Get Mystery Box with random crypto!

رمان تیر | نسترن اکبریان

لوگوی کانال تلگرام roman_teer — رمان تیر | نسترن اکبریان ر
لوگوی کانال تلگرام roman_teer — رمان تیر | نسترن اکبریان
آدرس کانال: @roman_teer
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 4.08K
توضیحات از کانال

آثار تکمیل شده: رمان بارش آفتاب، رمان بادجه موذی گری،رمان مشکلات تلخ بدون میم، رمان مخمور شب، رمان استیصال
چاپ: معوقه
درحال تایپ:
رمان تیر
رمان پرتقال کال
رمان مشترک تجسد
اینستاگرام نویسنده:
https://instagram.com/nastaran.akbariyan?utm_medium=copy_link

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2021-11-09 06:05:35 #ابری_با_احتمال_بارش_اسید
خب خب من اومدم با ی رماننننن خیلی خفن و پر طرفدار که ترکونده تلگرامو
اگر دنبال یک رمان فوق هیجانی و خفن هستید حتما این رمان رو بخونید

•••••••••••••••••••••

موهای مشکی رنگش رو پشت #گوشش هدایت کرد و #لبخندی به #لب نشوند. آروم #زمزمه کرد:
_ از سر شب #چشمم رو #گرفتی.
نگاهی به #سرتاپاش انداختم.
#چاک بلند #لباس مشکی رنگش، #پاهای کشیده و بی #نقصش رو به #نمایش می ذاشت و پوست $سفیدش #هارمونی قشنگی با رنگ #لباسش ایجاد کرده #بود. نگاهم رو به #چشماش کشوندم و بی #میل گفتم:
_ #انتظار داری بگم #منم همینطور؟
#اخماش رو تو هم کشید. #لب برچید و گفت:
_ همونطور که #حدس می زدم #خیلی سختی.
#پوزخندی به روش #زدم و گفتم:
_ اگر اینطور #حدس می زدی چرا اومدی #سمتم؟
فاصله اش رو باهام به #صفر رسوند.
روی پاهام #نشست و دستاش رو #دور گردنم #انداخت. از نزدیک #زل زد به #چشمام و بعد سرش رو #خم کرد سمت #گردنم. کنار #گوشم #پچ زد:
_ خواستم #شانسم رو #امتحان کنم...
دستم رو سمت بازوهای #برهنه اش بردم و به آرومی #نوازشش کردم. چند ثانیه ای به #کارم ادامه #دادم تا #امیدوار بشه و در $نهایت، #بازوهاش رو بین #مشتم فشردم و از روی #پاهام بلندش کردم.
مقابلش ایستادم؛ #قدش با اون کفش های #پاشنه بلندش تا قفسه سینه ام می رسید. از بالا بهش خیره شدم. دستام رو #پشت سرش #گذاشتم و وادارش کردم کمی سرش رو #خم کنه.
گردن #سفیدش بهم #چشمک می زد. سر خم کردم و بوسه #کوتاهی به #گردنش نشوندم و در #نهایت، کنار گوشش #زمزمه کردم:
_ تو شانست رو از دست دادی بیبی.
•••••••••••••••••••••

خلاصه داستان:الا دو رگه ایه ک با ی ساک مواد مخدر وارد ایران میشع
با پروازی که اروند خلبانشه
بعد از فرود مجبور میشه کیف مواد رو بذاره همراه چمدون اروند و خودش از گیت رد بشه اما دزدیده میشع و این دو درگیر پیدا کردنش میشن.


پارتتتت یکم انقدر خفن باشه دیگ رمان چ رمانیه
برای خوندن این رمان خفن و هیجانی کافیه لینک زیر رو لمس کنی...

https://t.me/joinchat/AAAAAFFgi4S3lsv_P3cbdg
20 viewsℱᎯƬᏐᏕᎯ ƬᏰ| ᬊ , 03:05
باز کردن / نظر دهید
2021-11-03 21:30:08 #پارت_صد_سیزده
#رمان_تیر

مادر مرا نگا کرد و هق هقش را از سر گرفت. خاله هم داشت آرام شانه های مادر را نوازش میکرد تا آرام شود اما مگر شهادت حسین، دردی بود که به این سادگی ها بگذرد؟ خبری از پدر نبود و خدا میدانست پس از تشویشی که در خانه انداخته، خودش کجا عازم شده بود!

به سمت مبل تک نفره راه گرفتم و به محظ نشستنم، مریم خودش را به تندی در آغوشم انداخت و زیر گریه زد. مریم نه سال سن داشت اما قد و قواره بسیار کوتاه و البته وزن کمش باعث میشد کوچک تر از سنش جلوه دهد. با پشت دست روی موهایش را نوازش کردم تا او کمی آرام گیرد و با هر ضبحه مادر، خود را بیش از پیش مقصر میدانستم. فضا داشت برایم غیر قابل تحمل میشد که خاله طهورا با به حرف آمدنش نگاه ها را به سمت خود کشید:

- آجی نمیدونم درسته اینو بگم یا نه ولی الان تکلیف سحر من چی میشه؟ خدا میدونه به همه گفتن برای حسین نشونش کردیم اما، اما بعد این کسی به دخترم نگاه هم نمیکنه!

مادر با شنیدن این حرف ها بیشتر هق زد و اینبار با کوبیدن مشتش به سینه، با صدایی که دو رگه شده بود در پاسخ خاله طهورا نالید:

- چی بگم طهورا؟ چی گم که جیگرم خون شده... چی بگم که بچم رفته...

نگاه خاله به آنی روی من نشست. اصلا موقعیت سنج خوبی نبود و گفتن آن حرف ها برای مادری که تازه داغ فرزندش را چشیده بود، همانند نمکی بر زخم میماند او قصد داشت بیشتر نمک بپاشد:

- اجی میگم که حالا... حالا که محمد سالمه باید اون با سحر من ازدواج کنه مگه نه؟ قول دادین به من، پس فردا اگه در و همسایه گفتن دخترت نحسه کسی نگرفتش چیکار کنم من؟ خدا رو خوش میاد آخه...

به آنی چشم هایم رنگ خشم و تعجب گرفت و با حیرت به دختر چادر پوشی که نهایت میخورد پانزده سال سن داشته باشد خیره شدم. با خودش چه تصور کرده بود که اینطور میبرید و می دوخت؟ قبل از آنکه مادر با آن حالش بخواهد حرفی بزند، طعنه زنان خاله طهورا را به حرف گرفتم:

- خاله الان وقت این بحثه؟ نمیبینی حال مامان رو؟ شما جای اینکه دلداری بدی نشستی نمک روی زخم میپاشی توی عزا قرار ازدواج میذاری؟
2.7K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2021-11-03 20:23:35 عجب چیزیه این لیست... مجموعه‌ای از #بهترینا و #صحنه‌دارترینای رمان‌های مجازی تقدیم به شما عشقولیای نازنینم فقط بی‌صدا برید توشون و واسه شب نگهشون دارید که... ‌•[ ]••[ ]•‌✿•[ ]••[ ]• #من_ماله_توام وقتی وسط بی‌خوابی و کابوس‌های شبانه‌م نیمه برهنه…
2.7K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 17:23
باز کردن / نظر دهید
2021-11-03 20:22:57 عجب چیزیه این لیست...
مجموعه‌ای از #بهترینا و #صحنه‌دارترینای رمان‌های مجازی تقدیم به شما عشقولیای نازنینم

فقط بی‌صدا برید توشون و واسه شب نگهشون دارید که...


‌•[ ]••[ ]•‌✿•[ ]••[ ]•


#من_ماله_توام
وقتی وسط بی‌خوابی و کابوس‌های شبانه‌م نیمه برهنه توی تخت دست و پا می‌زدم یه مرد قوی هیکل و جذاب از ناکجاآباد پیداش شد و گفت "تو مال منی" فرصت مخالفت نداشتم چون منو زد زیر بغلش و مستقیم به قصرش برد... جایی که باید تخت پادشاه رو گرم می‌کردم
https://t.me/joinchat/AAAAAEEeONeH3mBhS_rEzQ

‌•[ ]••[ ]•
#دوست‌پسر‌مرموز‌‌وخطرناک
#کیت‌همیلتون که توسط دوست پسرش رها شده، زندگی پر زرق و برق توی لاس وگاس رو رها و به صحرای گوسپل میره، اما وقتی اولین تلاشش برای #اغوا کردن یه #غریبه‌ی جذاب توی بار، شکست میخوره. ولی بعد با غریبه‌ای که ازش خواسته بود رابطه داشته باشند، روبرو می‌شه و....
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G

‌•[ ]••[ ]•
وصله ناجوردل
شوهرم دو سال قبل من و دخترم را گذاشت و رفت ترکیه، من ماندم و دخترم و با بیماری و بی پولی جنگیدم تا او بر گردد ولی او با دوست دختر و دختر تازه به دنیا آمده اش برگشت.
https://t.me/joinchat/nFRZT8EaFUgzMGZk

‌•[ ]••[ ]•
سرد. بی رحم. قاتل. من تمامش بودم.
من به دنیا نیومده بودم تا عاشق بشم. وقتی وارد عمارت رئیس مافیا شدم تا تک تک خانوادشو به انتقام بکشم، زیر تخت دختری رو دیدم که قرار نبود از سرنوشتش فرار کنه قرار بود بازیچه من بشه....
https://t.me/joinchat/AAAAAFds7pzrGlKhizVOYg

‌•[ ]••[ ]•
#پنت_هاوس_مرد_دخترباز
همسایه‌ی من توی پنت‌هاوس یه مرد مرموز بود که شب‌ها از خونه‌ش صدای ناله‌های وحشیانه می‌اومد. اون هر شب یه دخترو به خونه‌ش می‌برد و تا خود صبح اجازه نمی‌داد بخوابم. من هم به سیم آخر زدم و دم خونه‌ش رفتم که...
https://t.me/joinchat/AAAAAESBXBqls9q1B4hKKg

‌•[ ]••[ ]•
#نفرین_اژدها
آترا دختر #جسوریه که برای فرار از تبعیدش یه پسر غریبه رو #گروگان می گیره،اما نمی دونه که اون #نفرین‌شده س و چه بلاهایی می تونه سرش بیاره!
https://t.me/joinchat/Mg_Go7SzCYQ1M2Nk

‌•[ ]••[ ]•
#دانشجوی_شیطون_بیگناه
عاشق دختر رئیس مافیا شدم. اون زیبا و دوست‌داشتنی بود. پدرش ازم خواست برای اثبات خودم، کسی رو واسش بکشم. اون ازم خواست یه دختر دانشجوی ۱۸ ساله رو بکشم. کسی که تو نگاه اول می‌تونستم بگم چقدر شیطون و بی‌گناهه. اون جذبم شد و ما رابطه داشتیم و همه‌چیز بهم ریخت.
https://t.me/joinchat/Sys340n6NVrihJvD

‌•[ ]••[ ]•
#مهره‌ی_نفوذی_سیاستمدار
آرا سال‌ها بعنوان یه مهره‌ی نفوذی در خدمت یکی از سیاستمدارهای معروف کشور فعالیت کرده. حالا بهش دستور دادن باید از شر دختری که داره اطلاعاتشون رو هک می‌کنه خلاص شه. آرا با دیدن اون دختر دل و ایمانشو از دست می‌ده و باهاش فرار می‌کنه.
https://t.me/joinchat/31fL_CowyJJlMGQ0

‌•[ ]••[ ]•
#آقازاده‌ای‌هات‌در‌لباس‌گدایی
#سام یه #آقازاده #هات و #جذابه که چند روز به #نامزدیش نمونده اما دل به یه #دختر بچه #فقیر می‌بنده. برای این‌که اون دختر و #عاشق کنه، خودش رو یه بچه #گدا جا می زنه و #کلفتی می‌کنه.
https://t.me/joinchat/WKeGF1Zfj8Q3NDc0

‌•[ ]••[ ]•
#عاشقی_درست‌وحسابی
آنا به‌خاطر عدم مهارت توی رابطه خیلی سرخورده است. به سفارش دوستش با یه مرد کاربلد قرار می‌ذاره تا تجربه کسب کنه. اما کوآن از این مردهای یه شبه نیست. اون دوست داره با آنا عاشقی کنه و دردسر راه بندازه.
https://t.me/joinchat/YUOkctS7yP83NWE0

‌•[ ]••[ ]•

اون #رئیس_مرموز شرکتی است که #رقیب رئیس من محسوب میشه ولی من فارغ از تمام رقابت‌هامون چندان مشکلی با برخورد سختش توی #تخت‌ ندارم و اون هم ابایی از تنبیه کردن‌های‌ من سر #سرکشی‌های روزانه‌ام نداره!
https://t.me/joinchat/AAAAAEUXCX6DOH4ihFxP8Q

‌•[ ]••[ ]•
خشونتی از جنس عشق
آزاد ، آلفای پرقدرتیه که از قضا تو پیشگویی ها یه انسان معمولی به عنوان جفتش تو سرنوشتش نوشته شده ، در ظاهر دختر شیطونمون هیچ قدرتی نداره اما ......
با ما همراه باشین و ببینین یه فسقله بچه چطور دهن مهن مرد خشنمونو پیاده میکنه
https://t.me/joinchat/U0uBu9_n6kdjNTNk

‌•[ ]••[ ]•
#راز‌مخوف‌میلیاردرسرکش
مردی جذاب، #خانم‌باز و پولداری که تمام #رابطه‌هاش قراردادی و کوتاهه، ولی دلباخته دختر #جذاب‌لجبازی میشه که مخالف این نوع رابطه‌هاست و اون مجبور میشه‌از هر راهی‌شده اون #دختر رو به دست بیاره حتی ...
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg

‌•[ ]••[ ]•
#همسر_اغواگر_آلفا
هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه گرگینه منو برای خودش نشون کرده و شبی که ماه کامله، میاد سراغم تا روح و جسمم رو مال خودش کنه... من از این رابطه جون سالم ب در نمیبردم!
https://t.me/joinchat/AAAAAFlKe4xjM3yTuxehmg
2.8K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 17:22
باز کردن / نظر دهید
2021-11-03 10:00:45 #پارت_صد_دوازده
#تیر

به چهره آشنای رضایی نگاه کردم و با فرو دادن یک باره نفسم به بیرون لب زدم:

- پول همراهم نیوردم. بمونن اینا برم از خونه بیارم!

دستی به سرم کشیدم و خواستم قدم بردارم که رضایی با لحجه سرزبانی اش مانعم شد و به طور پیوسته لب زد:

- این چه حرفیه آقا محمد؟ قابل شما رو ندارن اصلا، شما حرفت سنده، ببر خونه وسایل رو بعد پولم رو میاری. انشالله که دیگه نمیری سوریه؟

سوریه... با فکر به اسمش تنها چهره دوستان شهیدم از جمله رضا و حمزه در خاطرم نقش میخورد و بدتر از همه آنها، اسارتی که منجر به مرگ برادرم شد! انگار که داغ دلم را تازه کرده باشد، سر کیسه را در دست گرفتم و بی حوصله پاسخش را دادم:

- هرچی خدا بخواد همون میشه. فعلا با اجازه!

خواستم بروم که باز هم صدایش مانعم شد و فهمیدم به شدت دارد در کنجکاوی دست و پا میزد:

- از بابات شنیده بودم اسیر شدی. خدا رحم کرد بهت! همیشه سالم باشی جوون، به سلامت!

سری برایش تکان دادم و از دکان خارج شدم. مسیر خانه را در بیست قدم پیمودم و یا یادآن که کلید به همراه ندارم. آیفون خانه را زدم و پشت بندش چند ضربه در کوبیدم. طولی نکشید که مریم در را باز کرد و با دیدن من، درحالی که رویش را سمت خانه کرده بود داد کشید:

- داداش محمده.

چشم های خیس و لپ های گل انداخته اش نشان میداد که تا همین الان داشت گریه میکرد. آب میوه ها را سمتش کشیم و خطاب گرفتمش:

- اینا رو ببر بذار یخچال من یه آبی به صورتم بزنم.

طابع کاری که گفتم را آنجام داد و من در اتاقک کوچک کنار راهرو که دستشویی خانه را در آنجا بنا کرده بودند رفتم و از روشویی چند مشت آب به صورت کوبیدم. بی خوابی ناشی از پرواز از تنم در آمد و دست آخر با آسین صورتم را خشک کردم. داشتم به سمت در خانه نزدیک میشدم که دختر نوجوان خاله طهورا، در را زودتر از آنکه وارد شوم باز کرد. نیم نگاهی به جثه ریزه میزه اش که در قاب یک چادر ملی پوشیده بود انداختم و از کنارش گذشتم.

با دیدن مادر که مشت بر ران پایش میکوبید گریه میکرد، خواستم بی سر و صدا به اتاقم بروم که خاله، مادر را از حضور من آگاه کرد:

- محمد خاله بیا اینجا... خداروشکر که سالم برگشتی!
2.7K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 07:00
باز کردن / نظر دهید
2021-11-02 07:49:06 #پارت_صد_یازده
#رمان_تیر

راهم را به سمت کوچه پیش گرفتم و بی هدف در خیابان راه گرفتم شاید آتش بر پا شده درونم با نسیم های تند پاییزی خاموش شود. در حال خود بودم که تنه ای محکم بع شانه ام خود و پس از آن پیمرد اتو کشیده خوش لباسی کنار پایم به زمین افتاد. دستم را برای بلند کردنش پیش کشیدم و شرمنده خاطر لب زدم:
- شرمنده آقا، توی فکر بودم.
به تندی دستم را پس زد و با گذاشتن دستش بر زمین به پا ایستاد. جفت ابرو هایم از حرکتش بالا پرید که انگشت اشاره اش را سمتم اشاره رفت و صدای کلفتش را در گوش هایم آهنگ زد:
- مگه کوری پسر؟ عاشقی؟ جلوی پاتو نگاه کن و راه برو!
کمی فاصله ابروهایش را تنگ کردم و در پاسخ آن پیرمرد بد اخلاق بی ادب گفتم:
- ازتون معذرت خواستم؛ بفرمایید!
او نیز گره تنگی میان ابروهایش انداخت و با ترش کردن رویش راهش را کشید و رفت. در حین رفتن به شکلی که به گوش من برسد لب زد:
- جوونا بزرگ کوچیکی یادشون رفته؛ شعور سرشون نمیشه!
همانطور که در جایم ایستاده بودم به آسمان چشم دوختم. رفتار آن پیرمرد دیگر چه میگفت در این بلبشوی؟
در حقیقت دلم شور مادر را میزد و پیرمرد با خلق تنگش، حالم را از بیرون آمدن هم گرفته بود. باید قبل از بازگشت به خانه خودم را جمع و جور میکردم اما مگر میشد؟
نگاهم به سوپری سر کوچه افتاد و پیش از رفتن به سمت خانه، داخل مغازه شدم. با دیدن آقای رضایی همان مرد مسن با موهای جوگندمی، سلامی برای ورود به مغازه دادم و بر حسب عادتی که کم کم در سوریه داشت یادم میرفت، بدون پرسش به سمت قفسه آب میوه ها راه گرفتم و هفت عدد آب پرتقال برای خانواده و به خصو مادر برداشتم.
موقع
حساب کردن وسایل با دست کشیدن به جیب خالی ام حواس پرتی ام را لعنت فرستادم. من که کیف پول همراه خود نیاورده بودم!
2.6K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 04:49
باز کردن / نظر دهید
2021-11-01 23:22:16 #پارت_صد_ده
#رمان_تیر

قبل از برخورد سرش با پله ها یک دستم را زیر سرش گذاشتم و حرکت سریع من همراه شد با جیغ خانم پشت در و حجومش به داخل خانه.با دیدن خاله طهورا که بالای سر مادر خودش را رسانده و چنگ به گونه اش میزد، از شوک حادثه خارج شدم و با دست انداختن زیر پاهای مادر که از هوش رفته بودم، خاله طهورا را خطاب گرفتم:

لطفا رد شید ببرمش داخل!

مادر لای چشم هایش را باز و بسته میکرد و من در یک حرکت او را در آغوشم بالا کشیدم. پدر و مریم از صدای جیغ خاله خود را به آستانه در سانده و مریم همچون ابر بهار اشک میریخت. راه را برای عبور باز کردند و من مادر را روی مبل سه نفره پذیرایی درازکش کردم. دستم را از زیر کمرش در آوردم که دستم را محکم در دستش اسیر کرد. قبل از آنکه بخواهم دست بکشم، با صدای بی جانی گفت:

- محمد... محمد پسرمو بیار برام، اون اومد، اومد پیش تو باشه، اومد تو الگوش بشی، پسرم کجاست...

حرف هایش بار عذاب وجدان مرا سنگین تر میکرد و تاب نداشتم در آن وضعیت حتی کلامی حرف بزنم. دسنم را با بیرحمی از دستش کشیدم و با نگاه به خاله طهورا که داشت چادرش را روی دسته مبل می انداخت تا بالای سر مادر برود، به دختر نوجوانش که داشت مریم را آرام میکرد نیم نگاهی انداختم و دست آخر با نگاهی سنگین به پدر، بی تعلل به سمت خروجی خانه شتافتم.

نفس کشیدن در خانه سنگین شده و نیازمند هوای آزاد بودم. دستگیره در را در دستم گرفته بودم که پدر با لحن مغمومی گفت:

- کجا؟ حسین صبح به ایران منتقل میشه...

خوب میدانستم داشت پیکر بیجانش را میگفت که حتی فکرش هم خون را در رگ هایم منجمد میکردم. سری تکان دادم که مبادا گلوله چرکینی که نفسم را بسته بود بیرون درز کند. در را باز کردم و به تندی کفش هایم را دم پا انداخته و از خانه خارج شدم. خیره به آسمان نفس عمیقی کشیدم و خطاب به خدایی که میدانستم داشت نگاهم میکرد لب زدم:

- خدایا چرا من نه؟ لایق شهادتت نبودم که اونو بردی؟
2.6K views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 20:22
باز کردن / نظر دهید
2021-11-01 10:54:05 #پارت_صد_نه
#رمان_تیر

شوکه به دهان پدر خیره شدم و زیر لب با تردید پرسیدم:
- چی؟!
صدای شکستن لیوان، به سرعت نگاهم را سمت در ورودی کشید و با دیدن مریم که دست به دهان خیره به خرده شیشه های لیوان دم پایش بود، به تندی از جا برخاستم.
به آنی صدای جیغ مادر مرا به خود آورد و پشت بندش مریمی که با دو از ما دور شد و صدای هق هقش را در راهرو اهنگ زد. عنوز درک نکرده بودم که چه شنیده ام؛ مادر با هجوم به سمت پدر، یقه اش را در دست گرفت و با صدای ناباوری لب زد:
- ابولفضل با من شوخی نکن، ابولفضل بچم هنوز کوچیکه... هنوز، هنوز خیلی بچست برای شهید شدن... به من دروغ نگو تروخدا، من حس میکنم، حس میکنم بچم زندست.
دستش را از یقه پدر کشید و با کوبیدن به سینه خود، با صدای بلند تری شیونگ سر داد:
- من حس میکنم حسینم نرفته؛ اون هنوز کوچیکه، برای شهید شدن خیلی جوونه!
صدای زنگ در خانه با آن وضعیت و بهتی که من فرو رفته بودم، موجب شد چند باری تکرار شود و دست آخر صدایش به گوش مادر رسید. به تندی از جایش به سمت در جهید و درحالی که با بازوانش بر چهره میکشید، پدر را خطاب گرفت:
- دیدی گفتم زندست؟ داره در میزنه.
در را باز کرد و من، بی تعلل پشت سرش دویدم. در را باز کرد و چندی بعد با دیدن آنچه میان چشمم رخ داد، به تندی سمت مادر دویدم.
129 views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 07:54
باز کردن / نظر دهید
2021-10-31 17:30:04 #پارت_صد_هشت
#رمان_تیر

دنباله حرف را نگرفت و باز هم با سر دادن پا هایش روی موکت، زحمت قدم زن را از خودش گرفت. دستی به سرم کشیدم و دنبالش به پذیرایی راه گرفتم. پیش از هر چیز دلم یک دوش مفصل میخواست تا شاید افکار مزاحم را نیز به دست آب رها کنم.

پدر روی مبل دسته دار طرح تخته جشمید خانه نشسته بود و با به بازی گرفتن کنترل، کانال ها را بی هدف بالا و پایین میکرد. گلویم را صاف کردم و برای آنکه او را از حضورم آگاه کنم گفتم:

- بله بابا؟

بالاخره نگاهش را از تصویر پیام بازرگانی درحال پخش گرفت و با گذاشتن کنترل کنارش گفت:

- بشین مادرت هم بیاد حرف دارم.

دلم میخواست بگویم بذاردش برای بعد اما حسی عجیب مرا وادار به نشستن کرد. با نشستن بر مبل با یک پایم روی زمین ضرب گرفتم و دستانم را در هم قلاب کردم تا مادر بیاید. مریم نیز آمد و روی مبل تک نفره نشست. نگاهش را میان من و پدر میچرخاند که پدر، با جدیت همشگی اش او را موردد صحبت قرار داد:

- مریم بابا برو تو اتاق دادش حسین بازی کن حرف های ما بین بزرگ تر هاست.

از لب و لوچه آویزان شده اش هم میشد فهمید چقدر از آن تصمیم ناراضی است و با کوبیدن پایش بر زمین، درحالی که داشت پذیرایی را ترک میکرد گفت:

- آخه داداش حسین نیست با چی بازی کنم؟

لبخندی به زبان شیرینش زدم که مادر همان موقع با سینی چای وارد شد و مریم دست از پا دراز تر راهی بازی خودش شد. مادر سینی را روی میز جلوی مبل گذاشت و جفتمون منتظر بهپدر نگاه کردیم تا حرفش را بزند. آنقدرسکوت کش دار شد که قبل از من مادر سر بحث را پیش کشید:

- ابولفضل حسین باید میرسید تا الان دیگه. گفتی یکی دو ساعت بعد شما میرسه، نکنه بچم توی راه مونده گوشی همراهش هست یه زنگ بزنی؟

با شنیدن این حرف چشم هایم بلفور روی پدر ثابت شد. یعنی او را از اسارت نجات داده بودند که قرار بود به خانه بیاید؟ خواستم سوال ذهنی ام را تکرار کنم که با حرف پدر، انگار یک سطل آب یخ همان وسط روی سرم خالی کردند و زبانم بند آمد:

- حسین شهید شده...
123 views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 14:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-31 10:30:02 #پارت_صد_هفت
#رمان_تیر

مادر عقب رفت و آن دختر کوچک با آن روسری زرد رنگش خود را در آغوشم پنهان کرد. درحالی که با یک دست او را در بغل بالا برده بودم، باز هم چشم از مادر دزدیدم و او با قربان صدقه رفتن هایش مرا شرمنده تر از بیش ساخت.

پدر ماشین را وارد کوچه پهن منتهی به خانه مان کرد و من با دیدن آن خانه های دیوار کوتاه که از در حیاط بعضی شان برگ های مو آویزان بود، کمی شیشه را پایین دادم و نفسی عمیق کشیدم. توقف ماشین نگاهم را به در خانه دوخت. خانه ای که در حین آشنا بودنش عجیب برایم غریب به نظر میرسید. انگار که علاوه بر حسین، چیز دیگری را در سوریه جا گذاشته و مدام فکر میکردم نازنین را تحویل به خوانواده اش داده اند یا خیر؟

مادر جلو تر از ما پیاده شد و با در آوردن قرآن کوچکی از کیفش، منتظر نگاهم کرد تا وارد خانه شوم. با گفتن بسم ا... زیر لبی، از ماشین پیاده شدم و با زدن چند بوسه بر بستر سفید رنگ جلد قرآن، وارد خانه شدم. در حین ورود با دیدن پوتین های لنگه به لنگه و همیشه شلخته حسین، لبخند تلخی به لبم نشست و داغ پشیمانی ام زنده شد. فرستادن حسین به سوریه با آن سن کمش شاید حماقت بود و شاید عشق به دینی که او نیز مانند من میپرستیدش.

عطر خوش قیمه مادر، از آن فاصله هم در خانه پیچیده و مرا به یاد بچگی میبرد. کفش هایم را در آوردم و با باللا رفتن از سه پله موکت شده پیش از ورودی خانه، همانجا منتظر مانندم تا پیش از من پدر و مادر وارد شوند.

مادر شکسته و در عین حال مظطرب به نظر میرسید. هر دقیقه کنارم می آمد و سعی میکرد از زیر زبانم بیرون بکشد که حالم خوب است... سفره را زود تر از آنکه تصورش را کنم پهن کرد و شستن دور آن سفره ای که جای حسین را کم داشت، باعث میشد به سختی غذایم را میل کنم. به اجبار یک بشقاب نصفه از قذایم را تمام کردم و خواستم بلند شوم که مادر، تکه ای درشت از ته دیگ سیب زمینی جلوم گذاشت و با صدای گرفته ای لب زد:

- جای منم که دندون ندارم تو بخور. نوش جونت...

بی میل ته دیگ را به دندان کشیدم و بی هیچ حرفی از پای سفره برخواستم. تشنه بودم و داشتم راه اشپزخانه را طی میکردم که کوچک خانم راهم را صد کرد. لپی از او کشیدم و وارد اشپز خانه شدم. دیدن چیدمان آشنای خانه و آشپزخانه باعث شده بود سریع به خانه عادت کنم و پس از خوردن یک لیوان آب یخ از پارچ همیشه پُر درون یخچال، راه اتاقم را پیش گرفتم که بار هم مریم درحالی که پاهایش را روی موکت های سبز خانه سُر میداد، نزدیکم شد و گفت:

- داداش بابا میگه بیا یه دیقه.
116 views˙·٠•● nastaran ●•٠·˙, 07:30
باز کردن / نظر دهید