2021-12-21 20:28:09
#پارت_۱۱۴
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع
_ساحل جانم امشب نمی رسم کار شرکت زیاده و ضروری بمون خونه مامانت من فردا خودم میام دنبالت.
حالم گرفته شد ولی اینکه تهش میدونستم قراره این دو کفتر عاشق بهم برسن دلم رو گرم میکرد...
رو به سام گفتم:
من ︎داداش کی باید برگردی دانشگاه؟
ساتیار ︎۳ روز دیگه باید برم
من ︎چرا اینقدر زود؟
ساتیار ︎دلت واسم تنگ میشه
چپ چپی نگاش کردم که زد زیر خنده
فاطی ︎سگ دلش واسه این تنگ میشه؟
هووف باز دوباره شروع شد و من ترجیح دادم فقط شنونده باشم.
ساتیار ︎اتفاقا فعلا که توی سگ منتظر من بودید ببرمتون بیرون
فاطی ︎هوی آقای هارت و پورت یه وقت رو دل نکنی
ساتیار ︎من معمولا رو دل نمیکنم روی جای دیگه ای رو می.....
خواست حرف بزنه که مشتی تو بازوش خوابوندم.اصلا ادب رو با جاش قورت داده بودن.
فاطی ︎خوشحال دانش آموزات چنین دبیری گیرشون بیاد وضع مملکت از همین حالا معلومه
ساتیار ︎وا اگه کسی منحرف باشه تویی که نقشه خونه خالی میکشی
ابرویی بالا انداخت.
فاطی که دیگه از پرویی ساتیار آچمز شده بود تا رسیدن به خونشون حرفی نزد.
فاطی با تشکر پیاده شد.
این لحظه آخری جوری مودب شده بودن که تعجب کردم اینا همون آدمای شوخ چند لحظه پیش باشن.
در حال رفتن به خونه بودیم که سام شروع کرد به گاز دادن.
حالم داشت بهم میخورد.
من ︎بسه سام دلو رودم بهم پیچید.
نگاهم کرد و گفت ببخشید.
نمیدونم چی شد که انگار ماشین از روی چیزی رد شد و سام نتونست تعادلشو حفظ کنه و ماشین به گوشه ای پرت شد.
محکم به در برخورد کردم و نفسم از درد گرفت.
سام هول زده ماشین رو نگه داشت و گفت:
ساتیار ︎خوبی تو ؟چیزی شد؟ببخشید حواسم پرت بود.
مرتب روی صندلی نشستم و گفتم:
من ︎من خوبم،خوبم طوری نیست فقط دستم کمی درد میکنه بهش فشار اومد.
دست راستمو گرفت که از دردش جیغی کشیدم.
خودم که زهره ترک شدم بماند که ساتیار چقدر هول شد....
نتونسته بودم در مقابل اصرار هاش کوتاه بیام و منو به بیمارستان برده بود.
با عکس و تشخیص دکتر دستم شکسته بود.
وای خدایا به مامانینا چی بگیم؟به عصام؟
لعنتی
حالا خونه بودیم و ساعتای ۳ و ۴ صبح بود و مامان و بابا با چهره های عصبانی و ناراحت مقابل ما نشسته بودن.
هیچ کدوم حرفی نمیزدن و این مارو کلافه میکرد.
دریا و محمد خواب بودن و من خوشحال بودم که محمد شاهد این خرابکاری ما نیست.
بابا بالاخره به حرف اومد و با صدای آروم گفت:
بابا ︎ساحل بابا تو نگفتی با این بچه تو شکمت چه کار خطرناکی کردی؟نگفتی اگه بلایی سرش بیاد عصام چکار میکنه؟اون تورو به ما سپرده؟
بغضم گرفت و گفتم:
من ︎ولی من هنوز بچه شمام منو سپرده به شما ینی چی؟
بابا با لحن آرومتری گفت:
بابا ︎بابا جان مگه من گفتم بچم نیستی؟اون بچه بچه تو و عصامه همون طور که عصام با وجود کار تورو تنها نگذاشته و آوردتت اینجا یعنی مسئولیت داره پس تو هم حواست به خودت باشه
مامان ︎راست میگه دخترم کارتون خیلی خطرناک بود اگه اتفاقی واسه خودت و بچت میفتاد باید جواب عصامو چی میدادیم.
ساتیار با لحن مظلومی گفت:
ساتیار ︎مامان تقصیر ساحل نیست من مقصرم
بابا ︎بله که هردو مقصرید الانم مسئولیت این اشتباهات رو بپذیرد.ساحل توام استراحت کن اثر مسکنا که بره دردت شروع میشه.
مامان ︎من پیشت میخوابم
چیزی نگفتم چون ممکن بود به مامان احتیاج پیدا کنم.
بابا رفت توی اتاقش میدونم چقدر نگرانم بود و به روی خودش نمی آورد.
با مامان و ساتیار رفتیم توی اتاق من.
مثل اینکه ساتیار هم عذاب وجدان گرفته بودش که میخواست پیشم بمونه.
اونقدر خسته بودم که سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
نمیدونم ساعت چی بود که از شدت درد که هر لحظه بیشتر میشد،بیدار شدم.
مامان بالای سرم بود و سریع مسکن هارو برام آورد و مدام قربون صدقم میرفت.
مامان ︎الهی مادر بمیره!درد داری؟فدات بشم الهی
حتی توان حرف زدن هم نداشتم قرص و لیوان رو از مامان گرفتم و خوردم.
ساتیار روی زمین یک لحاف روی خودش کشیده بود.
و دستش روی سرش بود.حس میکنم بیدار بود و پا به پای من داشت درد میکشید.
همیشه همین طور بود هر وقت یکیمون مریض میشد اون یکی هم انگار با تمام جان و روحش عذاب میکشید.
یه لحظه تو ذهنم اومد اگه من زایمان کنم این ساتیار از کدوم قسمت دردش میگیره ؟
بلند زدم زیر خنده.حالا مگه بند میومد.از طرفی درد هم داشتم.
مامان و سام که نیم خیز شده بود متعجب نگاهم میکردن.
مامان ︎کله سحری به چی میخندی؟
من ︎هیچی یچیزی یادم اومد خندم گرفت.
مامان کنار سام دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید و گفت:
مامان ︎مثل اینکه ضربه به سرش خورده بچم یه مثقال مغز داشت اونم با رانندگی افتضاح برادرش به شخم رفت.
عاشق همه شمام که انقدر هوادارمید
مرسی بابت پیام های قشنگتون
مرسی که این همه هوام رو داشتید و بهم انگیزه نوشتن دادید
47 viewsShahrzad, 17:28