Get Mystery Box with random crypto!

⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩

لوگوی کانال تلگرام maryamnoriofficial — ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩ ر
لوگوی کانال تلگرام maryamnoriofficial — ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩
آدرس کانال: @maryamnoriofficial
دسته بندی ها: فن آوری ها
زبان: فارسی
مشترکین: 4.54K
توضیحات از کانال

مریم نوری هستم و البته نویسنده ی عاشقانه ها
وخالق رمان های
-بی کسی
-نیستی و پوچی
-سایه است اما
-بی خوابی
-دردست نگارش:به خزان رفته ام اما
🤩🤩
و...
پیج اینستاگرام ما
http://instagram.com/novel_maryambano

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2021-03-12 14:06:58 #رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۸
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگرد قانونی دارد.
..
خونه خوشبختیمون عزا گرفته بود و بوی مرگ میداد کامیار رفته بود ولی هنوز صدای خنده هاش تو این خونه میپیچید..
حال خرابم رو هیچکس نمیتونست درک کنه هیچکس..پلیس ازم سوال میپرسید حرفی برای گفتن نداشتم؛ مامانم حرف میزد گوش شنوایی نداشتم، پویان نگاهم میکرد چشم دیدن نداشتم، کامیار همه ی من بود که بارفتنش منم باخودش برد..رفت و گندمم رفت..
یک هفته ای میشد خودمو تو اتاق حبس کرده بودم همون اتاقی که با کامیار برای تک تک وسایلش وسواس خرج دادیم، همون اتاقی که کامیار میگفت: عاشقشه..همون اتاقی که اخرین بار با کامیار تو اغوشش خوابیدم و تا خود صبح خوشبختی رو نفس کشیدم، ولی عمر خوشبختیمون چه زود تموم شد چه زود طلوع نکرده غروب کردیم....
سر خاکش نرفتم چون هنوزم باور نداشتم نبودن کامیار رو...
پویان و بابام به زور در اتاق رو باز کردن و مامانم تا منو دید گفت: ای وای خاک توسرم گندم این چه بلاییه سر خودت اوردی...
همه ی صورتم زخم بود همه ی موهام کنده شده بود ولی نمیدونستم کی اینکارو کردم کی به این حد از بی دردی رسیدم..بابام اشک میریخت و روی زمین زانو زده بود پویان با نگاهش عمق بدبختی رو به یادم میورد..به مامانم نگاه کردم و گفتم: مامان من عروس خوشگلی شدم اره؟ مامان کامیارم داماد جذابیه اره ولی من خوشگلترما...قهقهه میزدم و پویان رو نشون میدادم که نگاه کنید داره از حسودیش میمیره..
صدای گریه های مامانم بلند تر شد و گفت: گندم بس کن توروخدا..بسه دیگه مادر..کامیار رفت، باخودت اینطور نکن..
خندیدم و گفتم: کجا رفت مامان؟ اینجا که نشسته...
4.8K views11:06
باز کردن / نظر دهید
2021-03-12 14:06:47 #رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۷
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
مامانم پا به پای من اشک میریخت و دلداریم میداد عصبی شدم و گفتم: مامان هیچی نگو..
دست کامیار تودستم بود همینجور که اشک میریختم با صدای بی رمق گفت: گندم یادت نره چه قولی بهم دادی..
لبهامو گذاشتم رو لباشو گفتم: هیسس کامیار..الان وقت این حرفا نیست تو باید خوب بشی باید..میفهمی چی میگم..
تو امبولانس کنارش بودم و یک لحظه هم دستشو ول نکردم اشک میریختم و نگاهمو ازش میدزدیدم، زجه میزدم که هرکاری میتونید انجام بدین توروخدا یکم سریعتر..چرا نمیرسیم..پس این بیمارستان لعنتی کجاست..
کامیار دستمو با دستای بی جونش محکم تر گرفت و گفت: یادت نره چه قولی دادی گندم..به زور نفس میکشید و انگار نفسهاش به شماره افتاده بود که گفت: بیا جلوتر..
جلو رفتم و اشکام رو چشماش چکید بوسه ای روی صورتم زد و تمام.........
کامیار رفت؛ من ماندم و بازهم تنهایی هام، من ماندم و بازهم روزهای بدون کامیار..
قلبم ازتپش ایستاد بخدا که من هم همون لحظه مردم..سر مسئول امبولانس داد میکشیدم و میگفتم یکاری بکنید دیگه نفس نمیکشه؛دیگه صدام نمیکنه..کامیار بلند شو بگو همه ی اینا یه بازیه،کامیار بلند شو توقول دادی کنارم بمونی...
کامیار.....من بدون تو چطور زنده بمونم زندگی که سهله..چطور بدون تو...
اینا همش یه خوابه یه کابوس وحشتناک میدونم کامیار الان میاد از خواب بیدارم میکنه و مثل همیشه بالبخندش خنده رولبام میکاره..نه من مرگ کامیار رو باور نمیکنم..باورنمیکنم نیست و تنهام گذاشت....نه نه نه.........
4.3K views11:06
باز کردن / نظر دهید
2021-03-12 14:06:23 #رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۶
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
زهرا به سمتم اومد وگفت: چیزی شده گندم چرا انقد نگرانی؟
-زهرا میشه ازت خواهش کنم بری جلوی ورودی تالار؟
-برای چی؟
-کامیار خیلی وقته رفته نگرانشم..
-وا گندم حتما بادوستاش گرم صحبت شده..
-زهرا خواهش میکنم..
-باشه الان میرم ولی مطمئنم باز این اقا کامیار شما حرفی میزنه که..
نذاشتم حرفش تموم بشه و با تحکم خاصی گفتم زهرا برو..
زهرا عصبی نگاهم کرد و زیر لب چیزی گفت و رفت؛ دیر کرد..چرا نمیومد؛ کامیار کجا رفت اخه..
باید خودم برم اینطوری فایده نداره..
زهرا از دور پیداش شد به سمت خانوم مهراور رفت دستپاچه بود حسابی بهم ریخته بود نمیدونم چی به مامان کامیار گفت که نگاهش رنگ باخت و هراسیمه از سالن بیرون رفت؛ دیگه نمیتونستم دووم بیارم همه ی نگاهها به من بود ولی برام مهم نبود الان باید خودمو به کامیار میرسوندم باید دستاشو میگرفتم تا دلم قرص میشد به بودنش..جلوی درب ورودی شلوغ بود قیافه ی همشون درهم و شکسته، خدای من چی انتظارمو میکشید که جماعت به خون نشسته اینطور نگام میکردن قلبم تاب یه مصیبت دیگه رو نداشت خدایا به دادم برم، اهسته قدم برمیداشتم و صدای زجه های مامان کامیار رو میشنیدم ولی باور نمیکردم؛ به هرطرف که نگاه میکردم مصیبت میبارید..دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت زمین خوردم و فریاد کشیدم: کامیار..........
صدام شاید به گوش اسمون رسید که برای آه نشسته روی قلبم گریست و بارون بدی شروع شد..زهرا به سمتم اومد و زیر بازومو گرفت و گفت: گندم بلند شو چیزی نیست فقط زخمی شده همین خوب میشه اجی..گریه میکرد و انگار خودش هم حرفاشو باور نداشت..
وقتی کامیار رو تو اون حال و وضعیت دیدم به معنای واقعی مردم خودمو تواغوشش انداختم و گفتم: کامیار توگفتی بی معرفت نیستی، خودت گفتی تنهام نمیذاری مگه نه؟ کامیار تو تنهام نمیذاری مگه نه؟؟
سخت نفس میکشید و ازش خون میرفت همه ی لباسش خونی بود و پیراهن سفید دومادیش غرق خون بود، دستشو گرفتم و گفتم: بگو تنهام نمیذاری کامیار..جیغ میزدم و باشیون میگفتم: بگو تنهام نمیذارم کامیار..فقط نگام میکرد وحرفی نمیزد..پویان جلو اومد و گفت: دیر رسیدم گندم منو ببخش..
باخشم نگاش کردم و گفتم: زنگ بزنید امبولانس..زنگ بزنید امبولانس..کامیارمن داره میمیره زنگ بزنید..
پویان گفت: زنگ زدیم گندم الاناس که برسه..
وضعیت پویان هم تعریفی نداشت وحسابی زخمی بود ولی این کامیار من بود که داشت جون میداد و روح منم باخودش میبرد..
4.0K views11:06
باز کردن / نظر دهید
2021-03-12 14:06:11 #رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۵
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگرد قانونی دارد.
..
انقدر غرق هم بودیم که صبح خواب موندیم و هراسان از خواب بلندشدم و نگاهی به ساعت کردم و گفتم: وای کامیار پاشو دیرمون شد، کامیارم هول شده بود و اینور اونور می‌دوید که گفتم: اروم باش چه خبرته لباس تنت نیستا..
نگاهی به خودش کرد وگفت: ای وای، خدا بگم چیکارت نکنه گندم هوش و حواس واسه ادم نمیذاری..
خندیدم وگفتم نه که شما میذاری..
سریع اماده شدیم و کامیار منو جلوی ارایشگاه پیاده کرد و خودش رفت به بقیه ی کارها برسه..باورم نمیشد امروز روز عروسیمون بود و ازاین به بعد منو کامیار زندگی جدیدی رو برای هم میساختیم به دور از همه سختی و جدایی روزهای قبل..
همه چی عالی بود بهترین ارایشگاه شهر برام رزرو شده بود و حسابی سورپرایز شدم ولی غافلگیر شدنم به همینجا ختم نشد وکامیار برای شب عروسی غوغا کرده بود و منو تا عمق خوشبختی غرق خودش میکرد، مهمونا در حال رقص وشادی بودن و چهره ی خندان مامان و بابام منو به وجد میورد و میدونستم ازته دلشون خوشحالن این مدت خیلی اذیت شدن ولی قول میدم بعداین فقط شادی باشه و خوشحالی، نمیذارم دیگه زندگی روی بدشو بهم نشون بده..
پویان هم تو مراسم بود و حسابی با اخلاق گندش ذهنمو به خودش مشغول کرده بود ولی سعی کردم بهش فکر نکنم و رومو ازش برگردوندم تا دیگه چشمم بهش نیوفته..
کامیار در حال رقص بوسه ای روی لبام کاشت که همه سالن رو به جیغ و هورا دعوت کرد دلم رو قلقلک میداد این حجم از عشق و مهربونی.. دوستای کامیار یکی پس از دیگری میومدن و باکامیار میرقصیدن و من تنها بودم؛ تنها دوستم زهرا بود که به سمتش رفتم و دستشو گرفتم وگفتم: نمیخوای تو عروسی دوستت یه خودی نشون بدی زهرا جون..
لبخندی زد وگفت: چرا که نه..
ازدستش ناراحت بودم ولی امشب همه کدورت هارو دور ریختم و سعی کردم از این به بعد بیشتر حواسم بهش باشه زهرا تو بدترین شرایط کنارم بود پس میشد بخشیدش..
موقع شام بود که کامیار کمی عصبی به نظر میرسید و باچشماش دنبال کسی میگشت هرچی گفتم: کامیار چی شده جوابمو نداد تا بلاخره گفت: گندم جان من تا جلوی در برم و برگردم، نمیدونم چرا ترس تودلم افتاده بود و استرس عجیبی داشتم مامانم دستمو گرفت وگفت: گندم جان چی شده؟
-هیچی مامان فقط یهو استرس گرفتم..
-طبیعیه مادر جان..نگران هیجی نباش.
نمیتونستم نگران نباش حداقل تا وقتی که کامیار برگرده..
3.8K views11:06
باز کردن / نظر دهید
2021-03-10 14:19:55 #رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۴
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
از فکر اون شماره بیرون اومدم نمیخواستم این لحظه های ناب رو به خاطر کسی یا چیزی خرابش کنم گندم بله میگفت و صاحب همه جان و دلم میشد، گندم بله میگفت و دلش را به نامم میزد؛ گندم بله میگفت و خوشبختیم را تکمیل میکرد؛ درسته صیغه بودیم ولی با عقدش بود که تمام و کمال برای خودم سند میخورد و نامش برای همیشه روی دلم حک میشد، عاقد که گفت: وکلیم؟ گندم دستم رو محکم گرفت و گفت: با عشق بله...
چشمام پرشد و اشک میون دل هامون پلی ساخت ازجنس عشق..
بغضم رو فروخوردم و گفتم: دوستت دارم گندم..
قلبم تند تند میزد و انگار برای به اغوش کشیدنش عجله داشت تا اروم بگیره؛ اروم باش دل من گندمت دیگه تا همیشه به نام توست پس اروم باش و دیوانگیت را برای خلوت دونفره جا بگذار..
خطبه ی عقد که خونده شد و همه یک به یک کادوهاشون رو دادند و بابای گندم دست گندم رو گذاشت تو دستم وگفت: خوشبختش کن کامیار..تک دخترم رو بعد خدا دست تو میسپارم؛
بلندشدم و تواغوشش گرفتم و گفتم: خیالتون راحت پدر جان و دستشون رو بوسیدم..

شام اماده بود و مهمانان به میز شام فراخونده شدند برای منو گندم هم میز جداگانه ای ترتیب داده شده بود؛ گوشیم مدام در حال زنگ زدن بود از توی جیبم درش اوردم که خاموشش کنم چشمم خورد به پیامی که از طرف همون شماره اومده بود بازش کردم متن پیام به این صورت بود که: اگه نیای ما میایم داخل و جشن رو عزا میکنیم..
دلهره ی عجیبی گرفتم نکنه...ذهنم کارنمیکرد دنبال پویان میگشتم تا باهاش حرف بزنم ولی نبود؛ باید میرفتم بیرون تا ببینم این کیه که داره اینطور تهدید میکنه ولی تنها نه؛ کاش پویان بود و باهم میرفتیم شاید جلوی ورودی بود برای همین به گندم گفتم: عزیزم الان برمیگردم کاری برام پیش اومده..
-چیزی شده پویان..؟
-نه گندمی الان میام..
سریع از گندم جداشدم چون مطمئن بودم بهم ریختم و گندم از حال زارم متوجه ی نگرانیم خواهد شد؛ جلوی ورودی هم پویان نبود، مجبورشدم شماره رو بگیرم و تاگفت: الو گفتم چیکارم داری اشغال که تهدید میکنی مال این حرفا نیستی عروسی رو بهم بریزی..
-باشه بیا سرکوچه کارت دارم یه امانتی هست که باید بهت بدیم..
-لازم نکرده اگه یه بار دیگه زنگ بزنی به پلیس خبر میدم..
-بهتره اینکارو نکنی چون... نذار بقیشو بگم چون به نفعت نیست پس بیا دودقیقه بیشتر طول نمیکشه..
-سر کوچه نمیتونم شما بیاین نزدیک تالار..
-باشه روبروت رو نگاه کن..
ماشینی بهم چراغ زد گوشه ی تاریکی پارک شده بود کسی از تو ماشین پیاده شد به سمتش رفتم ولی...
4.3K views11:19
باز کردن / نظر دهید
2021-03-10 14:19:43 #رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۴
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
توجهی نکردم و گوشی رو توجیبم گذاشتم گندم نگاهم کرد وگفت: اتفاقی افتاده کامیار جان؟
-چه اتفاقی شیرین تر از اینکه عروسم شدی..
لبخندی زد و گفت: بریم برقصیم؟
-بریم عزیزم.
اون پیام ناگهانی ذهنم رو درگیر کرده بود خیلی سعی میکردم به روی خودم نیارم و خداروشکر موفق بودم و کنار گندم با جیغ و هورای همه یه رقص به یادماندنی که هیچوقت از خاطرمون پاک نمیشد به جا گذاشتیم؛ هیچوقت فکر نمیکردم گندم به این زیباییی برقصه و دلم رو بارقصش یکی کنه؛ تو گوشش گفتم: قول بده یکی از این شبا تو خونمون تنهایی برام برقصی..
چشمکی زدم و لباشو بوسیدم که از چشم هیچکی پنهون نموند و سالن رفت رو هوا..
پویان رو دیدم که گوشه ای ایستاده و باخشم نگاه میکنه میدونم عصبانی بود و حال خوشی نداشت، نمیدونم چرا به عروسی اومده بود وقتی حال دلش خراب بود شاید به خاطر مادرش و شاید میخواست مطمئن بشه گندم رو ازدست داده، به سمتش رفتم و دستمو جلو بردم و گفتم: داداش بیا وسط..
-نه ممنون.
-چرا اخه..
حرفی نزد و تنهام گذاشت و از سالن بیرون رفت خیلی تو ذوقم خورد ولی حالش رو درک میکردم برای همین دنبالش نرفتم و اجازه دادم تو تنهایی هاش خلوت کنه..میخواستم به سمت گندم برگردم که گوشیم زنگ خورد بازهم همون شماره بود؛ چندباری هم زنگ زده بود که نشنیده بود چند پیام نخونده شده هم داشتم که همش از طرف همون شماره بود؛ این دیگه کی بود اخه..
با حرص جواب دادم وگفتم: بله..
-بیا دم در کارت دارم..
جوری حرف زد که ترس برم داشت و احساس کردم زیر پام خالی شد و کم مونده بود زمین بخورم که گندم پشت سرم بود و دستمو گرفت وگفت: خوبی کامیار؟؟
-اره عزیزم؛ فقط حس میکنم ضعف کردم.
-از بس که به فکر خودت نیستی..بیا بریم یه چیزی بخور.
شیرینی و شربتی که خوردم حالمو جا اورد و سعی میکردم به اون شماره و اون صدای ترسناک فکر نکنم، عاقد اومده بود و مامانم به کنارمون اومد و گفت: کامیار جان عاقد اومده پاشین که باید بریم اونطرف کنار سفره ی عقد..
3.8K views11:19
باز کردن / نظر دهید
2021-03-09 08:49:14 #رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۲
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
هرجا که با گندم خاطره داشتم رفتم و خاطره ی جدیدی ساختم این دفعه دست دردست هم روز عروسیمون؛ و شاید زیباترین و بهترین خاطره های زندگیمون در حال رقم خوردن بود، از گلخونه گرفته تا کافی شاپ و پارکهایی که باهم بودیم رفتیم و باگوشیامون عکس میگرفتیم و به دیوونگی مون میخندیدم، هرکیم مارو میدید به عقلمون شک میکرد ولی خب عاشق بودیم و عشق را دیوانگی معنا میکرد، اهی کشیدم و گفتم: گندم اگه روزی من نبودم قول بده همیشه همینطور بخندی و شاد باشی؛ دلم میخواد همیشه لبخند رو لبات باشه و دیگه هیچوقت گریه و اشک مهمون چشمات نشه؛ گندم قول بده چه باشم و چه نباشم بخندی و بخندی و بخندی..
گندم چشماش پرشد وگفت: کامیاررر این چه حرفیه میزنی اخه..
ترسیدم گریه کنه و ارایشش بهم بریزه برای همین سریع گفتم: غلط کردم ببخشید؛ گریه نکنیا
-بدبجنسی دیگه و دونه های اشکش از تو چشماش فرو ریخت و همزمان قلب من بود که اوار میشد روی دلم؛ دلشوره داشتم اونم تو همچین روزی؛ نمیدونم چرا ولی حس عجیبی داشتم..
اهی کشیدم و گفتم: گندمی اشکتو پاک کن که قرار یه روز عاشقانه بسازیما؛ وقت گریه نیست امروز روز شادیه..
باعصبانیت گفت: مگه تو میزاری اخه..
-من غلط کردم..
خندید وگفت: خدانکنه ولی دیگه تکرار نشه ها..
-روچشمم..
گوشیم زنگ خورد مامانم بود سریع جواب دادم که باعصبانیت گفت: پس شما کجایین؟ همه ی مهمونا اومدن زشته بابا..
-اومدیم اومدیم
دست گندم رو گرفتم و گفتم: خانوم خانوما بریم.
ماشین رو که روشن کردم گندم گفت: کامیار هیچوقت تنهام نزار من فقط با توخوشم و خنده رو لبامه بدون تو...
نذاشتم حرفشو ادامه بده و گل بوسه رو لباش کاشتم و گفتم: هیس خانومی الان وقت این حرفا نیست..
لبخندی زد و گفت: باشه..
جلوی تالار از ماشین پیاده شدیم و همزمان اتش بازی بود که شروع شد و سبد سبد گل سرخ زیر پای گندم و من ریخته شد، مامان و بابای گندم جلو اومدن و هردومون رو بوسیدن گندم بغض کرده بود و دستمو محکم فشرد نگاهش کردم و از خوشحالیش به وجد اومدم؛ مامانم در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: باورم نمیشه پسرم دوماد شده مبارکت باشه و هردوی مارو بوسید و کنار کشید.
پویان گوشه ای ایستاده بود سرتاسر مشکی تنش بود و جذابیت خاصی بهش داده بود؛ با غرور خاصی جلو اومد و تبریک خشکی گفت و رفت...
رقص و شادی فضای سالن رو پر کرده بود و که متوجه ی ویبره ی گوشیم شدم؛ شماره غریبه بود جواب ندادم که پیام داد: بیا جلوی تالار...
4.0K views05:49
باز کردن / نظر دهید