Get Mystery Box with random crypto!

رمان های عاشقانه

لوگوی کانال تلگرام romanasegane — رمان های عاشقانه ر
لوگوی کانال تلگرام romanasegane — رمان های عاشقانه
آدرس کانال: @romanasegane
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 591
توضیحات از کانال

دختر پسرایی که عاشق رمانن بیاین اینجا پره رمانه فقط لطف کنید لینکمو پخش کنید تا ممبرام زیاد بشه ممنون میشم اینم لینک👇👇

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2016-11-08 13:06:35 ا کلافگی گفت:میگم فردا کاظمی بره دنبال کاراش، فقط امیدوارم سایه اش از زندگیمون کم بشه، حتی نمی خوام اسمش رو زبون
تو هم بیاد می فهمی پانیذ؟
پانیذ سر تکان داد و دلش برای آن مثلا پدر تنگ نمی شود.مطمئن بود!...
شب شده بود و آن دو در حای که ساندویچ سوسیسشان را با اشتها می خوردند درون ماشین کز کرده بودند و به آتش بازی دختر و پسرهای
بیرون نگاه می کردند و امشب غوغا بود.رامبد بی خیال گفت:موندنت خوبه؟
پانیذ جرعه ایی از نوشابه اش را نوشید و گفت:همه چیز یه تجربه اس!
"دلم با تو بودن را می خواهد، حتی اگر لحظه ایی دستانم گرم شود."
این احساس خاص بود و این دو نه آتش بازی دیدن و نه شور خطرناک جوانان را، فقط داغی رابطه بود بی لمس و پر عشق!...
پانیذکش خسته بود و خواب!
اگر یک حساب سر انگشتی می کرد این بهترین بیرون رفتن عمرش بود.ماشین را در پارکینگ خاموش کرد اما پیاده نشد.به سوی پانیذکش
چرخید، او در حالی که دسته ایی از موهای مشکی رنگش روی صورتش خوش می گذراند سرش را به سوی رامبد کج کرده بود و انگار باز
هم شاهزاده ها را به خوابش راه داده بود و آهای دختر رامبد حسود است!
این دست هم گاهی پرو می شد.دست بلند کرد و نوازشگرانه بر گونه ی عشقش کشید زمزمه کرد:
-چی می شد حس می کردم تو هم دوسم داری؟...هی دختر اینقد شرمنده تم که نمی دونم قراره چطوری جواب کارای تابستونمو بدم.
اصلا این همه کینه رو از کجا آوردم؟ اما می دونی خدا خوب بلده چطوری بزاره تو دامنت.جوری زمین گیرم کرد که اگر ازت بگذرم باید بمیرم.
چیکار کردی باهام دختر؟... من 10 سال ازت بزرگترم،می تونی قبولم کنی؟... موندم تو کار خودم، رامبد کاوه که حتی به پگاه هم رو نداد
اینجوری عاشق شده،...پانیذ دوسم داشته باش چون حتی اگه منو نخوای هم نمی زارم مال کس دیگه ایی بشی.
رسمش بود.یا خودش یا هیچ کس! در دایره المعارفش عشق به همین خودخواهی معنی شده بود.
"عشق مثله حبه قنده، می افته تو فنجون دل ما، حل می شه...آروم...آروم...بدون اینکه ما بفهمیم و...روحمان سر می کشد آن را...عاشق
می شوی به هم سادگی."*
با انگشت شصتش آرام روی لب های هوس انگیزش کشید و زمزمه کرد:
-گناه امشبمو ببخش خدا!
بی آنکه جلوی خوش را بگیرد، به سوی پانیذ خم شد، طعم این لب ها را فقط همین امشب می خواست.کلافه زمزمه کرد:
-دست خودم نیست پانیذ امروز با دلم بازی کردی!
لب بر لبش گذاشت و خدا این جوان بهشت را می فروخت برای این بوسه!
گرما تزریق شده بود، چرا اینقدر حس گرما داشت؟
خواب آلود چشم گشود و اولین تصویر چشمان بسته ی رامبد بود و لب هایی که وصل بود و نه حتما خواب می دید.چشمانش را روی هم گذاشت
و حتی اگر خواب هم نبود این بوسه را از مردی که در عطشش بود می خواست.رامبد که خود را عقب کشید دستپاچه خود را روی صندلیش
پرت کرد و دستش را روی لب هایش گذاشت.با حرص به پیشانیش زد و گفت:
-خدا لعنتت کنه پسر اون هنوز یه بچه اس!
چقدر درد داشت حرفش برای دختری که مثلا خواب بود و گوشش شنواتر از تمام بیداری هایش!
بغض کرد و خدا هنوز برای مردش بچه بود.رامبد کلافه از ماشین پیاده شد. دور ماشین چرخید در طرف پانیذ را باز کرد و با احتیاط او را بغل
گرفت و به سوی ساختمان رفت.پانیذ سرش را به سینه اش چسپاند و عطر مردانه اش را نفس نفس زد و تا کی تحمل می کرد این بچه بودن را؟!
رامبد داخل ساختمان که شد کتی از روی مبل بلند شد و به انگیسی گفت:رامبد اتفاقی افتاده؟
رامبد به آرامی جوابش را داد:فقط خوابه، آروم باش کتی تا بیدار نشه.
کتی مهربان سر تکان داد و دوباره به مبل تکیه داد و حواسش را به تلویزیون داد.رامبد یکراست به اتاق پانیذ رفت.با احتیاط وارد شد و او را
روی تختش خواباند، بدون آنکه دل بکند خم شد پیشانی پانیذ را پر عشق بوسید و تند از در بیرون زد.اما پانیذ پر بغض چشم گشود و آرام
لب زد:لعنتی برات بچه ام که طلب بوسه ازم کردی؟
سرش را زیر پتو کرد با لجبازی کودکانه ایی گفت:باید منو بخوای، باید!
*****************************
نازنین با اخم نگاهش کرد و گفت:ما حرفامونو زدیم.
حاج کاظم نگاهش کرد و گفت:حرفای من مونده، من ازت چیزی خواستم.
نازنین پر غرور گفت:جوابم منفیه.
رامبد کنجکاو پرسید:قضیه چیه؟
حاج کاظم خونسرد گفت:من از مادرت خواستگاری کردم.
رامبد با حیرت نگاهشان کرد که نازنین دستپاچه گفت:فکر بدی نکن، این قضیه از نظر من تموم شده اس.
حاج کاظم با عصبانیت گفت:بس کن نازنین، اون رضایی که براش بال بال می زدی رفته، تموم این سالها منتظرت بودم تا ازت عذر بخوام و فرصت
جبران، نزاشتی جبران کنم.حالام پشت و پا می زنی به دلم، بس نیست تموم این سال هایی که با عذاب وجدان گذشت و نابود شدم؟ من
حتی برا اون خدابیامرزم شوهر نبودم چون همه ی زندگی من تو بودی می فهمی؟
نازنین سر به زیر انداخته گوش شده بود.رامبد به احترام هر دو بلند شد و گفت:
-نمی تونم دخالتی کنم چون با اینکه شنونده ی گذشته بودم اما تو گذشته نبود، فقط امیدو
33.3K views10:06
باز کردن / نظر دهید
2016-11-08 13:06:35 این دلپذیری را تجربه کند؟
"گاهی شنیدن صدایش، نگاه به نگاه عاشقش، می شود تمام دنیایت...جان می دهی تا لحظه ایی آرزویت را به آغوش بکشی."*
رامبد بی هوا پرسید:خوشحالی؟
پانیذ با ناز گفت:اوم، بزار ببینم...خب الان آره!
-از جواب آزمایش چی؟
پانیذ سکوت کرد که رامبد گفت:خوشحالت نکرد؟
-حس خاصی بهش ندارم.
-از اینکه خانواده مادریتو شناختی، از اینکه چند مدت پیش خانواده پدریتو شناختی، چرا نباید خوشحال باشی؟
پانیذ به سویش چرخید و گفت:چی عوض شده؟
رامبد یکی از دست هایش را از جیب شلوارش بیرون آورد و گفت:
-خیلی چیزا عوض شده، یه خانواده ی جدی رو دوس نداری؟
-منظورت مادرته؟ اون منو دوس نداره حتی اگر خواهرزاده اش باشم.
قلبش گرفت از این نباید که شنید و نازنین هم تغییر کرده بود مگر نه؟
پانیذ آهی کشید و گفت:بیا یه بستنی مهمونم کن، نمی خوام در این مورد حرفی بزنم.
رامبد نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:بستنی گیر نمیاد اما سمبوسه هست می خوری؟
پانیذ بی توجه به حرفش چشمش را ریز کرد و گفت:خیلی تغییر کردی آقاهه!
رامبد لبخند زد و گفت:چیز دیگه ایی می خوای؟
پانیذ دستانش را بالا گرفت و گفت:نه بابا جون، راضیم به رضای خدا.
این روزها هی بهتر می شود، هی بهتر می شود، عادت نکند به این بهتر و بهترها و آن وقت زمینش بزنند این بهترها؟!
پانیذ لحظه ایی ایست و به رامبد نگاه کرد و خدا این میشی ها را عاشق بود.رامبد متعجب نگاهش کرد و گفت:
-چت شد؟!
پانیذ لبخند غمناکی زد و با بغض گفت:نمیشد همیشه خوب باشی؟ من تنهام!
تله پاتی بین دو گلو هم هست؟
بغض گرفت گلویی که خیلی کم دست به گریبان بغض های بی رحم می شدند.قبل از اینکه بخواهد جوابی به پانیذکش دهد جوانی موتورسوار از
کنارشان رد شد و ترقه ایی بمبی کنارشان انداخت و همین صدا کافی بود پانیذکی که لبه ی سنگفرش ایستاده بود دستپاچه شود و تعادلش
را از دست دهد و به سوی رامبد خم شد که رامبد هول شده و محکم او را بغل گرفت و او را پایین گذاشت اما رهایش نکرد.با هول پرسید:
-خوبی؟
پانیذ در حالی که نفس نفس می زد گفت:خوبم، چی بود؟
این آغوش رها شدنی نبود، بود؟ رامبد کمی از او فاصله گرفت و گفت:امروز چندشنبه اس؟
-سه شنبه، چطور؟
-فردا چهارشنبه سوریه، امشب غوغا میشه اینجا، هنوز عصره که خبری نیست.
پانیذ سکوت کرد اما با درک موقعیت داغ کرد و به آرامی از رامبد جدا شد و بدون نگاه گفت:
-می خواستی سمبوسه بخری.
رامبد لبخند زد و گفت:بیا بریم، دکه اش اونوره.
پانیذ دوباره لبه ی سنگفرش رفت که رامبد با شیطنت گفت:بازم می افتیا...
پانیذ با تشر نگاهش کرد و گفت:اون یهویی بود.
رامبد با صدا خندید که پانیذ زیر لب گفت:پرو.
کنار دکه که رسیدند رامبد سفارش چهار سمبوسه را داد.طولی نکشید که آماده شد، رامبد روی هر چهارتا سس تند ریخت و گفت:
-بخور مزه ی خوبی داره!
-زیاد امتحان کردم.
-با کی اومدی؟
-اینجا که نخوردم، هر جا گیر میومد، زیبا میومد دنبالم.سر عمو رضا کلاه می ذاشتیم می رفتیم بیرون.
پانیذ از خاطره هایش می گفت و این اولین صحبت دوستانه ی دلخواهشان بود.کنار می آمدند با هم و کاش خدا برای دلهایش می خواست کمی باهم بودن را!
پانیذ با لذت سمبوسه اش را خورد و با خوشرویی گفت:مرسی، خوشمزه بود.
-نوش جان.
پانیذ بلند شد و گفت:نمیشه تا غروب اینجا باشیم؟
رامبد اخم کرد و این روزها اخم هم خریدار داشت.با جدیت گفت:
-نه، هر چی هوا تاریک تر بشه خطرناکتر میشه، همین الان از ترس زهرترک شدی دختر!
پانیذ با شوق دخترانه اش دستانش را به هم کوبید و گفت:قول میدم نترسم، اصلا میریم تو ماشین میشینیم نگاه می کنیم، قبوله؟
تمام شیرینی های دنیا به این هوس انگیزی هستند؟
این همه آدم عشق می کند در کنار کسی که زندگیش شده؟
رامبد لبخند زد و در دل گفت:چطوری بهت نه بگم دیوونه؟ اینقد با دل من بازی نکن دختر، تا کجا می خوای منو بکشونی؟
پانیذ منتظر نگاهش کرد و این دختر نسبتی با گربه ی شرک داشت! رامبد نفسش را تند بیرون داد و گفت:
-خیلی خب باشه اما...
پانیذ تند گفت:همه اماهاش قبوله!
رامبد بلند خندید که پانیذ سر به زیر انداخت و حتی او هم دیگر پانیذ تنهایی ساکت نبود.خدایا دل این پانیذک باور عشق می خواهد از این مرد،
کمی عاشقانه هایت را قرض بدهد قول می دهد با سود پس دهد اگر این مرد را عاشق کند.هم قدمی هم لذتی دارد اندازه ی بستنی خوردنی
در چهله ی گرما در کنار معشوقی پر ناز که دلت را سرانده و تو عشق می کنی برای خنده هایی که طعم بستنی می دهد.رامبد با
پانیذش هم قدم شد که پانیذ بی هوا پرسید:فرامرزو بخشیدی؟
رامبد با اخم پرسید:چرا مدام یادت میاد؟
قلب وقتی مهربان می شود برای پدری نامهربان که یدک کش نام پدر بود چه می شود کرد؟
-اون همه ی سعیشو برا شرکتش کرده، گناه داره، اگه خودت نمی خوای هیچ اشکالی نداره از سهم ارث من شرکتشو بکش بالا.
رامبد اخم کرد و با تشر گفت:اونقد نرفتم که بخوام به ارثیه تو دست بزنم!
-می خوای بگی کمکش نمی کنی؟
رامبد ب
31.3K views10:06
باز کردن / نظر دهید
2016-11-08 13:06:35 گاهی وقت ها خشم هم اندازه ندارد.با اخمی که به مهمانی پیشانیش آمده بود گفت:
-اولا اون مردیکه اسم داره، اسمشم رامبده، دوما لطفا توهین نکین من ترسی از کسی ندارم.اما زنگ زدن شما اشتباهه.
ارمیا پوزخندی زد و گفت:چرا؟ خوش نداری تنها خانواده ات ببینه؟
-بهتر از این نیست که منو بخاطر یه چشم سبز دیگه بخوان اینطور نیست جناب علوی؟
ضربه زده شد و قلب پانیذ آرام گرفت و ارمیا هم او را خاص نمی دید!
ارمیا با تپه تپه گفت:نه اصلا اینجوری نیست.
-آقای علوی من تا بعد عید کلاس نمیام.اینم از شاهکارای شماس که هروقت رامبد شمارو با من می بینه باید یه اتفاقی واسه کلاسای من بیفته.
-پانیذ ما باید با هم حرف بزنیم.
-انشالا تا بعد عید بودین در خدمتم.فعلا.
اجازه نداد ارمیا حرف بزند و او خسته بود از این خواستن ها!
گوشیش را روی تخت پرت کرد.خسته بود.امروز جواب آزمایش دی ان ایش می آمد و بی خیال بود.هیچ چیز برایش مهم نبود مگر آن تمام شده
در همه ی مقیاس های دنیا!
"تکثیر تو در هر ثانیه زندگیم، یعنی...قشنگ ترین تکراری که هیچ وقت تکراری نمی شود."*
بی حال بلند شد، لباسش را عوض کرد.امروز باید زیبا باشد.برای خاله ایی که ته ته دلش کسی داد می کشید برای این نسبت خونی باید
زیبا باشد تا کم نباشد برای خاله بودنش، تا کم نباشد برای رامبدش!
تا کم نباشد برای این فامیلی که نبودند و حالا برای جبرانی که نمی خواست طبقه ی پایین بودند و او در تمام مدت در میان جمع نبود و این ها نفرت انگیزند!
شال قرمز رنگ را روی موهایی که این روزها حساسیت عجیب مردش را برانگیخته بود انداخت و این همان مردی نبود که قیچی به کمر بود؟
دل از آینه کند و در باورش شاهزاده بود.از اتاقش بیرون رفت.او غیر از نازنین باز هم خاله داشت.دایی هم داشت و چند جین بچه که انگار عجیب
توجه همه را جلب کرده بود.از پله ها که سرازیر شد رامبد اولین نفربه استقبال آمد و این مرد مغرور عجیب شده بود و خدایا باز هم قضیه رو
کم کنی هایت شروع شده؟ رامبد با اخم گفت:کجا بودی؟ آزمایشو خوندن.
پانیذ هراسان نگاهش کرد که رامبد لبخند نادری خرج کرد و گفت:جواب آزمایش مثبته.
نگاهش لغزید به روی نازنین که دست دور گردن کتی انداخته بود و با خاله هایی که خاله شده بودند می خندید.خوشحال بود؟
رامبد دستش را گرفت و گفت:بیا بریم بیرون، بهتره یه نفسی تازه کنی انگار خیلی بهم ریختی.
صدای نازنین آوا شد و این زن هنوز هم فقط نازنین بود:پانیذ بیا اینجا.
رامبد گفت:مامان، پانیذو می برم بیرون یکم حالش خوب نیست.
خم شد کنار گوش پانیذ گفت:برو لباستو عوض کن تندی بیا پارکینگ.
حرم داغ این نفس ها را کجای دلش می گذاشت؟
قلبی که طوفانی می کوبید بر سینه ی بیچاره اش را چه می کرد؟ ای مرد دیوانه اش نکن!
تن لرز کشیده اش را به اتاقش کشاند و این حتما بهترین بیرون رفتن عمرش می شد.تند لباس پوشید و از در عقب به سوی پارکینگ رفت.
رامبد تکیه زده به ماشینش نگاهش می کرد.تا به حال گفته بود این مرد دیوانه وار جذاب است؟
رامبد سوار ماشینش شد و پانیذ کنارش.به آرامی پرسید:کجا میریم؟
رامبد ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و گفت:می برمت جای خوبی که روحیه ات عوض بشه.
پانیذ متعجب نگاهش کرد و آرام پرسید:از کی مهم شدم؟
رامبد ماشین را از در بیرون برد و گفت:خیلی وقته کمند گیسو.
این لبخند دلبرانه قصد قتل نداشت؟ چقدر این لبخندهای رامبد برایش کم بود که حالا دق می کرد برای این شکوفه هایی که گاه به گاه روی
لب های رامبدش می نشست.
"اوج خوشبختی ست...وقتی کسی باشد که...تو را آنگونه دوست داشته باشد که دلت می خواهد."*
به دلش رفتار می کنی مرد جوان؟
رامبد ماشین را به سوی کنار دریا برد.جایی که هوای قبل عید غوغا می کرد برای عاشقانه های آن دو! کنار ساحل پارک کرد و گفت:
-پیاده شو!
پانیذ پیاده شد نفسِ بادی خوش روحش را به تلاطم دریا خواند.لبخند روی لبش نشست و الان در این زمان و در کنار این دریای آرام و مردی
که عاشقانه هایش را از نگاه بی قرارش نمی فهمید خوشبخت است.با شوق به سوی سنگفرش کنار دریا رفت و لی لی کرد.رامبد با لبخند
نگاهش کرد و امروز، روز کاوه بودن نیست.گور پدری هر کسی که شوق این دخترک کنارش را نمی توانست بیند.دست در جیبش فرو برد
و گفت:نیفتی؟
پانیذ شاد خندید و گفت:تو هم امتحان می کنی؟
رامبدش خندید و این یک پوئن مثبت نبود برای عاشقانه هایش؟
رامبد با صدایی که در باد گم می شد گفت:از 18 سالگی گذشتم.
پانیذ لبه ی سنگ فرش شروع به راه رفتن کرد و گفت:جات شیطون میشم.
رامبد زیر لب گفت:می ترسم بدزدنت عزیزکم.
پانیذ دستانش را به هم کوبید و با شوق گفت:هوس دریا رفتن کردم، میشه؟
-اینجا قایق واسه کرایه نیست باید بریم پارک دانشجو.
پانیذ مایوسانه گفت:بی خیال اینجا بیشتر خوش می گذره.
رامبد گفت:هرجور خودت بخوای، بیا پایین می افتی.
پانیذ هر دو دستش را باز کرد و گفت:من دختریم با کفش های کتانی.
رامبد با صدا خندید و کجا می توانست شیرینی به
30.5K views10:06
باز کردن / نظر دهید
2016-11-06 22:46:21 ران که
اداش کنم.پدرت مرد خوبی بود.
رامبد پرسید:امانتی چی هست؟
-نمی دونم، تو یه جعبه ی کوچیکه.به خودم این اجازه رو ندادم که بازش کنم.
با قرار گرفتن پانیذ در کنار رامبد، آقای اکبری با حض نگاهش کرد و گفت:
-چقد بزرگ شدی دختر، خانوم شدی.
پانیذ این سرخی را نه از سیب سرخ سفره هفت سین گرفت نه گل رزی که برای پروانه کری می خواند، سرخیش تُن انبوه خجالتی بود از این
تعریف خوشایند در کنار مردش!
لبخند زد بر باریکه دشت سرخ صورتش و گفت:ممنونم.
نازنین با لبخند از پله ها سرازیر شد و سلامی بلند داد و پیرمرد چه احترامی گذاشت که با پای دردش و عصای چوب گردویش بلند شد برای این زنِ مادر!
نازنین فورا خود را به او رساند و گفت:بفرمایین عمو جان!
آقای اکبری با لبخند نشست و گفت:انگار زیادی دیر اومدی دخترم.
نازنین لبخندش را خورد و تاسف ریخت در صورتش و گفت:شاید نرسیدن بهتر بود.
آقای اکبری سری تکان داد و رو به پانیذ جعبه ایی چوبی که با نگین های فیروزه ایی ریز و درشت تزیین شده بود را روی میز جلویش گذاشت
و گفت:بازش کن مال توئه!
همه کنجکاو بودند و این رضا چقدر اسرارآمیز بود در زندگیش! پانیذ با دقت جعبه را باز کرد.گردنبندی طلا با نگینی از فیروزه ایی درشت و دو عکس،
کودکی 5 ساله که گردنبند را به گردن داشت و زن جوان زیبایی که باز هم گردنبند را به گردن داشت. پانیذ متعجب پرسید:
-اینا عکس کیه؟!
رامبد عکس ها را گرفت که آقای اکبری گفت:خبری ندارم فقط امانتی بود که باید تحویل می دادم.
نازنین کنجکاوی هایش را پنهان نمی کرد و کمی فضولی به جایی بر می خورد؟ عکس ها را از رامبد گرفت و به آنها نگاه کرد اما این نگاه رنگ
پریدگی داشت و لرزان شدن تن و رامبد بود که نگران پرسید:چی شد مامان؟
نازنین به دقت به پانیذ نگاه کرد و چرا باور نمی کرد که این دختر هم، هم خونش است؟
آقای اکبری با درک موقعیت خاصی که این عکس ها خاصش کرده بود بلند شد و گفت:
-شاید باید با هم صحبت کنین.
رامبد با اخم سر تکان داد و آقای اکبری را همراهی کرد تا با راننده اش برگردد.پانیذ با احتیاط بلند شد و کنار نازنین نشست و پرسید:
-چیزی می دونین؟
نازنین سکوت کرد.بغض داشت اندازه ی اورستی در اعماق گلویش!
با ورود رامبد، پانیذ دوباره پرسید:چرا این عکسا حالتونو بد کرد؟
رامبد روبروی مادرش نشست و گفت:مامان قضیه چیه؟
نازنین عکس ها را به پانیذ برگرداند و گفت:عکس مادرته.
پانیذ ناباورانه به عکس ها زل زد و چرا قلبش آنقدر درد می کرد؟
آه پر دردی کشید و عمو رضا هم برای داشتن این عکس ها عذابش داده بود؟
مادرش بود، همان زن مهربان رویاهایش!
همان زن سفید پوش خواب های رنگیش که شادش می کرد و چقدر این زن در تمام خوابهایش قصه گفته بود.بغض سیب شد و اشک راه باز
کرد و این دل کمی گریه می خواست.نازنین با بهت و ناراحتی که داشت گفت:این زن..خواهر منه!
شوک از این بیشتر؟! حادثه از این قرمزتر؟!
رامبد و پانیذ حیرت زده نگاهش کردند که نازنین ادامه داد:
-اون گردنبند جفته، یکیش مال من بود یکی مال خواهری که 5 سالگی گم شد، درستش اینه که گم نشد دزدیدنش، خانواده ایی بود که برامون
کار می کرد زنش بچه دار نمیشد، اونموقع ها نازگل زیاد پیششون می رفت.اینقد که بهش می گفت مامان.
رامبد با اخم گفت:از چی میگی مامان؟
-یه شب رفتن، نازگلم بردن، اونموقع ها نازگل مریض بود همش با زن نگهبان بود.هرجا فک کنین گشتیم و پیداش نکردیم، این گردنبندم همراهش
بود و حالا...
رامبد با حیرت نگاهی به پانیذ انداخت و گفت:پانیذ دختر خالمه؟
نازنین عصبی بلند شد و گفت:باید آزمایش بدیم.

نازنین رفت.این روزها اتفاق ها می افتد و چه کسی جوابگو بود برای نیفتادنشان؟
آهای خدا اگر اتفاق نخواهیم چه کسی را معرفی می کنی غیر از عزرائیل؟ پانیذ شوک زده بود، گردنبند فیروزه را در دستش فشرد و گفت:
-عمو نمی دونست؟
رامبد بی خیال تر از همه لبخند زد و گفت:انگار هیشکی نمیدونسته، چون حداقل بابا با خواهر زنش ازدواج نمی کرد.
پانیذ با اخم نگاهش کرد، عکس ها را برداشت و به همراه جعبه به اتاقش رفت.رامبد خوشحال بود، پانیذ دختر خاله می شد و نازنین دل گرم و او
کلا ازدواج های فامیلی را دوست داشت!
رامبد بلند شد باید کمی با مادرش حرف می زد انگار اوضاعش آنقدرها هم خوب نبود.جلوی اتاق در نزده داخل شد.نازنین روی تخت نشسته بود و
آلبوم قدیمی را ورق می زد.رامبد کنارش نشست و گفت:چی بهمت ریخته مامان؟
نازنین آلبوم را جلویش گذاشت و گفت:نگاه کن، این من و نازگل، لباساشو ببین، همیشه از پاپیونای بزرگ خوشش میومد.
رامبد دست دور گردن مادرش انداخت و شقیقه اش را بوسید و گفت:ناراحتی که پانیذ ممکنه خواهرزاده ات باشه یا ناراحتی که خواهرت ناخواسته
با شوهرت ریخته رو هم؟
-ناراحت نیستم، پر از بغضم، چرا بعد از این همه سال رضا داره یکی یکی اینارو رو می کنه؟ می خواد منو دیوونه کنه؟
-مطمئنی بابا می دونسته زنی رو که عقد کرده خواهرزنش بوده؟
-فک نکنم، رضا نا
28.3K views19:46
باز کردن / نظر دهید
2016-11-06 22:46:21 بریک می گم.
گرم شده بود رامبدِ سرد و این فرزاد دیگر پسر همسایه ی فضول نبود، مرد عاشق آسی بود و هزار فرسنگ دور از محبوبکش!
سر تکان داد و لبخند خرج کرد و گفت:متشکرم!
پانیذ متعجب نگاهش کرد که رامبد پنجه انداخت در دستی که رها شده بود کنار تن محبوبکش و او فقط کمی گرمی آن تن را می خواست.آسی با چشمانی
ریز شده نگاه کرد به دستی که قفل شده بود در دستان 18 ساله ی کوچکش و این مرد آن مردی که پانیذک از او می ترسید نبود.نه اصلا نبود!
پانیذ هراسان بود از تزریق گرمایی که دیوانه اش می کرد خود را کنار کشید که مصرانه های مردش او را محکم نگه داشت و آهای دختر نمی توانم ها را انجام نده!
رامبد با عذرخواهی کوتاهی پانیذ را به دنبال خود کشاند و گفت:امشب یه کمی باش!
پانیذ عاشقانه های نگاهش را تیر کرد و نمی دانست قلب این مرد می پذیرد؟ به رامبدش نگاه کرد و گفت:تنها نیستی!
رامبد لبخند هدیه داد و چرا طعم این لبخندها از گیلاس های تابستان هم شیرین تر بود؟
-فقط تو باش!
امشب قرار بود مرد باشد.برای مردش، مرد باشد.همراه باشد و قلبش ببخشد، قولی که در تنهای اتاقش داده بود و این رامبد، رامبد تابستان تلخش نبود.
این رامبد، دوست داشتنی بود مانند رضای دوست داشتنی! خدایا پر از عشق بود این دختر!
"یک زن می تواند خیلی مرد باشد که از نامردی یک مرد چشم بپوشاند."*
لبخند زد و سر تکان داد و همین سر تکان دادن های بی عشوه ی پر ناز هم دنیایی برای رامبد بود.دست پانیذ را گرفت و او را در سطح سالن چرخاند و به دوستانی
که محبوبکش را نمی شناختند معرفی کرد.عمه های رامبد با حرص نگاهش می کرد و این پسر هم بدبخت شده بود به گمانشان!...
شام سرو شد که پانیذ از رامبد جدا شد و به سوی زیبا و محمد که در کنار آسی و فرزاد نشسته بودند رفت.روبرویشان ایستاد و گفت:
-منم هستما.
زیبا با شیطنت گفت:مجردا رو راه نمیدیم.
پانیذ اخم تصنعی کرد و گفت:واقعا که!
محمد بلند شد دستش را روی شانه ی پانیذ گذاشت و گفت:جای عروسک من همیشه هست، خوبی پانیذ؟ از وقتی برگشتی مشکلی با رامبد نداشتی؟
پانیذ برگشت با عشق به رامبد که مشغول صحبت با یکی از عمه هایش بود نگریست و رو به محمد گفت:
-نه، همه چیز خیلی آرومه!
محمد به آرامی گفت:بخشیدیش؟
قول مردانه اش، مردیِ این دختر را به رخ می کشید.لبخند زد و گفت:خیلی وقته!
-قلب بزرگی داری، شاید اگه کس دیگه ایی بود هرگز!
آسی لبخند زد و گفت:پانیذ تکه آقا محمد!
محمد سر تکان داد و گفت:بر منکرش لعنت!
خوشبخت بود در کنار دوستانی که چندین سال از او بزرگتر بودند.خوشبخت تر می شد اگر قلب آن مرد مغرور مال خودش بود...
خسته بود.تنش خواب می طلبید.بی رمق از پله ها بالا رفت که رامبد زیر بازویش را گرفت و گفت:
-قهوه من چی میشه؟

پانیذ خسته نالید:الان؟ از ساعت 2 گذشته، من خسته ام!
رامبد لبخند زد و گفت:کمکت می کنم برو بخواب، اگه بیهوش نشی خیلیه!
پانیذ بی حال گفت:الانم بیهوشم.
کمی مهربان بودن به هیچ جای دنیا بر نمی خورد قول می دهم!
رامبد هم مهربان می شود با وجود عشقی که بی تاب می کند تن گر گرفته اش را!
قبل از اینکه اعتراضی روی لب های پانیذ بنشیند دست زیر پایش انداخت و بغلش کرد و به سوی اتاقش برد.پانیذ اعتراض نکرد.اعتراضی نداشت وقتی این
آغوش از آغوش رضای دوست داشتنی هم خواستنی تر بود.سر به سینه اش چسپاند و خدایا امشب و تمام شب هایی که این تن های گر گرفته به هم
وصل بودند را نادیده بگیر!
گناه شان عاشقی است و بی خبری از هم! چشم روی هم گذاشت و با صدای لرزانی گفت:ممنون.
رامبد لبخند زد و گفت:بخواب دختر کوچولو.
دلش بیداری نمی خواست اگر تا ابد این آغوش مال خودش باشد، تنگ و گرم و محکم! رامبد در اتاقش را باز کرد و او را روی تخت خواباند و گفت:
-لباستو عوض نمی کنی؟
پانیذ پتو را روی خودش کشید و گفت:می خوام فقط بخوابم.
رامبد لبخند زد و چرا قبلا نمی دانست این دختر اینقدر بانمک است؟ به سوی در اتاق رفت و آرام گفت:
-خوب بخوابی عزیزک من!
**************************
رامبد با احترام به مرد سفید مویی که با عصایش بزور قدم از قدم بر می داشت سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
-خیلی خوش اومدیم آقای اکبری.
آقای اکبری لبخندی چاشنی صورتش کرد و گفت:شنیدم مادرت برگشته درسته؟
رامبد سر تکان داد و گفت:بله چند ماهی میشه.
-پسرم یه امانتی از پدرت پیشم مونده که خواسته به پانیذ بدمش، خودت که خبر داری این یه سال برای مریضی حاج خانم خارج بودیم، و متاسف شدم که تو
مراسمش نبودم، اگه میشه برو مادرت و پانیذ صدا بزن، فک کنم بیشتر از ده ساله که مادرتو ندیدم.
رامبد سر تکان داد و گفت:17، 18 ساله.چشم الان صداشون می کنم.
رامبد بلند شد و یکراست به اتاق هایشان رفت و آن دو را صدا زد و برگشت.روبروی آقای اکبری نشست که آقای اکبری گفت:
-نمی دونم چرا بابات خواسته بود این امانتی رو من نگه دارم و چرا خواسته بود پانیذ 18ساله شد بیارمش، برای اینکه دینی به گردنم نباشه برگشتم ای
27.3K views19:46
باز کردن / نظر دهید
2016-11-06 22:46:21 مرد نیست.
-پس مامان من این خودخوریا واسه چیه؟ خاله نازگل رفته، یه اتفاقایی تو گذشته افتاده که تموم شده، انگار خواهرزاده دار شدی اینا جشن
داره نه بغض مامانم
-باید فکر کنم بزار تنها باشم.
رامبد آهی کشید و بلند شد.این تنهایی های به ارث رسیده تمامی نداشت. رامبد که ازاتاق بیرون رفت، افکار هجوم آوردن به تنی که دلش کمی
آرامش می خواست.رضا، نازگل و حالا پانیذ!
چرا قبلا متوجه اسم شک برانگیز نازگل نشده بود؟
انگار قهر بود در این دنیا تمام این 17 ساله دوری و 10 سال ماندن را نمی دانست چه گذشته است.خواهرک بیچاره اش!
چه مرگ اسفکباری! فرامرز نامردِ نمک نشناس!
خواهر بیچاره اش اگر در پست آن کلاش نمی افتاد الان زندگی بهتری داشت و شاید زنده بود، شاید!
آلبوم را بست و کناری گذاشت و ای خدا صبر بده ایوبی!
*************************
از این آزمایشگاه متنفر بود.چقدر باید برای اثبات هم خونیش به اینجا می آمد؟
دلش کمی خواب می خواست و شاهزاده ایی در سرزمینی سبز و لباس سفید از ابریشمی خاص!
اینجا دنیای خوبی نبود.اسمش که خوانده شد به همراه نازنینی که در تمام یک روز گذشته یک کلمه هم حرف نزده بود بلند شد تا از بازوی نحیفش
خون بگیرند...
کارشان که تمام شد پانیذ آرام گفت:رنگتون پریده میرم یه آبمیوه بیارم.
نازنین دستش را گرفت و گفت:لازم نیست، بهتره بریم خونه.
پانیذ سر تکان داد و این زن همان زن مقتدر دیروز و دیروزهای گذشته نبود.آنقدر وجودش آزاردهنده بود که نازنین برای هم خونیش اخم
درهم کشیده و حرف خورده بود؟
آه کشید و کنار نازنین سوار ماشین شد که نازنین گفت:
-اگه همه چیز درست باشه تو خواهرزاده ی من میشی و...
پانیذ با محبتی که قلبش را می لرزاند و گفت:ادامه ندین می دونم چقدر ناراحت کننده اس که منو بخواین با یه مدل دیگه تحمل کنین.
متاسفم نازنین خانوم.
لبخند زد.خواب که نبود، بود؟ نازنین مهربانانه هایی خرج کرد که لبخندش قلب کوچک محبوبک پسرش لرزید.نازنین سر به صندلی ماشین
تکیه داد و گفت:متاسف نباش دختر، انگار باید بهم بگی خاله!
پانیذ بغض کرد و او حتی خاله هم نداشت.او هیچ کسی را نداشت.یکی تنهایی را جوری معنا کند که دل این عروسک نلرزد.
****************************
ارمیا با بغض پرسید:چرا دیگه آموزشگاه نمیای؟
پانیذ گوشیش را سفت چسپید و با ناله گفت:نباید زنگ می زدین.
ارمیا فریاد کشید:چرا؟ بس کن پانیذ، یه جوری نشون نده که انگار از اون مردیکه می ترسی.
25.2K views19:46
باز کردن / نظر دهید
2016-11-06 22:46:21 س برداشته به در تکیه داده بود و نگاه گرفت و جیک نزد تا طوفانی که می دانست در راه است
کمتر آزارش دهد.رامبد خاموش ماشیش را روشن کرد و یکراست به سمت خانه رفت.همین که رسید گفت:
-تو اتاقم باش کارت دارم.
پانیذ سر تکان داد و پیاده شد و به سوی ساختمان رفت.رامبد ماشینش را در پارکینگ پارک کرد و به ساختمان رفت.بدون توجه به کتی که
سعی داشت حرفی بزند با عجله به اتاقش رفت.در را باز کرد که پانیذ را ایستاده وسط اتاق دید.کتش را درآورد و با حرص روی مبل پرت کرد
و گفت:خوش گذشت؟
پانیذ ترسیده گفت:چیزی نشده بود.
رامبد فریاد زد:پس به عمه ی من می گفت دوستت دارم ها؟
پانیذ جا خورد.طوفان چه زود شروع شده بود.خود را کنار کشید و گفت:
-به خدا نمی دونستم می خواد چی بگه.
رامبد به سویش هجوم برد بازویش را گرفت و او را به دیوار کوباند و گفت:
-نمیدونستی، وقتی فهمیدی چرا عین احمقا موندی ها؟
دلش نه داد می خواست برای این تن لرزانِ طوفان زده نه توقعی که مردش به اجبار در سرش می کوباند.
"پیشانیم چسپیدن به سینه ایی را می خواهد، و چشمانم خیس کردن پیراهنی را...عجب بغض پر توقعی دارم من امروز..."*
بغض کرد و قورت نداد.نم نشست در چشمانش و تمنای سیل کرد.با صدایی لرزان گفت:
-می خواستم که تو اومدی داخل.
رامبد با حرص و عصبانیت مشتی کنار گوش پانیذ به دیوار کوباند و گفت:لعنتی داری زجرم میدی می فهمی؟
پانیذ سرش را پایین انداخت و این سیل کوچکِ خوش قدم را روی گونه های که از رنگ داشتن فرار کرده بودند دوست داشت.تنش لرز
گرفت و رامبدی که اختیار از دست داد و آغوش باز کرد محکم محکم! این روزها آرزوها زود برآورده می شود.خدایا کدامشان را قاچاقی ساپورت
می کنی؟ پانیذ سر چسپاند به سینه ی مردش و این عطر خاص مردانه را بی نهایت دوست داشت.رامبد موهای پانیذش را که باز هم مثله
همیشه زیر روسری مخفی بود نوازش کرد و سکوت فعلا راه حلی بود.پانیذ با هق گفت:
-نمی دونستم میاد می خواستم زود بزنم بیرون که...
رامبد کنار گوشش گفت:شش شش، نمی خواد بگی.
اما پانیذ بی توجه گفت:مقصر من نبودم اون شروع کرد...
رامبد او را از خود جدا کرد و با سر انگشتانش اشک های این محبوبک زیبا را پاک کرد و گفت:
-بهش فهموندم که نباید تو دایره ی قرمز تو وارد بشه.آروم باش پانیذ!
پانیذ به آرومی گفت:اذیتش نکن اون مرد خوبیه.
رامبد بازوی پانیذ را فشرد و با حرص گفت:به داشته های من نظر داشتن نشونه ی خوبی نیست، بهتره بهش فکر نکنی.
غیرت که فروشی نبود.این مرد زیادی غیرت داشت و البته حسود بود.حسادت که مانند غیرت نبود، بود؟!
رامبد نفس عمیقی کشید و گفت:برای خرید نرفتی، لباست تو اتاقته، امشب ملکه باش.
پانیذ نگاهش کرد قطره اشکی از مژه هایش روی گونه اش افتاد.رامبد خم شد، بی هوس و پر از عشق پیشانی کمند گیسویش را بوسید
و گفت:اشک نریز دختر، داغونم نکن، خیلی بدهکارم بهت!
این تن گر گرفته سوالی داشت.رامبدش چه را بدهکار بود؟
از پانیذ فاصله گرفت و گفت:برو، همین الانم دیر شده، مهمونا کم کم میان، نباید ملکه ی خونه دیر برسه.
این لبخندهای اهدایی که از رامبدش روی لب هایش خانه می کرد را دنیا دنیا هم نمی فروخت.دستی به صورتش کشید و بی حرف بیرون
رفت.رامبد لبخندی زد به خودش و این اولین باری بود که با پانیذش مدارا کرده بود.این مرد هم در اخلاق پیشرفت می کرد.مدیون بود
تمام غیب هایی که باوری برای تغییرش نداشتند.
****************************
ملکه ی انگلستان هم جلوی این چشم زمردی با آن لباس شب سیاه رنگ بلند که البته پوشیده بود و تن نگه دار زیبای درونش کم می آورد.
جلوی در ایستاده بود و خوش آمد می گفت و خانمانه های این دختر تمامی نداشت.حض می برد مرد مغرورش و عمرا اگر از او بگذرد.نازنین
خیره نگاهش می کرد.زیر زمزمه کرد:اگه دختر اون زن نبودی بهتر از تو کسی نمی تونه خانم این خونه برای رامبد باشه.
کتی بدون آنکه کلمه ایی از فارسی بداند در میان همه در کنار نازنین می چرخید و فقط به پارسی سلام و احوالپرسی می کرد.با ورود آسی و
فرزاد دست در دست هم خوشبختی پانیذ کامل شد.خدایا شکر!
پانیذ با شوق آسی را در آغوش کشید و گفت:عروس من چطوره؟
آسی از او جدا شد و با ناز سرش را تکان داد و با ذوق تازه عروسی شاد گفت:
-پر از عشقم، اینقد لذت زیر پوستم دو دو می زنه که دلم می خواد جیغ بزنم، خدا یواشکیاشو می رسونه.
پانیذ به آرامی بازویش را فشرد و گفت:خوشحالم برات بانو.
فرزاد دستش را نرم دور کمرم بانوی زیبایش حلقه کرد و گفت:پانیذ به هم میایم؟
پانیذ با حض گفت:محشرین، فقط یه شام بدهکارینا، ناسلامتی من خودمو کشتم براتون.
فرزاد دست آزادش را روی چشمش گذاشت و گفت:شما امر کن بانو.
صدای رامبد در تنش پیچید و این صدا کردن های گرم را بیشتر از هر چیزی دوست داشت.
"در دلم...کوهی قند آب می شود، با دیدن رویت و نامی که عنوانش بر لبت فقط من هستم."*
رامبد کنارش ایستاد که فرزاد محترمانه با او دست داد و گفت:برا حضور خواهرتون ت
24.4K views19:46
باز کردن / نظر دهید
2016-11-06 22:46:21 ق نمی کرد.روی تختش که خوابید هوس آن خنده های دلبرانه مخمل قلبش را نوازش داد و این روزها هر
روز بیشتر از قبل پانیذکش مال خودش می شد.حس خاصی داشت.حسی از نگاه داغ کرده محبوبکش که هروقت بر او می افتاد انگار فراری
می شد.بر تفکراتش لبخند زد و زمزمه کرد:مال خودم میشی، زندگی خودم میشی.نمی زارم کسی جرات کنه نزدیکت بشه.
اما انگار با یادآوری موضوعی یکباره روی تخت نشست.اخم جان گرفت روی پیشانیش و زمزمه کرد:ارمیا علوی!
*************************
پانیذ با اخمی تصنعی در حالی که که لبخند به لب داشت گوشیش را محکم به گوشش چسپاند و گفت:
-نامردا زوج به زوج شدین دیگه تحویل نمی گیرینا.بابا من هنوز همون پانیذما.
صدای ریز زیبا در گوشی پیچید که با خنده گفت:تو هم بشو دو تا، تا ببریمت دور دور.
-خودتو آسی خیلی نامردین، اصلا من داداشامو می خوام.
صدای آسی به گوشش رسید که گفت:پس دادنی نیست خانوم.
زیبا خندید و گفت:گرفتی؟
پانیذ ادایشان را درآورد و گفت:خیلی خبیثین....راستی زیبا، به آسی و فرزاد بگو امشب برا جشن کتی بیان.
-باشه میگم، حالا دختر تودل برو هست؟ میشه باهاش کنار اومد؟
-به نظر خوب می رسه.زیبایی دارم میرم کلاس ویلون، کاری نداری؟
-نه گلی، امشب می بینمت.
-باشه، بای بای.
تلفن را که قطع کرد تند کیف ویلونش را روی شانه اش جا به جا کرد و سوار ماشین شد و به راننده گفت تا یکراست به آموزشگاه برود....
نسترن با لبخند از کلاس خارج شد.پانیذ برای جلوگیری از برخوردش با ارمیا تند وسایلش را جمع و جور کرد که از در بیرون بزند که ارمیا داخل
شد.پانیذ ترسیده نگاهش کرد که ارمیا گفت:خیلی عجله داری انگار!
پانیذ سعی کرد خونسرد باشد.نفس کوتاهی کشید و گفت:
-درسته، امشب مهمانی داریم باید خودمو زود برسونم برای کمک.
ارمیا با کنایه گفت:استاد سابقت دعوت نیست؟
خندید و گفت:زیادی پروام.شوخی کردم دختر چشماتو اینجوری نکن.
پانیذ لبخند نصفه ایی زد و گفت:مهمانی معارفه اس.
-مهم نیست دختر خوب، پانیذ!
باز نه! نمی تواند تحمل کند.اخم کرد و گفت:باید برم.
ارمیا فورا بازویش را گرفت و با التماسی که در صدایش بیداد می کرد گفت:نرو دختر، دیوونه ام کردی...دوستت دارم.
پانیذ جا خورده فورا خود را کنار کشید و گفت:این غیر ممکنه.
ارمیا به سویش قدم برداشت و گفت:با من این کارو نکن پانیذ!
پانیذ با اخم گفت:نباید اینجوری می شد، من کاری نکردم که این احساس باشه.
ارمیا رک گفت:چشمات سبزه!
پانیذ متعجب گفت:متوجه نمیشم!
قبل از اینکه ارمیا توضیحی دهد در با شتاب باز شد و کاش آن که نباید باشد نبود.رامبد در چهارچوب بود یک وری به آن تکیه داد و گفت:
-خب... ادامه بدین منم گوش میدم.
پانیذ با ترس نگاهش کرد و گفت:داشتم میومدم.
رامبد با کنایه گفت:دیر نیست عزیزم ادامه بدین.
ارمیا با اخم گفت:یه عرض کوچیکی بود با خانوم کاوه که تموم شد.
رامبد با حرص گفت:جالب شد.
پانیذ به سویش رفت.ترس نی نی می زد در آن زمردها و چرا رامبد آنقدر آن تایم بود؟
رامبد با خشمی که در صدایش بیداد می کرد گفت: پانیذ برو تو ماشین الان میام.
قبل از اینکه دهان باز کند رامبد خشن بازویش را کشید و از کلاس بیرونش کرد.نگاهی به مرد جوانی که دزد بود، دزد ناموسی که فقط و فقط
مال خودش بود انداخت!
در کلاس را پشت سرش بست و گفت:فک کردم فهمیدی چرا استاد پانیذ عوض شد؟هوم؟
ارمیا با گستاخی نگاهش کرد و خونسرد گفت:تصمیم خودش نبود، درست میگم؟
-تصمیم گیرنده منم، متوجه نشدی؟
ارمیا با حرص گفت:شما اصلا چیکاره شی؟
رامبد با خونسردی لج دراری گفت:فک کنم از آخرین مکالمه ایی که با پانیذ داشتی و از شانس بدت منم شنیدم، پانیذ واضح گفت چیکارشم،
توضیح بیشتر اذیتت نمی کنه؟
ارمیا گفت:قصدم خیره تنها خانواده ش، اجازه میدین مزاحم بشیم؟
تار شد، کبود شد، مشت شد، گره خورد ابروانی که همدیگر را در آغوش گرفته بودند.لبش را گزید تا داد نزند.تا آوار نکند این خراب شده را بر
سر این خیره سری که از محبوبکش با وقاحت خواستگاری می کرد.به سوی ارمیا هجوم برد و یقه ی اتوشده ی لباس نویش را در دستش مشت
کرد و با کلیدی که بر دندان هایش خورده بود گفت:
-یه هشداره، تو هرچی عشقت می کشه فرضش کن شازده، آخرین باریه که، تاکید می کنم آخرین باریه که حتی اسم پانیذو به زبونت میاری
خواستنش پیش کش و گرنه بلدم جوری گوشمالیت بدم که وقتی تو آینه به خودت نگاه می کنی حتی نفهمی کی هستی، فک کن پانیذ تو
یه دایره ی قرمز ایستاده که حق ورود بهشو نداری.
او را به شدت هل داد و یقه اش را رها کرد.دستی یه کتش کشید و گفت:
-هنوز اونقد چاله میدونی نشدم که با دستای خودم دخلتو بیارم اما قول میدم به وقتش بشم، سعی کن حد خودتو بدونی.
نگاه آخرش را حواله کرد و این جوان همینش بس بود به گمانش!
از در بیرون رفت.فورا به سراغ منشی رفت و اطلاع داد که پانیذ بعد از عید به کلاس هایش می آید.این راه بهتر بود.با اعصابی که به گروگان رفته
بود سوار ماشینش شد.پانیذ مچاله شده و تر
23.7K views19:46
باز کردن / نظر دهید
2016-11-06 22:46:21 و با پولکی خوش طعمی آن را مزمزه کرد، نگاهش ناخودآگاه کشیده شد به طرف ساختمان و آن مو بور انگلیسی زبان
در آن پنجره ی مستطیلی که به حیاط زل زده بود و چشم براه کسی بود؟
هیچ حساسیتی به این دختر نداشت.بی حس بی حس!
نمی دانست چرا خیالش از او راحت بود.به صندلیش تکیه داد.چایش را با لذت نوشید و نگاهش را از کتی گرفت و به گل رز صورتی رنگی
که نیمه شکفته بود خیره کرد....
آرام تر شده بود.باید کنار می آمد مثل تمام کنار آمدن هایش! باز هم منگنه ایی دیگر در زندگیش و او کی واقعا دوست داشتنی بوده؟
زیر لب زمزمه کرد:همیشه تو عمل انجام شده ام، همیشه محکوم به پذیرش، خسته شدم خدا.
رامبد مغرور هم کم می آورد! داخل حیاط که شد، بوی محمدی های خوشحال پروازش داد.نگاهش چرخید برای دیدن گل ها که نفس کم
آورد و خدا گلی از این زیباتر هم وجود دارد؟
پانیذکش با موهای که به مهمانی باد رفته بود و چایی که سلطنتی وار مزمزه می کرد و لبخندی که حتما کار جادوگران قصه ی مادربزرگش
بودند، خانمانه هایش را به رخ می کشید و ای دل اگر عاشقش نکنی مرگ هم برایت کم است!
-جادو میشم، دختر چه بلایی داری سر من میاری؟
پریشان دستی به صورتش کشید و لب زد:داری دیوونه ام می کنی، نمی تونم خدا، نمی تونم.
قدم هایش فرمان بردار نبودند.سرکش تر از آنها نبود، می دانست! به سویش رفت، بی اختیار، پر تپش و خواستنی که دنیا دنیا بود.پشت
سرش ایستاد، پریشانیش را زیر شیطنتش مخفی کرد و آرام و شیطنت آمیز پرسید:مال منه اون یکی؟
پانیذ از جا پرید و با وحشت به رامبدی که با شیطنت لبخند می زند نگاه کرد و گفت:نگفته بودی میای که بزارمش!
رامبد خم شد لیوان چای که تقریبا سرد شده بود را برداشت و گفت:دو لیوانه، باید از قبل اعلام می کردی که مخصوصه!
پانیذ با حرص نگاهش کرد و گفت:بهرحال سرد شده بود.
رامبد لبخندش پهن شد و گفت:بهرحال خوردنیه.
پانیذ با آرامش گفت:بشین، هوای خوبیه!
رامبد چایش را نوشید و گفت:هوا سرد شده خودتو بپوشون.
از کنار پانیذ گذشت و یکراست به سوی ساختمان رفت.حرف ها با نازنین داشت.همین که داخل شد با کتی روبرو شد.به انگیسی گفت:
-مامان کجاس؟
کتی به طبقه ی بالا اشاره کرد و خود را با موبایلش سرگرم کرد.رامبد با عجله از پله ها بالا رفت.جلوی در اتاق مادرش لحظه ایی مکث کرد.
نفسی تازه کرد و تقه ایی به در زد.در را باز کرد و داخل شد.مادرش روی تخت دراز کشید با ورود رامبد روی تخت نشست و نگاهش کرد.
رامبد با لبخند موزیانه ایی گفت:بهش فکر کردم.
نازنین نگران پرسید:و نتیجه؟
-بمونه، خواهر باشه، دخترتون باشه، براش اقامت می گیرم، هر کاری بخوای براش می کنم اما...
-رک بگو چی می خواهی؟
-کتی در مقابل پانیذ!
نازنین لحظه ایی گنگ نگاهش کرد و با جدیت گفت:تصمیمت اینه؟
-می خوامش و شما بهتر از هرکسی حال منو دیدین و می فهمین، هرچند هیچی از حسش نمیدونم اما اولین و آخرین زن زندگی من
خواهد بود.پس اگه شرط منو قبول دارین کتی هم می تونه موندگار بشه، اگه هم نه...شما بهتر می دونین چی میشه!
نازنین با سماجت گفت:اون دختر زندگی مارو خراب کرد.
رامبد بی خیال گفت:تمام عمرم بابتش عذاب کشیدم دیگه بسمه، نمی تونم ازش بگذرم.هر کی باشه می خوام زن زندگی من باشه،
قبول می کنین؟
-چرا به منع من توجهی نمی کنی؟
-پس نمی خواین قبول کنین؟
نازنین با حرص و شماتت نگاهش کرد و گفت:کارای کتی رو برای موندن انجام بده.
لبخندی از پیروزی شیرینی روی لب هایش شنا کرد.قبل از اینکه بخواهد از اتاق بیرون برود رو به نازنینی که هنوز ناراضی به نظر می رسید
گفت:باهاش مهربون باشین، خیلی زجرش دادم.
از اتاق بیرون رفت و رامبد هر کاری بخواهد می توانست انجام دهد.امروز جشن زندگی بود برایش!
شاید هیچ وقت به این شادی نبوده، خب اگر همه را به رستورانی برای شام دعوت می کرد چه می شد؟
دوباره به اتاق مادرش برگشت و گفت که شام را بیرون می خورند.فورا به آشپزخانه برگشت و به سپیده و نادیا گفت تا شام درست نکنند.به
اتاقش رفت.شادمانه هایش را در تک خنده اش به نمایش گذاشت.دور خوش چرخید و بشکنی زد.
"شادمانی هایم را نه قرض می دهم نه کرایه، همین را هم از گدایی روزگار آورده ام."*
خود را روی تختش پرت کرد و این جوان همان رامبد مغرور و خودخواه سابق نبود.دیوانگی عشق چقدر او را مرد کرده بود.مردتر از او نبود و
پانیذ پشت گرم بود برای عاشق کردن مردش!
زیر لب زمزمه کرد:عاشقتم دختر، حتی دنیا هم نمی تونه چیزی به گرانبهایی تو بهم بده!
لبخند زیبایی روی لب هایش نقاشی کرد و آهسته گفت:
-کاش عاشقم بشی.کاش ببخشیم.کاش دلت صاف بشه باهام.
این تخت بوی او را می داد.بوی محبوبکش عقل می پراند و خوش تر از او نبود و امشب قلبش مهمان عشق بود.
************************
شب آرام بود و لذت بخش!
شامی خورده شد در اخم و نارضایتی نازنین و لبخند بی معنای این خواهرخوانده ی بور انگلیسی زبان و شیرینی لبخندی از فرشته ی کوچکش
که عمرا اگر دنیا هم بود آنقدر ذو
22.8K views19:46
باز کردن / نظر دهید
2016-11-06 22:46:21 می داد زیر تن تب کرده اش و او فقط کمی عشق و آرامش می خواست.
خیره شد به او و این دست ها بشکند برای تمام خیانتی که به تن این معصوم کرده بود.دستش پیش رفت و صورت پانیذکش را نوازش کرد و
زمزمه کرد:چیکار کردم باهات؟
آه پر بغضی کشید و این مرد هم گاهی بغض می کند.نگاه از پانیذ گرفت و به سقف دوخت و شرمندگی بدترین عذاب دنیا بود.فکرش رفت
برای لبخندهای زیبایش، دلش رفته بود برای خنده هایی که افسانه شده بود.دلش تنگ بود برای خنده هایی که انگار تمام شده بود.کسی
درونش لجوجانه می گفت:خنده هاشو می خوام، حرفیه؟
"ریتم خنده هایت را دوست دارم، تو بین تمام آدم های کره ی خاکی تافته ی جدا بافته ایی، بخند نفس من!"*
کلافه بلند شد و کنار پنجره اتاقش ایستاد.
-ماه من، فک می کنی پانیذ می تونه گناهکاری مثله منو ببخشه؟
برگشت و نگاهش کرد و آرام گفت:تا نبخشی، تا حس نکنم بخشیدی نمی تونم بگم چقد دوست دارم، چقد عاشقتم.
به سوی مبل چرمش رفت.نگاهی به قهوه ی سرد شده ی نخورده اش انداخت و با تمام سردیش باز هم بهترین قهوه ی عمرش بود.روی مبل
نشست و یک نفس قهوه اش را نوشید.باز هم خوش طعم بود.روبروی پانیذکش نشست و فقط نگاهش کرد.امشب روزه دار نگاهش بود...
نگاهی به ساعت انداخت.از 4 صبح گذشته بود.بعد از چند ساعت که روی مبل نشسته بود و فقط نگاهش روی پانیذکش بود بلند شد.باید
پانیذکش را به اتاقش می برد.آرام او را تنگ در آغوش کشید و از اتاقش بیرون رفت.او را روی تختش که گذاشت بی اختیار، بی هوس،
پر از عشق و خواستن خم شد بوسه ایی مهمان لب های پانیذکش کرد و سرگشته و خسته از اتاق بیرون رفت.همان موقع تلفنش را بیرون
آورد و با راننده اش تماس گرفت و از او خواست به فرودگاه برود.خیالش که راحت شد دلش فقط خواب می خواست.روی تخت که ولو شد
با خاطره ی شیرین شبی که در گذشته بود خواب را به چشمانش بخشید.
*****************
رامبد حیرت زده به دختر بوری که روبرویش نشسته بود و معلوم بود از زبان فارسی تقریبا غیر از سلام و احوالپرسی هیچ نمی داند
نگاه کرد و گفت:توضیحش چیه مامان؟
نازنین نگران نگاهش کرد و گفت:فک کردم قبول می کنی؟
رامبد با خشم به مادرش نگاه کرد و گفت:اینکه شما تو تمام این سال ها دختر خونده داشتین و ازم مخفی کردین میشه قبول کردن من؟
چرا حرف زور می زنین؟ پس این نگرانی شما بود که می خواستین برین پیش مادام؟
پانیذ از پله ها سرازیر شد و خونسرد به جدل آنها نگاه می کرد.برایش اضافه شدن یک دختر بور انگلیسی زبان اصلا مهم نبود به شرطی که
آن دختر فقط دختر خوانده باشد و خواهر! نازنین گفت:وقتی برای توضیح نبود.
-مامان، منو نپیچون که خودم سرآمد پیچوندنم، تمام سال هایی که می یومدم ازم مخفی می کردی چرا؟
نازنین با اعصبانیت گفت:کتی بهم احتیاج داشت، اون یتیم بود و کسیو نداشت و من می دونستم با شرایطی که منو پدرت برات پیش آوردیم
نمی تونی قبول کنی که من در کنار یه دختر باشم که می تونه خواهرت باشه و تو، تو ایران بدون مادر و به قول خودت بدون پدر باشی.
می تونی بفهمی چی میگم؟
کتی به آرامی از نازنین به انگلیسی پرسید: مام مشکلی هست؟
نازنین لبخندی زد و گفت:حلش می کنم عزیزم.
رامبد با عصبانیت بلند شد و از خانه خارج شد.نازنین کلافه به سوی پانیذی که نگران به رفتن رامبد نگاه کرد نگریست و گفت:
-پانیذ، باهاش حرف بزن، میدونم فقط به حرفای تو گوش میده.
پانیذ خاص نگاهش کرد و این مادر چه از پسر عصبانیش می دانست؟
اصلا از کی پانیذ کمک کننده شده بود؟ کتی رو به مادرش گفت:رامبد چش بود؟
نازنین با صبوری گفت:از وجود تو یکم عصبانیه اما بزودی آروم میشه عزیزم.
پانیذ تلخ لبخند زد و به حتم از اسپرسو هم این لبخند زهرتر بود.نازنین کمی هم برای او مادری نکرده بود.چه توقع سنگینی!
به سوی آشپزخانه رفت.دلش هوس چای کرده بود و پولکی های تازه ایی که دیروز نادیا خریده بود.با لبخند وارد شد و گفت:
-چای داریم؟
سپیده گفت:الان برات می ریزم.
-پس دو تا لیوان بریز که هوس کردم شدید.
نادیا گفت:هوای زمستونی خوبیه.خصوصا که تو اسفندیم و داره بهار میشه و الان تو حیاط بودن محشره.
پانیذ سر تکان داد و گفت:پیشنهاد خوبیه.
سپیده دو لیوان چای ریخت و ظرفی پر از پولکی زعفرانی دورن سینی گذاشت و گفت:برات میارم.
پانیذ سینی را از دستش گرفت و گفت:خودم می برم عزیزم.
از ساختمان بیرون رفت و زیر درخت توت کنار گل های محمدی و رز، روی صندلی چوبی نشست و چای را روی میز چوبی ستش گذاشت.
نسیم ملایمی که می وزید مستش می کرد.روسریش را باز کرد و روی شانه هایش انداخت.هوس کمی نسیم کرد زیر موهایی که پر
از حس پرواز بود.گل سرش را از موهایش در آورد.موهایش دورش ریخت.شامه اش را پر از حس بهار کرد و الان فقط و فقط رامبدش کم بود.
" خنکای یک عصر بهاری...کنار شاه بوته ی یاسی وحشی...میزی که کاسه ی پر از پولکی های زعفرانی دارد و دو فنجان چای داغ را خیال
خواهم کرد، لطفا به خیالم بیا..."*
لیوان چایش را برداشت
22.0K views19:46
باز کردن / نظر دهید