Get Mystery Box with random crypto!

رمان تقدیر عشق

لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق ر
لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق
آدرس کانال: @taghdier_eshgh
دسته بندی ها: زبان ها
زبان: فارسی
مشترکین: 6.03K
توضیحات از کانال

🌱 تقدیر عشق🌱
🍇رمان اجتماعی که تصویرهای دلخراش جامعه رو در قالب طنز عنوان میکنه امیدوارم عاشقش بشید چون چند ژانر متفاوت رو باهم پوشش میده🍇

🍭 تب پیوی🍭
آیدی ادمین ( @shahr_zad64 )
𖡎
🌓 عضو انجمن نودهشتیا 💫
𖡎

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 9

2021-12-07 13:38:03


#پارت_۸۹
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

پارت هدیه

دریا ︎فکر میکنی منم بچه نمیخوام؟آره بعضی وقتا با خودم کنار نمیام آخه تازه ۲۲ سالم شده ولی اگه دلمم بخواد دلم میخواد تو خونه خودم باشم نه ورِ دل مادرشوهرم که چپ و راست تو کارام دخالت میکنه.
من ︎خیلی خوب پاشو بریم پایین شام بخوریم
تا فردا میخوای غر بزنی بابا مال منم تازس بگذار بگذره میزارتم لای منگنه
دریا ︎پس شیطون خاله گرسنش شده هان؟
با صدای بچگونه ای گفتم:
من ︎سگ در سگ خاله دریا
دریا ︎از بچت خجالت بکش
من ︎باشه سگ در خر
دریا ︎لا اله الا الله این حرفارو جلوش نزن بشین چار کلمه قرآن بخون عزیز خاله یاد بگیره
من ︎ای به چشم مامان آینده
چشم غره ای رفت و با هم به سمت طبقه پایین رفتیم.خداروشکر هیچ کی متوجه غیبت ما جز مامان نشده بود.مامان با لبخند گفت:
مامان ︎خواهرا چی پچ پچ میکنید.
لپشو بوسیدم و گفتم: از همونا که فقط مخصوص خواهراست.
اخم نمایشی کرد.
مادر جون ︎ساحل خانوم خیلی کم تحویلمون میگیری ها
رفتمو و خودمو تو بغلش جا دادم.
من ︎آخه قربون این مدل روسری بستنت آقاجونم قربون صدقت بره من کی کم محلی میکنم به شما؟
خندید و گفت:
مادرجون ︎حیا کن دخترکم
من ︎وا مادری مگه چی گفتم؟
مادرجون ︎هیچی
لبخند عمیقی زد که چشمکی زدم و گفتم:
من ︎خبریه؟
اخم مصنوعی کرد و بی حیایی زیر لب گفت و بعد با ذوق گفت:
مادرجون ︎منتظر خبری ام انگار بهم الهام شده ولی نمیدونم چیه
من که قشنگ متوجه حرفاش بودم.فندقم،مامان تورو میگنا میگن که الهامشونی می بینی مامان بزرگتو از سر ذوق نتونسته کامشو ساکت کنه خبر درجه یکی که میخواستم خودم به عزیز جون بدم زودتر از من به مادرشوهرش گفته.می بینی مادربزرگ جوونت چقدر خودشیرینه؟
لبخندی زدم و با اشاره به مامان که مثلا خودشو به کوچه علی چپ زده بود گفتم:
من ︎الهام جون نگفتن بهتون که ساحل میخواسته این خبر درجه یکو خودش به عزیزش بگه؟
سرمو تو آغوش گرفت و با صدای پر بغضی گفت:
مادرجون ︎خیلی خوشحالم مادر برات،همیشه از بخت تو یکی می ترسیدم ولی حالا خیالم راحته
میدونم سختته و آقاجونت با رحمی شوهرت داد ولی ببخش حلالش کن نمیدونی چقدر عذاب میکشه.اما آقاجونت بد برات نخواسته خوشحالم زندگیت خوبه
مامان و دریا مشغول حرف زدن بودن.
خاله هامم توی آشپزخونه مشغول تزئین میز و مرد ها هم که مشغول بازی و حرف زدن.
رو به مادرجون گفتم:
من ︎مادر من هیچ وقت از شما یا آقاجون ناراحت نیستم.اینم بگم آقاجون مجبورم نکرد آقاجون پیشنهادی داد که من ردش کردم و هیچ وقت اسمشم دیگه نیاورد من خودم انتخاب کردم ازدواج کنم و انصافا آقاجون مثل همیشه درست تصمیم گرفت من واقعا از زندگیم راضیم و این بچه حاصل عشقیه که آقاجون و خدای اون برام تدبیر کرد.پس من ممنونشم و میدونم تصمیم اشتباهی برام نگرفته.
لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
مادرجون ︎دختر عاقلم خیالمون راحت کردی از وقتی مامانت بهم گفت همش میگفتم دختر جوونم حتما به اجباره که میخواد بچه بیاره
مادر حواست به خودت باشه ها تا میتونی هم خودتو عزیز کن بچه اول یه چیز دیگس.
من ︎مادر مگه شما بچه دوم هم داشتی که میگی؟
مادرجون ︎از آقاجونت بخاری بلند نمیشد وگرنه
من ︎از آقاجونم بد نگید
مادرجون ︎آقاجونت خیلی مرده دخترم میدونی من دیگه هیچ وقت نتونستم بچه بیارم براش بدنم خیلی ضعیف بود ولی نیروی محبت آقاجونت نسبت به من باعث شد به پام بمونه و تا به این سن به من خیانت نکنه.
نگاهم به آقاجون افتاد.مرد سالمند مقتدری که نیروی فکرش کم از یک جوون نداشت.
مادر راست میگفت اون خیلی مرد بود.حالا که فکر میکنم می بینم چقدر بچگانه به موضوعات نگاه میکردم و میخواستم با غرور احمقانم آیندم رو خراب کنم ولی خوشحال بودم که خدا خانواده ای برای من انتخاب کرده بود که قبل از خطا رفتنم دستم رو می گرفتند.یه روز میخواستم حسین رو وادار به ازدواج کنم تا از ازدواج با عصام خلاص بشم و امروز من مدیون همین مرد ریش سفیدی ام که نوه اش بودم و مثل فرزند خودش خوشبختی منو میخواست.حالا حاضر نبودم عشق پخته عصام رو با حس های زود گذر عوض کنم.

موقع شام مثل همیشه کلی سر و صدا بود.
بچه های های کوچک خالم که از سر و کول هم بالا می رفتند و جوان‌ها هم در حال بگو مگو.
این وسط عصام دستمو از زیر میز گرفته بود و باعث میشد وسط این شلوغی لبخند به لبم بیاد که از چشم بابا دور نموند.
تو چشمای بابا رنگی از رضایت دیده می‌شد و من هر لحظه بیشتر به خودم می بالیدم که زندگیم به دست این تقدیر گره خورد.
ساعتای ۱:۳۰ بود که به خونه رسیدیم.
از خستگی زیاد تا سرم به بالش رسید خوابم برد.
3.3K viewsShahrzad, edited  10:38
باز کردن / نظر دهید
2021-12-07 13:35:48


#پارت_۸۸
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

پارت هدیه

محمد سریع به شوخی گفت:من که از گل نازک تر بهش نمیگم
من:آره داداش قابلمه سیاه رو آخر کار میشورن
هردو خندیدند و رفتند تا برگ بازی کنند.حوصلم حسابی سر رفته بود.مامان مدام برام میوه پوست می‌کند.من:مامان نمیخوام بخدا
مامان:خوبه واست
من:توجه همرو جلب میکنی اینجوری
مامان:ای وای راست میگی ها
پشت چشمی نازک کردم که خندید.به دریا اشاره کردم بیاد کنارم.تو خودش بود از اول اینکه اومده بودیم تا حالا هیچ حرفی نزده بود و بزور می‌خندید.من:حالت خوبه دریا؟
دریا:خوبم آبجی کوچیکه راستی مامان گفت حامله ای خیلی خوشحال شدم الان نی نی کوچولو خوبه؟
من:آره خوبه فقط به محبت خاله جونش نیاز داره
دریا:خالشم بهش نیاز داره
دیگه مطمئن بودم یه دردیش هست.
من:دریا بیا بریم بالا حرف دارم باهات.
دستشو روی شکمم کشید و گفت:
دریا:خیلی خوشحالم که دارم خاله میشم.این کوچولو میتونه همدمم باشه ها
لبخندی زدم و گفتم:فعلا خواهرت هستا
دریا:از همون بچگی هم حسود بودی.
من:آبجی جونم میدونی من تحمل غمتو ندارم؟
نگاه آبیش که اشک توش جمع شده بود قلبمو به درد آورد.چشم های من شبیه چشم های دریا و مادر جون بود با این تفاوت که رنگش عسلی بود.
انگار خودم بودم که به خودم خیره شده بودم.
اشکش چکید و من مُردم برای خواهری که این روزا شدیدا بهش نیاز داشتم.منو دریا همیشه کل کل داشتیم ولی مامان میگفت بزرگ که بشید همدم و همراز هم میشید و من چقدر این جمله هارو با تموم وجودم درک میکردم.توی بغلم فرو رفت و هر چی تونست گریه کرد.
دریا:آبجی زندگی خیلی سخت میگذره،خسته شدم واقعا خسته شدم.از تو آغوشم بیرون اومد و گفت:اولاش فکر میکردم همه چیز فقط اینه همسرت عاشقت باشه و تمام ولی این همه چیزم نیست.نگاهم بهش بود تا همه حرفاشو بزنه
دریا:مادرشوهرم خستم کرده دیگه دلم نمیخواد تو خونشون باشم،چند بار به محمد گفتم تو که پول داری بیا بریم از اینجا میگه من پیش مامانم می مونم والسلام.مامانشم که جلوی من یه مدله جلوی اون یه مدل دیگه.هی گیره میده من نوه میخوام حالا که بچه نمیاری بیا برو کارارو بکن انگار منو گرفته کلفتی خستم کرده.
قلبم براش آتیش گرفت و سرشو روی پام گذاشتم.
آروم زمزمه کردم:آبجی تو هیچی نگو بزار محمد خودش با مادرش روبرو میشه بالاخره آدما هر طور فکر کنن رفتار هم میکنن پس اونم شخصیت خودشو کم کم نشون میده ولی فکر نمی‌کردم اصلا همچین آدمی باشه
دریا:منم فکر نمی‌کردم مگه تو نامزدی و دوستی چند بار دیده بودمش؟همش با منطق و مهربون بود.خودمم باورم نمیشه چقدر از این رو به اون رو شده.خیلی وقته تو خودم ریختم هیچی نمی گم به کسی ولی خیلی در حقم بد کرده فقط همون هفته های اولی مهربون بود و بس اونم جلوی مهمونا بوده وگرنه همون اول خودشو نشون میداد.اخه مگه من چند وقته عروسی کردم مگه چند سالمه واسش نوه بیارم؟نمیخوام خب
ساحل تو خواستی ولی من نمیخوام
روی سرشو بوسیدم وگفتم:این یه چیز شخصی بین تو و محمده نباید کسی راجب روابط جنسی شما دخالت کنه بنظرم با احترام کامل بهش بگو تا تو زندگی جنسی شما دخالت نکنه
دریا:اون اصلا به صحبت های من گوش نمیده گاهی وقتا شک میکنم اونم آدم باشه
من:دریا تو هم خیلی بخودت سخت میگیری؟ببین زیادم سخت نیست الان فندق پیش منه و هیچی اذیتم نمیکنه منم قبلا میگفتم بچه برنامه میخواد باید پولش باشه و تربیتش و این مسئولیت سنگینه ولی حالا اونقدر توی این مدت کمی که فهمیدم فندقی هم هست بهش عادت کردم و دلم نمیخواد ازش جدا باشم.یه بچه میتونه به زندگیت آرامش بده میتونه کلی محبت بیاره تازه توجه محمد میره سمت تو و کم کم از مامانش فاصله میگیره بنظرم آروم آروم بهش بگو اگه قراره بچه داشته باشیم اونجا با یک اتاق زندگی نمیشه کرد.
دریا:ساحلی من دارم واست روضه ای چیزی میگم؟میگم مشکلم همینه بچه نمیخوام
من:خری چیزی هستی؟من گفتم بچه بیار؟گفتم تو یه اِهِنی بکن تا محمدم یه حرکتی بکنه
دریا:بعدم یه بچه ای بیاد
خندیدم و گفتم:
من:از تو حرکت از خدا برکت منظورم بود نه اون نوع حرکتی که تو تصور میکنی منظورم خرید خونه بود.
دریا:دختره پرو از وقتی با عصام ازدواج کردی حیا رو با جاش قورت دادی
من:جلوی بچم از باباش بد نگوها
خندید و گفت:آخ که خاله قربونش بره
من:دریا
سوالی نگام کرد که گفتم:
من:نمیگم خلاف اعتقاداتت عمل کن ولی دیگه نزار فاصله ازدواج تا بچه دار شدنتون زیاد بشه.
منو ببین هیچ علاقه ای به عصام نداشتم ازش متنفر بودم از اینکه آقاجون واسم تصمیم گرفته بود به شدت ناراضی بودم ولی این بچه کار خودشو کرد حرفای آقاجون رو به کرسی نشوند.
نمیخوام بگم راجب تو هم همینطور میشه چون داستان زندگی تو با من خیلی فرق داره ولی ببین یه بچه چطور روح داد به زندگی ما!سری تکون داد و گفت:فکر میکنی منم بچه نمیخوام؟آره بعضی وقتا با خودم کنار نمیام آخه تازه ۲۲ سالم شده ولی اگه دلمم بخواد.....
3.1K viewsShahrzad, 10:35
باز کردن / نظر دهید
2021-12-07 00:40:47 #قسمتی_از_پارت_واقعی #پارت_138
-این #قرصه چیه؟
با ابرویی بالا انداخته و #پوزخندی نگاهم کرد.
- امروز زیادی سوال میپرسی...!
- حداقل جواب این یکی رو بده
به سمتم خم شد. قیافه اش #خبیث شد و پوزخندش هم عمیق تر.
- خیلی دوست داری بدونی؟
صاف توی چشماش خیره شدم و با #تحکم جواب دادم
-آره

چونه ام رو گرفت و بر خلاف خودش که سرشو کج کرده بود و با چشمایی نیمه باز و از بالا نگاهم میکرد، سرم رو جلوی صورتش صاف صاف کرد تا تسلط بیشتری موقع خیره شدن بهم و حرف زدن داشته باشه.
- #قرص جلوگیریه! ( پوزخندش صدادار شد) میدونی چرا؟ چون در حدی نیستی که بچه ام تو شکمت باشه!

کاش نمیپرسیدم! از حرفی که زد و #تحقیری که از واژه هاش چکه میکرد، چشمام اسیر حلقه های #اشک شد و، در کمال تعجب اون با #لذت و سرخوشی تمام به نگاه درب و داغونم که حاصل #تحقیرش بود نگاه میکرد. ادامه داد تا بیشتر با سوزوندنم سر کیف بیاد.

- وای به حال روزی که بفهمم نخورده باشی یا سوتیش دربیاد! مطمئن باش اونموقع حسابت با کرام الکاتبینه،‌ بدجوری حواستو جمع کن که رو این یکی خیلی #حساسم. حتی اینم بدون که به هیچ وجه نمیتونی از این یه مورد سواستفاده کنی، چون اولین کسی که #ضرر میکنه این وسط خودتی. اینو بچسبون ته ذهنت و همیشه یادت باشه که من از اون مردای #پخمه نیستم که فکر کنی یه #بچه میندازم تو دامنش رامم میشه عاشقم میشه و از این چرت و پرتا که تو فیلما و داستانا هست. اینجا دقیقا وسط #جهنم زندگی با منه و مطمئن باش که اگه بخوای از همچین #حربه‌ای استفاده کنی و مثلا منو پاگیر خودت کنی، روزی که بفهمم تو و #جنینت رو یک جا با هم #آتیش میزنم. افتاد؟
بنر از متن واقعی رمان اسکی ممنوع

زندگی یه دختر مذهبی و آروم با یه پسر خداناباور #مبتلا به #دوقطبی اونم هم فقط به خاطر عناصری به نام #اجبار و #سرنوشت. توی این رمان خیلی چیز ها رو میشه همزمان کنار هم دید، در حالی که اون چیزها دقیقا نقطه ی مقابل هم باشن؛ #عشق و #تنفر، اوج اعتقاد و نهایت بی اعتقادی، #ظالم بودن در عین #مظلوم بودن...! #قفس_تنگی دقیقا همون رمانیه که همه ی اینهارو همزمان در خودش جای داده :

https://t.me/joinchat/PIcCqxZeAgYFSZLu
12 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 21:40
باز کردن / نظر دهید
2021-12-07 00:39:56 دختره #وسط_عملیات میرسه مطب پسره برای گرفتن رضایت
#پارت_واقعی #پارت_48
گلو و سر و دستام همه #نبض گرفته بودن . در که باز شد، سرمو با #استرس بالا گرفتم که ماتم برد؛دختر25-26ساله ای دم در بود که #موهاش حسابی زیر شال عاریه ای که رو سرش انداخته بود بهم ریخته بودو،#آرایش چشمش کمی پخش شده بودو اطراف چشمش ریخته بود،سرمو کمی پایین تر آوردم که میخکوب شدم رو لبای ورم کرده و #رژ_لب_سرخ آتشینش که کاملا دورتادور لبش پخش و پلا شده بود!!!!

گر گرفتمو پشت گردنم #داغ کرد ،سریع سرمو انداختم پایینو نفس عمیق دومی داشت به سومی میرسید که چشمام با کمی قرار و آرامش گرفتن #مات و ثابت موند رو دکمه های مانتویی که یکی در میون بسته شده بودو،شلوار لی ای که یکی از پاچه هاش صاف بودو یکی دیگه اش کج بالا رفته بود، نفس تو گلوم #حبس شدو #عرق_سرد رو پیشونیم نشست،اشتباه اومده بودم؟؟آره اشتباه اومده بودم ولی مگه این مطب...
هیسسس #خفه_شو خفه شو فقط برو بروووو
به سرعت باد عقب گرد کردمو تند تند شروع به پایین رفتن از پله ها کردم که...

-هووی خانمه
وسط پله ها ثابت موندم،آب دهنمو قورت دادمو به هر زحمتی که بود برگشتم،قیافه اش هم #متعجب بود هم کلافه و #عصبی،توضیح میخواست؟باید توضیح میدادم؟،دوباره آب دهنمو قورت دادم.
-بب..بله
انگار از گیجی و گنگی و #خنگ بازیام عصبی شده بود که بهم توپید
-اممممرتووون؟؟
دستای سردمو رو میله های سردتر راه پله کشیدمو آرومو پر #تردید راه پایین اومده رو برگشتم،دوباره آب دهنمو اینبار صدادارقورت دادم.اَه #لعنتی چرا اینقدر دهنم خشک میشد

-بب..ببخشید اینجا...یعنی...#دکتر..مطب...-دکتر امروز زود تر تعطیل کردن
-خود دکترم رفتن؟!یعنی..آخه من بیمار نیستم میخواستم خودشونو ببینم
دختره ابرویی بالا انداختو و عصبی گفت:#دکتر خارج از ساعت کاریشون دوتا دوتا #ویزیت نمیکردن؟؟!

پسره وسط #عملیات با یه دختر #داف بوده که دختر #قاتل باباش سر میرسه برای گرفتن #رضایت حالا پسره میخواد عملیات ناتمومش رو با دختر داستانمون تموم کنه معشوقه پسره میگه #دکتر خارج از ساعت کاریشون #دوتا_دوتا ویزیت نمیکردن
بمال رو لینک بیا ببین چه خبره
https://t.me/joinchat/3k4uXq4bH3c5YmVk
رمان #عاشقانه_روانشناختی جنجالی که با چاشنی طنز به بیماری #سادی*سم پرداخته
10 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 21:39
باز کردن / نظر دهید
2021-12-06 22:59:36 تب لیستیمو میفروشم [300ممبر فعال]
(چنل نمونه جذبم داره)
[ @tblisti_purple ] تگ گپ

[انتقال مالکیت میدم]

قیمـــــت:توافـــــقی(فقط کارت ب کارت)
پیوی قیمت بدینـــــ
@PURPLE_SHOPE
35 views𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄 𝐓𝐀𝐁 , 19:59
باز کردن / نظر دهید
2021-12-06 15:19:58


#پارت_۸۷
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


همدیگر رو گرم در آغوش گرفتیم و بهم تبریک گفتیم.کادویی که واسش گرفته بودم رو به دستش دادم.با ذوق گفت:
عصام:ببینم ساحل خانوم چی واسه شوهریش گرفته.
لبخند پررنگی زدم و شونه بالا انداختم که جعبه رو باز کرد.با دیدن عطری خوشبویی با طبع سرد گل از گلش شکفت.تو این مدت متوجه شده بودم چقدر به عطر علاقه دارد.علاقه اون انگار به منم سرایت کرده بود من هم به هر چی که اون عشق می ورزید محتاج شده بودم.
تشکری کرد و گفت:می رسیم به کادوی من
منتظر بهش چشم دوختم که جعبه ای چوبی رو به سمتم گرفت.مشتاق جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم.با دیدن گردنبد تک نگین زیبا و ظریف از خوشحالی خنده ای کردم و به عصام چشم دوختم.اون قطعا لایق عاشقانه های من بود.آروم به سمتش رفتم و برای اولین بار خودم بوسه ای روی گونش کاشتم.
فردا صبح زود از خواب بیدار شدم.چقدر بوی عید حس خوبی داشت.به عصام که چقدر معصوم میشد توی خواب خیره شدم اگه کسی الان می دیدش ممکن نبود فکر کنه چه پسر شیطونیه.یه مرد ۳۰ ساله به شدت شیطونی که منو عاشق خودش کرده بود.دستمو روی شکمم کشیدم و به کودکی که نمیدونم اونم همراه من بیدار میشد یا نه سلام دادم و عید رو بهش تبریک گفتم.امروز قرار بود فندقو با خانوادش آشنا کنم پس به آرومی از تخت پایین اومدم.یه دست لباس واسه خودم از کمد بیرون کشیدم.و یه دست لباس تقریبا ست هم واسه عصام جدا کردم.یعنی میشد که یه روز واسه دخترمونم لباس انتخاب کنم؟ذوقی رفتم و سریع چپیدم تو حموم تا یه دوش سریع بگیرم.مواظب فندق بودم و شامپوی گلرنگ دلخواهمو به موهام زدم.حوله سفید کوتاهمو که بالای زانوم بود رو به دورم پیچیدم و با حوله دیگه ای موهام رو جمع کردم.وقتی رفتم بیرون عصام بیدار شده بود و با دیدنم پوکر فیس نگاهم کرد.هنوزم ازش خجالت میکشیدم و خندم میگرفت.
عصام:خوبه هزار دفعه تاکید میکنم اسلام چی گفته!
من:مگه چی گفته؟
عصام:گفته بی اذن همسرت جایی نرو
من:منم که جایی نرفتم
می دونستم منظورش حمومه و از قصد خودمو به خنگی زده بودم.
عصام:امان از دست تو آخرشم دیوونم میکنی ان شاءالله بار آخرته تنها میری حموم؟
خندم گرفت و گفتم:من که تنها نرفتم حموم؟
مشکوک نگاهم کرد که گفتم:خدا بخواد از این به بعد فندق باهام هست
سمتم خیز آورد که جیغی کشیدم.
عصام:منو دست میندازی مامان کوچولو
من:نچ
کامل تو بغلش بودم.با دستش حوله دور موهام رو باز کرد و بینیشو از عطر موهام پر کرد.
عصام:اوومم چه بوی خوبی میدی!حیف رفتی حموم وگرنه من واسه صبح برنامه داشتم
چشمام گرد شد،چه برنامه ای؟
زد به بینیمو گفت:ساحل کی میریم دکتر؟من خسته شدم بابا
من:وا خیلی بی جنبه ای ها
عصام:تقصیر شماست که بی جنبه ام کردی،منو به خودت عادت دادی که و لبهاش روی لبام قرار گرفت.راست میگفت خیلی بهم عادت کرده بودیم و این حجم دوری بعید بود.
عطیه:راست میگید؟
عصام:دروغم چیه مامان؟
با این حرف عصام عطیه خانم به سمتم اومد و آروم بغلم کرد.اشک شوقش روی گونش چکید و جو احساسی رقم خورد.بابا فرید خوشحال بود.برادرهای عصام هم بودند به همراه همسرانشون.علی پسر بزرگه بود به همراه همسرش رها با بچه کوچولوشون که اسمش راستین بود.عارف برادر وسطی بود که الناز همسرش بود.اونها بچه نداشتن نگاهم به الناز بود که قطره اشکی از چشمش چکید.نکنه !نکنه بچه دار نمیشدن؟سریع اشکشو پاک کرد و بهم تبریک گفت.همه خوشحال بودن ولی من با دیدن ناراحتی الناز دیگه نمیتونستم خوشحال باشم میدونستم از ته دل برام خوشحاله ولی اگه واقعا نمی تونستن بچه دار شن این براش عذاب آور بود.


ظهر که ناهار خوردیم با توصیه های عطیه خانم رفتیم خونه.عصر قرار بود بریم خونه مادرجون.خانواده من کلا خونه مادر جون بودند.از همون موقعی که مادرجون مادریم فوت شد مادر جون من اینجوری یه تنه هوای خواهرزاده هاشو داشت و همرو دور هم جمع میکرد.این شد که باز با خستگی رفتیم خونه مادر جون.جو بامزه ای شده بود.مخصوصا که یکی از پسر خاله هام شروع کرده بود دلقک بازی و با گیتارش آهنگ میخوند.۱۵ سالش بیشتر نبود گیتارش بد نبود ولی صداش افتضاح.تازه رفته بود تو سن بلوغ و صداش از ته چاه دستشویی در میومد و من به زور جلوی خندمو گرفته بودم.عصام سرشو آورد سمت گوشم و گفت:
عصام:میخوای بریم بالا خودتو خالی کنی؟
من که متوجه منظورش نشده بودم گفتم:عصام گفتم بهت که تا با دکتر صحبت نک
پرید وسط حرفمو گفت:متاسفم همسر منحرف من
سرمو سمتش چرخوندم که با لبخند شیطنت آمیزی نگاهم می‌کرد.آروم پچ زد:منظورم این بود داری از خنده منفجر میشی بریم بالا خودتو تخلیه کنی
صورتم قطعا سرخ شده بود و نمی تونستم نگاهش کنم.خداراشکر محمد شوهر دریا به دادم رسید.محمد:آبجی خانوم یکم آقا عصامو قرض میدی به ما
من:وا از کی تا حالا اجازه میگیری
محمد:حیف من میخوام درست صحبت کنم باهات
اصلا حواسمون به عصام نبود که اهم اهمی کرد.
76 viewsShahrzad, edited  12:19
باز کردن / نظر دهید
2021-12-06 15:07:43


#پارت_۸۶
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

موبایلمو برداشتم و شمارشو گرفتم.
با دومین بوق صدای خستش تو گوشی پیچید.
تو این چند روز بهش زنگ نزده بودم با هم حرف نزده بودیم و من انگار خجالت میکشیدم که زبون باز کنم‌.
عصام ︎جانم بفرمایید
بالاخره به خودم اجازه دادم و حرف زدم بهتر بود این کدورت ها از بین بره دلم نمی‌خواست شوهرم رو به خاطر یک عشق اشتباه تو گذشته ناراحت کنم.با لحن بچگونه ای گفتم:
من ︎سلام ،بابا فندقی نمیگی منو مامان الان چند ساعته منتظرتیم؟
خندید برای اولین بار در این چند روز خندید و من نفسم ،روحم براش رفت.
عصام ︎به مامانِ فندق بگید اگه دلش تنگ شده فندق رو بهونه نکنه رک و مستقیم بگه
این بار با صدای خودم که مخلوطی از بغض بود گفتم:
من ︎ینی بابای فندقم دلش واسه من تنگ نشده؟
عصام ︎درو اگه باز کنی بابای فندق دلتنگی هارو به پایان میرسونه و مامان فندق قطعا یه لقمه چپ میشه.
هان؟چی گفت؟پشت در بود؟
با جیغ بدون اینکه گوشیو قطع کنم به سمت آیفون رفتم.مگه کلید نداشت؟خوب چکاریه بزار برم تو حیاط ازش استقبال هم میکنم.با این فکر لباسمو مرتب کردم و به سمت حیاط رفتم.
پشت در نفس حبس شدمو آزاد کردم و درو باز کردم که یه خرس سفید گنده پشمالو جلوم قرار گرفت.لبخندی زدم و با ذوق سریع خرسو بغل کردم و پشت بندش عصام هم وارد شد.با حالت بامزه ای گفت:
عصام ︎مطمئنی دلت واسه بابای فندق تنگ شده بوده؟
خندیدم و گفتم ︎آره مطمئنم
بوسه آب روی گونم کاشت و این ینی آشتی.
آشتی که قطعا محبت هارو بین ما بیشتر میکرد.توی این چند روز متوجه شده بودم که من چقدر به بودن عصام نیاز داشتم و این محبت روز به روز بیشتر میشد و من تازه عشق حقیقی رو درک میکردم عشقی که بعد از خدا زمینی بود و قطعا مقدس و پاک.
با هم رفتیم داخل و عصام به سمت اتاقمون رفت.
وا؟چند دقیقه شد که اومد لباس نو پوشیده بود.همون لباسی که من براش انتخاب کرده بودم.
توی دلم کلی براش ذوق کردم با اون لباس لی خاکستری مرد جا افتاده روبروم جوانتر بنظر می رسید و من و فندق اعتراف کردیم که چه بابای خوشگلی داره.
با لودگی گفت:
عصام ︎این هدیه ی فندق کوچولو هستا بهش عادت نکن
وا رفته به خرس نگاه کردم که گفت:
عصام ︎حالا مویه نکن واسه شما هم داریم خانوم
به سمتم اومد و گفت:
عصام ︎یادته یه چیزی سر عقد بهت دادم؟
اوهومی گفتم که گفت:
عصام ︎اصلا دیدی چی بود؟
خندیدم و گفتم:
من ︎خب یادم رفته
سری از تاسف تکون داد و پاکت نامه رو جلوم گرفت.بازش کردم.تو نامه با نوشته کاملا واقعی و محضری گفته شده بود که تمام بدهی بابابزرگم بخشوده و بدهی های دیگر هم پرداخته شده.
بغضم گرفت معامله خوبی بود من در عوض پول.
عصام فکر می‌کرد خوشحال میشم ولی من ناراحت بودم.
عصام ︎ساحل قرارمون نبود ناراحت شی قبل ازدواج بهم گفتی گفتی بخاطر این موضوع نیست که داری باهام ازدواج میکنی پس الان ناراحتیت واسه چیه؟
نگاه غمگینم رو به چشمایی دادم که رنگ غم داشتن
من ︎نمیدونم هنوزم حس یه کالا رو دارم ببخشید ولی ازدواج ما انگار بر پایه احساس نبوده از هر طرف یه سودی داشته
وا رفته نگاهم کرد و گفت:ینی چی ازدواج ما بر پایه احساس نبوده؟
خودمو تو آغوشش جا کردم و گفتم:
من ︎نمیدونم حست چیه به من ولی هر چی که هست قبل اینکه پشیمون شم باید بهت بگم
حتی اگر تو منو دوستمم نداشته باشی بدون من خیلی دوست دارم
سرمو بالا آورد و به چشمام خیره شد.
پیشونیش مماس با پیشونی من بود.
آروم لب زد:
عصام ︎اگر میدونستی هر روز به عشق تو زود میام خونه،بخاطر اینکه میدونم منتظرمی اینجوری نمی گفتی ساحل حالا که اعتراف کردی بزار بهت بگم که چیزی فراتر از دوستت دارم بین منو تو شکل گرفته چیزی که وجود من و تو وجودی دیگر رو تشکیل داده و دستش روی شکمم حرکت کرد.اشکامو پاک کرد و گفت:
عصام ︎نمیخوای پاشی بریم بشینیم قرآن بخونیم؟الاناست که سال تحویل بشه ها من برنامه ها دارم واست خانوم،عطیه رو ندیدیش وقتی گفتم نمیام میخوام پیش خانومم بمونم واسه اولین بار انقدر خوشحال شد که من به یکی دل بستم اسفند دود کرد وای باید می دیدیش.
از حرفاش لبخند به لبم اومد.چه جالب بود دوست داشتن و دوست داشته شدن.
من ︎بعد از سال تحویل بریم بهشون سر بزنیم؟
عصام ︎فردا میریم من امشب می خوام مختص خانوادم باشم
خانواده؟چه معنای عمیقی داشت.به سمتش رفتم و کنار سفره نشستیم.دستمون تو دست هم بود و نگاهمون خیره هم.فال حافظ برام گرفت.برام با صوتش قرآن خوند.نمیدوستم صداش انقدر میتونست روح منو تقویت کنه.حالا داشتم به این باور می رسیدم که ازدواج نصف دین رو به این شکل کامل میکنه.پخش شدن صدای تبل و اون آهنگ از تلویزیون مارو به خودمون آورد.
71 viewsShahrzad, 12:07
باز کردن / نظر دهید
2021-12-05 15:26:50
#پارت_۸۵
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع
اونقدر به حسین نگاه کردم‌ که سرشو بالا آورد.نگاهش میخ دستای عصام بود که دست من تو دستش بود.یجوری به عصام نگاه می‌کرد ومن معنی این نوع نگاه رو نمی فهمیدم.ازم رو گرفت.هه حتما ناراحته که واسه عروسیش نرفتم و واسه عروسیمم دعوتش نکردم.اتفاقا منم همینو میخواستم که از خودم از زندگیم و حالا از فندق کوچولویی که در بطن من پرورش می یافت دور بمونه اونقدر دور که هیچ خدشه ای به زندگیم وارد نشه.عصام که متوجه حال خرابم شده بود هیچی نگفت سکوت کرد و من چقدر ممنونش بودم.سوار ماشین شدیم و آهنگ ملایمی پخش شد.سرگرم گوش دادن به آهنگ بودم که یادم اومد تره بار تموم کردیم.
من:عصام
توی فکر بود انگار ناراحت بود‌.نکنه از نگاه خیره من به حسین فکر بدی کرده باشه؟
عصام:بله
این بله گفتن ینی ناراحت بود وگرنه که کمتر از جانم به من نمی‌گفت.چونم لرزید انقدر به محبت هاش عادت کرده بودم که تحمل یه ذره بی اهمیتی رو نداشتم.هیچی نگفتم که سرشو به سمتم گردوند و وقتی دید نگاهم به بیرون از پنجرس گفت:
عصام:ساحل چی میگی؟
من:چرا اینطوری حرف می زنی باهام؟
پوزخند صدا داری زد و گفت:
عصام:چرا اونطوری نگاهش میکردی؟جواب سوالت خیلی به رفتار من بستگی داره
لعنت بهت حسین لعنت بهت که هر موقع پیدات میشه گند میزنی به زندگیم
من:عصام چی چیو چطوری نگاهش میکردم؟گفتم که نمیشه فراموش کرد چون حافظه دارم چون منم یک انسانم
عصام:بهت نگفتن یه انسان باید تعهد داشته باشه؟
دیگه واقعا اشکم داشت در میومد،واقعا اینطوری راجبم فکر میکرد؟فکر می‌کرد من بهش خیانت میکنم؟
من:عصام هر طوری میخوای فکر کنی فکر کن واسم مهم نیست منم حوصله بحث رو ندارم
تو تمام مسیر هیچ حرفی نزدیم حتی یادم رفت بگم باید واسه خونه کمی خرید میکرد.
اما به درک واسم مهم نبود.کنار خیابون وایساد و به سمت رستوران رفت.خب خداراشکر واسه شکم خودشم شده یه حرکتی می کنه.وقتی رفت اجازه دادم اشکام بریزه.چطوری میتونست به این راحتی قضاوتم کنه؟واقعا چرخش روزگار رو می بینی؟یه روز دوستمو همینجوری قضاوت کردم و حالا خودم؟سریع اشکامو پاک کردم.۲۰ دقیقه بود و نمیومد دیگه حوصله نداشتم خواستم پیاده شم برم پیشش که دیدم با دو ظرف غذا به سمت ماشین اومد.غذاها رو روی پای من گذاشت و بدون هیچ توجهی به من به سمت خونه روند.تا چند لحظه پیش غمگین بودم ولی حالا با دیدن غذاها روحیه گرفته بودم.سر یکی از غذاها رو باز کردم و کمی ناخنک زدم.اومی زیر لب گفتم.چقدر خوشمزه بود.با کشیدن دستش روی شکمم ترسی کردم که نزدیک بود غذا ها بیفته.
عصام:پس فندق بابایی گرسنش شده؟ای جوونم
مسخ شده بودم.ینی داشت قشنگ بهم حالی میکرد که واسه فندقش بهم نزدیک شده.از همین حالا بی توجهی هاش شروع شد.
من:دستتو بردار از روم؟
عصام:می بینی که با تو کار ندارم
من:رانندگیتو کنی بد نیست
دستشو برداشت و دیگه تا آخر مسیر حرفی نزد.
وقتی ازم ناراحت بود انگار دنیا رو سرم آوار بود حتی این خونه هم انگار حال و هوای سردی داشت.بی توجه بهش ظرفا رو برداشتم و رفتم داخل. توی آشپزخونه بودم که اومد پشت صندلی نشست.از سکوتش حالم داشت بهم می خورد خودمو کنترل کردم و هیچی نگفتم ولی مگه میشد.من شدیدا به محبت هاش وابسته شده بودم و این دست خودم نبود.ظرف غذا رو تو پلاستیک بیرون کشید و یکیشو مقابل من گذاشت.از اینکه من براش مهم تر بودم لبخندی زدم که از چشمش دور نموند ولی با سنگدلی گفت:
عصام:نی نی کوچولومون بخوره جون بگیره
هه مثلا میخواست بگه من فکر تو نیستم
زرنگی ها من میدونم همه فکر و ذکرتم.
غذا رو برداشتم و گفتم:
من:فندقی مامان وجه اشتراک چقدر خوبه نه؟
خندیدم و با چشمای شیطونم بهش خیره شدم که سعی می‌کرد بدون هیچ حسی به من نگاه کنه.

امروز روز آخر اسفند ماه بود،شبی که سال تحویل میشد و ما یه قدم از دیروز و یکسال از پارسال دور می‌شدیم.جالبی موضوع این بود که این بار تنها نبودم یک تکیه گاه مثل عصام و یه نخودفرنگی که هنوز نمیدونستم دوقلوعه یا یک قلو دختره یا پسر همراهم بود و من خوشحال بودم هر چند عصام این روزا باهام سرسنگین شده و همه توجهاتش نسبت به فندقیه که تو بطن من توسط من نفس میکشه ولی میدونم که اونم منو دوست داره.گفتم دوست داشتن،وقتش بود اعتراف کنم که من هم عصامو دوست داشتم چیزی فراتر از دوست داشتن نسبت به خودم.سفره هفت سین رو با عشق چیدم.مامان و بابای عصام اصرار داشتن که بریم خونشون اما عصام سرش شلوغ بود و گفته بود اولین سال رو با من تو خونه میمونه و بعدش بهشون سر میزنیم و من تصمیم داشتم خانواه همسرم رو با فندق جانم سوپرایز کنم.من که امیدوار بودم عطیه خانم از نرفتنمون ناراحت نشده باشه گرچه واقعا زن خوبی بود و من رفتار بدی ازش ندیده بودم حتی بعد از شب عروسی هم انقدر از من عذرخواهی کرد که خودم شرمنده شدم.حالا منتظر بودم عصام بیاد. یکساعت دیگه سال تحویل میشد و عصام هنوز نیومده بود.
108 viewsShahrzad, 12:26
باز کردن / نظر دهید
2021-12-05 15:13:13



#پارت_۸۴
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



آقای رفیعی ︎به به جناب ضرغام عزیز
متعجب به آقای رفیعی خیره بودم اون عصامو از کجا می شناخت؟
و اصلا متوجه نشدم که فکرمو به زبون آوردم
آقای رفیعی ︎عصام یکی از بهترین دانشجوهای رشته ریاضی ما بودند
به عصام خیره شدم که با تواضع از آقای رفیعی تشکر کرد.
خب سوالی که داشتم این بود؟ینی عصامم معماری خونده بود؟یا چیز دیگه؟خب خره معلومه که دیگه کسی که تو کار ساختمونه معماری خونده دیگه
عصام ازم خواست برم بیرون تا خسته نشم منم با کمال میل قبول کردم.
وارد محوطه شدم که این بار فاطمه هم کنار بچه ها بود.
به سمتشون رفتم و سلام کردم.
آنا ︎چرا عصام باهات اومده؟
من ︎خب،خب اومدیم مرخصی اجباری بگیرم
نگین ︎وا واسه چی؟
فاطی مثل خر زد زیر خنده و گفت:
فاطی ︎حتما حاملس
آروم سرمو تکون دادم و حرفشو تایید کردم که خندشو جمع کرد و گفت:
فاطی ︎واقعا حامله ای؟تو اصلا کی وقت نمودی؟
آنا ︎شوخی میکنی دیگه؟
نگین ︎جون ما؟
از حرف زدن‌های پشت همشون خندم گرفت و گفتم:
من ︎جدی میگم به خدا،اگه بدونید عصام چقدر خوشحاله
هر سه شون منو بغل کردن و تبریک گفتن.
بعد از اینکه کلی با هم حرف زدیم و راجب همه چی حرف زدیم وقتش بود تا از زندگی فاطمه با خبر شیم.زندگی دوستی که این روزا تو پوچی می‌گذشت و معلوم نبود چی میشه.
من ︎فاطمه چخبر؟با محمد وضعیت چطوره؟
آهی کشید و گفت:
فاطی ︎بهتره بگی با حامد وضعم چطوره
منو نگین متعجب نگاهش کردیم اما قطعا آنا که در کلاس هندسه شریک دردهاش بود بهتر میدونست تا ما.
فاطی ︎چی بگم آخه؟اولش قرار بود همه چی نقش باشه حامد نقش دوستم باشه اما حامد یجوریه نمیدونم شایدم من توهم زدم ولی حس میکنم زیادی بهم نزدیک میشه.من دیگه نمیدونم باید چکار کنم من فقط محمدو میخوام میدونم اگه حامد هم بفهمه من دختر نیستم قطعا برام دردسر درست میشه
خیلی خریت کردم وارد این بازی شدم کاش همون اول قید محمدو زده بودم.

از حرف های فاطمه نگرانی به دلم سرازیر شده بود.
آروم بغلش کردم و گفتم ︎بهتره زیاد به حامد نزدیک نشی
اوهومی گفت و هر سه به سمت کلاس رفتند.
منم که دیگه نباید می رفتم چون آقامون امر کرده بود.هیشش پسره لوس خودش بره بیرون بنده هم بتمرگم تو خونه با در و دیوار و پتو و بالش صحبت کنم.
بخدا انقدر حرصم میگرفت که نگو آخه واسه چی ادای شوهرا رو در میاری
عصام ︎چون شوهرتم دیگه

با صداش از جا پریدم.نزدیک بود،قلبم بیاد تو دهنم

من ︎وای عصام یه ندا بده آخه زهره ترک شدم ببین فندق هم ترسید.
عصام ︎ای بابایی به قربون فندق بره،بعدم خانومی من تو خونه حوصلش سر میره می برمش خونه مادرشوهرش نازشو هم می‌خرن
لبخندی زدم و گفتم:
من ︎آره حرف دل زدی یکم باید ناز کنم دیگه
و بعد گفتم:
من ︎خب دانشگاه چی شد؟
عصام ︎هیچی با رفیعی صحبت کردم قرار شد دو سال مجازی برات رد کنه
من ︎دو سااااال؟
عصام ︎اوهوم تازه کمم هست ولی خب یه سختی هم داره قراره که ترم تابستونه هم داشته باشی و این ینی بیشتر باید درس بخونی و واسه امتحانات هم که باید بیای

بادم قشنگ خالی شد این ینی بچه ها رو نمی دیدم ۲ سال دانشگاه نمی‌رفتم و بدترین حالت ممکن بود.
اومدیم بریم بیرون که چشمم به حسین افتاد.
حلقه توی دستش اولین چیزی بود که در مقابل نور برق میزد و توجه من هم بهش جلب شد.
دیگه مثل سابق قلبم با دیدنش هیجان زده نمیشد و هر چه بیشتر زمان می‌گذشت پی به خامی و جوانی خودم می بردم.چطوری به این آدم دل بستم؟آدمی که حتی یه ذره واسه احساس من ارزش قائل نبود.هیچ وقت توی حرفاش سعی نمیکرد به این فکر کنه ممکنه من ناراحت شم و مستقیم حرفاشو میزد و منو تخریب میکرد.
ولی عصام زیادی مرد بود و باعث حفظ روحیم میشد همین بود که باعث می‌شد کم کم باهاش همراه شم و بهش دل ببندم.
102 viewsShahrzad, 12:13
باز کردن / نظر دهید
2021-12-04 15:40:27



#پارت_۸۳
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



یا خداااایی گفتم که هردو متعجب نگاهم کردند.
من ︎وای مامان نکنه منم دوقلو دارم
مامان اینبار بیشتر لبش به لبخند باز شد حتی عصامم دیگه سردردش انگار یادش رفته بود که باذوق نگاهم میکرد.
عصام ︎پس ممکنه ما اینجا دو تا نی نی کوچولو داشته باشیم
من ︎یجوری میگی انگار تو میخوای بزاییشون؟
مامان با تشر گفت:
مامان ︎ساحل،درست صحبت کن مخصوصا با شوهرت بعدم از الان که مشخص نمیشه اگر دو قلو باشه از هفته دهم به بعد مشخص میشه
خب دیگه من برم شما هم یکم استراحت کنید و بیایید واسه شام.
قبل اینکه بره گفتم:
مامان ︎مامان به بقیه بگیم؟
مامان ︎فعلا صبر کن هنوز یک ماهتم نیست
سری تکون دادم و مامان رفت.
دست عصام که به شکمم خورد تازه متوجه تنها شدنمون شدم.
آروم آروم دستشو حرکت میداد،هر چی سعی میکردم واکنشی نشون ندم نمیشد آخرشم زدم زیر خنده.
سرشو تو گودی گردنم فرو برد و عمیق بو کشید.
کمکم کرد کنارش دراز کشیدم.
بی هیچ حرفی زل زده بود به چشمام و منم بی هیچ خجالتی نگاهش می کردم.



وقتی برای شام رفتیم پایین نگاه همه رومون بود‌.از خجالت سرخ شدم حتما فکر میکردن ما از اون کارا میکردیم نمی دونستن که من حالا جز خودم یکی دیگر هم در بطن داشتم.گرچه رابطه مشکلی نبود ولی باید با نظر پزشک انجام می‌شد و تا اون موقع من جلوی خودمو میگرفتم.
شام در بگو مگو های خانوادگی صرف شد.
بعد از شام هم عصام در حال صحبت با بابا و آقاجون و دایی ارسلان شد.
صحبت های کاری ای که برای منی که رشته معماری بودم حسابی جذاب بود‌.
دیروز و امروز به دانشگاه نرفته بودم فردا باید حتما میرفتم تا حذف نمی شدم.
دیروقت بود و بالاخره عصام بلند شد که بریم.
با خداحافظی از بقیه به سمت ماشین رفتیم.
چند روز دیگه اسفند ماه تموم میشد اما هوا هنوز سرد بود.
با لرز سوار ماشین شدم که عصام متوجه من شد و کتشو روی بازوهام انداخت با تشکر نگاهش کردم‌ که استارت زد و به سمت خونه رفتیم.
فردا صبح با عجله در حال خوردن صبحانه بودم و عصام هی می گفت:
عصام ︎نیازی نیست بری تو الان بچه داری باید به فکر خودتو بچمون باشی.
من ︎عصام بزار بچمون رشد کنه اصلا
عصام ︎همین که گفتم میریم مرخصی می گیریم
خندیدم و گفتم:
من ︎اصلا نیازی نیست چون برای عید تعطیلمون میکنن
عصام ︎واسه بعد عیدت دارم واست تصمیم میگیرم
دیگه داشتم عصبانی میشدم من میخواستم درس بخونم.
من ︎عصام چرا همش جای من تصمیم میگیری اصلا درست نیست که مثل مردهای عهد قجر داری منو مجبور میکنی
عصام ︎ساحل من فقط فکر تو و بچمونم بَده میخوام حاملگی خوبی داشته باشی؟دوست نداری واست تصمیم بگیرم؟
خیلی خوب باشه هر طوری راحتی من دیگه نظری نمیدم اگه این ینی مستقل شدن پس اوکی

چهرم غمگین شد دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم.چقدر تند رفتم
من ︎عصام من من منظورم این نبود اینکه تو به فکرمی خیلی خوبه ولی منم می‌خوام درس بخونم بعدم نهایتش بشه یه ترم مجازی برداشت ترم های دیگه رو چکار کنم؟
انگار نرم شده بود که از روی میز دستامو تو دستش گرفت و گفت:
عصام ︎میتونی ترم تابستونه برداری؟اینطوری دانشگاهت زودتر هم تموم میشه و بعدم تو چکار به این کاراش داری تو بگو قبول بنده خودم تا دانشگاهت میام که با رئیستون صحبت کنم


نگاه متعجب همه بچه ها روی ما بود.
نگین و آنا با دیدن ما دوتا به سمتمون اومدن و سلامی کردن که عصام هم جوابشون رو داد.
از وقتی آنا و فاطمه ترم رو افتاده بودند منو نگین بیشتر بهم نزدیک شده بودیم و من حالا بیشتر این دختر شکسته روبروم رو می‌شناختم.
آنا ︎چیزی شده؟
من ︎بعدا براتون تعریف میکنم
مشکوک نگاهمون کردن که عصام خداحافظی سر سری کرد و با هم به سمت مدیریت دانشگاه رفتیم.
مدیر دانشگاه با دیدن من کنار عصام گفت:
94 viewsShahrzad, 12:40
باز کردن / نظر دهید