Get Mystery Box with random crypto!

رمان تیر | نسترن اکبریان

لوگوی کانال تلگرام roman_teer — رمان تیر | نسترن اکبریان ر
لوگوی کانال تلگرام roman_teer — رمان تیر | نسترن اکبریان
آدرس کانال: @roman_teer
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 4.08K
توضیحات از کانال

آثار تکمیل شده: رمان بارش آفتاب، رمان بادجه موذی گری،رمان مشکلات تلخ بدون میم، رمان مخمور شب، رمان استیصال
چاپ: معوقه
درحال تایپ:
رمان تیر
رمان پرتقال کال
رمان مشترک تجسد
اینستاگرام نویسنده:
https://instagram.com/nastaran.akbariyan?utm_medium=copy_link

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2021-10-30 11:30:02 #پارت_صد_شش
#رمان_تیر

نگاه به مردمی که در جنب و جوش بودند شور بازگشت به وطن را در دلم بیدار میکرد اما تنها خود و خدایم میدانستیم که جسمم به ایران آمده اما فکرم همچنان در سوریه پرسه میزد...
صدای آشنای مادر که نامم را فریاد کشید و پس آن گرم شدن ناگهانی تنم، نگاهم را به مادر کشید. با دستان نحیفش سعی میکرد قفل دستانش را پشت شانه های پهنم چفت کند اما زور زنانه اش همانند نوازشی شیرین بود.
با پیچیدن عطر چادرش زیر بینی ام نفسی عمیق کشیدم و یک دستم را پشت سر او گذاشتم.
شانه ام را بوسه باران میکرد و من، برای پایان دادن به حرکتش او را جدا کردم و بوسه ای عمیق بر پیشانی اش کاشتم. تاب نگاه کردن به چشم هایش را نداشتم و او، با اشک هایش قصد آزارم را داشت.
با به صدا در آمدن صدای مریم، خواهر نیم قدم توجهم به او و زبان شیرینش جلب شد:
- مامان دادشمو خوردی پس من چی؟
126 views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 08:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-30 10:30:05 #پارت_صد و پنج
#رمان_تیر

با فرود هواپیما و پیچیدن صدای مهماندار، نگاهم که مدت ها خیره به صندلی بود را دزدیدم و با نگاه به پدر، بی حوصله و عصبی خطابش گرفتم:
- باید میذاشتید وقتی حسین رو نجات دادم به ایران بر میگشتم! من با چه رویی به مادر نگاه کنم؟ بگم پسر جوونت رو به کشتن دادم خودم سالم برگشتم؟ آره بابا؟
پدر با تکیه قراردادن دستش به پشت صندلی در جایش صاف شد و شانه ام را زیر فشار دستش فشرد. به نظر خسته از ادامه گفتگو با من می آمد چرا که با یک جمله موضوع را خاتمه داد:
- بلند شو پسر، مادر و خواهرت بیرون هواپیما منتظرن.
عصبی شده بودم؛ زیر بار عذاب وجدانی که بر گردنم گذاشته بودند اعصابم کم آورده بود. از جا برخواستم و با راه گرفتن پشت پدر، باری دیگر حرفم را تکرار کردم:
- چرا جوابم رو نمیدی بابا؟ حسین چی میشه؟ چرا نذاشتی دنبالش برم؟
بی توجه به من راهش را پیش میرفت و من خیره به موهای سفیدش، با خود کلنجار میرفتم. پدر همیشگی بود دیگر... با اینکه چندین ماه ندیده بودمش خوب اخلاقش را میدانستم. در آن موقعیت کسی غیر از مادر نمیتوانست واردرش کند سوالی که نمیخواهد را پاسخ دهد...
با تابیدن نور مستقیم خورشید، دستم را سایه بان چشم هایم قرار دادم.
135 views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 07:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-28 06:43:44 شروع پارت گذاری منظم(روزانه دو پارت غیر از جمعه ها) از شنبه
تشکر از دوستانی که تا الان صبر کردن برای رمان شرمندتون شدم این مدت.
42 views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 03:43
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 03:01:56 #پارت_صد_چهار
#رمان_تیر

سرش را کلافه تکان داد و با کوبیدن دستش به کتفم، به سمت خروجی اشاره کرد و گفت:

- فرمانده ایرانی بیرون منتظرته. باید بریم.

کار تمام بود. پس از خبر گرفتن از نازنین برایم نزدیک به صفر میشد، کلافه قدمی عقب گذاشتم و با گرفتن سرم در دست. باز هم نگاهش کردم و بی توجه به حرفش، باز هم سوالم را پرسیدم:

- قرار بود از دختری که همراهم بود خبر بگیری! حالش خوبه؟

کلافه تر از قبل با انتظار نگاهش کردم. مدام در سرم میپیچید آن دختر را دست من امانت سپرده بودند و حال آنها با بی خبر گذاشتن من داشتند فکر و اعصابم را بهم میزدند. تنها نگاهم کرد و باز هم با رد کردن سوالم، بر نگرانی ام افزود:

- باید بریم. تو رو تحویل نیرو های ایران میدیم اون دختر هم دست خانوادش سپرده میشه.

دوست داشتم بگویم او را با خود میبرم اما میدانستم به احتمال قوی نازنین مرا رد میکرد و هیچ دلمنمیخواست مقابل آن جمعیت حرفم زمین بخورد. ناچار سری تکان دادم و همراهش از خانه خارج شدم. به نظر نقطه پایانی که برای من و آن دخترک لجباز رغم خوررده بود، این چنین بی خبر و خداحافظی بود و من همچنان دلم شور آن را میزد که نکند بلایی سرش بیاورند...

با دیدن چهره آشنای فرمانده، نفس گرفته ام را ازاد کردم و شانه های پهنش را در آغوش کشیدم. چند ضربهای به شانه ام کوبید و با لحن پدرانه اش در گوشم زمزمه کرد:

- خوشحالم که سالم میبینمت!

من نیز از دیدنش خوشحال بودم اما فکر آن دختر باعث میشد دمغ به نظر بیایم. از یک سو دلم میخواست حرفش را پیش فرمانده پیش بکشم تا بلکه او راهی برای گرفتنش از دست گروهک فاطمیون بیاید اما از او مطمعن نبودم؛ از آنکه نازنین همراه ما شود مطمعن نبودم و دلم نمیخواست به خاطر یک دختر در مقابل فرمانده نیز شرمنده شوم.

زبان به دهان گرفتم و حتی موقع دیدن پدر در مرکز نیرو های ایران، نگرانی و خستگی که به چهره ام نشسته بود از بین نرفت. کسی چیزی از اسارت نمیپرسید و من زیر رمغ بازگو کردنش را نداشتم. اجبار پدر و قسمی که مرا به جان مادرم داده بود، باعث شد با رضایت فرمانده و اجباری که بر سرم گذاشته بودند سوار آن هواپیما به مقصد ایران شدم...
39 views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 00:01
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 03:01:07 #پارت_صد_سه
#رمان_تیر

قبل از آنکه من بخواهم حرفی از هویت نازنین بزنم خودش را پیش انداخت و با نگاه به آن سرباز، تند و نگران حرفش را زد:

- من ایرانی نیستم! من میخوام برم پیش مادرم. اون توی مرز حلب منتظر منه.

سرباز نگاهش را میان ما چرخاند و من خیره به نازنین بودم. کار پر از ریسکی را انجام داده بود و با جدا کردن خودش از من، ممکن بود شرایط را برای خودش سخت تر کند. اگر همه چیز را نقل نمیکرد تصمیم عاقلانه تر آن بود که در نقش همسر من به نیرو های ایران تحویل داده شویم و پس از آن او را تحویل به مادرش دهم اما با حرفی که زده بود، بعیدد بود سرباز های افغان میگذاشتند او کنار من بماند. اخم هایم را از حماقتش در هم کشیدم و حرف هایش همانند آبی ریخته بود که نمیشد دیگر جمعش کرد. صدای سرباز افغان هم باعث نشد نگاه پر از شماتت و نگرانی ام را از او بگیرم.

- نگران نباش خواهر. شما رو تحویل به سرپرستتون میدیم. جاتون امنه.

انگار که سنگینی نگاهم را دریافت که با نگاه به من، زیر لب پرسید که چه شده است اما کاری که انجام داده بود به شکلی نبود که میتوانستم بیانش کنم و البته بازگو کردن حرکت احمقانه اش، جز ترساندش چیزی نداشت. کمی خود رت عقب کشیدم و هماندد خودش زیر لبی گفتم چیزی نشده است. عجیب نگران عاقبتی بودم که ممکن بود با حرف هایش سرش بیاید و سعیمیکردم با دیدن روی خوش ماجرا، برای خود تضمین کنم که او را به مادرش تحویل خواهند داد!

***

تقریبا یک روز از آمدنمان به آن پناهگاه میگذشت و پس از پیاده شدن از آن جیپ و جدا کردنمان در دو خانه مردانه و زنانه، هیچ خبری از نازنین نداشتم. پرسش از آن سربازانی که برای سر زدن به زخمی های جمع می آمدند هم همانند کوبیدن آب در هاونگ بود و کسی حاضر نمیشد یک کلام پاسخ درست درمون به آدم دهد. یا میگفتند خبر ندارند و یا با احتمان آنکه شاید تحویل خانواده اش دادنش، مرا از سر خودشان باز میکردند!

با آمدن مجدد آن سربازی که ما را به اینجا اورده بود، دستم را به زمین موکت شده ی آن خانه گذاشتم و روی دو پا ایستادم. او نیز داشت سمت من می آمد و قبل از آنکه حرفی بزند، پیش قدم شدم و نگران پرسیدم:

- چیشد برادر؟ خبر از اون دختری که همراهم آوردین پیدا کردی؟
34 views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 00:01
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 03:00:15 #پارت_صد_دو
#رمان_تیر

با صدای بلند دیگر سربازی که نام سرباز پیش رویم را فریاد میزد، هردو نگاهمان به آن سمت چرخید:

- طه حسین؟! عجله کن، باید برویم!

سرباز برای هم گروهی اش سری تکان داد و رو به من شروع به صحبت کرد:

- بیوفت جلو، میریم.

سری تکان دادم و پیش از او راه گرفتم. تمام تنم به علت نشسته خوابیدن کرخت و گرفته شده بود. مقابل جیپ جنگی ای ایستاد و با اشاره به پشتش، گفت که سوار شوم. با گرفتن دیواره جیپ خود را بالا کشیدم و درست مقابل نازنینی که در سکوی مقابل نشسته بود، نشستم و آن سرباز نیز کنارم نشست. نازنین چشم هایش پر از ترس بود که با صدای آرامی لب زدم:

- نگران نباش. تموم شد دیگه!

نازنین انگار که نسبت با آن گروهک چهار نفره بی اعتماد بود، با فرو دادن آب دهانش، چشم هایش را به مسیری که خاکی بود دوخت و گفت:

- ما رو کجا میبرن؟ چه بلایی سرمون میارن؟

آن سرباز کنار دستی من که به نظر به حرف های ما دقیق شده بود، پیش از پاسخ من خود را پیش انداخت و گفت:

- شما رو تحویل به خانواده هاتون میدیم. شما مهمان ما هستید!

من نیز به تعبعیت از حرف آن سرباز کم سن و سال که شبیه به یک نوجوان هجده ساله بود، چشم هایم را به نشان تایید بستم و با تر کردن لب هایم، برای کاستن از ترسش گفتم:

- مطمعن باش هرطور شده تو رو تحویل به مادرت میدم.

لبخند بیجانی روی لب هایش جان گرفت و سرش را زیر انداخت. رو کردم بههمان پسرک و با نیک نگاه به راننده ای که جیپ را راه انداخته بود خطاب به او گفتم:

- الان ما رو کجا میبرید؟

سرباز اسلحه اش را کنار گذاشت و با اشاره به زخم های نازنین گفت:

- میریم به مکانی که پناهنده های سوری هستن تا زخم خانم رو درمان کنند. با نیرو های ایران تماس میگیریم برای تحویل شما.
33 views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 00:00
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 02:59:19 #پارت_صد_یک
#رمان_تیر



سردرد عجیبی در سرم پخش شده بود و با فشردن پلک هایم به روی هم، سعی کردم تصویر پیش رویم را واضح تر شکار کنم. پیش از هر چیز به لباس هایشان دقت کردم و با اطمینان از آنکه داعشی نیستن، در مقابل آن گروهکی که از افغان های فاطمیون بودند، سرم را بالا گرفتم و پیش از آنکه اسللحه اش را به سمتم نشانه برود، لب زدم:

- من ایرانی ام! از مدافع های ایرانیم، زخمی داریم...

پسرک تیره پوست افغان نگاه شکاکی به من انداخت و سر اسلحه اش را کمی بالا تر آورد که با بالا بردن دستانم به نشانه ی صلح، باز هم خطابش گرفتم:

- اسیر بودم. از داعش فرار کردیم. کمک کنید!

پسرک با آن دماغ درشت و چشم های ریزش باز هم نگاهم کرد و با بالا بردن سر اسلحه اش نشانه داد که بلند شوم. طابع ایستادم و با دست خاک های لباسم را تکاندم که نزدیک شد و با کشیدن دست به بدنم، شروع به وارسی بدنی کرد. اسلحه ای که از کامیون آن پیمرد برداشته بودم را از کمرم در آورد و با نگاه به مارکش، پشت کمرش قرار داد. بالاخره دهانش را باز کرد و با صدای کلفتی گفت:

- همراه ما بیا. اگه درست گفته باشی تو رو تحویل نیرو های ایران میدیم!

با نگاه به در کلبه چشمم به نازنین افتاد که به زور و لنگ لنگان همراه آن سرباز افغانی بیرون می آمد. نگاه خیره ام به او موجب شد سرباز پیش رویم به حرف بیاید و باعث شد نگاهم را از نازنین بگیرم:

- نسبتت چیه باهاش؟ خواهرته یا زنت؟

آب دهانم را فرو دادم و بدون دادن پاسخی نگاهش کردم. پیش از مشورت با نازنین، درست نبود او را خانواده ام معرفی کنم و اگر از او نیز میپرسیدند، ممکن بود جوابی بر خلاف من دهد. سوالش را بی پاسخ گذاشتم و با کشیدن دستم به ریش هایم، چشم هایم را زیر نور مستقیم آفتاب ریز کردم و گفتم:

- اینجا چه منطقیه؟ تا محل استقرار ایرانی ها چقدر فاصله داریم؟
37 views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 23:59
باز کردن / نظر دهید
2021-10-17 19:26:31 سلام به همگی دوستان متاسفانه من گوشیم شکسته بعد از تعمیر میذارم پارت ها رو
231 views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 16:26
باز کردن / نظر دهید
2021-10-02 12:53:35 #پارت_صد
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

نگاهش را به آسمان دوخت و نفس عمیقی کشید. چشم هایش را بست و زیر لب چیزی نا مفهموم زمزمه کرد. دستش را تکیه گاه قرار داد و سعی کرد روی یک پایش بایستد اما مجدد روی تکه سنگ افتاد. نفسم را ناچار بیرون دادم قبل از آنکه بیشتر به پایش فشار وارد کند برای کمک پیش قدم شدم‌. دستم را به سمتش کشیدم و گفتم:
- بلند شو.
چند ثانیه درنگ کرد و به چشم هایم خیره شد. انگار که از عجایت درون چشم هایم دیده باشد سریع رویش را چرخاند و دستش را در دستم گذاشت.
تکیه اش را به من داده بود به سمت کلبه می‌رفتیم. با نگاهی اجمالی به اطراف در سرم افتاد که چگونه از آن بیابان متروکه خارج شویم؟! در حالی که او را سمت تخت می‌بردم نگاهم به سبد غذای آن پیرمرد افتاد و با صدای آرامی خطاب به نازنین گفتم:
- گرسنه نیستی؟
او نیز به سمت ساک چرخید و با برداشتن دستش از شانه ام، روی تخت نشست و گفت:
- نه... می‌خوابم من.
سرم را تکان دادم و به فضای کوچک کلبه نگاهی انداختم. به حتم اگر قرار بود من هم آنجا بمانم آن دخترک چشم مشکی اذیت میشد و حداقل میخواستم شب را راحت بخوابد. رویم را به سمت در چرخاندم و با صدای جدی ای گفتم:
- من بیرون نگهبانی میدم. مشکلی پیش اومد صدام کن.
چند قدم مانده بود از در خارج شوم که صدایش موجب شد سر جایم بمانم:
- محمد؟
به سمتش برگشتم. به چشم هایش نگاه کردم که لبخندی محو زد و با پیچ دادن دست هایش در هم، گوشه شالش را به بازی گرفت. همچنان نگاهم میکرد که فهمید باید حرفش را زودتر بزند. کمی من و من کرد و با لحجه فارسی اش گفت:
- ممنونم که تنهام نذاشتی!
چیزی نگفتم و تنها به نشانه خواهش میکنم سری تکان دادم و مجدد رویم را از او گرفتم. قدم دیگری پیش رفتم که باز هم صدایش موجب توقفم شد:
- هیچ وقت تو و خوبی هات رو فراموش نمی‌کنم.
جوابی برای حرف هایش نداشتم چرا که به طرز عجیبی محافظت از او را وظیفه خود دانسته بودم. یک قدم مانده بود از در خارج شوم که باز هم آن دخترک قصد کرد با حرف هایش ذهنم را مشغول کند:
- شاید باور نکنی ولی بهترین آدمی بودی که تا به حال باهاش رو به رو شدم. حالا شاید با خودت بگی اینا چیه میگه این دختره ولی واقعا آدمی مثل تو ندیدم؛ مردونگی که ازت دیدم رو هیچ وقت یادم نمیره، می‌دونم نمیتونم جبران کنم اما بازم ممنونم ازت...
آنقدر تند حرف هایش را می‌گفت که انگار میترسید کلمه ای از یادش رود. در نهایت به سمتش بازگشتم و در مقابل جمله چینی ضعیف فارسی اش، لبخند کوتاهی به لب نشاندم و گفتم:
- بخواب. صبح زود باید بیدار بشی.
چیزی نگفت و در مقابل لبخندم لبخندی زد. نفسم را بیرون دادم و با گرفتن نگاهم، از کلبه خارج شدم.
آتشی که بر پا کرده بودم داشت نفس های آخرش را می‌کشید و کم مانده بود کور شود. چند تکه چوب دیگر در دست گرفتم و با انداختن روی آتش، روی تکه سنگ نشستم و به فکر صبح فرو رفتم. نمیدانم چند ساعت در همان حالت نشسته فکر میکردم که نفهمیدم کی آتش خاموش شد و مرا خواب برد...
****
صدا های عجیبی در سرم می‌پیچید، در عالم خواب و بیداری بودم که سرمای چیزی را روی کمرم احساس کردم. چشم هام را چند بار باز و بسته کردم تا به نور محیط عادت کند و در نهایت با دیدن یک جفت پوتین مشکی رنگ درست مقابل چشمم، سرم را برای دیدن چهره آن شخص نظامی پوش بالا بردم.
4.3K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 09:53
باز کردن / نظر دهید
2021-09-29 12:25:10 #پارت_نود_نه
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

انگار که منظورم را فهمیده بود. پایش را کمی جمع کرد و نفس عمیقی کشید. صدای سکوت بدجور در فضا آهنگ میزد. نه خبری از ماشین بود و نه حتی موجود زنده ای در آن منطقه. داشتم باز هم به فکر فرو می‌رفتم که نازنین سکوت را شکست:
- آدم عجیبی هستی. یعنی شبیه هیچکدوم از آدم هایی که دیدم نیستی.
عجیب؛ خودش را ندیده بود که مرا عجیب می‌دانست؟ بی اختیار لبخندی کوتاه زدم و نگاهش کردم. چهره دلنشینی داشت و علاوه بر آن، نجابت خاصی درون چشمانش دیده می‌شد. چوب در دستم را درون آتش انداختم تا خاموش نشود و همانطور که نگاهش میکردم گفتم:
- چی باعث شده فکر کنی عجیبم؟
نور آتش در صورتش بازتاب میشد و چشم های درشت مشکی رنگش بیش از قبل به چشم بیاید. سرش را بلند کرد و او نیز نگاهم کرد. در حینی که پوست لبش را می‌جوید پرسید:
- وقتی از اینجا رفتیم، از سوریه میری؟
نفسم را پر شتاب بیرون دادم و با تکیه قرار دادن دستم، برای آوردن چند تکه چوب دیگر از جا برخواستم. به عمد یا غیر عمد سوالش را بی جواب گذاشتم و پس از در آوردن چند تکه دیگر از حصار های چوبی کلبه، نزدیک به آتش شدم و گفتم:
- برو داخل بخواب. صبح زود از اینجا میریم.
4.5K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 09:25
باز کردن / نظر دهید