2021-11-27 17:12:07
#پارت_۶۸
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع
صبح روز شنبه من و عصام رفتیم آزمایشگاه.
مامان و دریا هم رفتن یه سری از وسایل جهیزیه که آماده نبود رو تکمیل کنند.
مادر عصام هم که قرار بود مارو نهار دعوت کنه خونشون و با این حساب ما دوتا تنها اومدیم.البته دیگه ما بچه نبودیم و نیازی به همراهی نبود.
بچه ها از ذوقشون رفته بودن خرید و قرار بود عصر که من میرم خونه بیان اونجا.
توی آزمایشگاه ۲۰ دقیقه ای معطل شدیم تا اینکه اسممونو صدا زدن.
عصام ︎ساحل پاشو
من ︎عصام من جون ندارم هیچی نخوردم
عصام ︎منم نخوردما
من ︎به هیکل دیو مانندت نگاه کن به نی قلیون مقابلت هم نگاه کن
عصام ︎گفتی رو غذا حساسی نگفتی این اندازه
تا خواستم حرف بزنم زیر بازومو و گرفت و بلندم کرد.
خوبه شب خواستگاری گفتم دستت به من نخوره ها
چشم غره ای رفتم که با پررویی تمام زل زد تو چشمام و گفت:
عصام ︎اول و آخر که مال خودمی
پوفی کشیدم و رفتیم تو اتاق کوچکی که مخصوص خون گرفتن بود.
پسری اونجا اشاره کرد بشینم رو صندلی.
دستمو گرفت و من آستینمو بالا زدم و تمام.
عصام هم بعد من اومد بیرون.
تا ظهر درگیر آزمایشات و اینا بودیم و جوابش.
مامان و بابا و همچنین مامان و بابای عصام چند بار زنگ زدند و وقتی فهمیدند خونمون رو هم خورده کلی خوشحال شدند.خودم هم برای اولین بار خوشحال بودم.
حالا نوبت کلاسا بود که از فردا باید می رفتیم و خداراشکر که صبح بود.
هر چی از عصام خواستم بیخیال کلاسا بشیم و بپیچونیم گفت خیلی از همین کلاسا که طرف نمیره باعث میشه زندگیش از هم بپاشه چون نمیدونه تصمیماتش چه عواقبی داره.
از یک طرف راست میگفت از طرفی هم از اون کلاسی ک رابطه جنسی رو توضیح میداد یجوریم میشد ولی بعد با خودم گفتم اگه برم شاید یکم از استرس هامم کم بشه.
فردا همراه با مادر عصام و مادر من رفتیم و چند تا از کلاسها تشکیل شد و موند یکی دو کلاس دیگه واسه پس فردا.
عصر رفتیم واسه خرید حلقه.مامان عصام دل تو دلش نبود و هی قربون صدقه ما دوتا می رفت.
وارد طلا فروشی که شدیم چند نمونه حلقه گذاشت جلومون که از بین اونها من به کمک عصام حلقه ساده ای که ۲ ردیف نگین کوچیک میخورد رو انتخاب کردیم.مامان عصام هم یه ست طلا که شامل گوشواره و گردنبند و دست بند میشد برداشت و در آخر ۲ تا النگو که همه با سلیقه خودم انتخاب شد.
مامان برای من و عصام دو تا گردنبند گرفت و یک ساعت شیک واسه عصام.
وقتی از طلا فروشی خارج شدیم عصام محترمانه رو به ما گفت:
عصام ︎میخواید اول بریم یچیزی بخوریم بعد بریم باقی خریدهارو انجام بدیم؟
میدونستم که خودش از همه گشنه تره وگرنه این لفظ قلم حرف زدنش بهونه است.
منو مامان که بایستی تعارفات الکی میکردیم اما مامان عصام گفت:
عطیه خانم ︎آره مادر، خانومتو و مادر خانومتم از صبح تا حالا اذیت شدن
مامان خواهش میکنمی گفت ولی من ذهنم سمت واژه خانومت پرسه میزد.حس هایی که برام این روزها ناب بودند.عصام با ورودش به زندگیم داشت هر حسی که تجربه نکرده بودم رو یادم میداد و منه خام این روزها از هر چیز این زندگی لذت میبردم.
عصام با کاسه های بستنی خامه ای به سمتمون اومد.واسه من کاکائویی گرفته بود.عاشق کاکائو بودم.با تشکر ازش گرفتم که خیره نگاهم کرد که آروم لب زدم :چیه؟
بی صدا مثل خودم لب زد هیچی و به بقیه تعارف کرد.
ماشین رو روشن کرد و به سمت مرکز خرید رفتیم.مامان برای عصام خرید میکرد و عطیه خانم هم واسه من.ظهر شده بود و دیگه نایی برامون نمونده بود که عصام گفت:
عصام ︎بهتره دیگه واسه لباس عروس فردا بیایم چون انقدر خسته ایم که تمرکز نداریم.
حرفشو تایید کردیم و رفتیم خونه.
مارو رسوندند خونه.عصام از ماشین پیاده شد تا عرض ادبی کنه.
از یک طرف حالم از خودشیرینی هاش بهم میخورد و از طرف دیگه اینکه شوهرم تو چشم مادرم عزیز به نظر میومد خوشحال بودم.خواستم همراه مامان برم داخل که گفت:
عصام ︎ساحل خانوم صبر کنید.
زیر چشمی حواسم به مامانش بود که از تو آیینه مارو می پایید و هی خداراشکر میکرد.از ذوقش خودمم به وجد میومدم.
رو به عصام آروم گفتم ︎بله
عصام ︎یه دقیقه گوشیتونو میدید؟
با تعجب لب زدم که گفت:بده دیگه
گوشیمو دادم دستش که چیزی تایپ کرد و گفت:
عصام ︎بفرمایید اینم شماره بنده
با تعجب نگاهی به اسمی که نوشته بود کردم،همچون غذا
با تعجب گفتم ︎همچون غذا ینی چی؟
آروم کنار گوشم پچ زد:
عصام ︎ینی تو ینی من،مگه غیر اینه چقدر عاشق غذاییم شاید برسه اون روزی که عاشق همم بشیم.
نفسم بند اومد.گرمی نفساش از روی شال به گوشم میخورد و مور مورم میشد.
فاصله گرفتم و نامحسوس به مامانش اشاره کردم.
خندید.این بشر چقدر پررو بود آخه.
حین اینکه سوار ماشین میشد،گفت:
عصام ︎پیام بزار واسم،خداحافظی
دستمو براشون تکون دادم که ماشین از جا کنده شد.
اونقدر غرق افکارم بودم که مامان برگشت و گفت چرا نمی آیی.
کیسه های خریدو محکم گرفتم و گفتم:بریم.
32 viewsShahrzad, 14:12