2022-06-18 17:09:05
کندوکاو با عشق و نکبت/۱
یک داستانی که هیچوقت اینجا ننوشتم بس که شرم میکردم این اتفاق برای من افتاده، ماجرای رفتن همون شخصیه که اینجا ازش به اسم بلتوبیا و خیلی اسمای دیگه، یاد میکردم. اسمش رو گذاشته بودم بلتوبیا چون کمربند ماشین رو نمیبست و من بهش میگفتم میترسی از کمربند؟ از این مردای قدیمی بود که با کمربند خفه میشد. خیلی آدم بدقلق و سختی بود اما من می مردم براش. برامون.
اون سالهایی که باهم بودیم، مثل بقیه، او هم فکر رفتن از ایران بود. دو سه سال با هم بودیم و بعد از ایران رفت. من بیست و سه چهار سالم بود. از ایران رفتن همان و ناپدید شدن همان. یکهو آدمی که صبح تا شب و شب تا صبح با من بود، دود شد رفت هوا.
نه تلفن جواب داد.
نه نامه جواب داد.
نه خبری داد.
هیچی.
مطلقن هیچی.
من جوابی برای این سوالم که چرا ناپدید شد بعد از رفتن، نداشتم. کاملن آچمز شده بودم. اصلن به مخیلهم خطور نمیکرد که اینطور چیزها دلایل ساده دارند. مثلن اولویت. فکر میکردم مدام که «ما» یه چیز دیگهایم و بر همهچیز مقدمیم و همه چی حتمن یه دلیل بهتری داره و امکان نداره او من رو ترک کرده باشه. الان که فکر میکنم میبینم امید.
خیلی روزهای سختی بود. جوابی برای اون سکوت بیرحمانهای که باهام کرده بود، نداشتم. بیجوابیش خیلی اذیتم میکرد. خیلی پریشان بودم. تمام اون آشفتگی و پریشانی رو با تمام قوا پس میزدم. امکان نداشت.
امکان داشت.
گذشت اون روزها و زمان مرهمی شد به اون رنج.
هفت سال بعد از رفتنش، زنی باهام تماس گرفت و ازم پرسید که بلتوبیا رو میشناسم یا نه. گفتم میشناسم اما سالها پیش. گفت همسرشه. من تازه با قلی همخانه شده بودم. چهار پنج سالی بود که وین زندگی میکردم. بعد از این همه سال و آدمهایی که آمده و رفته بودند از زندگی خودم، سختم بود فکر اینکه یک آدم دیگری جز من، کنار او باشه. اما یه نگاه به زندگی خودم کردم و نهیب زدم به خودم که او هم مثل من زندگی جدیدی داره.
.
نهیبم خیلی دوام نیاورد. اون زن گفت هفت ساله با بلتوبیا ازدواج کرده. هفت سال مثل یک تشت آب سرد بر سر من ریخت. هفت سال پیش من رفتم دنبال بلتوبیا، سوار ماشینم شد و بردمش فرودگاه.
ورژن کوتاه داستان اصلی اینطور بود که من بردمش فرودگاه و بوسیدمش و سوار هواپیما شد که اونور دنیا یکی که من نبودم، مشتاق پیاده شدنش باشه.
خیلی سختم شد. بعد از شنیدنش از خشم نمیدونستم چهکار کنم.
باورم نمیشد که برای من چنین اتفاقی افتاده. مگه من وسط یه ملودرام درجه سه بودم؟ احساس سخیفی میکردم. اصلن باورم نمیشد. اصلن. اصلن. این اتفاقها مال مردم بود. مال من و بلتوبیا نبود. کنار خشم، حیرت بود. حیرت از تاریکی که من رو ماهرانه توش نگه داشته بود. هفت سال نفهمیده بودم. به هرکی رسیدم که بلتوبیا رو میشناخت، گفتم. باقی هم به حیرت سرتکون دادند. دلم میخواست یکی بگه من میدونستم. بگه معلوم بود. بگه مگه تو نمیدونستی؟ هیچکس خبر نداشت.
شما ممکنه بگید لاله توی عصر سوشال مدیا یعنی هیچجا ندیدی؟ هیچ فضای آنلاینی نبود چشم تو چشم بشین؟ من میگم نبود. خودش رو از من با مهارت عجیبی پنهان کرد. من هم بعد از چند سال از گشتن دنبالش دست شستم. بعد هم مهاجرت کردم و زندگیم سوالهای دیگهای گذاشت پیش روم.
هنوز هم بعد از چهارده سال که از اون بوسه توی فرودگاه میگذره، کماکان حیرت میکنم چطور هفت سال به مغزم هم نرسیده بود که چی ممکنه شده بوده باشه. اصلن به فکرم نمیرسید ممکنه چنین کاری با من کرده باشه یکی. نه هرکسی. بلتوبیا. هنوز هم که اینجا به قصد عمومی کردنش مینویسم، سر تکون میدم از ناباوری و گاهی از خشم و دست آخر از شرم نادانیم. هی فکر میکنم نه بابا. نمیدونی لاله اون توی چه شرایطی بوده که اینکار رو کرده. اما میدونم. اونچه میدونم رنجم میده.
برگردم به داستان.
اون زن با رنج و خشم و قساوت برام تعریف کرد که میان او و بلتوبیا چه بوده و چطور با هم ازدواج کردند و بعد از هفت سال زندگی مشترک، اون زن فهمیده بود که یک لالهای هم یک جایی بوده و قصد کرده بود من رو پیدا کنه که بفهمه بین خودش و بلتوبیا چی شده. شاید جز بدترین روزهای عمرم بود روزهایی که با اون زن حرف زدم. خیلی احساس حماقت میکردم. خودم رو سرزنش میکردم. اما حیرتم از سرزنش خیلی بزرگتر بود. مدتی بعد، نامهی بیرحمانهی کوتاهی برای بلتوبیا نوشتم که با ویزات صحبت کردم و خانم محترمی بود و شرم بهت و الی آخر. او هم جواب نداد. چه جوابی بده؟
ناتوانی من از پیدا کردن جواب، سکوت وقیحانهی او و زندگی خوشی که کنار قلی داشتم، دست به دست هم داد و من بهترین راه رو در این دیدم که رها کنم.
رها کردم.
.
114 viewsedited 14:09