Get Mystery Box with random crypto!

⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩

لوگوی کانال تلگرام maryamnoriofficial — ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩ ر
لوگوی کانال تلگرام maryamnoriofficial — ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩
آدرس کانال: @maryamnoriofficial
دسته بندی ها: فن آوری ها
زبان: فارسی
مشترکین: 4.54K
توضیحات از کانال

مریم نوری هستم و البته نویسنده ی عاشقانه ها
وخالق رمان های
-بی کسی
-نیستی و پوچی
-سایه است اما
-بی خوابی
-دردست نگارش:به خزان رفته ام اما
🤩🤩
و...
پیج اینستاگرام ما
http://instagram.com/novel_maryambano

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2021-04-14 11:09:30 #طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۵
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
انگار این خانواده و طرز فکرشون با من و خونوادم خیلی فرق داشت و برام عجیب بود که مادری اینطور درقبال دخترش بی مسئولیت باشه و بی بند و باری دخترش رو ملاک امروزی بودن قرار بده..
همین که به اتاق فرشته رسیدیم گفتم: دخترتون اینجاس و مرخصه میتونید کارای اداریشو انجام بدین و باخودتون ببریدش ولی بهتره خیلی مواظبش باشید این روزا گرگ زیاد شده..
خندید و جوابی نداد و تا فرشته رو دید گفت: مارمولک باز چیکار کردی ها؟ ازدست تو فرشته که همیشه زیاده روی میکنی مگه بهت نگفتم حالا تا راه بیفتی یکم مراعات کن.
-وای مامان بیخیال توروخدا نمیدونی چقد خوش گذشت جات خالی..
هردو بلند بلند خندیدن که گفتم: ببخشید اینجا بیمارستانه ها..
فرشته تاچشمش به من افتاد چشمکی زد وگفت: وای مامان این دکتره انقد باحاله که نگو دلم میخواد درسته قورتش بدم..جذبه اشو ببین توروخدا..
مامانم نگاهی سرتاپابهم کرد وگفت: اره شیطون نکنه تور باز کردی براش..
بشکنی زد و گفت: اووو چه توری مامان ولی اگه پایه باشه یکم خشکه مذهبه مامان..
باورم نمیشد جلوی من اینطور راحت درمورد من حرف میزدن و برای بودن بامن و پایه بودنم حرف میزدن عصبانی بودم ازاینکه چرا بچگانه رفتار کردم و در یه رفتار ناشایست خودمو اینطور غرق باتلاق کردم که مامانش صدام کرد و گفت: خب حالا این اقای دکتر اسمشون چیه؟؟ میگم که هردوتون دعوتین به یه رستوران شیک برای اشنایی بیشتر چطوره؟؟
سرفه ای کردم و صدامو صاف کردم و گفت: نه ممنون..بااجازتون من برم که کار دارم..
فرشته باصدای معصوم و از روی التماس گفت: خواهش میکنم پدرام جون نه نیار..
پدرام جون!!!؟؟ وای خدای من اینا چقد زود صمیمی میشدن مگه من کی بودم که اینطور برخورد میکردن چرا مادرش نمیزد تو دهنش بابت این رفتاراش؛ اینده ی خوبی برای فرشته تصورنمیکردم از یه رفم دلم براش میسوخت و ممکن بود هراتفاقی براش بیفته ولی بهتربود همین جا تموم میشد و دیگه باهاش همکلام نمیشدم..
2.0K views08:09
باز کردن / نظر دهید
2021-04-06 14:10:29 عشقای من دوپارت امروز تقدیم نگاهتون
عزیزای دلم ازاین به بعد طبق روال قبلی روزی دوپارت داریم و نزدیک ساعت ۳ و ۴ پارتهای جدید رو میفرستم
4.7K views11:10
باز کردن / نظر دهید
2021-04-06 14:08:49 #طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۴
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگردقانونی دارد.
..
سرمو تکون دادم و خندم گرفت از ادا و اطوار و طرز حرف زدنش که تا خواستم از اتاق بیرون برم گفت: من میتونم همخونه ی خوبی برات باشم..اورجینال اورجینالم دکی جون..
از حرفش ترسیدم چون خیلی بی مهابا حرف میزد و از حرفی که میزد مطمئن بود و انگار منتظر یه اشاره از من بود..
بدون توجه به حرفش از اتاق بیرون رفتم تا شاید حس کنه حرفشو نشنیده گرفتم و یا خوشم نیومد از اینهمه پررو بودنش و از پیشنهاد بی شرمانه اش..درسته دلم لرزید و بوسه ای از لبهاش برداشتم ولی دلیل نمیشد همه چیو زیر پابزارم و به یه دختر ۱۴؛ ۱۵ ساله پا بدم و خودمو نابود کنم..
ولی هرکاری میکردم که حرفشو از ذهنم پاک کنم نمیشد و مدام تکرار میشد و هرثانیه قلبم بیشتر به سمتش سوق پیدا میکرد و به اتیش میکشید همه باورم رو..
تواورژانس بودم که خانومی از پذیرش سراغ دخترش فرشته رو گرفت به سمتش رفتمو گفتم: با من بیاید خانوم تا اتاق دخترتون رو نشون بدم..
فرشته شبیه مامانش بود همون قدر زیبا و دوست داشتنی؛ معلوم بود وضع مالی خوبی دارن و نهایت خوش پوشی رو مامانش رعایت کرده بود و تو بیماستان میدرخشید و همه زل زده بودن بهش و انگار مامانش از این همه توجه و نگاه بدش نمیومد..
به سمت مامانش برگشتم و گفتم: ببخشید خانوم..
تو حرف پرید و گفت: پروا هستم..
-بله خانوم پروا دخترتون دیشب تو وضعیت خیلی بدی به بیمارستان اورده شد و مست بود متاسفانه..
خندید و گفت: وای فرشته از دست تو؛ بهش گفتم زیاده روی نکنه ها ولی خب...هیچوقت گوش نمیده این دختره خل وچل من..
-یعنی شما با مشروب خوردنش مشکلی ندارید؟ یاحتی دیشب ازش خبری نداشتید؟؟
-خب بادوستاش بود دیگه چه مشکلی داره اخه؟ دیگه زمان این چیزا گذشته دکتر..قدیمی فکر نکن..
4.6K views11:08
باز کردن / نظر دهید
2021-04-06 14:08:43 #طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۳
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگردقانونی دارد.
..
مِن مِن کرد و گفت: ها..اره راستش اومدم بگم که عاشق شدم..
پخی کردم و به سرفه افتادم و گفتم: چی؟ عاشق شدی؟ بابا ایولل..حالا کی هست این پرنسس خوشبخت..
-شوخی نمیکنم پدرام..
-خب بگو کی هست؟ من که نمیگم شوخی میکنی..مبارکا باشه رفیق.
-هنوز که هیچی معلوم نیست دادا.
-ای بابا داری میپیچونیا..نمیخوای عروس خانومو معرفی کنیا..
-نه بابا..اتفاقا میشناسیش..خانوم بابایی همکلاسیمون.
-بابایی؟ همون دختره ی پررو که خیلی بامن لج بود؟
خندید و گفت: اره همون.
از انتخابش تعجب کردم چون میثم به هیچ وجه تناسبی با خانوم بابایی نداشت ولی برای اینکه ناراحت نشه گفتم: مبارک باشه خوشبخت بشی داداش.
لبخندی زد و گفت: بعدش نوبت خودته ها..
کمی از گپ و گفتمون که گذشت پرستار صدام زد و گفت: اقای دکتر این دختره میگه درد دارم و نمیذاره کسی بهش نزدیک بشه..
با میثم خداحافطی کردم و ازش معذرت خواهی کردم که نمیتونم بیشتر ازاین پیشش بمونمو به سمت اتاق همون دختره رفتم؛ تا منو دید گفت: وای اقای دکتر بیا به دادم برس که میخوان منو به کشتن بدن..
اخمی کردم و گفتم: چی شده مگه؟ چرا اجازه نمیدی پرستار به کارش برسه؟
-اینا که کار بلدنیستن دکتر..
-خونوادتو خبر کردی؟ اگه نکنی مجبورم پلیس خبر کنما..
-اووم چه بداخلاق..پلیس برای چی؟ مگه من چیکار کردم؟
-چیکار نکردی؟ دختر تواین سنو سال مشروب خورده و شب خونه نرفته..فکر کنم کافی باشه برای..
پرید تو حرفمو گفت: بیخی دکی جون‌..گوشیتو بده به مامانم زنگ بزنم.
چه زود صمیمی میشد و از این رفتار بی پرواش خوشم میومد و یه جورایی دلم رو قلقلک میداد برای نگه دادنش..ولی برای اینکه شکی نکنه گفتم: میگم پرستار شماره رو ازت بگیره و خودش زنگ بزنه..
-اومدی نسازی دکی جون..بابا گوشیتو بده دیگه خسیس نباش..نکنه از شماره ات میترسی ها؟
گوشی رو از توجیبم دراوردم و گفتم: بیا..ازچی باید بترسم تو که یه دختر بچه ای همین..
-دختر بچه نگو بلا بگو..بلای زندگیت نشم یه وقت..
-چقد زبون درازی تو..زود باش زنگ بزن کار دارم..
شماره ی مامانشو گرفت و بعداز چند ثانیه گفت: الو مامان؛ منم فرشته..
پس اسمش فرشته بود همون چیزی که به صورت و نگاهش میومد و دلم رو به تمنای لبهاش دعوت میکرد..
بعد از چند کلمه حرف زدن و یه توضیح مختصر از وضعیتش ادرس رو بهش داد و گفت منتظرم فقط زود بیایی مامانا..
بدون خداحافظی قطع کرد و گفت: ملسی دکتر جون..
سرمو تکون دادم و خندم گرفت از ادا و اطواری که میریخت و طرز حرف زدنش که تا خواستم از اتاق بیرون برم گفت: من میتونم همخونه ی خوبی برات باشم..اورجینال اورجینالم دکی جون..
از حرفش ترسیدم چون خیلی بی مهابا حرف میزد و از حرفی که میزد مطمئن بود و انگار منتظر یه اشاره از من بود..
4.0K views11:08
باز کردن / نظر دهید
2021-03-30 15:23:58 دوپارت رمان جدیدم به نام#طعم_لبهای_سرخ_تو
تقدیم نگاهتون رفقا
5.7K views12:23
باز کردن / نظر دهید
2021-03-30 15:23:46 #طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۲
#نویسنده‌مریم‌نوری
بلند بلند میخندید جوری که دلم رو با خنده هاش برد و اون لبهای شیرینش هوش ازسرم پروند طوری که دلم میخواست بغلش کنم و دوباره..
ولی خودمو جمع و جور کردم و گفتم: شماره ی باباتو بده تا بهش زنگ بزنم.باید بیاد دنبالت و یه سری حرف دارم باهاشون.
-بابای من نمیاد مطمئن باش..اگرم زنگ بزنی جواب نمیده.
-چرا؟؟
-چون اون با کاراش ازدواج کرده زندگیش؛ زن و بچش کارشه نه منو مامانم.
-خب شماره مامانتو بده.
-مامانم بدتر از بابام.
-مگه میشه یادشون بره دختری دارن و دیشب خونه نرفته؟
خندید و گفت: اونا خودشونم یادشون میره چه برسه به من...حالا بیام خونت؟؟
اخمی کردم که گفت: خیال نکن متوجه ی بوسه ات نشدم اونم از رو لبام..درسته مست بودم ولی گرمای نفساتو حس کردم فقط به روی خودم نیوردم..
عرقی روی پیشونیم نشست که با شیطنت خاصی گفت: اخی خجالت کشیدی؟ راحت باش بابا..یه بوس بود دیگه..
سردرد بدی گرفته بود و از دست خودم حرصی بودم که چرا جلوی خودمو نگرفتم و اینطور بازیچه ی دست این دخترشدم برای همین باعصبانیت گفتم: چی میگی؟ مثل اینکه حالت خوب نیستا..
کدوم مهمونی مست کردی؟ همونجا بوده که بوسیدنت نه اینجا..
-باشه بابا شما نبودی..من اشتباه کردم خوبه؟ حالا بیام؟
-نه..زنگ بزن بگو بیان دنبالت..
سریع از اتاقش بیرون اومدم و چندتا نفس عمیق کشیدم؛ پرستاری نزدیکم شد و گفت: دکتر خوبین؟
نگاش کردمو گفتم: خوبم فقط یه لیوان اب بهم بده..
-چشم الان
لیوان ابو سر کشیدم و عرق پیشونیمو پاک کردم و به سمت پرستار برگشتم و گفتم: این دختره که دیشب اوردنش خیلی پررو تشریف داره سعی کنید شماره خانواده اشو بگیرین تا بیان ببرنش وگرنه برامون مسئولیت داره..
-چشم اقای دکتر..
به سمت اتاقم برگشتم که سر راه میثم رو دیدم؛ هم دانشگاهی و هم همکلاسیم بود که بعد از تموم شدن درسش به پشتوانه ی پولی که داشت مطب زد و الان تو مطبش مشغول بود با خوشحالی به سمتش رفتم و گفتم: به به اقای دکتر چه عجب از اون مطب شیک و پیکت دل کندی..
-ای بابا پدرام باز شروع کردی؟
باهاش دست دادمو گفتم: چیو؟ خب راست میگم دیگه..چه خبرا؟ دلم برات تنگ شده بود رفیق..
-اره دیدم چقد تنگ شده بود نه زنگی نه چیزی..سلامتی خبری نیست میگذره دیگه..
-خب خداروشکر..بریم تو اتاقم یه چای بدم بخوری..
لبخنری زد و پشت سرم وارد اتاقم شد و گفت: پدرام سرت شلوغه میدونم برای همین نمبخوام زیاد وقتتو بگیرم..
-نه بابا این حرفا چیه..
لیوان چایی رو به دستش دادم و گفتم: چی شده اقا میثم؟ تو چشمات میخونم که میخوایی یه حرفایی رو بزنی..
مِن مِن کرد و گفت: ها..اره راستش اومدم بگم که عاشق شدم..
پخی کردم و به سرفه افتادم و گفتم: چی؟ عاشق شدی؟ بابا ایولل..حالا کی هست این پرنسس خوشبخت..
-شوخی نمیکنم پدرام..
5.6K views12:23
باز کردن / نظر دهید
2021-03-30 15:23:46 #طعم لبهای سرخ تو
#پارت یک
#نویسنده مریم نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
..
۳۲ سالمه و ازوقتی که یادمه همه دخترا چشمشون دنبالم بود ولی من یکم مغرور بودمو به هیچکس محل نمیدادم؛ تازه درسمو تموم کرده بودم و توبیمارستان مشغول شده بودم زیباترین دکتر بخش بودم تعریف از خودم نباشه دخترا اینجور میگفتن؛ همه پرستارای خانوم برای با من بودن لحظه شماری میکردن اما من از رابطه با نامحرم بدم می اومد و یه جورایی اعتقاداتم اجازه پیشروی بهم نمیداد و سعی میکردم سرسنگین باشم تا جلف و بی بند وبار..
یه شب شیفت شب بودم و خسته و کم کم داشت خوبم میبردکه پرستاری سراسیمه به اتاقم اومد..
_اقای دکتر یه مریض بد حال اوردن مشروب خورده حالش خیلی بده..زودتر خودتونو بهش برسونید..
سریع خودمو بالای سرش رسوندم.
با دیدن دختر معصوم که تو مستی چرت وپرت میگفت حالم بد شد؛مثل فرشته ها بود و دلم رو قلقلک میداد..سن و سال زیادی نداشت و چرا باید تواین سن مشروب میخورد و مست میکرد..از قیافش معلوم بود که اولین بارشه و ممکنه بازهم تکرار بشه..بادیدنش دلم لرزید که اصلا دلیلشو نمیدونستم..دستور شستشوی معدشو دادم..وخودم به اتاقم برگشتم ولی فکرش یه لحظه هم تنهام نذاشت برای همین بلند شدم و از پرستار سراغشو گرفتم که بهم اتاق ۳۱ رو نشون داد؛ به سمت اتاقش رفتم در نیمه باز بود وارد که شدم لبهای سرخش هوش از سرم برد مغزم هنگ کرده بود برای همین در رو از پشت قفل کردم و خودمو بالای سرش رسوندم..سینه اش رو چسبوندم به قلبم و بوسه ای عمیق از لبهاش برداشتم..
یه لحظه به خودم اومدمو ازخودم بدم اومد و سریع از اتاق بیرون رفتم وصبح برگه مرخصیشوامضاکردم؛ ترسیدم که باز اختیار از کف بدم..
بالای سرش در حال نوشتن نسخش بودم که گفت: اقای دکتر حالم بده..
-مرخصی زنگ بزن خونوادت بیان ببرنت.
-خونواده؟؟ اونا فقط به فکر خودشونن و من براشون مهم نیستم
نمیخوام برگردم خونه..
با لوندی و عشوه گفت: منو نمیبری خونه خودت؟
خندم گرفت از طرز حرف زدنش ولی سعی کردم جدی باشم برای همین گفتم: خونم؟؟ مثل اینکه هنوز مستی...
4.8K views12:23
باز کردن / نظر دهید
2021-03-13 19:29:19 #رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۵۱
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
-چه فایده پویان؟ کامیار برمیگرده؟
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد..به سمتش برگشتمو گفتم: منو باخودت ببر پویان خواهش میکنم..
-باشه صبر کن برم بادکترت حرف بزنم..
-منتظرم..
پویان رفت و بازهم خودمو دراغوش گرفتم و اروم اروم دلم رو مرحم شدم برای به اغوش کشیدن کامیار..
پویان خیلی طول نکشید که برگشت تا دیدمش گفتم: چی شد؟
-با مسئولیت خودم میتونیم بریم..ولی گندم مطمئنی؟ تازه داره حالت بهترمیشه ها..
-نه بریم..
-باشه پس اماده شو..
سکوت کردم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و فقط به دیدن کامیار فکر میکردم، ازاون بیمارستان لعنتی که بیرون اومدم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اخیش راحت شدم انگار تو زندان بودم..
-به خاطر خودت بود گندم..
-به خاطر من؟ هههه...میخوام برم سرخاک..
-الان که نمیشه گندم..
-چرا میشه پویان..
-نه گندم جان بریم خونه فردا اول صبح میبرمت..
-باشه ولی قول دادیا..
-باشه..
-بریم خونه ی خودم..
-اخه..
-اخه نیار پویان..میخوام امشب تو خونه ی خودم بخوابم..
چشماش پرشد و گفت: باشه..
وقتی رسیدیم دم در خونه همه خاطرات کامیار و لحظه های بودنش جلوی چشمم زنده شد و منو برد به خاطرات گذشته..اشک توچشمام حلقه زد و قلبم رو مچاله کرد..
خانوم مهراورهم حسابی شکسته شده بود و تا منو دید زد زیر گریه وگفت: بلاخره اومدی گندم...
حرفی برای گفتن نداشتم برای همین بی تفاوت بهش از کنارش رد شدم به اتاقمون رفتم همون اتاق عشق..
شب سختی رو گذروندم و بازهم مثل شبهای گذشته بی خوابی مهمون چشمام بود..
صبح زود پویان اومد دنبالم؛ دل تو دلم نبود هیچوقت دلم نمیخواست برم سرخاکش ولی یهو نظرم عوض شد و انگار فقط اونجا بود که ارومم میکرد..
پویان دورتر ایستاد تا من با کامیار راحت عاشقی کنم و سرش غر بزنم که چرا تنهام گذاشت..
اهی کشیدم و گفتم: چطوری یار سفر کرده ی من؟ چطوری بی معرفت؟ خبر داری سر گندمت چی اومد؟ خبرداری کجا بودم؟ نکنه تو هم ازدستم دلخوری برای دیر اومدنم؟ کامیار اومدم ولی چه اومدنی..کامیار با دل زارم اومدم..کامیارررر..
دراغوشش گرفتم و گفتم: این رسم عاشقی نبود کامیار..
نمیدونم چقد طول کشید ولی انقد گریه کردم وناله کردم و زجه زدم که از حال رفتم وقتی به هوش اومدم تو اغوش مامانم بودم و بابام بالای سرمون ایستاده بود..مامانم تا دید چشمامو بازکردم گریه اش گرفت وگفت: الهی مادر بمیره گندم..این چه سرنوشتی بود اخه..
حرفی نزدم و فقط نگاهشون کردم..هنوز اشکام خشک نشده بود که دوباره گریم گرفت و تا میتونستم تواغوش مامانم گریه کردم و زار زدم..پویان جلو اومد وگفت: گندم منو نگاه کن..میخوام یه چیزی بگم..
سرمو بلند کردم و توچشماش زل زدم و گفتم: نصیحتم نکنیا..
-نه..راستش کامیار رفت ولی تو دلت یه یادگاری ازش داری..
مامانم و بابام با تعجب نگاش کردن؛ گیج شده بودم و با دلی اشوب گفتم: چی میگی؟
-دکترت میگفت: حامله ای..و تو باید ازاین به بعد بیشتربه خودت خوب برسی..گندم مواظب امانت کامیار باش..
-حامله؟؟؟

به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست..

پایان جلد اول..
7.4K views16:29
باز کردن / نظر دهید
2021-03-13 19:29:05 #رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۵۰
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد..
..
دلم میخواست برم سرخاکش؛ دلم میخواست کنارش باشم و بازهم کنارش بخوابم دلم میخواست بوی عطر تنش مستم کنه و چشمای خمارشو بوسه بزنم..کاش راه فراری بود کاش..
تصمیم گرفتم از پویان کمک بخوام برای همین به پرستار گفتم: میخوام یه زنگ بزنم اولش گفت نمیشه و ازاین حرفا ولی بعدش وقتی التماس و خواهشم رو دید گوشیش رو بهم داد و گفت: ففط سریع..
شماره ی پویان رو گرفتم و تا جواب داد گفتم: پویان منم گندم..صدامو که شنید انگار باورش نمیشد این صدای من باشه که داره از ته چاه شنیده میسه و انقد ضعیف شدم که دیگه حتی صدام هم شنیدنی نیست..
با تعجب پرسید گندم تویی؟
-اره، پویان بیا پیشم کارت دارم..زود بیا..
-باشه باشه الان راه میفتم..
شب بود که رسید نمیدونم دکترم بهش چی گفته بود که انقد محتاط شده بود و اروم صحبت میکرد و یه جورایی سعی میکرد عصبیم نکنه..ولی خبر نداشت که این گندم دیگه گندم چندماه قبل نیست و دیگه توان مقابله نداره..
بهش زل زدم و بی رمق گفتم: میخوام از اینجا برم..
-خوب شو گندم بعدش میبرمت هرجا که توبگی..
-بخدا خوبم..اینجا بدتر اذیتم میکنن منو ازاینجا ببر..مامان و بابام گوش نمیدن به حرفم فکر میکنن هنوزم همون گندمم..من اینجا بمونم میمیرم پویان..میخوام برم سرخاک کامیار..منو باخودت ببر پویان..
از روی تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم و به تصویر روی شیشه نگاه کردم به چشمام زل زدم و حکایت شبهای بی خوابی رو شنیدم شبهایی که بعد رفتن کامیار بی خواب شده بودم و بی تاب..
با ناامیدی گفتم: پویان..؟
بغصی توصداش بود که به زور تونست جوابمو بده و گفت: جانم گندم..؟
-تو اونشب اونجا بودی؟
-دیر رسیدم گندم..
-چطور شد؟
-نمیدونم وقتی رسیدم که کامیار روی زمین افتاده بود چند نفر داشتند میزدنش..ببخشید گندم..
-خب بعدش چی شد؟
-هیچی تا من رسیدم با دوسه نفرشون درگیر شدم ولی نامردا فرار کردن..
-به همین سادگی؟؟؟
اهی از نهادم بلند شد که عمق وجودم رو به اتش کشید..پویان گفت: گندم اروم باش پلیسا هنوزم دنبال ماجرا هستن و یه سرنخایی پیدا کردن..
5.9K views16:29
باز کردن / نظر دهید
2021-03-13 19:28:55 #رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۹
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
پویان جلو اومد و گفت: گندم بلندشو ببرمت دکتر؛ تو حالت خوب نیست..
-من؟ نه خوبم...یعنی بهترازاین نمیشم..انگار تازه داشت یادم میومد چه مصیبت بزرگی تو دلم جا گرفته..کامیارم رفته و من دوره شدم برای خوب بودن..
لباس عروسم هنوز تنم بود ولی کدوم عروسی شب عروسیش به سوگ عشقش میشینه که من نشستم؟ تاوان کدوم گناه و کدوم جرم بود؟
مامان کامیار هم حال و روز خوبی نداشت وقتی صدای زجه های منو شنید پایین اومد و بغلم کرد و گفت: گندم بس کن؛ کامیارم راضی نیست تو انقد خودتو عذاب بدی، اونشب تورو به من سپرد گندم اروم باش..
یکی باید خودشو اروم میکرد ولی درپی اروم کردن من بود، من اروم شدنی نیستم الکی برام روضه نخونید..
جیغ میزدم؛ صورتمو چنگ مینداختم، وسایل خونه رو می‌شکستم گاهی هم اروم میشدم و زل میزدم به یه نقطه ی تاریک..گاهی بلند بلند میخندیدم و گاهی کشتی طوفان زده میشدم و صدای گریه هام تا هفت شهر و هفت کشور میرسید..
همه فکر میکردن دیوونه شدم حتی دکترا؛ برای همین بستری شدم تو یکی از بیمارستان های روانپزشکی..اما خودم میدونستم اینا دیوونگی عشقه، هیچوقت خوب نمیشه هیچوقت نمیتونم رو خودم مسلط بشم وقتی دیگه خودی وجود نداره کامیار با رفتنش خودمم برد..
شاید باقرص و دارو ارومم میکردن که فقط ارامش جسم بود نه روح..هنوزم داغ رفتنش تو دلم تازه بود و چطور تا الان زنده بودم؟ چطور میشد قصه ی زندگیم تااین حد تلخ باشه و من هنوز دووم اورده باشم؟؟ مگه از سنگم؟ که اگه از سنگ هم بودم الان باید اب میشدم..
5.0K views16:28
باز کردن / نظر دهید