مانند کاتوزیان با لحنی ناباورانه و قدری هم تحقیرآمیز دربارۀ فهم نسل زِد از دموکراسی و آزادی حرف می‌زند، تعجب می‌کنم که چطور این نسل سالخورده از جامعه‌شناسان هنوز «اسباب منش دموکراتیک» را درک نکرده است و ربط زیست با دموکراسی را نفهمیده است. به گمان من، فقط بر اساس این «تعریف زیستی» می‌توان دربارۀ آزادی‌خواهی و دموکراسی‌خواهی در ایران نظر داد. سایر تعاریف ایدئولوژی‌زده یا روشنفکری‌زده است. حال بر اساس این تعریف می‌توانیم تصویری روشن از خودمان ترسیم کنیم.

وقتی به خوبی می‌دانیم که زیستِ ایرانی در طول چند نسل و چند دهه از آن حالتِ ماهیتاً نادموکرات اول به حالتِ دموکرات‌پرور دوم سوق پیدا کرده، زیر سوال بردن جامعۀ ایرانی بی‌پایه، غیرمنصفانه یا غرض‌ورزانه است. ضمن اینکه به خوبی می‌دانیم این تحولات چگونه و با همت و فداکاری کدام نسل‌ها پدید آمد. در نوشته‌هایی دیگر دربارۀ تحولات نسل‌شناختی ایران صحبت کرده‌ام و دوباره‌گویی نمی‌کنم. فقط یادآوری می‌کنم در پی یک همدستیِ بینانسلی، نسل ایگرگ (حدوداً متولدان دهه‌های پنجاه و شصت) انقلابی فرهنگی کرد و به نسل زِد کمک کرد تا شکوفا شود. نسل ایگرگ ــ همان‌هایی که از 76 تا 96 به مدت بیست سال با عقلانیتی ابزاری و با منشی دموکراتیک برای بهروزی خود از طریق صندوق رأی با حکومت شطرنجی سیاسی بازی کردند ــ در خانه و جامعه همه چیز را متحول کردند؛ مفاهیم، ارزش‌ها، اهداف... و نتیجه این شد که به همت آنها «زیستی جدید» ایجاد شد. این زیست روز به روز به آن نوع زیستِ دموکرات‌پرور، آزادی‌دوست و فردیت‌پرور شبیه‌تر شد.

این است معیار سنجش جامعه، نه آن چیزهایی در نوعی آرمان‌گراییِ روشنفکرانه دائم ادعا می‌شود. شهروند دموکرات اتفاقاً شهروندی کاملاً عادی است و شباهتی به روشنفکران آرمان‌گرا ندارد. اصلاً دموکراسی برای انسان‌های عادی، زمینی و زندگی‌دوست است ــ و از قضا روشنفکران آرمان‌گرا از این انسان بیزارند؛ چون پذیرفته است می‌خواهد عادی باشد و قرار نیست مهره‌ای در یک نظم عدالت‌خواه عظیم و (شبه)متافیزیکی باشد.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
23.7K viewsمهدی تدینی, 19:23
باز کردن / نظر دهید
2023-05-07 22:23:41 «دموکراسی و جامعۀ ایرانی»


یک بار برای همیشه باید به این پرسش پاسخ داد که وضعیت ما ایرانیان به لحاظ «منش دموکراتیک» چگونه است؟ اصلاً «دموکراسی» از کجا می‌آید؟ آیا ایرانیان شایستگی دموکراسی را ندارند؟ به ویژه نسل جدید؛ آیا «نسل زِد» چیزی از دموکراسی نمی‌فهمد؟

به گمان من «بدفهمی» بسیار عمیقی دربارۀ این مسئله وجود دارد. گروهی هستند که با نگاهی تحقیرآمیز و با نخوتی روشنفکرانه جامعۀ ایرانی را شایستۀ دموکراسی نمی‌دانند. اما اصلاً معیار «دموکرات بودن یا نبودن» چیست؟ اصلاً چه چیزی باعث می‌شود فردی دموکرات شود؟ از زوایای مختلفی می‌توان به این بحث پرداخت و از میان این دیدگاه‌ها، من از منظر «جامعه‌شناسیِ میان‌نسلی» به آن می‌پردازم.

بگذارید ادعای اصلی‌ام را در یک صورت‌بندیِ روشن بیان کنم: «منش دموکراتیک ریشه در سواد ندارد، بلکه نتیجۀ یک زیستِ مشخص است». کسانی که می‌خواهند اثبات کنند ایرانی‌ها ــ به ویژه نسل جوان ــ دموکراسی و آزادی را نمی‌فهمند، دائم بر عنصر سواد یا کتابخوانی یا تجربۀ دموکراتیک تأکید می‌کنند. به ویژه روی این عناصر دست می‌گذارند، زیرا بعد می‌توانند ادعا کنند ما فاقد این عناصریم. اما اصلاً دموکرات بودن به باسواد بودن یا کتابخوان بودن ربطی ندارد! اکثریت رهبرانِ ضددموکراتیک‌ترین جریان‌های سیاسی ــ عموم فاشیست‌ها و کمونیست‌های بلندپایه ــ افراد بسیار باسوادی بودند. این‌همه نویسنده و روشنفکر دیده‌ایم که علناً با دموکراسی و آزادی سر ستیز داشته‌اند ــ اصلاً از آزادی و دموکراسی به معنایی که ما می‌فهمیم بیزار بودند. البته تعابیر «دموکراسی» و «آزادی» از زبانشان نمی‌افتاد و در هر جمله از دموکراسی و آزادی دم می‌زدند، اما این مفاهیم را درون نوعی ایدئولوژی می‌فهمیدند که چیزی از آزادی و دموکراسی باقی نمی‌گذاشت.

بر اساس همین رویکرد، می‌گویند: مگر این نسل زِد چقدر سواد یا تجربه دارد که بفهمد آزادی و دموکراسی چیست؟ یا مگر جامعۀ ایران چقدر کتابخوان است! وارد بحث «آمار و ارقام کتابخوانی» نمی‌شوم؛ منحرفمان می‌کند. اما اصلاً من کلیتِ این نگرش را آدرس غلط، فهم نادرست و اصلاً نشانۀ آشکارِ عدم درک بنیادهای دموکراسی و آزادی می‌دانم.

منکر این نیستم که «می‌تواند» رابطۀ مثبتی میان سواد و منش دموکرات و آزادی‌خواهی وجود داشته باشد. اما آن عامل تعیین‌کننده «سواد» نیست. درک ما از دموکراسی و آزادی دقیقاً و کاملاً نتیجۀ «نوع زندگی» ماست؛ یعنی برآیند نهاییِ زیست فرد در خانه، جامعه و همۀ خرده‌اجتماع‌های دیگری است که او از درون آنها عبور می‌کند. در واقع، فهم دموکراسی و آزادی و تن دادن به آنها نتیجۀ «تربیت» است؛ اما نه تربیت به معنای «تربیت خانوادگی» یا «تربیت در مدرسه»؛ بلکه تربیت به بسیط‌ترین معنا. یعنی تربیت بر اساس همۀ عناصری که بر زیست فرد اثر می‌گذارند. به همین دلیل است که منش دموکرات را نتیجۀ «زیست» می‌دانم، نه نتیجۀ صرفاً چیز موهومی به اسم سواد. به همین دلیل، آنچه باعث می‌شود نسلی یا نسل‌هایی دموکرات باشد یا نباشد نحوۀ زیستی است که پشت سر گذاشته است.

برای فهم قضیه بیایید دو زیست متفاوت را با هم مقایسه کنیم:

زیست اول:
زیستی را تجسم کنید که فرد از بُعد مادی هیچ گونه حریم خصوصی ندارد؛ هیچ حق رأیی ندارد؛ در سنین کم، از جهت اهمیت فردی چندان در زمرۀ آدم به شمار نمی‌آید. نهایتاً غذایی برای زنده ماندن دریافت می‌کند و در اسرع وقت به نیروی کار تبدیل می‎شود تا در خدمت اجتماعِ خانواده یا طایفه باشد و کلاً هویت او بر اساس نقشی که درون آن اجتماع‌ها ایفا می‌کند تعریف می‌شود. از جهت پرورش توانایی‌های ذهنی‌اش (یعنی آموزش و پرورش) کمترین بهره‌مندی را دارد. و از بُعد غیرمادی نیز زیستی را تجربه می‌کند که در مسیر آن «فرد» دائم بی‌ارزش قلمداد شود، فردیت خوار شمرده شود، دائم ارزش‌های والاترِ سکولار و معنوی بر خواسته‌ها و امیال فردی برتری مطلق داده شود. فرد دربست در خدمت انواع اجتماع‌ها، جماعت‌ها و کلاً جامعه قلمداد شود و در نهایت در مسیر کسب سواد نیز مجموعه‌ای چندلایه از انگاره‌ها، مفاهیم، غایت‌ها و زیست‌های ایدئولوژیکِ آرمان‌گرایانه و فردیت‌ستیز بر تن فرد پوشانده شود.


ادامه در پست بعدی...

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
23.3K viewsمهدی تدینی, 19:23
باز کردن / نظر دهید
2023-05-03 22:44:51
«عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر منتشر شد»

کتاب «عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر»، اثر اصلی آرنت و مهم‌ترین کتاب در زمینۀ «توتالیتاریسم»، منتشر شد؛ در واقع پس از دو سال غیبت تجدیدچاپ شد. این اثر سه جلد است: «یهودی‌ستیزی»، «امپریالیسم» و «توتالیتاریسم». فقط چند نکتۀ اساسی را دربارۀ این کتاب می‌گویم.

سه جلد این کتاب طبعاً به هم مرتبط است، اما اگر همت و نیاز کافی برای خواندن هر سه جلد را ندارید، می‌توانید هر جلد را به صورت مجزا بخوانید و بفهمید. من پیشنهاد می‌کنم در این صورت، از جلدِ سوم، یعنی «توتالیتاریسم» شروع کنید. اگر با کتاب ارتباط برقرار کردید، دو مجلد اول و دوم را هم بخوانید.

این کتاب را بین سال‌های ۱۳۹۷ تا ۱۳۹۹ ترجمه کردم. ابتدا در نشر ثالث منتشر شد، اما دو سال بود تجدید چاپ نشده بود و ترجیح دادم در نشر پارسه منتشر شود و انصافاً کتاب با کیفیت بسیار مطلوبی منتشر شده. پیش از تجدید چاپ، یک بار دیگر کل سه جلد را دقیق خواندم و اگر ایراداتی وجود داشت گرفتم. در فایل تصویری توضیحات بیشتری داده‌ام.

آسان‌ترین راه برای تهیۀ کتاب سایت بنوبوک است: لینک کتاب سایت بنوبوک

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
27.3K viewsمهدی تدینی, 19:44
باز کردن / نظر دهید
2023-05-01 21:54:29 (ادامه از پست پیشین)

در سال ۵۵ در درگیری با ساواک شمار زیادی از چریک‌های رده‌اول کشته یا بازداشت و اعدام شدند. وضعیت سازمان دیگر مثل قبل استوار و پرمُهره نبود. اِدنا در یکی از این خانه‌های تیمی با عبدالله پنجه‌شاهی همخانه شده بود. عبدالله هم خانوادۀ نسبتاً متمولی داشت و آنقدر در خانه نفوذ داشت که کل خانواده را چریک کرده بود؛ از مادرش ــ که همیشه محبوب چریک‌ها بود و به «مادر پنجه‌شاهی» معروف بود ــ تا خواهرانش. حتی به طور تصادفی در یک درگیری با ساواک دو خواهر عبدالله ــ نسرین و نسترن ــ که آنها هم چریک بودند، در تعقیب و گریز کشته شدند.

در همین خانۀ تیمی که عبدالله و اِدنا هم حضور داشتند، یکی از همخانه‌ها شبی صدایی می‌شنود که از هم‌آغوشی حکایت داشت. به قول مولانا، آنجا که می‌گوید «بادۀ خاص خورده‌ای، نقل خلاص خورده‌ای / بوی شراب می‌زند خربزه در دهان مکن!»، بو دستِ مست را رو می‌کند و صدای بوسه عاشقان را در تاریکی رسوا می‌کند. آری، رابطه‌ای عاشقانه و دوطرفه میان عبدالله و ادنا پیش آمده بود. اما این تخلفی نابخشودنی از پروتکل‌های سازمان بود. قضیه بالا گرفت و ماجرا به اطلاع مسئول رده‌بالاتر سازمان ــ احمد غلامیان ــ رسید. خود عبدالله پنجه‌شاهی هم البته از اعضای مهم سازمان بود و چون دو خواهرش هم در راه سازمان کشته شدند بودند، جایگاه ویژه‌ای داشت.

اما گویا این گناه توبه‌ناپذیر بود. عبدالله شدیداً توبیخ شد، اما از خود دفاعی نکرد و اذعان کرد رابطه‌ای عاطفی وجود داشته است. از بداقبالی او، قصۀ زندگی‌اش قرار بود قصۀ زندگی همان کسی باشد که بوسه را با مرگ تاخت زده بود. عبدالله باید محاکمه می‌شد. مانند همۀ سازمان‌های مخفی دیگر، در اینجا نیز دادستان، قاضی و مجری حکم یکی بود ــ که این ناعادلانه‌ترین دادگاه ممکن است؛ آن هم در سازمانی که می‌خواهد عدالت را در جهان بگستراند! عبدالله به بیرون از شهر کشیده شد و به ضرب گلوله کشته شد. ادنا به حبس انفرادی فرستاده شد و سه ماه در یکی از خانه‌های سازمان حبس انفرادی کشید و در همین گیرودار اعتقادش به «مشی مسلحانه» را که اصل و اساس سازمان بود، از دست داد. در خانۀ تیمی بعدی هم وقتی مستقر شد، چند ماه موظف بود چشم‎بسته زندگی کند. ادنا سرانجام در ۱۳۵۷ از سازمان جدا شد و پس از انقلاب در سازمان مارکسیست‌ دیگری به نام «سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر» با شدت و جدیت به فعالیت پرداخت و در همین راه در سال ۱۳۶۰ اعدام شد.


اما در اینجا باید روایت‌های متفاوت را هم بگویم. نخست اینکه کسی درون سازمان اطلاع نداشت دلیل مرگ عبدالله پنجه‌شاهی چیست؛ حتی خانواده‌اش! اصلاً با توجه به سلسله‌مراتب سازمان و تشکیلات امنیتی‌ـ‌اطلاعاتی آن کسی نمی‌توانست مطلع شود چه رخ داده است. معدود کسانی که از مرگ او مطلع می‌شدند این روایت رسمی سازمان را می‌شنیدند که او در درگیری با ساواک کشته شده است. بنابراین روایت رسمی سازمان این بود که ساواک او را کشته است.

اما روایت دیگری هم وجود داشت. برای مثال، علیرضا محفوظی، یکی از چهره‌های مهم سازمان چریک‌ها، در سال ۱۳۶۳ در گفتگو با تاریخ شفاهی هاروارد می‌گوید دلیل قتل پنجه‌شاهی اختلافات سر رهبری سازمان پس از ضربه‌های ۵۵ بود. او می‌گوید دادگاهی سه‌نفره تشکیل شد و عبدالله پنجه‌ای را غیاباً محکوم به اعدام کرد و بعد او را کشتند. بنابراین، در این روایت اذعان می‌شود که خود سازمان عبدالله را کشته است. مازیا بهروز نیز در کتاب «شورشیان آرمانخواه» (ص ۱۲۹) همین نگرش را بیان می‌کند.

اما روایت دیگر، معتبرتر است و راویان بیشتر و مطمئن‌تری هم دارد. برای مثال، مهدی فتاپور، یکی از قدیمی‌ترین اعضای سازمان چریک‌های فدایی که پیش از انقلاب سال‌ها زندان بود و در سال‌های اخیر هم همواره از رهبران اصلی سازمان فداییان خلق ایران بوده ــ و چند روز پیش با حامد اسماعیلیون کنفرانسی برگزار کرد ــ به صراحت می‌گوید دلیل کشتن عبدالله پنجه‌شاهی رابطه‌اش با اِدنا بوده است. (بنگرید به «خشونت در سازمان‌های سیاسی چپ»، گفتگوی سهیلا وحدتی با مهدی فتاپور.) یا در موردی از این نیز بهتر و دقیق‌تر، محسن صیرفی‌نژاد که خود از اعضای چریک‌ها بود و پس از قتل عبدالله مدتی با ادنا همخانه بود، در کتاب مفصلی با عنوان «قتل عبدالله پنجه‌شاهی و بیماری کودکیِ چپ‌روی»، با تمام جزئیات و اسناد به این قتل پرداخته و شرح می‌دهد دلیل قتل همان رابطۀ عاشقانه بوده است. از منابع داخلی هم محمود نادری، در کتاب «چریک‌های فدایی خلق»، جلد اول، همین روایت را تأیید می‌کند (ص ۸۱۶ تا ۸۲۲).

وقتی مبارزانی راسخ، با ایدئولوژی مطلق‌نگر، اسلحه در کمر و سیانور زیر زبان بگذارند، باید فاتحۀ همه‌چیز را خواند: از آزادی تا عشق!

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
38.1K viewsمهدی تدینی, edited  18:54
باز کردن / نظر دهید