Get Mystery Box with random crypto!

رمان تیر | نسترن اکبریان

لوگوی کانال تلگرام roman_teer — رمان تیر | نسترن اکبریان ر
لوگوی کانال تلگرام roman_teer — رمان تیر | نسترن اکبریان
آدرس کانال: @roman_teer
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 4.08K
توضیحات از کانال

آثار تکمیل شده: رمان بارش آفتاب، رمان بادجه موذی گری،رمان مشکلات تلخ بدون میم، رمان مخمور شب، رمان استیصال
چاپ: معوقه
درحال تایپ:
رمان تیر
رمان پرتقال کال
رمان مشترک تجسد
اینستاگرام نویسنده:
https://instagram.com/nastaran.akbariyan?utm_medium=copy_link

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 5

2021-09-11 09:30:05 #پارت_هشتاد_نه
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

با چشم های درشتش خیره ام شد و با گذاشتن دست خودش روی پیشانی اش، با صدای تحیلیل رفته و خش افتاده ناشی از جیغ و دادش گفت:
- نمی‌دونم که!
به در کامیون رسیدم که با خم شدن به سمت پایین گفتم:
- می ذارمت زمین که بتونیم پیاده بشیم.
او را همانجا پایین گذاشتم که از درد دست هایش را مشت کرد و زیر لب ناله سر داد.
از سکوی کامیون پایین پریدم و با برگشت به سمت نازنین، پیش از آنکه او را از کامیون پایین بیاورم، دستم را روی پیشانی اش گذاشتم. کمی خودش را عقب کشید و من از داغی سرش، زیر لب باز هم او را لعنت کردم. آخر چه موقع تب کردن بود!
حرفم را بلند به رویش گفتم او بیشتر اخم هایش را تنک کرد:
- الان چه موقع تب کردنه؟
به پایش اشاره کرد و با لحن تندی خطاب، طوری که انگار به غرورش برخورده باشد گفت:
- مگه من میخواستم تیر بخورم؟ تو برو من دست و پات رو نمی‌بندم!
شده بود نقل آن مثلی که با دست پس میزد و با پا پیش می‌کشید. چند ثانیه در سکوت نگاهش کردم که از خیرگی نگاهم، به ستوه آمد و راه را نشان داد:
- چیه؟ برو دیگه!
دست هایم را به کمر زدم. این دختر دیگر چه دردسری بود، نصیبم شده و نمی‌توانستم رهایش کنم! از لحظه اسارت تا کنون لحظه ای نه بار دردسرسش را از سرم برداشته بود و نه دست کمکش را!
ناچار مقابلش رفتم و با برگشتن به طرف مقابلش، با بی‌میلی گفتم:
- روی کولم سوار شو!
4.3K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, edited  06:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-10 16:30:03 #پارت_هشتاد_هشت
#نسترن_اکبریان
#رمان_تیر

یک قدم از او فاصله گرفته بودم که با صدایی که مشخص بود از درد و خشم منفجر شده است، فریاد کشید:
- لعنتی پام رو نمیتونم تکون بدم!
نفسم را با فشار بیرون دادم و با گوشه آستین لباسم، عرق راه گرفته از پیشانی ام که ناشی از گرمای ظهر و فعالیت چندی قلبم بود را پاک کردم.
مجدد به سمتش برگشتم و بی آنکه نگاهش کنم دستم را سمتش کشیدم.
- بلند شو.
دست های لرزان و یخ زده اش را در دستم گذاشت و سعی کرد بلند شود. دیگر صدایش را کنترل نمی‌کرد و به عمد از درد پایش جیغ کلافه ای کشید. روی یک پا ایستاده بود و با نگاه به کارتن های صد راه، دست مرا به تندی رها کرد و با تکیه دادن دستش به دیواره کامیون گفت:
- من نمیتونم از بین اینا رد بشم! حتما توی فکرته همینجا ولم کنی؛ برو! توام مثل...
قبل‌ از آنکه حرفش‌ را کامل کند ناچار دستم را زیر زانو اش انداختم و او را با یک فشار به زیر زانو و پشت کمرش به آغوش کشیدم. حرف در دهانش خفه شد و جیغ کوتاهی از حیرت زد. درحالی که روی دست هایم صافش میکردم گفتم:
- جیغ نزن سرم درد گرفت. ساکت باش فقط!
آب دهانش را فرو داد و با صدای دردمندی که ناشی از تکانی که به پایش وارد شده بود، زیر لب نالید:
- هوی؛ یواش!
جوابش را ندادم و یکی در میان از بین کارتن ها رد شدم. برخورد پیشانی اش با سینه ام باعث میشد گرما به تنم منتقل شود و لحظه ای شک کردم نکند تب کرده است. روی دستم تکانش دادم تا سرش را از سینه ام جدا کند که از درد آخی گفت. در حالی که به در خروج کامیون رسیده بودم گفتم:
- تب داری؟!
4.2K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 13:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-10 09:30:06 #پارت_هشتاد_هفت
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

پیرمرد آنقدر بی‌حال بود که نتوانسته بود فشار اسلحه ناشی از رها کردن تیر را تحمل کند و با فشاری که اسلحه به او وارد کرده تیر خطا رفته بود.
قبل از آنکه اقدام دیگری کند به سمتش رفتم و با کوبیدن مشت پای چشمش، اسلحه را از دستش گرفتم و به سمت دیگری پرتاب کردم. با دیدن چادر نازنین که همچنان کف کامیون پهن بود درنگ نکردم و با کشیدن چادر از زیر باز ها، آن را دور گردن آن پیرمرد روی زانو افتاده حلقه کردم!
چادر را دور گردنش حلقه کردم و خیره به نازنینی که هق هق هایش اوج گرفته و با ترس حرکات مرا می‌پاید فریاد کشیدم:
- اونور رو نگاه کن.
یک ضربه محکم کافی بود تا گردن آن پیرمرد بشکند و در آن لحظه آن پیرمرد داعشی چاره دیگری برایم نگذاشته بود! نازنین سرش را روی زانو اش گذاشت و من، بی هیچ تریدیدی پیش از خفگی اش با چادر، فشار محکمی وارد کردم و صدای خرد شدن استخوان های گردنش صدای ناله هایش را خفه کرد.
چادر را که رها کردم پیرمرد روی کارتن مقابلش افتاد و خون، از دهانش جاری شد. پایم را از جسدش رد کردم و با قرار گرفتن مقابل نازنین، دستم را برای کمک به سمتش کشیدم.
- دستم رو بگیر، بلند شو.
انتظار داشتم دستم را بگیرد که با گریه دستم را پس زد و با چشمانی که از ترس دو دو می‌زد، به جنازه پیرمرد اشاره کرد.
- کش... کشتیش؟
لب های خشک شده ام را با زبان تر کردم و درحالی که نفس نفس می‌زدم، با اخم گفتم:
- بلند شو میگم.
بیشتر در خودش کز کرد که زیر لب تکبیری گفتم. دست خونی ام را به پیراهنم کشیدم و پس از آن با بهم ریختن موهایم گفتم:
- میذاشتم میکشتت بهتر بود؟ بلند شو تا آفتاب غروب نکرده باید یه جایی برای موندن پیدا کنیم.
از حالتی که به خودش گرفته بود مشخص بود از من ترس داشت اما در آن لحظه اصلا وقت برای بچه بازی های او وجود نداشت!
جوری وانمود می‌کرد انگار تا کنون آدم مرده ندیده بود و رویش را از من می‌دزدید. نفسم را کلافه بیرون دادم و با خشم غریدم:
- فکر کردی داری چیکار می‌کنی؟! یادت که نرفته من یه سربازم! نمی‌تونستم بذارم اون بی همه چیز این بار اسلحه رو به دست اون پست فترت ها برسونه، بلند شو وقت برای گریه کردن و تلف کردن نداریم.

در جایش کمی خودش را بالا کشید و چهره سرخ شده از اشکش را به من دوخت.
مجدد به آن پیرمرد بی‌جان نگاه کرد و هق هقش را از سر گرفت. بیش از این نمی‌توانستم ناز این دختر عجیب غریب را بکشم. پشتم را به او کردم و آرام گفتم:
- من دارم میرم، اگه خواستی پشت سرم بیا.
3.0K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 06:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-09 16:30:08 #پارت_هشتاد_شیش
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

مچ دستش را همچنان در دست داشتم و به عقب می‌فشردم و او از درد ناله میکرد، آب دهانش با خونی که از کنار لبش راه گرفته بود همره شده و آن کارتنی که سرش را روی آن میفرشرد را کثیف میکرد.
فشار دیگری به دستش دادم که باز هم صدای شکستش استخوانش در فضا پیچید و با زانو، زیر اسلحه دستش کوبیدم. اسلحه از دستش رها شد و اینبار محکم تر کتفش را کاملا شکستم.
فریادش بلند تر از این نمی‌رفت و با خیال آنکه دیگر جانش ته کشیده است، بر کف کامیون پرتش کردم که روی کارتن ها تلو خورد و بیحال زمین افتاد.
به نازنین که با دست صورتش را گرفته بود برگشتم و گفتم:
- بلند شو میریم.
خواست تکانی بخورد که با ضربه ای که ناخودآگاه به پشت زانو ام کوبیده شد، روی کارتن ها افتادم. به تندی به سمت آن پیرمرد که حال اسلحه اش را به سمتم نشانه رفته بود و با همان صورت پر از خون می‌خندید نگاه کردم. دست شکسته اش آویزان بود و او درحالی که به سختی روی پایش راست ایستاده بود، با دست دیگرش نشان اسلحه اش را به سمت من کشیده بود.
درنگ نکردم و با زدن ضربه ای به دست شکسته اش او را به عقب هل دادم. جان یک پیرمرد درشت اندام تا چه حد می‌توانست باشد که از زور درد شکستن کتفش از حال نرود؟! صدای تیر که در فضای بسته کامیون پیچید، باعث شد از صوتی که گوش هایم کشید چشم ببندم. جیغ بلند نازنین در صوت صدای اسلحه خفه شد.
4.2K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 13:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-09 09:30:03 #پارت_هشتاد_پنج
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

تقریبا بالای سر نازنین رسیده بود که حال، نازنین متوجه حضورش شده و هق هقش را رها کرد! زیر لب داشتم به حماقت و خودباختگی اش فحش می‌فرستادم و طوری که صدای قدم هایم نیاید، از پشت کارتن ها بیرون آمدم و خودم را پشت سر او که حال با لبخندی چندشناک به نازنین نگاه می‌کرد رساندم.
اسلحه اش را در هوا چرخی داد و با تر کردن لب های سفیدش خطاب به نازنینی که مرا پشت سر پیرمرد دیده بود گفت:
- یه آهوی فراری توی دامم افتاده...
نگذاشتم بیش از آن حرف های کریه‌اش را به گوش آن دختر ترسیده بخوراند و با زدن ضربه ای با پشت اسلحه به سرش، با فریاد بلندی که کشید روی کارتن ها افتاد. پیش از هر کاری اسلحه ای که از دستش افتاده بود را با پایم به سمت دیگری سر دادم و و با گرفتن یقه ی لباسش از پشت، او را به سمت خود چرخاندم.
با کوبیدن مشت محکمی زیر چانه اش، نازنینی که پیش از این دست از ترس به دهان برده بود جیغ کوتاهی کشید و بیشتر در خودش جمع شد.
پیرمرد که انگار تازه موقعیت را هلاجی کرده بود خواست تلاشی برای بلند شدن کند که مشت دیگری زیر چانه اش کوبیدم.
خون از کنار لبش راه گرفت و بیحال شده بود. یقه اش که هنوز در مشت داشتم را بالا کشیدم و با شدت محکمی او را بر کارتن های اسلحه پرت کردم. فریاد دیگری کشید و از روی کارتن ها، به زمین سر خورد، چشم از او که بی‌جان به خود می‌پیچید گرفتم و با نگاه به نازنین گفتم:
- خوبی؟
سرش را به نشان تایید تکان داد که لحظه ای بعد، درد عمیقی در کمرم پیچید، به سرعت به عقب بازگشتم و دست پیرمرد که برای زدن ضربه دیگری با آن اسلحه خالی به کمرم بالا رفته بود را در هوا گرفتم. با پیج دادن ناگهانی، صدای شکستن استخوانش در فضای تنگ کامیون اکو شد و نازنین جیغ بلندی کشید.
4.2K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 06:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 16:30:03 #پارت_هشتاد_چهار
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان


ترسیده بود و با فشردن دست هایش به روی دهان سعی داشت هق هقش را خفه کند. به نظر صدای جیغ نازنین به گوش آن پیرمرد رسیده بود و حال برای چک کردن بار اسلحه اش داشت به اینجا می آمد!
خود را به کناره های سمت چپ کامیون نزدیک کردم و همان کلت خالی را به دست گرفتم. قدم قدم جلو می‌رفتم و پشت دو کارتن از کارتن های جلویی که به خاطر مسیر کلوخ دار واژگون شده بودند سنگر گرفتم. با تابیدن اشعه نور از لای در کامیون، زیر لب صلوات فرستادم و اندکی بعد، نور کامل فضا را احاطه کرد.
پیرمرد که در رأس دید من بود و بر سر نیمه تاسش چفیه بسته بود یک پایش را در کامیون گذاشت و درحالی که خودش را بالا می‌کشید گفت:
- کی اونجاست!
لنگه در سمت چپ کامیون را باز نکرده بود همین باعث میشد طرف من همچنان تاریک باشد. با بالا آمدن هیکل نیمه چاقش کامیون تکانی خورد و کمی بعد درحالی که اسلحه را از کمرش باز کرده بود، با صدای بلند تری گفت:
- خودت رو تسلیم کن! کی اونجاست؟!
قدم قدم به سمت انتهای کامیون نزدیک میشد و من تنها دعا میکردم صدای از آن دختر ترسیده در نیاید؛ اما با ناله زیر لبی اش او را در دل لعنت کردم و چشم هایم را به سمت پیرمرد که به تندی از کنار من گذر کرد و از لای کارتن ها داشت خودش را به انتهای کامیون می‌ساخت دوختم.
با دیدن بخشی از چادرش که از زیر کارتن ها پیدا بود باری دیگر لعنتش کردم و حرکت آن پیرمرد را زیر نظر گرفتم. داشت از روی کارتن ها رد میشد و آنقدر مشغول در کارش بود که نگاهش سمت من نچرخیده بود. حق هم داشت، نازنین خودش را به راحتی لو داده بود و حال او طعمه اش را یافته بود.
4.2K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 13:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 09:30:05 #پارت_هشتاد_سه
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

چشم هایش را در کاسه چرخاند که بی توجه به او و درد پایش، دستم را به سمت یکی از کارتن ها کشیدم و در جایم نیم خیز شدم تا بازش کنم.
با یک فشار درش را باز کردم. همان چیزی بود که حدسش را می‌زدم...
انگار مکان اشتباهی را برای فرار انتخاب کرده بودیم و این را باید از صحبت های پیرمرد با آن داعشی متوجه می‌شدم! باز اسلحه ای که پشت کامیون در کارتن های مواد خوراکی بار زده بود، به هیچ عنوان نمی‌توانست به مکان امنی برود...
نازنین کمی خودش را جمع کرد و به سمت کارتن سرک کشید. با دیدن بار اسلحه آب دهانش را فرو داد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
- کاش‌ توام عقلت کار میکرد...
با تکان بی هوایی که کامیون خورد، یکی از کارتن ها ناگهان بر پای مصدوم نازنین رها شد و پس از ان، جیغ بلندش بود که در فضای تاریک و نمور کامیون اکو شد...
به سرعت جعبه را از پایش کنار زدم و او در حینی که اشک از چشمانش راه گرفته بود، به سمت پایش خم شد و با نفسی که به نظر گرفته بود نالید:
- پام داغون شد...
خواستم به او دلداری دهم که با توقف کامیون، دستم را به سمت بار اسلحه کشیدم و یکی از کلت ها را به دست گرفتم.
خشابش را که چک کردم، فوری آن را در کارتن انداختم و زیر لب غریدم:
- لعنتی خالیه!
یک اسلحه دیگر به دست گرفتم اما با دیدن خالی بودن خشاب آن یکی هم با خشم به سمت دیگر کارتن ها حجوم بردم که صدای قفل های کامیون که باز می‌شد، باعث شد دست بکشم و رو به نازنین گفتم:
- خودت رو بکش اون گوشه به هیچ وجه سرت رو بالا نیار!
4.3K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 06:30
باز کردن / نظر دهید