2021-12-06 15:07:43
#پارت_۸۶
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع
موبایلمو برداشتم و شمارشو گرفتم.
با دومین بوق صدای خستش تو گوشی پیچید.
تو این چند روز بهش زنگ نزده بودم با هم حرف نزده بودیم و من انگار خجالت میکشیدم که زبون باز کنم.
عصام ︎جانم بفرمایید
بالاخره به خودم اجازه دادم و حرف زدم بهتر بود این کدورت ها از بین بره دلم نمیخواست شوهرم رو به خاطر یک عشق اشتباه تو گذشته ناراحت کنم.با لحن بچگونه ای گفتم:
من ︎سلام ،بابا فندقی نمیگی منو مامان الان چند ساعته منتظرتیم؟
خندید برای اولین بار در این چند روز خندید و من نفسم ،روحم براش رفت.
عصام ︎به مامانِ فندق بگید اگه دلش تنگ شده فندق رو بهونه نکنه رک و مستقیم بگه
این بار با صدای خودم که مخلوطی از بغض بود گفتم:
من ︎ینی بابای فندقم دلش واسه من تنگ نشده؟
عصام ︎درو اگه باز کنی بابای فندق دلتنگی هارو به پایان میرسونه و مامان فندق قطعا یه لقمه چپ میشه.
هان؟چی گفت؟پشت در بود؟
با جیغ بدون اینکه گوشیو قطع کنم به سمت آیفون رفتم.مگه کلید نداشت؟خوب چکاریه بزار برم تو حیاط ازش استقبال هم میکنم.با این فکر لباسمو مرتب کردم و به سمت حیاط رفتم.
پشت در نفس حبس شدمو آزاد کردم و درو باز کردم که یه خرس سفید گنده پشمالو جلوم قرار گرفت.لبخندی زدم و با ذوق سریع خرسو بغل کردم و پشت بندش عصام هم وارد شد.با حالت بامزه ای گفت:
عصام ︎مطمئنی دلت واسه بابای فندق تنگ شده بوده؟
خندیدم و گفتم ︎آره مطمئنم
بوسه آب روی گونم کاشت و این ینی آشتی.
آشتی که قطعا محبت هارو بین ما بیشتر میکرد.توی این چند روز متوجه شده بودم که من چقدر به بودن عصام نیاز داشتم و این محبت روز به روز بیشتر میشد و من تازه عشق حقیقی رو درک میکردم عشقی که بعد از خدا زمینی بود و قطعا مقدس و پاک.
با هم رفتیم داخل و عصام به سمت اتاقمون رفت.
وا؟چند دقیقه شد که اومد لباس نو پوشیده بود.همون لباسی که من براش انتخاب کرده بودم.
توی دلم کلی براش ذوق کردم با اون لباس لی خاکستری مرد جا افتاده روبروم جوانتر بنظر می رسید و من و فندق اعتراف کردیم که چه بابای خوشگلی داره.
با لودگی گفت:
عصام ︎این هدیه ی فندق کوچولو هستا بهش عادت نکن
وا رفته به خرس نگاه کردم که گفت:
عصام ︎حالا مویه نکن واسه شما هم داریم خانوم
به سمتم اومد و گفت:
عصام ︎یادته یه چیزی سر عقد بهت دادم؟
اوهومی گفتم که گفت:
عصام ︎اصلا دیدی چی بود؟
خندیدم و گفتم:
من ︎خب یادم رفته
سری از تاسف تکون داد و پاکت نامه رو جلوم گرفت.بازش کردم.تو نامه با نوشته کاملا واقعی و محضری گفته شده بود که تمام بدهی بابابزرگم بخشوده و بدهی های دیگر هم پرداخته شده.
بغضم گرفت معامله خوبی بود من در عوض پول.
عصام فکر میکرد خوشحال میشم ولی من ناراحت بودم.
عصام ︎ساحل قرارمون نبود ناراحت شی قبل ازدواج بهم گفتی گفتی بخاطر این موضوع نیست که داری باهام ازدواج میکنی پس الان ناراحتیت واسه چیه؟
نگاه غمگینم رو به چشمایی دادم که رنگ غم داشتن
من ︎نمیدونم هنوزم حس یه کالا رو دارم ببخشید ولی ازدواج ما انگار بر پایه احساس نبوده از هر طرف یه سودی داشته
وا رفته نگاهم کرد و گفت:ینی چی ازدواج ما بر پایه احساس نبوده؟
خودمو تو آغوشش جا کردم و گفتم:
من ︎نمیدونم حست چیه به من ولی هر چی که هست قبل اینکه پشیمون شم باید بهت بگم
حتی اگر تو منو دوستمم نداشته باشی بدون من خیلی دوست دارم
سرمو بالا آورد و به چشمام خیره شد.
پیشونیش مماس با پیشونی من بود.
آروم لب زد:
عصام ︎اگر میدونستی هر روز به عشق تو زود میام خونه،بخاطر اینکه میدونم منتظرمی اینجوری نمی گفتی ساحل حالا که اعتراف کردی بزار بهت بگم که چیزی فراتر از دوستت دارم بین منو تو شکل گرفته چیزی که وجود من و تو وجودی دیگر رو تشکیل داده و دستش روی شکمم حرکت کرد.اشکامو پاک کرد و گفت:
عصام ︎نمیخوای پاشی بریم بشینیم قرآن بخونیم؟الاناست که سال تحویل بشه ها من برنامه ها دارم واست خانوم،عطیه رو ندیدیش وقتی گفتم نمیام میخوام پیش خانومم بمونم واسه اولین بار انقدر خوشحال شد که من به یکی دل بستم اسفند دود کرد وای باید می دیدیش.
از حرفاش لبخند به لبم اومد.چه جالب بود دوست داشتن و دوست داشته شدن.
من ︎بعد از سال تحویل بریم بهشون سر بزنیم؟
عصام ︎فردا میریم من امشب می خوام مختص خانوادم باشم
خانواده؟چه معنای عمیقی داشت.به سمتش رفتم و کنار سفره نشستیم.دستمون تو دست هم بود و نگاهمون خیره هم.فال حافظ برام گرفت.برام با صوتش قرآن خوند.نمیدوستم صداش انقدر میتونست روح منو تقویت کنه.حالا داشتم به این باور می رسیدم که ازدواج نصف دین رو به این شکل کامل میکنه.پخش شدن صدای تبل و اون آهنگ از تلویزیون مارو به خودمون آورد.
71 viewsShahrzad, 12:07