Get Mystery Box with random crypto!

رمان تیر | نسترن اکبریان

لوگوی کانال تلگرام roman_teer — رمان تیر | نسترن اکبریان ر
لوگوی کانال تلگرام roman_teer — رمان تیر | نسترن اکبریان
آدرس کانال: @roman_teer
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 4.08K
توضیحات از کانال

آثار تکمیل شده: رمان بارش آفتاب، رمان بادجه موذی گری،رمان مشکلات تلخ بدون میم، رمان مخمور شب، رمان استیصال
چاپ: معوقه
درحال تایپ:
رمان تیر
رمان پرتقال کال
رمان مشترک تجسد
اینستاگرام نویسنده:
https://instagram.com/nastaran.akbariyan?utm_medium=copy_link

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2021-09-26 18:50:52 #پارت_نود_هشت
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

نگاهش را به من دوخت و با کشیدن یک نفس عمیق، سعی کرد صدای گرفته اش را صاف کند. قدم دیگری پیش آمد و درحالی که چشمانش را از درد میفشرد گفت:

- خوبم. میخوام کنار آتیش بشینم.

نگاهی به اطراف اندختم تا سنگی دیگر برای نشستنش پیدا کنم اما چیزی نبود. با تکان دادن سرم جلو رفتم تا کمکش کنم که دستش را به نشانه توقف بالا برد و گفت:

- خودم میام.

چیزی در جوابش نگفتم. خودش بهتر میدانست که چه کند؛ کمی آنطرف تر از سنگ روی زمین نشستم و آن سنگ را برای نشستن او خالی گذاشتم. به آتش خیره بودم اما تصور قدم های مانند مورچه او، با تکیه بر آنکه هنوز به آتش نرسیده بود چندان هم سخت نبود. با افتادن سایه اش بالای سرم باز هم سر بلند نکردم و او خیلی آرام روی سنگ نشست، با آه و ناله پایش را دراز کرد و دست هایش را برای گرم شدن به سمت آتش کشید. هوا سرد نبود اما نسیم آرامی که هر از چند گاهی می وزید باعث میشد بیشتر خنک باشد. در دنیای خود غرق در شعله های آتش بودم که صدایش باعث شد به او نگاه کنم:

- انتظار نداشتم نجاتم بدی. فکر میکردم ولم کنی و بری.

ابرویم را به حالت تعجب بالا بردم و با جمع کردن پایم، در حینی که خیره به چهره اش که زیر نور آتش دیده میشد گفتم:

- چی باعث شده چنین فکری راجع به من کنی؟

اگر میخواستم او را رها کنم که در خانه ابو مجید جایش میگذاشتم پس حرفش بی منطق بود. او نیز خیره ام شده بود و حرف نمیزد. انگار که پس از چند ثانیه به خودش آمده باشد، آب دهانش را فرو داد و با دزدیدن نگاهش از من، آرام گفت:

- دید خوبی به هم جنس هات ندارم. به هرکدومشون اعتماد کردم یه زخمی بهم زدن یا نیمه راه ولم کردن، اگه همون موقعی که تیر خورده بودم ولم میکردی تعجب نمیکردم.

لبم به لبخندی شبیه به پوزخند کش آمد و با لحن کنایه داری، چوب خشکی که آتش را به وسلیه اش زیر و رو میکردم را از نزدیکی اش به سمت خود کشیدم و در حالی که به چوب های سوخته ی درون آتش ضربه میزدم گفتم:

- میخواستم نیمه راه ولت کنم قبل از این ول میکردم.
4.3K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 15:50
باز کردن / نظر دهید
2021-09-26 18:50:31 #پارت_نود_هفت
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

چند ساعتی میگذشت که نازنین تبش پایین امده و آرام خوابیده بود. هوا داشت تاریک میشد و از وضع پیش آمده به شدت اعصابم در هم بود. نگاهی به نازنین انداختم و زیر لب با خود گفتم او برای نجات من آمده بود یا عذاب؟ اگر او نبود خیلی وقت پیش به دنبال برادرم رفته بودم و البته اگر او نبود ممکن بود حتی زنده نباشم.

نگاه از او گرفتم و از کلبه خارج شدم. منتطقه خلوتی بود و به نظر سال به دوازده ماه گذر عابری به آن نمی افتاد. همه جا داشت تاریک میشد و خبری از برق در آن کلبه کوچک دیده نمیشد. با نگاهی جزءی به سراسر آن بیابان خشک شده حدس آن که پیش از حمله داعش آن زمین ها زمین کشاورزی بوده است چندان هم سخت نبود و آن کلبه مخروبه میتوانست سر پناه یکی از زارعینی باشد که یا به قتل رسیده یا فرار کرده بود.

با فشار چند تا از آن حصار های چوبی شکسته را از خاک در آوزدم و چند قدمی دور تر از کلبه روی هم انداختم. چند تایشان که بلند تر بود را با زاند شکستم و در نهایت با هل دادن تکه سنگ بزرگ افتاده در کنار پله ها، پای چوب ها نشستم. فندک پیرمرد را از جیبم در آوردم و زیر چوب ها را به آتش کشیدم. خیره به آتش گرفتن چوب ها در فکر فرو رفتم که عاقبت کارم چه میشد؟ فکرم مدام در سوی هم گروهی های پیچ میخورد که آیا همچنان حالشان خوب است؟ از آن جوان های کم سن و سالی که برای دفاع از حرم پیش قدم شده بودند چه خبر؟ تقریبا تمام چوب ها آتش گرفته بودند و صدای سوختنشان همراه با نسیم ملایم درحال وزیدن شده بود.

یک تکه چوب دیگر برداشتم و با فکری مشغول شروع به زیر وروی چوب های درحال سوختن کردم. درحال خود بودم که صدای ناله ای باعث شد نگاهم را به چهارچوب کلبه بالا بکشم. نازنین درحالی که روی یک پایش لی لی کنان پیش می آمد. دستش را به در کلبهگرفته بود تا نفسی تازه کند. از جا برخواستم و با نگاه به حال زارش لب زدم:

- چرا بلند شدی از جات؟
4.3K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 15:50
باز کردن / نظر دهید
2021-09-19 16:30:04 #پارت_نود_شش
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

به او فرصت فکر کردن ندادم و گره را دور پایش محکم کردم. ناله دیگری کرد و چشم های بسته اش را بهم فشرد. نفسم را بیرون دادم و دست هایم که حال ردی از خونابه رویشان نشسته بود را با همان لحاف خاکی که روی زمین انداخته بودم پاک کردم.

کمی خود را بالاتر کشیدم و با تکیه دادن به دیوار پشت سر، سرم را در دست گرفتم. اعصابم به شدت در هم بود و ناله های آرام نازنین نیز فضای خورد کردن اعصابم را فراهم کرده بود. نیم نگاهی به چهره اش انداختم. دختر زیبایی بود اما زبان و حرکاتش کمی تند و حال با چشم های بسته، شبیه به دختر بچه ای معصوم خوابیده بود. فکر آنکه آن سرباز ها چکونه به حریمش دست درازی کرده بودند هم اعصابم را خراب تر میکرد و بدتر از همه آن بود که میدانستم در حضور من نیز آن اتفاق تکرار شده بود! شال خیس را روی پیشانی اش از آن رو کردم و برای سنجیدن تبش، اینبار پشت دستم را بر گونه ی سرخ شده اش گذاشتم.

نسبت به دقایق قبل به نظر کمی تبش پایین آمده بود که نفسم را آسوده بیرون دادم. خواستم دستم را پس بکشم که دستش روی دستم نشست و زیر لب هزیون وار نام پدرش را صدا زد. دلم برایش می سوخت... هر چقدر هم که نقاب قوی بودن به رویش میزد باز هم دیدن مرگ اعضای خانواده به خصوص پدرش در مقابلش آسان نبود. آن دست درازی ای که به پاکی اش شده بود هم آسان نبود و عجیب بود آن دخترک نحیف ریز نقش چگونه زیر بار تمامشان دوام آروده بود!

خواستم دستم را ببکشم که محکم تر انگشت های ظرفش را دورش حلقه کرد و چشم هایش را کمی باز کرد. با همان چشم های نیمه باز چشم دوخت به منی که متعجب از حرکتش، میخواستم دستم را از دستش در بیاورم. منتظر حرکتی که کارش را توجیه کند بودم یا با شناخت از اخلاقش، انتتظار داشتم سریع دستم را رها کند اما همچنان دستم را گرفته و خیره ام بود. وقتی دیدم او کاری نمیکند یک فشار به دستم دادم و خواستم از زیر دستش بیرون بکشم، لب هایش که حال از شدت تب سرخ شده بود را بهم فشرد و زیر لبی گفت:

- نرو!

لبخند بی جانی بر لبم نشست. علاوه بر آن که تب داشت انگار عقلش را هم از دست داده بود. به چشم های نیمه بازش نگاه دیگری انداختم و با پاک کردن لبخند از لبم، گفتم:

- کجا برم؟ داشتم تبت رو چک میکردم.

قسمت های جلوتر رمان در لینک زیر
https://forum.98ia2.ir/topic/256-رمان-تیر-na25-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
4.3K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 13:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-19 09:30:03 #پارت_نود_پنج
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

با تکانی که خورد یک آن دست کشیدم ونفس تند شده ام را بیرون دادم. ضربان قلبم شدت گرفته بود و هیچ دلم نمیخواست توسط آن دخترک چشم مشکی دیده شوم.

چند نفس عمیق کشیدم و در نهایت با خیس کردن مجدد شالش، آن را روی پیشانی اش گذاشتم. لب های تر شده اش را به دهان کشید و صدای گنگی گفت:

- آب... تشنمه...
همانطور نشسته سبد را روی خاک های کف کلبه به سمت خودم کشیدم و لیوان فلزی کوچی که در کنارش بود را برداشتم. لییوان پر آب را به لب های نازنین نزدیک کردم و به ناچار با قرار دادن دستم پشت گردنش او را ایجاب کردن چند جرعه ای از آب بنوشد. پس از آنکه در جایش آرام شد، به پایش نگاهی انداختم. باید زخمش تمیز و پانسمان میشد ؛ پس ابتدا شال را مجدد خیس و بر پیشانی اش گذاشتم تا به سراغ پایش بروم.

پایش را کنار کشیدم طوری که مچ پایش روی تخت نبود و پس از در آوردن کفش هایش، خواستم پارچه ای که به آن گره زده بودم را باز کنم که دستم به آن نخورده صدای فریادش بالا گرفت. چاره ای نبود پس در یک حرکت و بی توجه به فریاد هایش پارچه را از پایش باز کردم. در ابتدا پاچه شلوارش را بالا دادم و با رختن یک لیوان آب به روی زخمش، سعی کردم خون های لخته شده در اطرافش را پاک کنم. مشخص بود گلوله از کنار پایش گذاشته و تنها خراشش افتاده اما باز هم زخم عمیق بود و دست کم پنج بخیه روی شاخش بود. هر چه زودتر باید راهی برای خروج از آن بیابان پیدا میکردیم و تا آن زمان باید زخمش را پاک نگه می داشتم.

پارچه ای که از چادر نازنین پاره کرده بودم حال خونی بود و باید پس از بستن دوباره اش شسته میشد. به کلمن کوچک کنارم نگاهی کردم و با تکان دادنش مطمعن شدن که حداقل ذره ای برای نوشیدن باقی می ماند؛ در نهایت مقداری بر قیمت های خونی پارچه ریختم و محکم در دت فشردم تا آبش گرفته شود. نگاهی به او انداختم که سرش را از شدت درد به اطراف تکان می داد و لب هایش را به دندان کشیده بود. پارچه را نزدیک پایش بردم و قبل از گره زدنش زمزمه کردم:

- یکم تحمل کن الان تموم میشه.

قسمت های جلوتر رمان در لینک زیر
https://forum.98ia2.ir/topic/256-رمان-تیر-na25-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
4.3K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 06:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-18 16:30:04 #پارت_نود_چهار
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

سبد را یکجا بلند کردم و در نهایت پاک سیگار و فندکش که پشت فرمان گذاشته بود را در جیب پیراهنم انداختم. بی سلاح چرخیدنمان در این محل عاقلانه نمی آمد، کلید را از کامیون برداشتم و با برداشتن سبد موارد خوراکی، از کامیون پایین پریدم. کلید ها را با شتاب به طرف درگر پرتاب کردم و پس از دور زدن کامیون، سبد ر همان پایین گذاشتم و پشت بارش سوار شدم. به حتم در یکی از آن کارتن ها خشاب اسلحه ها نیز وجود داشت پس از ابتدای کامیون شروع به پاره کردن کارتن ها کردم.

خون پیرمرد بر کف کامیون پخش شده بود و کف کغش هایم را رنگی میکرد. بالاخره به کارتن حاوی تیر های خشاب رسیدم و با پیش کشیدن کارتی که اسلحه ها درونش بود، یک کلت ساده از میانشان برداشتم و با دقت از میان خشاب ها پرت کردم. در نهایت چند بسته خشب اضافه در جیب گشاد شلوارم انداختم و قبل از پشیمان شدن، یک کلت نیز برای نازنی از میان بارش برداشتم.

شاید استفاده از آن سلاح ها معقول نمی آمد اما در آن موقعیتی که هر لحظه امکان حجوم یک از خدا بی خبری بر سرمان بود، عاقلانه ترین راه حمل سلاح با خود بود حتی اگر نیاز به استفاده از انها نمیشد. از کامیون پایین پریدم و با کشیدن سطح کفش هایم به خاک، خون زیرشان را تمز کردم و با به دست گرفتن سب، با قدم هایی بلند به سمت کلبه راه افتادم. امیدوار بودم پیش از بازگشتم نازنین هوشیاری اش برنگشته باشد که مبادا کار اشتباهی انجام دهد.

با رسیدنم به کلبه و دیدن او که همانطور وا رفته روی تخت افتاده بود، سبد را کنار در رها کردم و با برداشتن کلمن آب، به سمتش راه گرفتم. پیش از هر چیز دستم را به پشانی اش گذاشتم و از شدت بالا بودن تبش دست کشیدم. نفس هایش آرام و نا منظم بود و مدام زیر لب ناله های بی جان سر میداد. کنار تخت زانو زدم و با گرفتن گوشه شال بلند قهوه ای رنگش، کمی از آب کلمن را رویش ریختم. با دست قسمت خیس شال را فشردم تا تنها کمی تر باشد و در نهایت به آرامی مشغول تمیز کردن چهره اش شدم.

اشک هایش بر گونه خشک شده و رد سیاهی به جا گذاشته بود. در ابتدا پیشانی اش را پاک کردم و با گذاشتن پارچه خیس بر چشم های درشتش، ابرو های فر و بلندش بهم چسبید و ابرو هایش به حالت قبلی بازگشت. گوشنه هایش را پاک کردم و در نهایت پارچه را برای خیس کردن لب هایش، نوازش وار روی برجستگی اش کشیدم.

قسمت های جلوتر رمان در لینک زیر
https://forum.98ia2.ir/topic/256-رمان-تیر-na25-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
3.4K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 13:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-18 09:30:05 #پارت_نود_سه
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

وارد فضای کلبه که شدم از بهم ریختگی اش چشم بستم. خوبی اش آن بود که حداقل یک تخت چوبی در انتهای کلبه اتاق مانند جا خوش کرده بود. بی درنگ به سمت تخت گام برداختم و با یک دست، لحاف خاکی و کثیف را از رویش کشیدم و به زمین انداختم. به آرامی نازنین را بر روی سطح تخت که حال تنها یک تکه چوب بود گذاشتم و با صاف کردن کمرم، نفسم را به تندی بیرون دادم.

نگاهم را سر تا سر کلبه چرخاندم. تمام وسایلش بهم ریخته و بر زمین افتاده بود. البته وسایل انچنانی هم نداشت، یک سبد نگهداری از سیب و پیاز بود که همراه وسیالش بر زمین پخش بود و یک میز و صندلی کوچک در انتهای اتاق که پایه میز شکسته و در نهایت تک پنجره باز کلبه که از وسط به دو نیم تقسیم شده بود. یک یخچال کوچک در باز نیز کنار تخت وجود داشت. هر چه هم که داغون به نظر میرسید، باز هم برای گذراندن یک شب تا صبح سقفش سالم بود و در آن بیابان خشک همین هم غنیمت بود.

برای پایین آوردن تب نازنین باید آب پیدا میکردم پس مکث بیشتر را جایز ندانستم و با نگاه به چهره اش که با لب هایی سفید و صورتی عرق کرده زیر لب ناله می کرد، به سمت آن یخچال خاک خورده پا پیش گذاشتم. از نزدیکی سرم به یخچال بوی بدی زیر بینی ام زد و با بیرون کشیدن پلاستیک مرغ فاسد درون یخچال، با زیر و رو کردن فضای کوچکش دنبال ذره ای آب گشتم اما نبود.

نگاه دیگری به نازنین انداختم. رها کردنش ریسک بود و رها نکردنش موجب مرگش می شد، دستی به موهای آشفته ام کشیدم و با صاف کردن شلوار مشکی رنگی که به پا داشتم، به سمت در خروج کلبه راه گرفتم. تمام مسیر کلبه تا کامیون را تقریبا با دو گز کردم و در نهایت با رسیدن به آن کامیون که همچنان روشن وسط جاده توقف کرده بود، خود را سمت در راننده کشیدم. با بالا کشیدن تنه ام وارد شدم و در ابتدا با خاموش کردن کامیون، نگاهم را در اطراف برای پیدا کردن بتری آب چرخاندم. با دیدن سبد پایین صندلی ها نفسم را صدا دار بیرون دادم و آن را بالا کشیدم. چند تکه نان و یک قالب پنیر به همراه ظرفی غدا و البته یک کلمن کوچک دستی آب، درونش بود که احتمال بسیار اسباب راه آن پیرمرد منحوس بودند.

مطالعه قسمت های جلوتر از طریق لینک زیر
https://forum.98ia2.ir/topic/256-رمان-تیر-na25-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
4.4K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 06:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-13 16:34:34 لینک کانال رمان بارش آفتاب، رمان دیگم که روزانه ۳ پارت ازش گذاشته میشه :
https://t.me/joinchat/V9eQZf3qqa9OLwFo
4.4K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 13:34
باز کردن / نظر دهید
2021-09-13 09:30:03 #پارت_نود_دو
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

سرش را مجدد به گردنم چسباند که زیر لب تکبیری گفتم و به سرعت قدم هایم افزودم. این دختر پاک محرم نا محرم را از یاد برده بود که این چنین سرش را به گردنم چسبانده بود! صدایی در سرم نهیب زد انگار خودم از یاد نبرده بودم که آن دختر غریبه را بر کولم سوار کرده بودم!
نفسم را کلافه بیرون دادم و باز هم سعی کردم تند تر به آن کلبه برسم. زیاد شدن سنگینی نازنین را بر کولم احساس می‌کردم و این تنها یک دلیل می‌توانست داشته باشد؛ نازنین از حال رفته بود! صدایش زدم:
- نازنین؟!
در پاسخم چیزی نگفت و مرا به یقین رساند که از هوش رفته است. گرمای پیشانی اش بیشتر شده بود و به وضوح احساسش میکردم. در اطراف غیر از چند تپه خشک و آن کلبه چوبی رنگ و رو رفته که بسیاری از چوب هایش بهم خورد شده بود چیزی دیده نمی‌شد. تقریبا به کلبه رسیده بودم و نفسم از حمل طولانی مدت آن دختر دردسر ساز تنگ شده بود. پایم را که روی اولین پله ی کلبه برای بالا رفتن گذاشتم، پای مصدوم نازنین با حفاظ های چوبی بلند اما یکی در میان و شکسته ی کلبه اصابت کرد و ناله ی زیر لبی اش در گوشم پخش شد. باید هر چه زودتر تبش را پایین می آوردم وگرنه همانجا از دست می‌رفت...
4.4K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 06:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-12 16:30:04 #پارت_نود_یک
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

بخدا که این دختر عقل درستی نداشت! درد در صدایش موج میزد و لجبازی اش حرص مرا در می آورد. با خشم گام بلندی برداشتم و گفتم:
- کور که نیستی منم راه رو بلد نیستم.
از جبهه ای که مقابل هم گرفته بودیم راضی نبودم اما آن دخترک کله شق غیر از صدای بلند چیزی در سرش نمی‌رفت و معلوم نبود دردش چیست! دیگر حرفی نزد و چندی بعد با قرار گرفتن سرش روی شانه ام، پیشانی داغش به گردنم چسبید. از نفس های سنگین شده اش میشد فهمید بی‌حال است و حق هم داشت! با درد ناشی از گلوله و تبی که کرده بود اگر از پا نمی‌افتاد جای سوال بود.
راه را مستقیم می‌رفتم که با دیدن یک کلبه از دور که در باز شکسته شده اش نشان میداد متروکه است، نفسم را بیرون دادم و برای دور کردن سر داغ نازنین از گردنم، کمی سرم را چرخاندم.
فاصله حدودی نزدیک به صد قدم بود و حال صدای ناله های زیر لبی نازنین نیز در گوشم پخش میشد. سعی کردم سرعت قدم هایم را افزایش دهم که نازنین، دست آویزان از گردنم را بیشتر هفت کرد و با صدای بی جانی گفت:
- تو هم میخوای ولم کنی؟!
متعجب از سوال ناگهانی اش، نگاهی به بیابان اطراف انداختم و آرام لب زدم:
- چرا باید اینجا ولت کنم؟
صدای کشیده شده اش باعث میشد گمان کنم هزیون می‌گوید اما با هوشیاری نسبی ای که داشت در گوشم پچ زد:
- خودت... خودت گفتی همینجا ولم میکنی!
باز هم سرم را به سمت مقابل چرخاندم که سرش از گردنم فاصله بگیرد و با فرو دادن آب دهانم، خیلی جدی پاسخش را دادم:
- از تسلیم شدن خوشم نمیاد. گفتی نمی‌خوای ادامه بدی منم گفتم ولت می‌کنم.
4.3K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 13:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-12 09:30:01 #پارت_نود
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

کمی مکث کرد و در نهایت با انداختن دست هایش دور گردنم، وزنش را بر کمرم انداخت. یک دستم را پشت کمرش گذاشتم و با دور شدن از کامیون، نگاهم را سرتاسر بیابانی که اسیرش بودیم چرخاندم. چند قدم دیگر عقب رفتم و با چشم دنبال یک آلونک در آن بیابان خشک گشتم. زمین زراعی به نظر می‌رسیدند که تمام محصولاتش خشکیده بود و رد چرخ های کامیون های متعدد نشان میداد آنجا را مسیری برای رفت و آمد کرده بودند. نازنین آرام کنار گوشم پچ زد:
- بهتره با کامیون بریم.
با حرفش نگاهی به جسد پیرمرد و بار اسلحه انداختم و بی آنکه حتی پاسخ حرفش را دهم، به سمت مخالف راه گرفتم. نازنین تکانی پشت کمرم خورد و با صدای بلند تری گفت:
- با تو بودم!
باز هم چیزی نگفتم و تنها دلم میخواست ساکت شود تا راه را پیدا کنم. اگر از این وضعیت نجات پیدا می‌کردیم باید دنبال یک راه ارتباطی با تیم می‌گشتم شاید آنها خبری از وضعیت برادرم داشتند... گرم بود و این قطعا برای نازنینی که تب داشت، مناسب دیده نمی‌شد. تپه پیش رو را که رد میکردیم، به سر بالایی می‌خوردیم و من تنها دعا میکردم یک شخص به واقع مسلمان پیدا شود و ما را نجات دهد!
- میشه حداقل بگی داری کجا میری؟
انگار هرچه جوابش را نمیدانم ساکت نمیشد و همچنان حرف میزد. کمی روی پشتم تکانش دادم تا وزنش ثابت شود و با صدای آرامی گفتم:
- ساکت باش.
انتظار داشتم سکوت کند اما دستش را از شانه ام کشید و با حس از دست دادن تعادلش، سریع به جلو خم شدم تا از پشت نیوفتد و اینبار خشمگین پرسیدم:
- داری چه غلطی میکنی؟
مجدد دستش را به شانه ام انداخت و من با کشیدن نفسی عمیق که از حمل جسمش نشأت می‌گرفت، کمرم را صاف کردم. در انتظار پاسخ برای حرکت احمقانه اش بودم که با صدای بیخیالی گفت:
- یا به من هم بگو کجا میری یا منو همینجا ول کن!
4.3K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 06:30
باز کردن / نظر دهید