Get Mystery Box with random crypto!

رمان تقدیر عشق

لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق ر
لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق
آدرس کانال: @taghdier_eshgh
دسته بندی ها: زبان ها
زبان: فارسی
مشترکین: 6.03K
توضیحات از کانال

🌱 تقدیر عشق🌱
🍇رمان اجتماعی که تصویرهای دلخراش جامعه رو در قالب طنز عنوان میکنه امیدوارم عاشقش بشید چون چند ژانر متفاوت رو باهم پوشش میده🍇

🍭 تب پیوی🍭
آیدی ادمین ( @shahr_zad64 )
𖡎
🌓 عضو انجمن نودهشتیا 💫
𖡎

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 12

2021-11-29 13:31:24



#پارت_۷۳
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

بعد از خوردن غذا که از بس فیلمبرداره دستور داد به دوتامون زهر شد و عصام قول داد رفتیم خونه جبران کنه بالاخره نوبت کادو دادن ها رسید.
اونقدر خسته بودم از بس سر پا وایسادم که دلم میخواست زودتر تموم شه بریم.
حتی دیگه حوصله استرس کشیدن واسه آخر شبم نداشتم‌.با خودم گفتم وقتی من انقدر خستمه عصامم میگیره می‌خوابه فوقش فردا شب.
لبخندی به لبم اومد با این فکر.
اکثر مهمونا رفته بودند.
سوار ماشین شدیم و عروس کشون.
تا دم خونه همراهیمون کردند.حتی تا حجله هم اومدند.
دم در پذیرایی مادر جون نگهمون داشت و گفت اول حلوا.
از این قسمت متنفر بودم آخه عرق پای بنده چه دردی دوا میکنه آخه.
با خنده هردومون پامونو روی حلوا گذاشتیم که با نایلون پوشیده شده بود بازم خداراشکر.
مامان بازم اسفند دود کرده بود و دیگه داشت بوش اذیتم میکرد و از طرفی خسته بودم و سرم داشت درد میگرفت.
عصام کمکم کرد رفتیم داخل.وارد اتاق که شدم دهنم باز موند‌.
من ︎چه خوش سلیقه
عصام ژست مغروری گرفت و گفت:
عصام ︎کار آقاتونه
من ︎بله بله من باور میکنم هیچ کی هم نکنه
عصام ︎خیلی خب باور نکن من امشب یکاری میکنم باور کنی
جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:خستمه لعنتی
عصام ︎راه نداره
دریا اهم اهمی کرد و لبخند دندون نمایی زد.
چشماش کمی سرخ بود‌.وقت خداحافظی گریه کرده بود یکی نیست بگه بابا تو خودت رفتی چرا گریه می کنی.
روی تخت نشستم که بابا جون وارد اتاق شد.پشت سرش فیلمبرداره چندش هم اومد.
به احترامش بلند شدیم که اشاره کرد بشینیم.
سر هردومونو گرفت و بهم زد و به این ترتیب ما مال هم شدیم.
آقا جون کنار گوشم زمزمه کرد:
آقاجون ︎شرمندم
نمی دونم من حس کردم یا واقعی بود نم اشک تو چشماش بود.
رو بهش گفتم:
من ︎آقاجون من از شما مطمئنم میدونم آیندم تضمین شدس پس نگران نباشید.
سرمو بوسید.هنگ بودم آقا جونم این کارا ازش بعید بود.
دریا با ناز گفت:واقعا که آقاجون شب عروسی منم بوسم نکردید.
آقا جون خندید و من هر بار از حرکات جدیدش بهت زده میشدم‌.
پیشونی دریا رو بوسید و گفت:
آقاجون ︎خوب شد؟
دریا سری تکون داد و کم کم همه رفتن بیرون.
مامان با خجالت تمام همه چیز رو واسه منو عصام توضیح داد حالا انگار عهد قجره ما نمیدونیم.ما خودمون اینارو تدریس میکنیم مادر من‌.
مامان با ناراحتی لب زد:
و یه مراسم دیگه که متاسفانه تو خانواده ما نیست اما مثل اینکه تو خانواده عصام هست.
هردو سر بلند کردیم که گفت:
مامان ︎دستمال خونی
عصبانی شدم مامان چطور همچین چیزی رو قبول کرده بود‌.این توهین به ما بود.قبل اینکه حرفی بزنم عصام گفت:
عصام ︎من از خانومم مطمئنم نیازی به این کار نیست.
مادر عصام در زد و وارد شد.
از دستش ناراحت بودم‌ و بالاخره قطره اشک سمجم از گوشه چشمم چکید.مادر عصام فکر کرد من از روابط زن و شوهر چیزی نمیدونم که رو به مامانم گفت:
عطیه ︎بهشون گفتی محبوب جان
مامان ︎از قضیه دستمال ناراحتن و اینکه منم خودم راضی نیستم یه جور بی حرمتی هست ببخشید عطیه خانوم رک میگم
عصام هم با همون قیافه بر افروخته گفت:
عصام ︎این رسم از کجا پیداش شد مامان؟
عطیه با وسواس گفت:
عطیه ︎بخدا اگه دست خودم بود ازش می‌گذشتم ولی عمه هاتو که میشناسی پشت در متنظر همین دستمال هستن.
حرف عصام باعث شد بیشتر اشکم در بیاد.
خونسرد گفت:
عصام ︎خیلی خب برید بیرون لطفا ولی من نمیتونم بخاطر اینکه ۴ تا زنه شکاک پشت اون درن زنمو هول کنم هر کسی خواست تا صبح منتظر بمونه چون تا ساحل آماده نباشه من آرامششو بهم نمی ریزم.
از حرفش لبخند روی لبم نشست که گونمو بوسید‌.
عطیه مارو در آغوش کشید و بازم عذر خواهی کرد.
مامان با استرس بلند شد و همراه عطیه رفتند.
عصام هم رفت بیرون و من نفس راحتی کشیدم.هوای اتاق داشت اذیتم میکرد.
روبروی آینه بودم که...
83 viewsShahrzad, 10:31
باز کردن / نظر دهید
2021-11-29 13:26:15


#پارت_۷۲
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

قرآن رو به دست گرفتم و همراه عصام مشغول خوندن شدیم.
تا عاقد کاراشو انجام بده.
بخشی از سوره یاسین رو میخوندم.دلشوره داشتم واسه آیندم و همین جا از خدا خواستم زندگی خوبی برامون رقم بزنه طوری که هیچ حسرتی به دلم نمونه.
بابا همراه بابای عصام ایستاده بودند.دلم گرفت از امشب دیگه خونه بابام فقط خونه بابام بود و من خودم صاحب خونه میشدم‌‌.از یک طرف بغض داشتم و از طرف دیگه مستقل شدن آرزوی همیشگیم بود.عاقد شروع کرد به خوندن جزئیات مهریه ای که قرار بود زندگیم رو بنا کنه.نه اون سکه ها زندگی منو خوب میکرد نه زمین و خونه ای که بنامم شده بود فقط دعای پدر مادری بود که خیرخواهانه ازشون خواسته بودم برام دعا کنن.اشکمو پس زدم و این بار عاقد شروع کرد به گفتن کلمات عربی.انگار کلمات جادومیکردن.همون چند آیه منو به عصام محرم کرد و همون چند آیه انگار مهرشو به قلبم وارد کرد و من انگار چندین سال می شناختمش.
بار سوم بله رو گفتم و زیرلفظی عصام نامه ای شد که قرار بود تو خلوت بخونم.

همه از این ایده جالب دست زدند و من بدون اینکه بدونم اون نامه چی بود به دست مامان دادم تا توی کیفم بذاره.

عصام که جواب بله رو داد عاقد هم بعد از گرفتن امضاء رفت و همراهش بابا و فرید خان هم رفتند.
چادر رو از سرم برداشت و قرآن رو از دستم گرفت و به دریا که کنارش بود داد.
پیشونیمو با بوسه گرمش یکی کرد که صدای دست و جیغ بالا گرفت.
گر گرفته بودم.مامان عصام جلو اومد حالا نوبت حلقه ها بود که صاحب های واقعی خودشون رو پیدا کنن.
قبل از اینکه حلقه هارو به دستمون بده ۲ انگشتر از کیفش بیرون کشید و به دو عروسش داد.چقدر جالب بود برام که بین من و اون ها هیچ فرقی نگذاشته بود.
عصام حلقه رو از مادرش گرفت و با گرفتن دستم منو بلند کرد.
فیلمبردار اشاره کرد بهم دیگه نگاه کنیم.
تو چشماش خیره شدم.شب رنگ هایی که کمی سرخ بنظر می رسید.برخورد دستش پوستم رو مور مور میکرد.حلقه رو دستم کرد و من هم حلقه رو از مامان گرفتم و دست پهن مردونشو توی دستای کوچیکم گرفتم.دستش از دست من تیره تر بود و این تضاد لبخندی به لبم آورد.
حلقه رو وارد انگشتش کردم که دستمو تو دستش گرفت.صدای دستها یه لحظه هم قطع نمیشد.
عکاس چند تا عکس از دست هامون و چند مدل عکس با شناسنامه و سند ازدواج ازمون گرفت.
و بعدش مامان عصام نیم ست رو با النگو ها به دست عصام داد.
از برخورد النگو ها به پوستم دردم اومد.پوست دستم قرمز شده بود و میسوخت.عصام روی دستم بوسه ای زد و با صدای دیجی که اعلام کرد پیست رو خالی کنید تا آقا داماد و عروس خانم بیان وسط دستمو به دور بازوش چسبوندم و باهم از جایگاه پایین اومدیم.
نگاه ها زوم ما بود.
آهنگ کی بهتر از تو اولین آهنگی بود که پخش شد.
عاشق این آهنگه بودم.آروم خودمو تکون میدادم و عصام فقط دست میزد.حرصم گرفت یکمی برقص خب.
خودمو با ناز بردم سمتش و تور لباس رو طوری تنظیم کردم که پاهاش دیده نشه و با کفش پاشنه ۵ سانتیم محکم کوبیدم رو پاش که قیافش سرخ شد ولی نتونست چیزی بگه و فقط لبخند حرصی زد.
آروم گفتم:
بهتره برقصی وگرنه تضمین نمیدم بار بعد جای دیگت نیاد.
دستاشو دور کمرم حلقه زد و دم گوشم گفت:
عصام ︎بهتره سر به سرم نزاری وگرنه تضمین نمیدم امشب بلایی سرت نیارم
و سریع لباشو گذاشت رو لبام که صدای جیغ و سوت و دست بلند شد.هنگ بودم که ازم جدا شد.
با چند تا آهنگ دیگم رقصیدیم و عصام رفت قسمت مردونه. منم با خاله ها و دوستام اون وسط میرقصیدیم.که اعلام کردن رقص چاقوعه‌.
همه نشستن و عصام اومد.ساتیار هم باهاش بود‌.چقدر کت و شلوار بهش میومد.نزدیکش شدم و تو آغوش هم فرو رفتیم اونقدر که مهمونا یه کف مرتب زدند.بیشتر این شلوغ بازیا هم از زیر سره آنای شیطون بلند میشد.یه دقیقه مثل انسان نمی تونست بشینه.از آغوشش بیرون اومدم که پچ زد:
ساتیار ︎تا آخرش بمون و زندگی کن ولی اگه به آخرش رسیدی حس کردی دیگه نمیشه روی من حساب کن،این همون حرفیه که به دریا هم گفتم.
با عشق به برادرم خیره شدم.برادر دوقلویی که از الان باید جدا از اون زندگی میکردم.
یکی ازخدمتکارهای تالار چاقو رو به دستم داد و آهنگ رقص چاقو پخش شد.خودمو آروم با آهنگ تکون میدادم و همزمان چاقورو هم با دستم تکون میدادم.گهگاهی به عصام نزدیک میشدم که میخواست چاقو رو ازم بگیره ولی من نچی میکردم و ازش باج میخواستم.پشتمو بهش کردم و دامن لباسو پیچ و تاب دادم تا رقصم قشنگ تر بشه و وقتی برگشتم عصام با یک دلار مقابلم بود.باورم نمیشد از کجا میدونست من دلار دوست دارم‌.نگاهم به ساتیار افتاد که چشمکی زد.ای شیطون پس کار خودته.با خنده و ناز یه دلارو از عصام گرفتم و چاقو رو ازش دور کردم و بالاخره با گرفتن ۲۰ دلار رضایت دادم و چاقورو بهش دادم.پشت میز وایسادیم.فیلمبرداره گفت آقا وایسا پشت سر خانوم‌.دستتم حلقه کن دورش.حالا دوتایی باچاقوبا یک دوسه من کیک رو ببرید.
70 viewsShahrzad, edited  10:26
باز کردن / نظر دهید
2021-11-28 14:59:51


#پارت_۷۱
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


با دستورات فیلمبردار دست سردمو تو دست گرمش گرفت.از سردی دستم تعجب کرد.انگار فهمیده بود که چقدر برای امشب ترس و استرس دارم که آروم پلکشو بهم زد.
این بشر چی داشت که منو آروم میکرد.
دست تو دست هم به سمت ماشین رفتیم.درو باز کرد و کنار رفت تا من سوار شم.
فیلمبرداره دستور داد تا دامنه لباسو کمکم بگیره.
دامنو که کمی بالا گرفت مسخ پاهای سفیدم شد.حجوم خون به پوستم رو حس میکردم و داشتم از خجالت آب میشدم که درو بست و به سمت در راننده رفت.
توی ماشین که نشست عطر سردش توی ماشین پیچید.بوی خوبی داشت.
فیلمبردار و همکارش سوار ماشین دیگه ای شدن.
و هی دستور میدادن.
تا وقتی رسیدیم آتلیه پیر و پدرمونو در آوردند.
آتلیه هم یک دردسری کشیدیم که نگو.
اول عکس بزرگی که باید اول کار آماده میشد رو می گرفتیم که من و عصام هردو ایستاده و رو به دوربین بودیم و اون از پشت دستشو دور شکمم حلقه کرده بود و سرش از گردنم پیدا بود و دست من روی صورتش و نگاه هردو رو به دوربین.
بماند که نفس گرمش با گردنم بازی می کرد.بماند که کلی مور مورم میشد و هی خندم می گرفت و آخرش با عصبانیت عکاسه یکی از عکسا خوب در اومد و شروع عکسای آلبوم.
بالاخره هر عکس مثبت ۱۸ ای هم بود ما گرفتیم و رفتیم به سمت تالار.
شب شده بود و ساعت تقریبا ۶:۳۰ بود.
امروز ۱۴ بهمن ۴ روز از تولدم میگذره و امروز عروسیمه کنار مردی که اصلا نمی شناسمش و اونم همین طور.خدایا خودمو به خودت می سپرم امیدوارم زندگیم با مرد کنار دستم طوری رقم بخوره که من از عاشق حسین بودن دست بکشم.
لعنتی بازم حسین چرا از ذهنم نمیرفت؟
خدایا منو ببخش منو ببخش و اگه دوستم داری تو این مغز بی صاحاب فقط عصامو جایگذاری کن.
وارد حیاط تالار شدیم.
بچه های کوچیک توی حیاط مشغول بودن.بعضی مردها تو حیاط بودن.
عصام لعنتی زیر لب گفت و بهم گفت:
عصام ︎ساحل اون چادر سفید عقدو همین حالا بپوش
من ︎چی عصامم؟میدونی شبیه چی میشم؟
خندید و گفت:
عصام ︎شبیه هر چی بشی بهتر از اینه که نگاه اون مردا روت باشه ببین یه دقیقه است پله هارو بریم بالا برش دار اینجوری تو فیلم هم نمی افته
پوفی کشیدم و چادرو ازش گرفتم.
خیلی خنده دار بنظر میومد.مخصوصا که فیلمبرداره چقدر از کارای ما حرص می‌خورد.
بالاخره از پله ها رفتیم بالا و وارد یه محوطه شدیم که یه آینه قرار داشت و بعدش در ورودی
چادرو در آوردم و دست فیلمبرداره دادم که خلاف میل ما از این صحنه های خنده دار در حال فیلم گرفتن بود.
پرده که کنار زده شد و ورود عروس داماد اعلام شد.
مامانم با اون لباس مجلسی خوشگلش اومد سمت ما و اسفند رو گرفت جلومون.
بعد از اینکه روی سر همدیگه نمک گردوندیم و روی اسپندا پاچیدیم،عطیه خانم کل کشون به سمتمون اومدو کلی نقل و نبات ریخت رو سرمون.از جمع شدن دختر بچه ها و پسر بچه ها که در حال نقل جمع کردن بودن لبخندی از ته دل زدم به عصام نگاه کردم که خیره خیره منو نگاه می‌کرد.امشب قصد داشت منو از خجالت آب کنه.
مامان و عطیه خانم کلی بغلمون کردن و من نم اشکو تو چشمای هردوشون دیدم.
عصام دستمو گرفت و از روی فرش قرمزی که دو طرف سالن رو از هم جدا میکرد،رد شدیم.
فیلمبردار گفت:سرتو بزار رو شونه آقا داماد.
جلل خالق آخه این گوریل انگوری ۲ متره من سرمو کجاش میتونم بزارم؟با فکر به اینکه قدم به یه جای دیگش میرسه خندم گرفت و سرمو به بازوش چسبوندم.
سرمو همزمان برای بعضی مهمونها که چشمم بهشون میفتاد تکون میدادم‌.آنا و فاطی و نگین نزدیکترین میز به جایگاه پیست رقص رو انتخاب کرده بودن‌‌.چقدر خوشگل شده بودند.دستی براشون تکون دادم که با ذوق نگاهم می‌کردند.
با چشم غره خانوم فیلمبرداره باز نگاهمو به دوربین دادم و به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم.
دریا خواهرم وایستاده بود و همین که ما رفتیم بغلم کرد.
دریا ︎چه خوشگل شدی جوجه اردکم
بچه که بودم اینطوری صدام میکرد.حداقل جلوی عصام سوتی کمتر بده.
عصام زد زیر خنده و گفت:
عصام ︎میگم شبیه چی شده یادم نمی اومد.
دریا هم همراهش خندید که نیشگونی از بازوش گرفتمو و گفتم:
من ︎بعدا حسابتو میرسم
آروم بغل گوشم گفت:
دریا ︎حساب تو که امشب با کرام العصامینه
و رفت.
دختره پرروو
عصام ︎چیه درگیری با خودت
من ︎هیچی
نیم ساعتی اونجا بودیم و خشک شدیم و من به خانواده شوهرم و خانواده خودم که ریخته بودن وسط نگاه میکردم.جاری بزرگم رها ینی سنی نداشتا شاید همسن های عصام بودومهناز دختر داییم هم اون وسط قر میداد به همراه چند تا از دختر خاله هام.
یکی نیست بگه خوبه این از من متنفره ها
تو فکرهای خودم بودم بچه ها به سمتم اومدند و کلی بغلم کردند.
فاطی ︎سلام آقا عصام خوب هستید.مبارکه ان شاءالله
عصام به احترامشون بلند شد و گفت:
ممنونم ان شاءالله واسه خودتون
آنا ︎ایشالا
نگین زد به بازوش که هممون ریسه رفتیم.
همون موقع اعلام کردن حاج آقا وارد میشود
خلاصه شال و کلاه کردیم و آماده
21 viewsShahrzad, edited  11:59
باز کردن / نظر دهید
2021-11-28 14:58:30


#پارت_۷۰
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

همه چیز به سرعت برق و باد گذشت.
عروسی حسین با شبنم برگزار شد و اون شبی که سخت ترین شب زندگیم بود با حضور عصام و دوستام و خانواده برام به بهترین شبم تبدیل شد.شب تولدم مصادف با عروسی حسین بود و از اونجایی که عصام منو سوپرایز کرد کلا حسین و ازدواجش رو فراموش کردم.
چند روز تا شروع ترم جدید مونده بود.همه چیز آماده برگزاری مراسم ازدواج ما بود.
با مشورت با بچه ها تصمیم گرفته بودم کلا به حسین محلی ندم و زندگیم با عصام رو فدای عشقی که تبش تنده و از سرم میفته نکنم و حتی واسه عروسی هم دعوتش نکردم.
تو این مدت فاطمه با حامد خوب ادای عاشقا رو در آورده بودند.حسادت های محمد بیشتر شده بود و گاهی فاطمه وقتی میومد خونشون از حسادتش اونو تو اتاق خفت کرده بوده که حامد سر رسیده و از دستش نجاتش داده بود.امیدوار بودم هر چه زودتر بهم برسن.




تو آینه به دختری خیره بودم که حالا قیافه زنانه ای پیدا کرده بود و زیبا تر شده بود.
هیچ وقت فکر نمی‌کردم چنین روزی در زمانی که دلم میخواست عروس یکی دیگه بشم اما دست تقدیر منو به سمت دیگه ای بیاره انقدر خوشحال باشم.
لبخند واقعی زدم و از آرایشگر تشکر کردم.
ذوق افراد توی آرایشگاه وقتی منو می‌دیدند،بیشتر خوشحالم میکرد.لباس عروس کاملا پوشیده ام که فقط کمی قسمت سینش باز بود، عجیب به دلم نشسته بود.تور روی سرم تا بلندی لباسم بود‌دامن پفیشو کمی بالا گرفتم و به کمک آرایشگر کت سفیدمو پوشیدم.اولین بار بود که موهام بیرون بود.البته موهام باز بود و زیر اون تور و فقط قسمت جلوی سرم باز بود.
عصام تو این مدت کم خونه ی خودشو با وسایل ها به کمک خانوادم چیده بودند.و انتخاب تالار هم خود عصام انجام داده بود.از عصام خواسته بودم مرد و زن از هم جدا باشن و اون با خوشحالی پذیرفته بود.اینکه بهم احترام می‌گذاشت برام خیلی جالب بود‌.این که عقایدم براش مهم بود و مثل حسین بهم نمی‌گفت امل برام خیلی مهم بود.
-عروس خانوم بیا آقا داماد اومدند.

استرس آخر شب چیزی که هر دختری براش پیش میومد.هیچ جوره نمی تونستم آروم باشم.با دلشوره گفتم:اومدم
کیف دستیمو برداشتم.
جاریم که اسمش الناز بود و همسر پسر دوم عطیه بود همراه من اومده بود.
الناز با تحسین نگاهم کرد:
الناز ︎خیلی خوشگل شدی عروسک
چشمکی زدم و گفتم:
من ︎تو هم دلبر،میگم الناز جان وسایل منو میتونی بیاری؟من دارم میرم اگه میشه با خودت ببر
الناز ︎باشه عزیزم تو برو باید بری آتلیه
خداحافظی سرسری کردم و به کمک یکی از همکارها سوار آسانسور شدم.
عصام پایین منتظرم بود و از همین شروع حرکت فیلم بردار اومده بود بالا و دستور میداد.
وقتی رسیدم پایین مبهوت موندم.فکر نمی‌کردم عصام که همیشه تیپ اسپرت داشت با این کت و شلوار انقدر جذاب باشه.موهاشو به سمت بالا زده بود و دسته گل مینیاتوری رو که با وسواس کامل انتخاب کرده بودم توی دستاش بود.به آرومی به سمتم اومد.انگار اونم از دیدن من مسحور بود که حرفی نمیزد.
زانو زد و گل رو به دستم داد.
نا خودآگاه لبخندی زدم و گل رو ازش گرفتم.
حس چندانی بهش نداشتم اما نمی‌خواستم بعدها که فیلم عروسیو نگاه میکنم با خودم بگم ذره ای احساس نداشتم.
دستشو گرفتم که بلند شد و بغلم کرد.دستمو دور کمرش حلقه کردم که دم گوشم گفت:
عصام ︎چه قدر موهات خوشگله این آخرین بار باشه که بیرون میذاریشون
حرفاش منو به خلسه می برد.شاید فکر کنید الان باید عصبانی باشید که یکی بهتون دستور میده اما من ته دلم از این غیرتش غنج رفت،طوری که یادم رفت ما هنوز بهم محرم نیستیم و این آغوش حرامه.اما این آغوش حرام برای من از صد حلال حلال تر بود.
21 viewsShahrzad, 11:58
باز کردن / نظر دهید
2021-11-28 11:46:14 جرئت حقیقت سکسی


-بزن سوال بعد....میزنه و بعد قهقهه ی بلندش میگه:بخوریش....*کنت.... خوشت نمیاد! کدوم گزینه؟

میزنم زیر خنده: هیچکدام!

-نمیشه عسلم دیگه.... یکیو باید انتخاب کنی....

-ترجیجا خوشم نمیاد!

میخنده و میگه: بزن.... نوبت توه....

-اخرین باری که سکس کردی؟ اسمش؟


-جمعه ی هفته ی قبل.... با تو!

-من جرئتو میزنم

-بزن بیب.... دیدی به نفعم شد....

با لبخند میزنمو میده: شورتتو بکش پایین عضوتو نشون بده!

با حرص پلک میبندم و اراد میگه: بدو.... همین حالا عملیش کن....

زیر لب حرصی میگم: کوفت....

شلوارمو میکشم پایین و میگه: به به.... دلم خواست

قهقهه ی بی حیایی میزنم و شلوارمو بالا میدمو میگم: بزن انقدر حرف نزن....

-اگه دختره سایز سینه های طرفت چنده؟ اگه پسره هم...که....بیخیال.... سایزت چنده نفسم؟

دارم فکر میکنم و آراد با شیطنت خودشو جلو میکشه و وسوسه انگیز میگه: خب بگو چنده!

نیشم شل میشه و میگم:هشتاد!

صندلی که روش نشسته رو جلو میکشه و سرشو بین بالاتنم فرو میکنه: هوممم.... همینجا آدم خفه شه خوبه!!

میخندم و شونشو هل میدم تا فاصله بگیره

دکمه نوبت من رو میزنم که مینویسه:فکر میکنی چند سانت میتونی تحمل کنی؟

با خنده و دلی درد گرفته میگم: همون اورجینالش خوبه!

-سانت بده.... سایز همون اورجینالو بگو.... چند در چند؟

دیگه از خنده جایی برای دل دردم نمونده که بالشتو سمت آراد پرت میکنم.... و همچنان میخندم.....

-بگو خب هر چی مد نظرته من قالب میزنم برات حسرت به دل از دنیا نری.....

-خیلی خیلی بیشعوری....

خندم که تموم میشه آراد میزنه و میگه:دختری چند سانت دوست داری؟ پسری چه مدلی دوست داری؟

دستمو با خنده روی پیشونیم فرود میارم و اراد میگه: الان باید پوزیشنو براش بگم؟

-یعنی میخوای بگی مشخص نیست پسرا از کدوم پوزیشن بیشتر خوششون میاد؟

میخنده و میگه: جواب نداره تو بزن بریم سوال بعد

به خودم دوباره جرئت میدم و جرئتو میزنم که مینویسه: اگه دختری بزار یکی از اعضا *کنت.... اگه پسری یکی از اعضا رو *کن

آراد بلند میشه با خباثت.... با شیطنت....با خنده.....
دستاشو کنارم میزاره.... روی تخت
-جوووون....این شد یه بازی درست حسابی....
کم کم که تنشو روم خم میکنه مجبور میشم روی تخت دراز بکشم و با خنده میگم: چه جرئت حال دهیه!

میخنده و یک آن کافیه که روم خیمه بزنه و دونه دونه لباسامو یه گوشه بندازه
روی لاله گوشم داغ لب میزنه: امشب فرا تر از یه جرئت پیش میریم خانومم..... مثلا تا صبح.....
لبشو روی لبم میزاره و دستش پیش میره.....
https://t.me/joinchat/p5e6WniTEmBlNGE0
دیگه توضیح نداره که
اقا آرادمون که کراشه انقدر هات و جذابه
نفس خانوممونم که پا به پای هات و جذاب بودن آراد راه میادو کم نمیاره
این زوج عالی ان!
یه زوج کراش و خفن....
داستانشم که نگم براتون مثل عاشقانه هاش قوی و بکره

https://t.me/joinchat/p5e6WniTEmBlNGE0
36 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 08:46
باز کردن / نظر دهید
2021-11-28 11:44:53روی پاهاش با شرارت میشینم.....
چشماش خمار میشه....
توی صورتش خم میشمو روی لباش لب میزنم:
ببینم امشبم میتونی خود دار باشی؟ میتونی روی قولت وایستی؟

کمرمو چنگ میزنه و دم گوشم زنگدار لب میزنه: کِرم نریز....

من نفسای داغمو روی صورتش فوت میکنمو میگم: امشب این تن دلش میخواد بی قراریای تو رو ببینه.... تو که نمیخوای نا امیدش کنی.... میخوای؟

تنم و خم تر می کنم تا سینه‌های سفیدم توی چشم بیاد نگاهش میخ میشه روی #سینهسینه هام و صورتشو جلو میکشه

-هر کاری هم بکنی من امشب زیر قولم نمیزنم!

چشمای شرور مو به رخش می‌کشم و وقتی لب #ماتیک زدمو با حالت #اغواکننده ای میگزم.... و دکمه های اولیه پیراهنش رو باز می کنم نفس های کشدارش نشون میده نمی تونه زیر #قولش نزنه
انگشتای #لاک زدم رو روی #سینش حرکت میدم و سرمو توی گردنش خم میکنه و گردنش میبوسم و روی لاله #گوشش پچ میزنم: میدونستی امشب نمیتونی از خیرم بگذری!؟

دستم پایین تر سر میخوره.... جایی بین پاش....

لبامو تر میکنم و به لاله گوشش میچسبونم: من امشب یک کاری میکنم تو زیر قولت بزنی....

کمرمو جلو میکشه و توی گوشم پچ میزنه: هیچ غلطی نمیتونی بکنی!

حس جسم سفت و سخت شده ی بین پام خیلی سخت نیست

لبامو تا لباش کش میدم دستمو زیر چونش قفل میکنم: تنت اینو نمیگه....

پیراهنشو از تنش کامل بیرون میکشم

-نمیتونی مقاومت کنی آراد..... وا بده.... منتظر چی هستی؟

از روش پا میشم و میخوام برم که محکم منو میکشه و جای خودشو منو عوض میکنه

دستاشو کنار تکیه گاه مبل میزاره

-منتظرم تو زیرم له له بزنی.... خواهش کنی....

با خیرگی بیشتر دست مردونش روی سینم میشینه.... و سینمو از لباس بیرون میکشه و مک محکمی به #نوکش#نوکش میزنه.... #آهی#آهی میکشمو کمرمو از بی قراری به کاناپه فشار میدم.... که صدای پوزخندش میاد: حالا ببین کی میخواد کیو وادار به وا دادن کنه....

فشار محکمی به سینم میده...


-امشب من اونقدر بهت #لذت#لذت میدم که به جای #ناله#ناله جیغ بزنی!

لباس خواب قرمزو توی تنم پاره میکنه و منو روی کاناپه میخوابونه و.....
https://t.me/joinchat/p5e6WniTEmBlNGE0
پارت واقعی رمان
سرچ کن ببین چی میگم
38 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 08:44
باز کردن / نظر دهید
2021-11-27 17:16:57


#پارت_۶۹
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

شب بود که برام پیامکی اومد.فکر کردم عصامه ولی بعد با خودم گفتم من که شمارمو ندادم بهش فقط اون گفت بهش پیام بدم.
پیام از واتساپ بود.اسم حسین خودنمایی میکرد.خدااایا چرا وقتی داشتم به یکی دیگه دل می بستم و فراموشش میکردم باز سر و کلش پیدا میشد.
با دستای لرزونم پیام رو باز کردم.عکس کارت دعوت بود.
نوشته بود اومده بودم خونه بهت بدمش نبودی،انداختم تو حیاطتون.گفتم عکسشو هم بزاریم یادت نره آخر هفته عروسیمه.

ههه چقدر بی ادب؟انداخته تو حیاط؟چه دلخوشی هم داره توقع داره من برم؟
دلم میخواست برم نه اینکه من دل اینو دارم که اونارو با هم ببینم نه ولی دلم میخواست واسه آخرین بار ببینمش ولی یه دل بهم میگفت اگه میخوای زودتر فراموشش کنی بهتره از همین حالا از ذهنت پاکش کنی،تو الان نامزد داری یکی که همین الانم منتظره واسش پیام بدی تا شمارتو سیو کنه.
با این افکار کلا شماره حسین رو پاک کردم و تصمیم گرفتم تا جای ممکن دیگه بهش فکر نکنم و چی بهتر از حرف زدن با عصام.
چشمم که به اسم همچون غذا افتاد لبخنده از ته دلی زدم و روی اسمش کلیک کردم.توی واتساپ روی پروفایلش یک عکس از خودش در حالی که روی موتور خارجی اسپرستش نشسته بود و تماما مشکی پوشیده بود توجهمو جلب کرد.براش نوشتم،سلام
به ثانیه نکشید که جواب داد:شما؟
دلم خواست یکم شیطونی کنم واسه همین نوشتم:نوشین هستم یادت میاد؟
سریع نوشت:والا یادم نیست کدومشی؟
عجب پسر پرروییه از همین اول زندگی معلومه تو چی میشی
سریع تایپ کردم:مهمونی بودیم باهم؟
نوشت:آره نوشین جون تویی؟شرمنده نشناختم آخه خیلی دختر اونجا پیشم بودن
پسره عوضضضضی
سریع زنگ زدم که برداشت و زد زیر خنده.
من ︎مرض پسره جلف
عصام ︎هی ساحل درست صحبت کنا
من ︎خیلی خب
و با لحن آرومتری گفتم:
من ︎واقعا تو با...
نزاشت حرف بزنم و گفت:
عصام ︎آخه نوشینو من تو کدوم مهمونی خاک بر سری دیده باشم خوبه؟
خیالم راحت شده بود اون فهمیده بود من ساحلم و داشت سر به سرم میذاشت.
من ︎.....
عصام ︎.....
من......
عصام ︎چرا هیچی نمی گی؟
آخه من با چه رویی زنگ زدم؟
با خجالت لب زدم:
من ︎چی بگم،اوم خدافظ
عصام ︎خوشم میاد خوب که زبون درازی کردی مثل موش مظلوم نما میشی،خدافظو درد
خندم گرفت و مثل خودش گفتم:
من ︎هی عصام درست صحبت کنا
عصام ︎نیم وجب بچه ببین چطور ادبیات منو تکرار میکنه
من ︎عصام هی نگو بچه ها مثلا من دیگه دارم ازدواج میکنم
عصام با لحن مرموزی گفت:
عصام ︎یس به نکته خوبی اشاره کردی،میگم کلاس امروزو بودی دیگه؟چقدر خوب توضیح دادا اگه همینقدر خانومی کنیا خیلی عالی میشه الانم که عرض کردی بزرگ شدیو اینا وگرنه من میخواستم چند سالی بهت وقت بدم تا رشد کنی

جیغی کشیدم و گفتم:
من ︎خیلی پررویی عصام خدا موقع تقسیم حیا تورو آدم حساب نکرده
خندید و گفت:
عصام ︎یه درصد فکر کن بنده فرشته باشم
من ︎شیطان رجیم دیگه
مثل مذهبیا گفت ︎استغفرالله خانوم شما در مکتب اسلام یاد نگرفتی با شوهر ذلیلت چطوری برخورد کنی؟
مامان صدام کرد و گفت:ساحل عزیزم بیا شام
من ︎زلیل خان مامان صدام میکنه برم شام بخورم
عصام با لحن بچگونه ای گفت:
عصام ︎خوبه اسممو سیو کردم همچون غذا منو به غذا هم فروختی بی شرف
از لحن بچگونش خندم گرفت و قطع کردم.
31 viewsShahrzad, 14:16
باز کردن / نظر دهید
2021-11-27 17:12:07


#پارت_۶۸
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


صبح روز شنبه من و عصام رفتیم آزمایشگاه.
مامان و دریا هم رفتن یه سری از وسایل جهیزیه که آماده نبود رو تکمیل کنند.
مادر عصام هم که قرار بود مارو نهار دعوت کنه خونشون و با این حساب ما دوتا تنها اومدیم.البته دیگه ما بچه نبودیم و نیازی به همراهی نبود.
بچه ها از ذوقشون رفته بودن خرید و قرار بود عصر که من میرم خونه بیان اونجا.
توی آزمایشگاه ۲۰ دقیقه ای معطل شدیم تا اینکه اسممونو صدا زدن.
عصام ︎ساحل پاشو
من ︎عصام من جون ندارم هیچی نخوردم
عصام ︎منم نخوردما
من ︎به هیکل دیو مانندت نگاه کن به نی قلیون مقابلت هم نگاه کن
عصام ︎گفتی رو غذا حساسی نگفتی این اندازه
تا خواستم حرف بزنم زیر بازومو و گرفت و بلندم کرد.
خوبه شب خواستگاری گفتم دستت به من نخوره ها
چشم غره ای رفتم که با پررویی تمام زل زد تو چشمام و گفت:
عصام ︎اول و آخر که مال خودمی
پوفی کشیدم و رفتیم تو اتاق کوچکی که مخصوص خون گرفتن بود.
پسری اونجا اشاره کرد بشینم رو صندلی.
دستمو گرفت و من آستینمو بالا زدم و تمام.
عصام هم بعد من اومد بیرون.
تا ظهر درگیر آزمایشات و اینا بودیم و جوابش.
مامان و بابا و همچنین مامان و بابای عصام چند بار زنگ زدند و وقتی فهمیدند خونمون رو هم خورده کلی خوشحال شدند.خودم هم برای اولین بار خوشحال بودم.
حالا نوبت کلاسا بود که از فردا باید می رفتیم و خداراشکر که صبح بود.
هر چی از عصام خواستم بیخیال کلاسا بشیم و بپیچونیم گفت خیلی از همین کلاسا که طرف نمیره باعث میشه زندگیش از هم بپاشه چون نمیدونه تصمیماتش چه عواقبی داره.
از یک طرف راست می‌گفت از طرفی هم از اون کلاسی ک رابطه جنسی رو توضیح می‌داد یجوریم میشد ولی بعد با خودم گفتم اگه برم شاید یکم از استرس هامم کم بشه.

فردا همراه با مادر عصام و مادر من رفتیم و چند تا از کلاسها تشکیل شد و موند یکی دو کلاس دیگه واسه پس فردا.
عصر رفتیم واسه خرید حلقه.مامان عصام دل تو دلش نبود و هی قربون صدقه ما دوتا می رفت.
وارد طلا فروشی که شدیم چند نمونه حلقه گذاشت جلومون که از بین اونها من به کمک عصام حلقه ساده ای که ۲ ردیف نگین کوچیک می‌خورد رو انتخاب کردیم.مامان عصام هم یه ست طلا که شامل گوشواره و گردنبند و دست بند میشد برداشت و در آخر ۲ تا النگو که همه با سلیقه خودم انتخاب شد.
مامان برای من و عصام دو تا گردنبند گرفت و یک ساعت شیک واسه عصام.
وقتی از طلا فروشی خارج شدیم عصام محترمانه رو به ما گفت:
عصام ︎میخواید اول بریم یچیزی بخوریم بعد بریم باقی خریدهارو انجام بدیم؟
میدونستم که خودش از همه گشنه تره وگرنه این لفظ قلم حرف زدنش بهونه است.
منو مامان که بایستی تعارفات الکی میکردیم اما مامان عصام گفت:
عطیه خانم ︎آره مادر، خانومتو و مادر خانومتم از صبح تا حالا اذیت شدن
مامان خواهش میکنمی گفت ولی من ذهنم سمت واژه خانومت پرسه میزد.حس هایی که برام این روزها ناب بودند‌.عصام با ورودش به زندگیم داشت هر حسی که تجربه نکرده بودم رو یادم میداد و منه خام این روزها از هر چیز این زندگی لذت می‌بردم.
عصام با کاسه های بستنی خامه ای به سمتمون اومد‌.واسه من کاکائویی گرفته بود.عاشق کاکائو بودم.با تشکر ازش گرفتم که خیره نگاهم کرد که آروم لب زدم :چیه؟
بی صدا مثل خودم لب زد هیچی و به بقیه تعارف کرد.
ماشین رو روشن کرد و به سمت مرکز خرید رفتیم.مامان برای عصام خرید میکرد و عطیه خانم هم واسه من.ظهر شده بود و دیگه نایی برامون نمونده بود که عصام گفت:
عصام ︎بهتره دیگه واسه لباس عروس فردا بیایم چون انقدر خسته ایم که تمرکز نداریم.
حرفشو تایید کردیم و رفتیم خونه.
مارو رسوندند خونه.عصام از ماشین پیاده شد تا عرض ادبی کنه.
از یک طرف حالم از خودشیرینی هاش بهم می‌خورد و از طرف دیگه اینکه شوهرم تو چشم مادرم عزیز به نظر میومد خوشحال بودم.خواستم همراه مامان برم داخل که گفت:
عصام ︎ساحل خانوم صبر کنید.
زیر چشمی حواسم به مامانش بود که از تو آیینه مارو می پایید و هی خداراشکر میکرد.از ذوقش خودمم به وجد میومدم.
رو به عصام آروم گفتم ︎بله
عصام ︎یه دقیقه گوشیتونو میدید؟
با تعجب لب زدم که گفت:بده دیگه
گوشیمو دادم دستش که چیزی تایپ کرد و گفت:
عصام ︎بفرمایید اینم شماره بنده
با تعجب نگاهی به اسمی که نوشته بود کردم،همچون غذا
با تعجب گفتم ︎همچون غذا ینی چی؟
آروم کنار گوشم پچ زد:
عصام ︎ینی تو ینی من،مگه غیر اینه چقدر عاشق غذاییم شاید برسه اون روزی که عاشق همم بشیم.
نفسم بند اومد.گرمی نفساش از روی شال به گوشم می‌خورد و مور مورم میشد.
فاصله گرفتم و نامحسوس به مامانش اشاره کردم.
خندید.این بشر چقدر پررو بود آخه.
حین اینکه سوار ماشین میشد،گفت:
عصام ︎پیام بزار واسم،خداحافظی
دستمو براشون تکون دادم که ماشین از جا کنده شد.
اونقدر غرق افکارم بودم که مامان برگشت و گفت چرا نمی آیی.
کیسه های خریدو محکم گرفتم و گفتم:بریم.
32 viewsShahrzad, 14:12
باز کردن / نظر دهید
2021-11-27 06:51:24
_کثافت عوضی، چطوری حاضر شدی با من که همجنست بودم همچین کاری کنی؟!

خونسرد از روی تخت کنار رفت.

_ به راحتی!

به گریه افتادم و #ملحفه‌ی‌کثیف رو روی تنم کشیدم. داشتم از #درد و وحشت و نامردیش می مردم.


_خیلی آشغالی کیانا، ببین باهام چیکار کردی، بهم تجاوز کردی اونم درست شب قبل عروسیم با آرما...

اسم عروسی که آمد یکهو وحشی شد و به سمتم چرخید . از دیدن تن #لختش، رو گرفتم ولی چونم رو گرفت و داد زد:


_ خفه شو! تو جز دارایی های منی و قرار نیست زیر آرمان یا کس دیگه ای بری.

پس میتونم تنت رو مال خودم کنم کوچولو... میخوای بریم واسه راند دوم؟!

https://t.me/joinchat/GQXB_nHk0gY5ZTNk
https://t.me/joinchat/GQXB_nHk0gY5ZTNk

#ورود_با_محدودیت
ادمین ها و نویسنده هیچ مسئولیتی درقبال صحنه های باز این رمان ندارند(اعتراض نکنید)
5 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 03:51
باز کردن / نظر دهید
2021-11-26 17:34:36



#پارت_۶۷
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع




بابا ︎دخترم عصام آقا رو به اتاقت راهنمایی کن
من ︎چشم بابا
رو به عصام چشم غره نامحسوسی رفتم و بلند شدم که اونم بلند شد.
جوری سرشو انداخته بود پایین و کنار من قدم بر می داشت هر کی نمیشناختش فکر می‌کرد چه آخوندی گیر من اومده نمیدونستن ایشون از اون هفت خط هاست.
کنار در وایسادم و دستمو به معنای بفرمایید دراز کردم که لبخندی زد و گفت:
عصام ︎اول خانوما
منم بی چک و چونه رفتم داخل و تا خواستم بشینم رو تخت که اون رو صندلی بشینه خودشو سریع پرت کرد روتخت و منم که در حال نشستن بودم افتادم روش.
هنگ بودم این دیوونه الان چیکار کرد؟
من ︎چیکار کردی تو؟
عصام اشاره به اندام هامون که تو بغل هم بودیم کرد و گفت:
عصام ︎اجازه بدی از روم بلند شی حرف بزنم
با خجالت از روی پاش بلند شدم و رو صندلی نشستم.
سرم پایین بود که گفت:
عصام ︎رو تخت راحت ترم آخه
بیشتر از قبل گونه هام قرمز شده بود نمی دونم این بشر چی داشت که این قدر ازش خجالت میکشیدم.
عصام ︎ساحل انقدر خجالت نکش دیگه از الان رسما نامزدیم و دیگه باید کم کم به این برخوردها عادت کنی
حرفای فاطی بیشتر تو ذهنم پر رنگ میشد.حالا کامل زندگی دخترونم رو در معرض خطر میدیدم قشنگ معلوم بود که با وجود اینکه دوستم نداره بازم ازم رابطه میخواد.البته حقم بهش میدادم.

عصام که از سکوتم برداشت دیگه ای کرده بود گفت:
عصام ︎سکوت علامت رضایته،خیلی خوب حرف بزنیم دیگه
من ︎مثلا الان داری گل لگت میکنی؟
عصام ︎روت خیلی زیاده ها البته بیای با من زندگی کنی یادت میدم چطوری حرف بزنی
هیچی نگفتم که گفت:
عصام ︎مهم نیست خانواده ها اجبارمون کردن یا اینکه ما تصمیم گرفتیم به این ازدواج تن بدیم مهم اینه که هیچ کدوم از ما سعی نکردیم جلوشون وایسیم پس عواقب این ازدواج با خودمونه ساحل قبوله؟
من ︎من اگر تو زندگیم اشتباه کنم گردن کسی نمیندازم مطمئن باش
و به چشم هاش نگاه کردم.چشم های مشکی نافذی که رنگ کمرنگی از تحسین رو در اون ها میشد دید.
عصام ︎ساحل همین حالا بهت بگم ازواج با من راه برگشت نداره،فکر طلاق به سرت نزنه یا فکر کنی که
پریدم وسط حرفشو گفتم:
من ︎آقا عصام یه بار گفتم بهتون بخاطر پدربزرگم و طلبش با شما ازدواج نمیکنم پس فکر اینم نیستم که بعد از ازدواج و بخشیدن طلب بخوام طلاق بگیرم.
لبخندی که شبیه پوزخند بنظر میومد روی لباش جا خوش کرد.
عصام ︎خوبه پس بریم سر اصل مطلب
پرسشی نگاش کردم که گفت:
عصام ︎ببین تو هر چند اجباری باشی ولی خانوم خونه خودتی
از لفظ اجبار که هی تو جمله هاش تکرار میکرد اخم بین ابروهام اومد اما از یک طرف خانوم خونه خودت شدن کیلو کیلو قند تو دلم آب کرد که لبخندی بین لبام اومد و از چشم عصام دور نموند.
ادامه داد:
عصام ︎بنده خیلی رو غذا حساسم،و دلم میخواد بدونم آشپزیت در چه حده ینی سعی کن بیشتر وقتا خودت غذا درست کنی،فقط دیگه اگه درس داشتی من زحمت میکشم از بیرون میگیرم

آخی چه زحمتی هم میکشه،پرو پرو زل زده میگه غذا بپز،واه واه مگه من کلفت ننتم؟چشم غره ای بهش رفتم که قهقه زد.
دستمو به حالت هیس جلوی بینیم گرفتم که صداشو تو گلو خفه کرد و گفت:
عصام ︎آشپزیت خوبه دیگه؟
من ︎هر کسی یه مدل دست پخت دوست داره ان شاءالله بعدا نظر بده
عصام ︎خب من دیگه حرفی ندارم پاشو بریم بگو عاشقمی تا دیگه بریم سر خونه زندگیمون
با غیظ اسمشو صدا زدم که خندید و گفت:چیه
من ︎خیلی پرویی بخدا،اول که فقط نظر تو مهم نیستا منم هستم منم شرایط دارما
عصام خیلی جدی گفت:
عصام ︎یه ذره بچه واسه من شرایطم داره یا خداا
هوفی کشیدم و گفتم:
من ︎خیلی خوب من میرم میگم اصلا نمیخوام ازدواج کنم مخصوصا با این آقا
و همزمان به سمت در حرکت کردم که مچ دستمو از روی لباس گرفت.
یه لحظه یاد حسین افتادم.حسینی که به این عقاید پایبند نبود ولی عصام!ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد که عصام با تعجب نگام کرد.
سریع اشکمو پس زدم و گفتم:
من ︎تا وقتی بهم محرم نشدی لطفا بهم دست نزن
عصام سری تکون داد و رفت دوباره نشست.
با ناراحتیم انگار اونم ناراحت شد.
نشستم رو صندلی و گفتم:
من ︎خیلی جالبه که منم مثل شما رو غذا حساسم
یه مرتبه سرشو آورد بالا که گردنش درد گرفت.
با نگرانی گفتم چیشد؟
عصام ︎هیچی بفرمایید
با درد نگام کرد که خندم گرفت و چشم غره ای بهم رفت.
من ︎ولی بیشتر از غذا یه سری عقاید خودمو دارم مثلا نماز و روزه خیلی واسم مهمه ولی خب اجبار نمیکنم کسیو و یه چیز دیگه که خیلی اجباریه
پرسشی نگام کرد که گفتم:
من ︎من تا مدتی که با توام به تو وفادار میمونم و تو هم همینطور ینی سمت هیچ دختری نمیری خواستی بری هم قبلش یادت بیار که دیگه زن داری
با اخم نگاهی بهم انداخت انگار وقتی از واژه مدت دار بودن ازدواج صحبت کرده بودم خوشش نیومده بود.
من ︎و از اونجایی که گفتی منو تو تا آخر مال همیم پس تا آخر عمر بِهِم وفادار بمون
44 viewsShahrzad, 14:34
باز کردن / نظر دهید