2023-06-19 22:52:58
(ادامه از پست پیشین)
عجیب است که هیچ چیز در فرانسه شریعتی را خرسند و خوشحال نمیکند. میگوید: «ای کاش اینجا نمیآمدم و معنای آزادی را نمیچشیدم و فقط میان کتابها میخواندم. در مشهد، همان ماندۀ سفرۀ سورچرانها ما را بس است تا همانها را به عنوان علم نوشخوار میکردیم.» مینویسد: «اولین نکتهای که در اینجا به چشم میخورد، آغاز زوال اروپایی است که همه هستی ما را به غارت برد؛ به خصوص فرانسه...» اما واقعاً چرا شریعتی گمان میکرد «اروپا همۀ هستی ما را به غارت برده است»؟ اروپا کدام هستی ما را به غارت برده بود؟ وقتی شریعتی به محیط اطرافش به چشم «غارتگرِ هستیِ خود» مینگریست، چگونه میتوانست درکی غیرمغرضانه و آگاهیبخش از آن به دست آورد و به سازوکارِ نهفته در پس آن پی برد؟ ــ تا مثلاً با تحلیل آن چیزی خوبی برای ما به ارمغان آورد؟
اما یک وجه مشمئزکنندۀ پاریس برای شریعتی رابطۀ زن و مرد است. شریعتی در وصف زنان پاریسی نکتهای میگوید که میتواند کلیدی باشد؛ میگوید: «زنده باد ایران که زنها این همه قرب و منزلت دارند. بیا اینجا ببین، دختر ۱۸ ساله کمر به قدر گردن، ژوزفین پر از ژپن، نیش ابروها هر چه دلت بخواهد به طرف بالا، تقریباً یک وجب از جای اولیاش آنطرفتر، چی بگم، هوش از سر آدم میبرد، حالا مگر این بیچارهها توقعی دارند؟ نه. مادموازل! بله. شما خیلی خوشگلید! میخواهید بریم یک قهوه بخوریم؟ بله. تمام شد. دیگر شعر و معر و عشق و سوز و فراق و درد و کوفت و زهرمار در کار نیست...»
در پاریس از آن حجابهای روانشناختیـفرهنگی که در سرزمین و فرهنگ مادریاش دو جنس را از هم جدا کرده و رابطۀ دو جنس را به رازی پیچیده تبدیل کرده بود، خبری نبود. و این عریانشدگیِ امیال برایش منزجرکننده بود ــ میل جنسی از پیرایهها و پردههای روانشناسیِ فرهنگی درآمده بود و همهچیز زیادی لخت و رک بود ــ در یک کلام؛ در اینجا جسمِ انسان دیگر رازآلود نبود؛ پس بد بود. علی با دلزدگی میگفت، زندگی در آنجا برایش عجیب ملالآور است، زیرا «کسی که رقص بلد نباشد، قیافۀ سکسی هم نداشته باشد، اینجا باید مثل من سماق بمکد.»
میتوان گفت علیِ پاریسبیزار این رابطۀ توأم با بیزاری را تا آخر حفظ کرد. اول سرش را به تنهایی، دوری از جامعۀ فرانسه و کتابخانۀ کتابهای شرقی (فارسی و عربی) گرم کرد. کتابهای فارسی و عربی که در ایران فراوان بود (بجز برخی کتب خطی کمیاب) و برای داشتن این کتابها نیازی به فرانسه رفتن نبود!
شریعتی مدتی در مدرسۀ آلیانس زبان فرانسه میخواند که آن هم دیری نپایید و کلاس را رها کرد و بدون اینکه فرانسه را خوب یاد گرفته باشد «کتاب نیایش»، اثر الکسی کارل را به زور فرهنگ لغت به فارسی ترجمه کرد. حقیقتاً علاقۀ وافر شریعتی برای کسی چون الکسی کارِل شاید یکی از نقاط تاریک شریعتی باشد، زیرا هیتلری مخوف در نهاد کارِل نهفته بود و افکاری بسیار واپسگرا، ضدزن و نژادی داشت؛ در یک کلام اندیشههای ترسناکی داشت. اما شریعتی اصرار داشت به هر نحو که شده کتابچۀ «نیایشِ» کارل را به فارسیزبانان پیشکش کند.
در سالهای بعد شریعتی با محیط اطراف خود کمی مأنوس شد و با اضافه شدن خانواده به او، آن دلتنگیهای حاد سال اول کمتر شد، اما او همچنان با فرهنگ میزبانش بیگانه بود و خود را به چیزهایی سرگرم میکرد که ربطی به فرهنگ میزبان نداشت. جدای از آن نسخههای خطیِ فارسی و عربی، دلمشغولیهایی یافته بود، اما اینها بیشتر در ستیز با جامعۀ میزبان بود. با طرفداران نهضت آزادیبخش الجزایر آشنا شد و همکاری میکرد؛ نه یک همکاری فکری، بلکه در حد جا دادن و پوشش دادن به آنها. در مبارزات دانشجویان علیه شاه همکاری میکرد. حتی در راستای این فعالیتهای ضدامپریالیستی به زندان هم افتاد؛ وقتی در اعتراض خیابانی به کشته شدن پاتریس لومومبا بازداشت شد و مدتی به زندان افتاد ــ و چیزی نمانده بود از فرانسه اخراج شود. شیفتگی شریعتی به فرانتس فانون و آن اثر معروفش، «دوزخیان زمین»، نیز روایتی است که همه از آن آگاهند.
هر چه بود، شریعتی خود را دقیقاً یکی از همان دوزخیان زمین در بهشت اروپا حس میکرد. و اینک این دوزخیِ اسیر بهشت عزم آن کرده بود تا به خانهاش بازگردد و این بیزاری ماهوی را برای جوانان میهنش تئوریزه کند...
پینوشت:
امیرسعید الهی در کتابی با عنوان «نامههایی از پاریس، پاریس در نامههای روشنفکران ایرانی» (نشر پارسه)، مرور خوبی بر نامههای شریعتی در پاریس کرده است که بریدهنامهها را از آنجا آوردم بنگرید به این کتاب ص ۱۵۳-۱۸۸
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
43.0K viewsمهدی تدینی, edited 19:52