Get Mystery Box with random crypto!

رمان تقدیر عشق

لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق ر
لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق
آدرس کانال: @taghdier_eshgh
دسته بندی ها: زبان ها
زبان: فارسی
مشترکین: 6.03K
توضیحات از کانال

🌱 تقدیر عشق🌱
🍇رمان اجتماعی که تصویرهای دلخراش جامعه رو در قالب طنز عنوان میکنه امیدوارم عاشقش بشید چون چند ژانر متفاوت رو باهم پوشش میده🍇

🍭 تب پیوی🍭
آیدی ادمین ( @shahr_zad64 )
𖡎
🌓 عضو انجمن نودهشتیا 💫
𖡎

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 16

2021-11-09 23:51:12



#پارت_۴۹
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



از محوطه بیمارستان خارج میشدم و بدون اینکه بدونم به نگینِ نگران برخورد کردم ازش عذر خواهی کرده و از اون مکان دور شدم.
اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم چطور خودم رو به دانشگاه رسوندم و ماشینم رو از اونجا برداشتم.
داشتم استارت میزدم که موبایلم زنگ خورد.
حسین بود.اصلا حوصلشو نداشتم و وقتی به موضوع ازدواجش فکر میکردم قلبم آتش میگرفت.هر چند اون نمی دونست من دوسش دارم اما خودم که می دونستم دلیل رفتارهای سردم بعد از اون روز چیه!و این منو عذاب میداد.باید با خودم کنار می اومدم و عادی رفتار میکردم.اون نباید متوجه احساسات من میشد و من باید خودمو جمع و جور میکردم اما حالا وقت حرف زدن با اون نبود.
بی فکر توی خیابونا رانندگی می کردم.نه به تماس‌های آنا جواب داده بودم نه به فاطی که چند بار زنگ زده بود.
موبایلمو خاموش کردم و این بار تصمیم گرفتم برم خونه.
وقتی رسیدم خونه مامان توی آشپزخونه بود.ساعت ۱:۳۰ بود و بابا هنوز نیومده بود.
با سلام کردنم مستقیم به سمت اتاق رفتم.حوصله نداشتم حالا که تمام بدبختی ها یکی یکی راه خودشون رو برام باز کرده بودن بخوام با کسی در ارتباط باشم.
از توی روشویی اتاقم وضو گرفتم.خیلی به خدا و درد دل باهاش احتیاج داشتم.
وقتی سجادمو پهن کردم،تقه ای به در اتاق زده شد.با احترام گفتم:بفرمایید
مامان بود.چهره اش نگران بود‌.حق هم داشت دختر دردونه اش که همیشه با شور و شیطنت موقع ورودش کل خانه را بهم میریخت حالا اونقدر آروم شده بود که هیچ کس اون رو نمی شناخت.
مامان ︎دخترکم؟من اینطوری حس میکنم یا تو واقعا ناراحتی؟حس میکنم چیزایی تو دلته که دوست داری به یکی بگی؟حواست هست خیلی از مادرت دور شدی؟

احساس مادرانه اش همه چیز را درک کرده بود فقط از اصل قضیه بویی نبرده بود شاید هم می فهمید ولی به روی خودش نمی آورد.مشکلات من هم که یکی دوتا نبود،از یک طرف عشق شکست خورده از یک طرف صمیمی ترین دوستم که انگار نمی شناختمش.
اشک هایم دست خودم نبود.وقتی دید گریه میکنم آروم به سمتم اومد و گفت:
مامان ︎مجبور نیستی همه چیزو بگی اما اگه دلت خواست حرف بزنی بدون من هستم
3.8K viewsShahrzad, 20:51
باز کردن / نظر دهید
2021-11-08 22:08:21



#پارت_۴۸
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


وقتی به اتاق فاطمه رسیدم صداهاشون از پشت در میومد.
ناخواسته خیلی چیزارو شنیدم.

محمد ︎فاطمه من اشتباه کردم راجب تو،فکر کردم بهم خیانت کردی فکر کردم منو بازیچه خودت کردی اما دیر فهمیدم که تو خیلی پاک بودی ببخش منو

فاطمه پوزخندی زد و گفت:

فاطمه ︎هه،اتفاقا این یه موردو خوب متوجه شدی آقای پاکزاد،فکر کردی عاشقت شدم؟

و خندید و با لحن کوبنده تری گفت:

من ︎می دونستم با این اخلاق و رفتار و طرز نمره دادنتون مثل دانشجوهای دیگتون باید چند سال متوالی تو دانشگاه موهامو سپید کنم بلکه فارغ التحصیل بشم پس با خودم گفتم اگر کمی برای استاد مغرورم عشوه بیام ممکنه همه چیز عوض بشه

محمد رو نمی دیدیم اما مطمئن بودم از فرت تعجب حتی نمیتونه پلک بزنه مثل خودم که ماتم برده بود،فاطمه چی داشت میگفت؟اصلا باور نمیکردم همچین آدمی باشه

دوباره دهان باز کرد و گفت:

فاطی ︎خوشم اومد این بار درست حدس زدی،اتفاقا بخاطر نمره باهات بودم هر چند تو قبل از امتحان میان ترمت گند زدی به نقشه هام

این بار دیگه چشمام تا آخرین حدش گشاد شد.یه لحظه حس کردم پاهام توان وزنمو نداره و خواستم روی زمین بیفتم که یکی بازومو چسبید
آنا بود که با قیافه بر افروختش فهمیدم اونم همراه عصام که شدیدا ابروهاش تو هم بود تمام حرفاشونو شنیده بود.

محمد ناباور رو به فاطمه گفت:

محمد ︎چی مزخرف می بافی بهم تو عصبی نمی فهمی چی داری میگی!

فاطمه بدون اینکه خودشو کنترل کنه و حواسش به ما باشه با صدای بلندی گفت:

فاطمه ︎اتفاقا خوب می فهمم چی میگم،تو بودی که این وسط بازی خوردی فکر کردی ازم انتقام گرفتی؟

سرشو تکون داد و ترجیح داد به نمایش
مضحکانش نگاه کنه
دست مشت شده محمد که به دیوار خورد چشمامو با درد روی هم گذاشتم.
عصام سمت محمد رفت و اونو از اتاق بیرون آورد.
مطمئنا از خودش شرمنده بود که چند لحظه پیش بخاطر آبروی دوست من دست روی او بلند کرده بود و حالا؟
اما هیچ چی از تقصیر محمد کم نمیکرد.ولی فاطمه چرا؟ینی به ما هم دروغ گفته بود؟
با تمام توانی که داشتم به سمتش رفتم و با لحن محکمی گفتم:

من ︎هردوتون همو بازیچه هم دیده بودید؟مگه غیره اینه که هردوتون انسانید؟حاشا به هردوتون که گند زدید ما رو هم که ساده گیر آوردید

خواست حرف بزنه که دستمو بالا آوردم:

من ︎من و آنا میریم تا اینجا پشتت بودم چون حقو بهت میدادم نه اینکه الان بگم محق نیستی اما مسئول اتفاقاتی هم که برات افتاده خودتی که یکی رو بازیچه خودت کردی،اونم مقصره که با یک دختر این کارو کرد و به عواقب کارش فکر نکرد.تا الانم فکر میکردم کوتاه بیای و بخاطر آبروت بتونی کنارش زندگی کنی ولی با حرفایی که زدی بعید میدونم مسئولیت کارشو گردن بگیره ینی دیگه دست و دلشو سرد کردی منم بودم با حرفات از زندگیت میرفتم

اشک از چشماش پایین اومد اما من بی رحمانه بهش توپیدم:

من ︎دیگه دوستی به اسم تو برام نمونده هر چی بوده رو پشت همین در میزارم و میرم

ندونستم چطوری از اتاق زدم بیرون.نفهمیدم آنا کی رفت یا اصلا رفت.عصام رو ندیدم و شاید دیدم و توجه نکردم.
حالم بد بود.از اینکه این همه با دوستم صمیمی بودم اما اون اینجوری بود.اگر واقعا بخاطر درس و نمره با استاد بود این خیلی بی انصافی بود برای اون پسر هر چند که خود اون پسر هم خیلی در حق فاطی بی انصافی کرده بود.البته اون پسر کی بود که فاطی با اون بود؟اههه همه چی به هم گره خورده بود و مغز خسته ی من توان فهمیدن موضوعات رو نداشت
3.8K viewsShahrzad, 19:08
باز کردن / نظر دهید
2021-11-08 13:27:37
جانانم

تا اینجای رمان از این رمان خوشتون اومده؟
Anonymous Poll
98%
بلهههههههه عالی بووود
8%
بد نیست هنوز
40 voters3.4K viewsShahrzad, 10:27
باز کردن / نظر دهید
2021-11-07 23:41:50




#پارت_۴۷
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



وقتی بهمون رسید،نفسش بالا نمیومد.بطری آبی که تو دستم بود و حتی بهش لب نزده بودم رو سمتش گرفتم که بی تعارف ازم گرفت و سر کشید.
حواسم به عصام بود که خندش گرفته بود.
وقتی نفسش جا اومد،بطریو به دستم داد و گفت:

آنا ︎روشا یه تیک پشت هم زنگ میزنه ول کنم نیست،بیا جوابشو بده چه میدونم این دختره احمقم لج کرده میگم جوابشو بده میگه نمیدم

لبامو به حالت حرصی جمع کردمو و گفتم:
من ︎نمیخوای که روشا از صدای بیمارگونش همه چیزو بفهمه،گوشیش کو؟
گوشی فاطمه رو به سمتم گرفت.
خواستم زنگ بزنم که اسم گوساله عربی روی صفحه خودنمایی کرد.
عصام که کنار دستم بود این بار بدون هیچ خجالتی زد زیر خنده
آخه دختر خدا بگم چکارت کنه؟آدم اسم خواهرشو میذاره گوساله عربی؟

جواب دادم:
من ︎جانم گوساله جان عربی
روشا که از پشت گوشی هم تشخیص میدادم کلی داره حرص میخوره گفت:
من ︎وا؟این مثلث فِل غارو حِس منو این مدلی سیو کرده توعه رادیکال دیگه این وسط چی میگی؟
از اصلاحاتی که به زور از دوره دبیرستانش یادش مونده بود خندم گرفت و گفتم:
من ︎والا همه مثل شما دبیر عربی نمیشن که فحش های عربی هم بخورن
روشا ︎درد و بلای السموات تو سر شما ۳ تا ریاضی خوارا برو بگو اون مثلث فیثاغورس بیاد کارش دارم

خدایا چی می گفتم بهش؟!میگفتم خواهر دسته گلت رو پر پر کردن؟میگفتم کسی که فکر میکرد عاشقشه یه جانی عوضی بود که روح پاکشو خدشه دار کرده بود؟یا نه فقط جسمشو به سخره گرفته بود؟

مکثم طولانی شد که صدای اعتراضش اومد.

من ︎هیچی بابا اون خواهر درازتو که می شناسی،دنبال پسرای مردم راه افتاده بلکه یکیشون اندر نگاهی بهش بندازه شاید از بشکه ترشی به مقام دبه رسید

صدای خندش باعث شد به خودم بیام و بگم:
من ︎خب چکارش داری حالا؟اومد بهش بگم
روشا گفت ︎راستش برای بابام یه کار اداری پیش اومده مامانمم باهاش رفته،ممکنه کارشون طول بکشه به فاطی بگو امشب خونه باشه من تنهام
وای نه!فاطی حالش خوب نبود و اگر می رفت خونه شک روشای باهوش چشم عسلی رو قطعا بر می انگیخت و این چیزی نبود که فاطمه یتونه تحمل کنه،قطعا خانوادش از هستی ساقطش میکردن.
سریع گفتم:

من ︎وای ما قرار بود برای امتحان میان ترم بخونیم
روشا با آسودگی گفت ︎خب شما هم بیاین جمع مجردا تکمیل شه دختر بازی می‌کنیم یکم

با استرس به حرف مزخرفش گفتم ︎یه امشبه رو تنهایی حال کن فردا شب با بندو بساط خدمتتیم
و اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع گوشیو قطع کردم.
اصلا حواسم به چهره شیطون آنا و عصام نبود.
تمام حرفامو که یادم اومد تازه فهمیدم چقدر سوتی داده بودم.
سریع ازشون فاصله گرفتم تا به فاطمه سر بزنم.
باید هر چه زودتر خودشو جمع و جور میکرد.نه حال جسمی خوبی داشت و نه وضعیت روحی مناسبی.اگر پای آبروی فاطمه و مسئولیت گندکاری محمد نبود همین الان آبروی محمد و می بردم.آخ که با دیدنش دلم میخواست یک دل سیر کتکش میزدم.باید با محمد و فاطمه جدی حرف میزدم.محمد باید پای آبروی از دست رفته فاطمه می ایستاد و قبل از اینکه چیزی روشن بشه ازش خواستگاری میکرد
3.8K viewsShahrzad, 20:41
باز کردن / نظر دهید
2021-11-06 17:51:46




#پارت_۴۶
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


عصام برگشت اما یک لبخند شیطنت آمیز روی لبش بود.
درحالی که بطری آب معدنی کوچک رو به دستم میداد گفت:

عصام ︎اووم خیلی به حرفات فکر کردم
و لبخندش کش اومد.
متعجب نگاش کردم که گفت:

عصام ︎گفتی قبول کردی و من میدونم منظورت قضیه ازدواج بود.

و بعد با لبخند و اون چشمایی که سیاهی عجیبی داشت بهم خیره شد.شیطنت از لحنش پیدا بود.

چه قدر این پسر تیز بود.من هر چه کردم حرفمو لاپوشونی کنم اما اون متوجه شده بود.
نباید میذاشتم سوتیمو به روم بیاره.بدون واکنشی شونه بالا انداختمو گفتم:

من ︎خب که چی؟

از اینکه انقدر خونسرد بودم یک تای ابروشو داد بالا و گفت:

عصام ︎هه انتظار نداری که باور کنم عاشق من شدی دیگه؟

بیخیال گفتم:همچین قصدی ندارم
عصام ︎پس چی؟
من ︎تصمیم گرفتم عاقلانه فکر کنم.با عشق به هیج جا نمیرسم

بلند شدم برم.این بحث داشت خستم میکرد که گفت:
عصام ︎کجا

به ستمش برگشتمو گفتم:

من ︎نمیخوام حرف بزنم

اخماش رفت تو هم و عجیب ترسناک شد.طوری که یه لحظه دست و پامو گم کردم.

پوزخندی زد و گفت:

عصام ︎من میخوام حرف بزنم،بهت گفته بودم من واسه پول معامله نمیکنم اینکه پدربزرگت چی ازت خواسته به خودش مربو

اجازه ندادم حرفشو تکمیل کنه و گفتم:

من ︎بسه،،بسه،آقاجونم چیزی از من نخواسته من خودم میخوام ،من اونقدر بزرگ شدم که میتونم تشخیص بدم.درسته روزگار بد باهام تا میکنه ولی منو بزرگ میکنه چشمامو باز میکنه و من میدونم با تو راه بدی در انتظارم نیست

این جسارت رو از کجا آورده بودم؟حس کردم از حجم حرفایی که زدم خون به زیر پوستم اومد.چرا در برابر این پسر انقدر خجالت می کشیدم؟اما شخصیت مستقلش باعث می‌شد آدم جسارت حرف زدن رو پیدا کنه و این بهترین حُسنش بود که هر چند با دیدار های کممون متوجش شده بودم.
آروم و بی هیچ واکنشی نگاهم میکرد.هیچ چیزی تو نگاهش معلوم نبود.

آروم لب زد:

عصام ︎مگه نگفتی اون پسره رو دوست داری؟صبح تو دانشگاه بود حتی حاضر نشد با وضعیت دوستت اونو به بیمارستان بیاره؟چرا از من خواستی کمکت کنم؟هان؟چرا از اونی که گفتی حاضری باهاش زندگی کنی و خودتو بخاطر پول نمی فروشی نخواستی کمکت کنه؟

ناباور بهش خیره شدم.در عین خونسردی اون حرفارو زده بود و من توقع نداشتم همه حرفامو از بر بوده باشه و به روم بیاره
حرف آخرش زیادی غرورمو نشانه گرفت.فکر میکرد دلیل قبول کردنم پول و کمک به آقاجون بود.حقیقتش هم با ازدواجم به آقا جون کمک میکردم هم خودمو از شر حسین و فکر کردن بهش نجات میدادم.من یجورایی برای غرور شکست خوردم میخواستم با اون ترمیم بشم و اینجوری خودمو مقابل حسین قوی نشون بدم اما

چشمامو با درد بستم.حرفش زیادی قلبمو به درد آورد با وجودی که عین حقیقت بود.

چشمامو باز کردم.توی چشماش پشیمونی بود اما هیچی نگفت.

به درخت کناریم تکه دادم و خیلی آروم زمزمه کردم:

من ︎منه احمق براش کادو گرفته بودم،خوشحالش کنم،اصلا نگاه نکرد،نمیدونم چرا باهام هر کی دوسش دارم اینکارو میکنه.

نتونستم خودمو کنترل کنم و اشکام صورتمو خیس کرد.صورتمو با دستام پوشوندم و اجازه دادم اشکهام جلوی همون غریبه آشنا راه خودشون رو پیدا کنن.

آروم به سمتم اومد و کنارم نشست.

عصام ︎قصد نداشتم ناراحتت کنم.اول قصد داشتم سر به سرت بذارم اما انگار تو دلت خیلی پر بود.
من ︎دوستم نداشت،رفت با یکی دیگه،منو دوست صمیمیش می دونست فقط همین،آخ که چرا من برای خودم رویا بافته بودم؟!

آرومتر از من گفت:

عصام ︎آدما تو سن و سال تو درگیر چنین عشقای ابلهانه ای میشن،مگه تو چند سالته نهایت نهایتش ۱۸،۱۹ سالته

لبخند تلخی بهش زدمو و گفتم:

من ︎جوری حرف میزنی حس میکنم دارم با آقاجونم حرف میزنم

خندید و گفت:

عصام ︎کم از آقاجونت هم ندارما یه آدم ۳۰ ساله رو چه به یه دختر بچه ۲۰ ساله

من ︎اینم حرفیه،راستی چرا به بابام گفته بودی ازدواجو باتو قبول کردم؟و چرا صبح بهم زنگ زدی؟

خواست حرفی بزنه که آنا با دو تو محوطه به سمت ما اومد.
چی شده بود؟؟؟یا خداا
3.9K viewsShahrzad, 14:51
باز کردن / نظر دهید
2021-11-04 21:23:07



#پارت_۴۵
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع




ساعت یازده ظهر شده بود دکترم که اجازه نداد ببینیمش گفت اصلا نباید بهش استرس وارد بشه
کلی آزمایش گرفتن و از این چیزا ما هم سر گردون بودیم یکیشون هم که مثل آدم جوابت نمی‌دادن انگار طلبکارن

آنا عصبی روی صندلی پاشو تکون میداد.دستمو به سمتش دراز کردم که خودشو عقب کشید و گفت:

آنا ︎به من دست نزن،،چرا بهم نگفتی؟هان؟من غریبه بودم فقط؟اونقدر بچه حسابم کردین که موضوع به این حساسیو من باید از دکترش بشونم؟ساحل اصلا بهتر اینجا صحبت نکنیم وگرنه دلتو میشکنم

هر چی میگفت حق داشت.بغض توی صداش قلبمو به درد می آورد.

عصام اومد کنارم و گفت:

عصام ساحل خانوم من می‌خوام برم بیرون یه هوا عوض کنم بیا باهم بریم سریع برمیگردیم

من نه آقا عصام من اینجا منتظر میمونم

عصام بیا زود برمیگردیم ،، یه چیزی می‌خوام ازت بپرسم

آنا متعجب به ما خیره بود و میخواست بدونه چی بین ماست.
چشمامو آروم رو هم گذاشتم و بهش اطمینان دادم که همه چیزو تعریف میکنم
یه سر به معنی باشه برای عصام تکون دادم.محمد منتظر بود تا بتونه آنارو راضی کنه و فاطمه رو ببینه،لحظه آخر دیدم که رفت سمت آنا و دیگه نفهمیدم چی گفت.

با عصام رفتیم تو محوطه بیمارستان کنار یه درخت رو زمین نشستیم

من بله آقا عصام

عصام با یه دست موهاشو مرتب کرد و گفت:

عصام ساحل خانم یه سوال ازتون میپرسم
فقط عصبانی نشو میدونم الان وقتش نیست ولی باید میگفتم

(من با تعجب بهش خیره شده بودم ، تو دلم گفتم خب تو مگه غیر از اون پیشنهاد ازدواج چیز دیگه ای هم هست که بپرسی .قصد خودمم همین بود که بعد از ماجرای حسین قبول کنم باهاش ازدواج کنم.هر چی فکرشو میکردم بهتر از عصام برای من نبود درسته علاقه ای بهش نداشتم ولی برای اینکه دیگه به حسین فکر نکنم عصام بهترین گزینه بود و هم با اینکار پدربزرگمو از بدبختی نجات میدادم.)

قبل اینکه چیزی بگه گفتم:

من ︎قبول میکنم.

عصام با بُهت بهم نگاه کرد

عصام چیو قبول میکنی ساحل ، متوجه نشدم

چشمامو گرد کردمو نگاهش کردم‌ که گفت:

عصام چشاتو اینجوری نکن پاچه میگیره

وا این چی گفت؟

نذاشت تو بهت بمونم و با تک خنده ای گفت:
عصام ︎ساحل خانوم میخواستم راجب فاطمه صحبت کنم
تازه دوزاریم افتاد و میخواستم از خجالت زمینو گاز بزنم.
عصام ︎چرا قرمز شدید خانوم؟
قرمز شده بودم؟نتونستم دیگه تو چشماش نگاه کنم و به زور گفتم:
من ︎داشتید میگفتید
عصام ︎آها شما می‌دونستید فاطمه با محمد رابطه داره ، فاطمه واقعا از اون دخترایی که

نزاشتم صحبتش تموم بشه و گفتم:

من اقا عصام مرسی واقعا ازت ممنونم که انقد خودتونو به زحمت انداختین حتی به عنوانی که این مسئله به شما ربطی ندارع ولی من تا آخر عمرم مدیون شما هستم اما بهترِ اینو نگید فاطمه اصلا دختری نیست که الان دارید تو ذهنتون تخریب میکنید،اره تیپش و ظاهرش یجوره ولی اون باطن درونش خیلی واسه خودش ارزش قائل هست،، فاطمه اصلا به پسری دل نمیبنده بنا به قانون های که واسه خودش چیده ، خب خودمم شک کردم فاطی و محمد ازهم خوششون بیاد خیلی هم باهم کل کل میکردن تو دانشگاه
و فکر نمی‌کردم اصلا بتونن همو دوست داشته باشن اما واقعا نمی دونستم و این داره منو عذاب میده
عصام باشه ساحل خانم ، نه بابا کاری نکردم هر کی بود هم همین کارو می‌کرد من میرم آب بگیرم الان میام

یه سر تکون دادم و باشه ای گفتم.




جمعه پارت نداریم




4.6K viewsedited  18:23
باز کردن / نظر دهید
2021-11-03 22:27:40



#پارت_۴۴
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع





از زبان ساحل:

عصام تمام ماجرا رو فهمیده بود و هر لحظه ممکن بود بره و محمد رو پیدا کنه و یه دل سیر کتکش بزنه.
دلم برای فاطمه میسوخت نه میتونست حرف بزنه نه سکوت کنه.
عصام عصبی مسیر راهرو تا اتاق فاطمه رو هی می رفت و هی میومد.یک غریبه برای ما دل سوزونده بود و اون استاد عوضی مثل یک زباله فاطی رو یک گوشه پرت کرده بود.
خواستم برم تو حیاط کمی اعصابم آروم بشه که استاد وارد راهرو شد.
تا خواستم به خودم بیام عصام به سمتش حمله ور شد و محمد که توقع همچین برخوردی نداشت پخش زمین شد.
مشت و لگدهای عصام بی مهابا روی صورت و بدن محمد می نشست.
جیغ بلند آنا و صدای پرستار یکی شد.

رفتم سمت عصام.چکار باید میکردم.با صدای لرزونی صداش کردم:

من ︎عصام،،آقا عصام،عصاااااام ولش کن جون من ولش کن

سریع سرشو به سمتم برگردوند.چی باعث شد جونمو قسم بخورم؟مگه واسه اون مهم بودم؟تو نگاهش بهت و تعجب موج میزد و ناباور به من نگاه می‌کرد.

یقه محمد و ول کرد و گفت:

عصام ︎مدیون ساحل خانمی که الان نمیزنم آش و لاشت کنم.فکر کردی طرف بی کس و کاره هر بلایی سرش در بیاری هیچی نگن؟اگه الانم سکوت کرده از آبروی خودشه،برو دعا کن پای بچه ای در کار نیست وگرنه جنازتو تحویل خانوادت میدادم.

محمد شدیدا مضطرب شده بود.تازه یادش افتاده بود عواقب کارشو؟لعنت بهت که زندگی آبجیمو خراب کردی

محمد از روی زمین بلند شد و گفت:

محمد تو کی هستی که دخالت میکنی،،من عاشق فاطمه هستم

تا محمد خواست ادامه حرفشو بزنه عصام بهش گفت:

عصام تو یه بی ذات کثیفی،این دوست داشتن نیست نظرت چیه همین کار کثیفُ با خواهر و مادر خودت انجام بدن

محمد ︎ ببین بیشتر از این پاتو از حدت دراز تر نکن قبول.بد کردم خیلی هم بد کردم. ولی به من دروغ گفت بهم خیانت کرد

آنا یهو آمد رو به محمد کرد و گفت:

انا چی میگی تو ؟، هان دهن منو باز نکن چرا انقدر هنوز داری خودت و از چیزی که هستی بی ارزش تر نشون میدی تو اصلا فاطی رو میشناسی ؟!فکر کردی چجور دختریه ؟اصلا چه نیازی هست من انقد خودمو خسته کنم در مورد فاطی بخوام توضیح بدم تو اگر عاشق بودی اینجوری راجبش قضاوت نمی کردی اما چکار کنم که حشریت گند زده به بشریت

آنا همین جور داشت اونو با حرفاش له میکرد که محمد صداشوبرد بالا گفت:

محمد ببین بسه دیگه بسه این موضوع به منو فاطمه ربط داره بیشتر از این وارد نشو فاطمه شرعا همسر منه و من می‌خوام تنها باهاش صحبت کنم

هنوز صحبتش تموم نشده بود که
عصام با محمد درگیر شدن کل بیمارستان بهم ریخته بود اصلا نمی‌تونستیم اونارو از هم جدا کنیم که انتظامات بیمارستان اومدند و دوتاشونو میخواستن از بیمارستان بیرون کنن که محمد رو به دژبان بیمارستان کرد با آرومی حرف زد:

محمد ︎ببخشید دیگه تکرار نمیشه من خانومم اینجاست برای همین یکم اعصابم خورد شده

دژبان بیمارستان آقای محترم این که نشد دلیل اینجا کلی بیمار هست اگر قرار بشه یکبار دیگه نظم بیمارستان و بهم بزنید بیرونتون میکنم

محمد یه سر تکون دادو هیچی نگفت

آنا به محمد گفت چه همسری چه خانومی بابا مرتیکه حد خودتو بدون اگر خانواده فاطمه بفهمن میدونی چی میشه.

آنا خودشو جمع و جور کرد و با لحن آروم و کاملا خونسرد اومد سمت محمد

آنا ︎ببین استادم هستی حداقل احترام بین خودتو دانشجوت نگه دار

خواستم مخالفت کنم بگم بزار محمد ،فاطمه رو ببینه که بازم پرید بین حرفم

توقع داشتم زمین و زمانو بهم بدوزه هرچند همین کارو کرد ولی خیلی داشت سعی میکرد بیشتر از این آبروی فاطی نره اما اونقدر منطقی حرف زد که که خودمم تعجب کردم.

به آرومی گفت:

آنا ︎ببینید استاد من حسادتی ندارم که نخوام دوتا جوون بهم برسن کاری هم به شرع ندارم توی هر مملکتی بری تا مهر قانون نباشه تا یچیزی ثبت نباشه شرع هم به حساب نمیاد.الان وقت مناسبی برای توجیح اشتباهاتی که زندگی یک زن رو نابود کرده نیست چون اون زن اونقدر خودشو باخته که توان روبرو شدن با کسی که اونو زمین زده رو نداره

حرفای منطقی عزیزم قلبم رو به درد آورد.کی انقدر بزرگ شده بودیم که زخم های زمونه اینجوری رومون اثر گذاشته بود.

محمد با خجالت سرشو پایین انداخت دستشو مشت محکمش رو به آرومی به دیوار زد.یه لحظه احساس کردم اشک رو تو چشماش دیدم.
عصام روی صندلی نشسته هیچ صحبتی نمی‌کرد با چشمای مشکی نافذش که حالا به سرخی میزد برزخی به محمد نگاه زیر چشمی می‌کرد.
دلیل عصبانیت بیش از اندازه عصام برام کمی جای سوال داشت.
اما وقتی خودمم فکر میکردم بلایی که سر فاطمه اومده بود حتی اگر سر غریبه هم میومد همین قدر منو ناراحت میکرد چه برسه عصام که یه مرد بود و غیرت داشت.
هیچ خبری نبود فقط یکی از پرستار ها اومد بیرون گفت فشارش اومده پایین تا چند ساعت دیگه هم مرخص میشه دیگه چیزی نگفت و رفت
4.0K views19:27
باز کردن / نظر دهید
2021-11-02 21:49:23 نفهمیدم ساحل چی گفت و چی شد فقط وقتی اون یک نفرو دیدم روح از تنم خارج شد.
سوار ماشین شدند و به سمت بیمارستان رفتند.
تو دلم غوغا بود.داشتم آتش می گرفتم.لعنت به من.میخواستم کلاس رو تشکیل کنم اما اونقدر ذهنم به هم ریخته بود که کلاس رو لغو کردم و به سمت بیمارستان رفتم.

4.3K views18:49
باز کردن / نظر دهید
2021-11-02 21:49:23



#پارت_۴۳
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



عصام لبهاشو تکون داد که به حرف بیاد که سریع وسط حرفش گفتم:

من ︎آنا میبنی که فعلا فاطئ حالش خوب نیست ، بزار بریم بیمارستان خودم برات توضیح میدم الان اصلا وقتش نیست

عصام از تو آینه نگاهی به من انداخت.خوب منظورشو می فهمیدم.اول و آخر باید برای بچه ها تعریف میکردم ولی حالا که همه چیز پیچیده بود زندگی من این وسط قوز بالا قوز بود.

بعد از این حرف هیچ کدوممون تا رسیدن به بیمارستان حرف نزدیم.
عصام خیلی تند می‌رفت. از تو آیینه حواسش کاملا به ما بود‌.
در دل دعا میکردم برای فاطمه اون اتفاقی نیافتاده باشه که گوشه ذهنم،، مغزم رو داشت می‌خورد.
کل بدنم یخ کرده بود.دستام سرد شده بود. از یجایی دیگه دلهره اینی که عصام هم متوجه بشه هم به جونم افتاده بود.هرچند که دیگه عصام هم تا حدودی متوجه وخیم بودن اوضاع شده بود. و از این قضیه بو برده بود ولی نباید بروز میدادم
فقط همین جور به جاده خیره بودم.چشام پر از اشک شده بود.چشمام تار میدید.
بیست دقیقه بود تو راه بودیم ترافیک سنگین بود
که تازه رسیدیم بیمارستان حافظ

آنا رو به عصام کرد و گفت
آنا ︎ببخشید چرا این بیمارستان اومدید؟
عصام بهتر بجای این سوالا بری بخش اورژانس بگی بیاد تا سریع فاطمه رو ببریم داخل

آنا یه سر تکون داد و بدون هیچ حرفی سریع از ماشین پیاده شد به سمت اورژانس دویید
کاملا رنگ فاطی زرد شده بود دیگه هیچ حرفی هم نمی‌زد

بریده بریده با کلی دلشوره رو به عصام کردم و گفتم
من ︎آقا عصام چرا فاطی هیچی نمیگه ،،آقا عصام تورا خدا یه چیزی بگین

بغض گلوم داشت خفم میکرد

عصام کمکم کرد و فاطی رو به سمت اورژانس بردیم

عصام آروم باش ساحل خانوم ببین همه چی خوبه الان دکتر معاینش می‌کنه

کاملا تو بهت بودیم
یه بیست دقیقه بود که پشت دَر اورژانس نشسته بودیم هیچ خبری نبود.
آنا هم که رفت بیرون به هوای تازه کنه اونم که از چیزی خبر نداشت.اگر می فهمید نمیدونم چه برخوردی میکرد.خدایاااا هر چیزی تو بگی قبول،تقدیر ما اینه قبول،فقط آبروی خواهرم امانت دست ماست.تو از ما آبرودار تری

همین جور به دَر خیره شده بودم که یکی از پرستار های بیمارستان با صدای کاملا بلند گفت: همراه خانم فاطمه ضیاء سریع بیاد
با عجله به سمتش رفتم :بله خانم پرستار منم همراه فاطمه ضیاء هستم

پرستار آقای دکتر میگه به یکی از بستگان نزدیکش زنگ بزنید

اینجا دیگه ندونستم چیکار کنم خون به مغزم نمی‌رسید همینجور ماتم زده بود
حالا به کی میگفتم بیاد

که عصام یهو پرید تو صحبتم

عصام من داداششم بله بفرمایید
خانم پرستار خب برید داخل دیگه چرا اینجا وایسادین
اومدم جلوی عصام رو بگیرم که با اشاره دستش گفت هیچی نگو

اگر عصام می فهمید چه فکری راجب فاطمه میکرد.از طرفی می ترسیدم و از طرفی واقعا ازش ممنون بودم.اگر عصام نبود نمیدونستم چیکار کنم اون اشغال بی همه چیز اصلا براش مهم نبودفقط اگر پای فاطی وسط نبود میدونستم چکارش کنم
ساعت۹ شد،نه از عصام خبری شد نه از فاطی
همین طور جلوی دَر زانو زده بودم
که عصام آمد بیرون کامل بهم ریخته بود.




از زبان محمد

فاطمه رو در حال افتادن روی زمین دیدم.نفهمیدم با چه سرعتی خودمو بهشون رسوندم.با اینکه بهم خیانت کرده بود اما بازم دلم براش پر می‌کشید.
ساحل روی زمین نشسته بود و سعی می‌کرد فاطمه رو بیدار کنه.
فاطمه آه و ناله های ریزی میکرد و انگار متوجه صحبت های ساحل نمیشد.

سریع گفتم:

من ︎بلند شید بریم بیمارستان

تا صدای منو شنید سرشو بالا آورد و گفت:

ساحل ︎چرا حالشو می پرسی؟مگه واستون مهمه استاد؟تمام اینا بخاطر بی فکری های شما هست.
ترسیدم بیشتر از این حرف بزنه و آبروی هردومون رو ببره.از طرفی هر لحظه تعلل باعث می‌شد حال فاطمه بدتر بشه

من ︎خانم رایان الان وقت این حرفا نیست،خانم ضیاء حالشون خوب نیست،من ماشینو میارم که بریم بیمارستان

پوزخند اعصاب خورد کنی زد و گفت:

ساحل ︎نخیر نیازی به لطف شما نیست

و من به خودم لعنت فرستادم که چنین کاری انجام دادم و آبروی خودم و کارمو و فاطمه رو برده بودم.لعنت به من،اگر کسی می فهمید برای همیشه از کار اخراج میشدم.

همون لحظه حسین حامی یکی از دانشجو ها گفت:
حسین ︎استاد اجازه بدید من می رسونمشون.

ساحل نگاه بدی به حسین انداخت انگار با اونم سر جنگ داشت.تا خواست حرف بزنه صدای گوشیش بلند شد و من تو این فرصت نگاهی به چهره فوق مظلوم فاطی انداختم.کاش باهاش این کارو نکرده بودم.کاش ازش می پرسیدم دقیقا چرا داره باهام این کارو میکنه.
4.3K viewsedited  18:49
باز کردن / نظر دهید
2021-11-01 23:36:14




#پارت_۴۲
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع




آنا توی محوطه دانشگاه نبود.موبایلشم که خیر سرش جواب نمی داد.
داشتیم می رفتیم تو کلاس که صدایی منو در جا میخکوب کرد.
صدایی که فکر میکردم به من تعلق داره.نباید بهش فکر میکردم نه اون الان نامزد داشت،لعنتی بین قلبم و مغزم،قانون های خودم،عرف و شرع و همه چیز گیر کرده بودم و یه منی ساخته شده بود که اصلا نمی شناختم.
برگشتم که با حسین روبرو شدم که همون موقع فاطمه داشت میفتاد رو زمین که گرفتمش.سرش گیج رفته بود و حالش بد بود.
نشستم رو زمین.خدایاااا،فاطمه نخواب
زدم تو گوشش،،پاشووو،،،پاشووو عزیزم
فاطمه تو بغلم بود و داشتم گریه میکردم که تصویر استاد جلوی چشمام نقش بست.
ازش بدم میومد.باعث و بانی تمام بدبختی های دختر تو بغلم خود نامرد و پستش بود و بس.
اومد جلو و به ظاهر نگران شده بود‌.فاطمه رو گول زده بود ولی منو نمی تونست گول بزنه.
خیلی سعی خودمو کردم هیچی نگم و آبروشو حفظ کنم ولی مگه اون آبرو گذاشته بود برای فاطی؟؟!

محمد پاکزاد ︎خانم رایان بلند شید بلند شید ببریمش دکتر

کم و بیش بچه هایی که تو حیاط بودن دورمون حلقه زده بودن و نگران به ما خیره بودن.
عصبانی بودم اونقدر که نتونستم تحمل کنم و رو بهش گفتم:

من ︎چرا حالشو می پرسی؟مگه واستون مهمه استاد؟تمام اینا بخاطر بی فکری های شما هست

گریه نذاشت بیشتر از این حرف بزنم.
بچه های خوش خیال فکر میکردند بخاطر شروع امتحانات میان ترم فاطمه از حال رفته و مقصرش استادی هست که با سخت گیری هاش حال دانشجوش اینجوری شده اما چه می‌دونستن اون سخت به جان فاطمه افتاده بود.روح دخترانش رو با عین پاکی خدشه دار کرده بود.لعنت به من که تو این مدت سرگرم عشقی شده بودم که حتی یک درصد هم به من فکر نکرده بود.

محمد پاکزاد ︎خانم رایان الان وقت این حرفا نیست،من ماشینو میارم که بریم بیمارستان

من ︎نخیر نیازی به لطف شما نیست

حسین که اوضاع رو بد دید گفت ︎استاد اجازه بدید من می رسونمشون

خواستم مخالفت کنم که موبایلم زنگ خورد:

با دستایی لرزون جواب دادم.اگه بگم فرزند شیطان،فرشته نجاتم شده بود اشتباه نکرده بودم.

با صدایی لرزون جواب دادم:
من ︎الووو
عصام که از لحن صحبتم تعجب کرده بود گفت:
عصام ︎چیزی شده ساحل خانوم؟
من ︎آقا عصام هر جا هستی بیا دانشگاه توروخدااا بیا
هول زده گفت:
عصام ︎باشه باشه گریه نکن اومدم
و سریع قطع کرد.
حوصله نگرانی های بی مورد محمد رو نداشتم.
میگفت عاشقه ولی بدترین خیانت رو به فاطمه کرد.میگفت فارغه و حالا بدجور نگران فاطی بود و آشفته بود.خودمم تعجب کرده بودم،چطور میگفت دوسش نداره و حالا نگرانش بود؟

سر فاطمه تو آغوشم بود که صدای عصام باعث شد سرمو بالا بیارم.
آنا هم اومده بود و بدجور نگران بود.فعلا فکر درگیری های صبح رو باید کنار میگذاشتیم.فاطی از هر چیزی مهم تر بود.
با کمک هم به سمت ماشین عصام رفتیم و فقط لحظه آخر قیافه بیچاره و زار محمد و قیافه حق به جانب حسین که می خواست درخواستشو قبول کنم و اون مارو برسونه یک لحظه به چشمم افتاد و تو دلم شاد شدم که هر دو رو ضایع کردم.
دو تا آدم به زندگی ما وارد شده بود که هر دو روح و جسم مارو داغون کرده بودند.
فاطی ناله های ریزی میکرد و از دل درد به خودش می پیچید.پسره وحشی معلوم نبود چجور به جون فاطی افتاده بود که الان به این وضع افتاده بود.
اشک هام ناخواسته صورتمو پوشونده بود.آنا غمگین و مغموم فاطی رو به آغوش کشید.

عصام حین رانندگی یهو برگشت گفت:
عصام ︎بسه بالا سر بیچاره حالش خوب نیست هی اشک و ناله
و روشو کرد اونور.
آنا که کلا تو باغ نبود گفت:
آنا ︎شما کی هستی اصلا؟ما چرا با شما اومدیم

اصلا فکر اینجاشو نکرده بودم‌.چی باید میگفتم؟!
3.9K views20:36
باز کردن / نظر دهید