Get Mystery Box with random crypto!

رمان تقدیر عشق

لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق ر
لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق
آدرس کانال: @taghdier_eshgh
دسته بندی ها: زبان ها
زبان: فارسی
مشترکین: 6.03K
توضیحات از کانال

🌱 تقدیر عشق🌱
🍇رمان اجتماعی که تصویرهای دلخراش جامعه رو در قالب طنز عنوان میکنه امیدوارم عاشقش بشید چون چند ژانر متفاوت رو باهم پوشش میده🍇

🍭 تب پیوی🍭
آیدی ادمین ( @shahr_zad64 )
𖡎
🌓 عضو انجمن نودهشتیا 💫
𖡎

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 17

2021-11-13 21:45:23



#پارت_۵۳
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


تا شب مشغول بودیم تا اینکه روشا برای شام صدامون کرد.
شام هم با شوخی و خنده های ما صرف شد.انگار این دورهمی ساده حال هممون رو خوب کرد.
هر چند اون گوشه از ذهنم هنوز به حسین فکر می‌کرد و حس حسادتی که ناخودآگاه در من شکل گرفته بود اینکه نکنه اون دختر الان توسط حسین نوازش میشه؟حتما الانا برای خرید لباس عروس اقدام کرده بودند و این افکار پوچ و عذاب آور مثل خوره به جانم افتاده بود و قصد رفتن نداشت.
افکار ناگهانیم رو پس زدم و سعی کردم مطالب ادبیات رو مو به مو از بر کنم.هیچ کسی نباید اونقدر برای من پر اهمیت میشد که زندگیم رو زیر و رو میکرد.
ساعت بین ۱ و ۲ شب بود که من از خستگی روی کتابم خوابم برد اما اون ۳ تا هنوز مشغول خوندن بودند.



سر جلسه نشستیم و منتظر استاد علوی بودیم تا برگه هارو پخش کنه.
حسین پشت سرم نشسته بود و مدام میگفت:

حسین ︎ساحل تورو خدا برسون من وقت نکردم چیزی بخونم

دلم براش میسوخت اما با بی‌خیالی گفتم:

من ︎میخواستی وسط امتحانا نامزد بازی نکنی تازشم من تقلب نمیکنم

با لحن دلفریبی گفت:

حسین ︎قرار نیست که تقلب کنی قراره برسونی فقط

اونقدر نگاهش مظلوم شده بود که بدون اینکه فکر کنم کجام بی هیچ ترسی زل زدم توی چشماش.حق داشت آنا که میگفت باید بدستش بیارم اما آیا واقعا ارزشش رو داشت که غرورمو زیر پا می‌گذاشتم؟!

حسین ︎چیشد ساحلی میرسونی؟
سریع ازش چشم گرفتم.نباید دست دلم رو میشد.اون نامزد داشت نباید بهش فکر میکردم این گناه بزرگی بود ولی مگه دلم قبول میکرد؟

با انرژی تحلیل رفته ای گفتم باشه و سعی کردم خودمو درگیر مطالب ادبیات کنم چون هر لحظه امکان داشت هر چی خونده بودم با حضور حسین از ذهنم بپره.

استاد علوی با اون کت و شلوار اتو کشیده اصلا شبیه فرد میانسالی که توی شناسنامه بود بنظر نمی‌رسید.پرشور و پر انرژی گفت:
استاد علوی ︎سلام به بچه های سال اولم و اون دسته کسایی که ترم ساده ای مثل ادبیات رو هی میفتن و ما حضور گرمشون رو احساس می‌کنیم

منظورش به حسین و دوستش بود.خندم گرفت حسین پسر درس خونی بود اما نمیدونم چرا مثل آدم درس نمی خوند تا بتونه واحداشو پاس کنه.

برگه ها که پخش شد.اولین سوالی که حس کردم از همه بلد ترم و میشد سوال ۱۵ رو شروع به نوشتن کردم.
عادتم بود اینطوری اعتماد بنفس میگرفتم و بقیه سوالها هم می نوشتم.

یکی یکی داشتم می نوشتم و گاهی به مغزم فشار میاوردم بلکه یسری چیزا یادم بیاد.تلاشمم خوب بود اما حسین نمیذاشت.
بطور نامحسوس پاشو به صندلیم می مالید.
سعی کردم جوابای کوتاهو اول براش روی یک تکه کاغذ بنویسم.
خدایا اصلا دلم نمی‌خواست گیر بیفتم و استاد منو ببینه.
لعنت بهت حسین که همیشه باید اولین هارو باتو تجربه کنم.
سرمو بالا آوردم و خداراشکر که استاد نبود.از سالن بیرون رفته بود.با خوشحالی یواشکی، آروم دستمو به عقب بردم وقتی خیالم راحت شد که گرفته مجدد روی برگه خودم زوم شدم و شروع به نوشتن باقی سوالا کردم
3.4K viewsShahrzad, 18:45
باز کردن / نظر دهید
2021-11-11 21:23:31



#پارت_۵۲
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



وقتی نگین اومد از دست من یکی خیلی شکار بود که چرا اونو با یک عابر اشتباهی تشخیص دادم.

من ︎خب نگین بانو من عصبانی بودما اصلا حواسم نشد به چه خری برخوردم

نگین جایی که ناراحت بشه چشمکی زد و گفت:
نگین ︎اتفاقا به خوب خری برخوردی

آنا خندید و گفت:
آنا ︎فاطی اتاق خواب دیگه ندااری؟ظاهرا اینا قصد رل زدن دارنا،دقت کن

فاطی موشکافانه به ما دوتا نگاه کرد و گفت:
فاطی ︎آره یه بوهاایی میاد،ولی رل زدن من واسه هفت پشت شما هم بسه

آنا روشو کرد اونوری و گفت:
آنا ︎عه من اونروزی با اون پسره بهم زدم ولی مثل شما دوتا آب غوره نگرفتم تازشم قصد دارم با یکی دیگه هم رل بزنم

نگین ︎خواهر بس که شما هولی دیگه کاریش نمیشه کرد تو از دست رفتی
آنا ︎فاطی رو مگه ندیدی واسه نمره رل زد،خب منم واسه تقلب سر جلسه رل زدم یکی از این بخت برگشته ها یک سوال هم برسونه خودش میدونی چقدر نمره میان ترم رو میبره بالا
من ︎آخ گفتی میان ترم پاشید پاشید جمع کنیم شنبه ادبیات داریما،دو روز بعدشم عربی داریم
فاطی ︎اون که با نوه مرمرچی
اشاره اش به روشا بود که با ظرف حاوی میوه اش به اتاق اومده بود.
روشا ︎لا اله الا الله هی اسم جد مترجم عربی رو بیارید وسط منم متعصبم شدید
آنا ︎مگه تو اسم جد ما فیثاغورس رو میاری ما کاری بهت داریم.
نگین که از کل کل های ما ریسه رفته بود و هی قرمز میشد.
روشا ︎آنا بالاخره یک کارگر سوار بر الاغ سفید پیدا میشه زبونتو کوتاه کنه
آنا بی خجالت گفت:
آنا ︎آمین بخدا خودم پای سجاده بیشتر از تو دعا میکنم.
این بار هممون زدیم زیر خنده.
بعد از کمی میوه خوردن هر کدوممون رفتیم سراغ درس و مشق خودمون و تا شب مشغول بودیم تا اینکه....
3.7K viewsShahrzad, 18:23
باز کردن / نظر دهید
2021-11-10 13:04:25


#پارت_۵۱
پارت سلیقه ای شما

دستشو گرفتم و گفتم:
من ︎استراحت کن فاطمه باید محکم باشی،آره شاید من اگه جای تو بودم ازدواج میکردم باهاش چون به فکر آبروی خانوادمم نمیگم تو نیستیا نه به هر حال امروز خیلی با خودم فکر کردم من نباید اون حرفارو میزدم تو مسئول زندگی خودتی وظیفه منم اینه فقط راهنماییت کنم نه دخالت
سرشو تکون داد و گفت:
فاطی ︎میدونی بدترین حسی که الان دارم چیه؟در عین تنفر بازم میخوامش
آنا وقتی بغص فاطمه رو دید آروم سرشو به سینش چسبوند و من با نگاه شرمندم بهش خیره شدم که ادامه داد:
فاطی ︎به دستش میارم ولی خودمو بی ارزش نمیکنم،به دستش میارم ولی نمیرم دنبالش کاری میکنم خودش بیاد سمتم
من ︎امیدوارم خراب کاری نکنی الاغ جونم
خندید و هر سه مون در عین غمگین بودن لبخند زدیم.
باید بهشون میگفتم.قضیه عصام برای خودم خیلی جدی بود.تصمیمم ناگهانی نبود کلی بهش فکر کرده بودم،من نمیتونستم با خیال حسین زندگی کنم نمیتونستم ببینم دست تو دست یکی دیگه باشه و من از درون نابود شم باید یکی مثل عصام وارد زندگیم میشد تا به خودم بیام.
بلند شدم و در اتاق رو بستم.
رو به اون دوتا گفتم:
من ︎حرفام مهمه نمیخوام یک دفعه روشا بیاد و بشنوه،اون پسری که صبح دیدید عصامو میگم

به چهره هردوشون دقیق شدم که کنجکاو نگاهم می‌کردند و ادامه دادم:
من ︎عصام خواستگار منه،من قصد دارم باهاش ازدواج کنم
صدای چیییی بلند آنا و نگاه بهت زده فاطمه کمی دست پاچم کرد.
آنا ︎ساحل تو
نذاشتم حرف بزنه و گفتم:
من ︎میدونم الان کامل قضیه حسین رو متوجه شدید.اما حسین واسه من تموم شده از بچگی چیزایی رو میخواستم که فقط متعلق به خودم باشه حسین مال یکی دیگس فکر کردن بهش برای منم گناه کبیرست.میدونم اشتباهه که قلبم هنوز میخوادش ولی این بار میخوام با عقلم تصمیم بگیرم.
فاطمه ︎متوجهی وقتی هنوز نتونستی حسین رو از قلبت بیرون کنی،وقتی محرم اون پسر بشی و هنوز فکرت درگیر حسین باشه این از گناه کبیره هم بدتره؟
آروم سرمو تکون دادم و گفتم:
من ︎میدونم بخدا میدونم ولی میخوام با عصام یه زندگی جدید بسازم شاید علاقه ای بهش ندارم ولی نمیخوام زندگیمو خراب کنم چون عاشق یکی ام که حتی بهم فکر نمیکنه

برخلاف قبل که فکر میکردم آنا مخالفت کنه با سر حرفمو تایید کرد و گفت:
آنا ︎بنظرم تصمیم درستیه تو نمیتونی خودتو درگیر حسین کنی آره حسین تموم شدس نباید آیندتو بخاطرش خراب کنی،نمیخوام زود قضاوت کنم اما این پسری که صبح دیدم تمام کارهای مارو انجام داد با وجودی که مارو نمیشناخت اما حسین چی؟حتی یه ذره حس مسئولیت نکرد.

ته قلبم یجوری شد.هنوزم دلم نمی‌خواست نه خودم نه کسی دیگه راجب حسین بد حرف بزنم.
آروم گفتم:
من ︎زنگ زده بود حال فاطمه رو بپرسه اما من جوابشو ندادم
فاطمه گفت ︎ازش دفاع نکن،نگین وقتی متوجه شد خودشو زود به بیمارستان رسوند مگه ما نگینو چند وقته می شناسیم؟ولی جز رفیق صمیمیمونه حسین مگه نگفت رفیق صمیمی توعه اما وقتی واسه من مشکل پیش اومد ینی من مشکل تو بودم اون حاضر نشد واسه مشکل تو راه حلی پیدا کنه
خواستم حرف بزنم که صدای در اجازه نداد.
روشا بود که از صدای ما فهمیده بود اومدیم

روشا ︎به به نوادگان خدابیامرز فیثاغورس محروم
آنا ︎به به فرزند مرمرچی مترجم زبان عربی در دانشگاه منگلیسم ها
از کل کل بین روشا و آنا ریسه رفته بودیم.
روشا اومد و گوش آنا رو گرفت و گفت:
روشا ︎حیف حیف که
بعد گوششو ول کرد و گفت:
روشا ︎خدا گفته به اونی که عقل نداره هر کاری کرد کاریش نداشته باشید ما هم که بچه مسلمون

فاطی یهو گفت ︎آره ریدن برات
روشا ︎چی میگی تو ضعیفه،دو روز رفتی پیش این دوتا طفل ملجم ادبیاتتو شستن پهن کردن رو بندا
فاطی ︎روشا اگر فکر میکنی خیلی بامزه ای یه سر با مستر بین قرار بذار شاید همو پسندیدین من از دستت راحت شدم به مولا

روشا ︎هیش لوس من خرس پشمالوی خودمو به هیچ کی ترجیح نمیدم
من ︎روشا جون خواستگار نداشتن که جرم نیست
و با نیش باز بهش خیره شدم
روشا با چشمای ریز شده گفت:
روشا ︎حیفا بنده دارم مهمان نوازی میکنم وگرنه میدونستم چطوری از همین دیوار سر و تهتون کنم
و با خنده رفت بیرون.

روشا عربی خونده بود و استاد دانشگاه پیام نور و دانشگاه آزاد تهران بود.از اون کسایی بود که خیلی براش سر و دست می شکستن اما اون منتظر پسر عموش بود تا تحصیل توی داشنگاه بین المللی آمریکا رو تموم کنه و بعد از اومدنش جشن عروسی رو برگزار کنن.
دختر خونگرمی بود و وقتی بود میتونست کلی روحیه بده.یک لحظه یاد نگین افتادم.تو این چند ماهی که باهاش آشنا شده بودیم خیلی بهم وابسته شده بودیم.
بدون فکر گفتم:
من ︎زنگ بزنید نگین هم بیاد،امروز فردا امتحانا شروع میشه حالا که ما هستيم اونم باشه با هم درس بخونیم
هر دوشون حرفمو تایید کردن و به نگین زنگ زدند.
3.8K viewsShahrzad, 10:04
باز کردن / نظر دهید
2021-11-10 10:35:26



#پارت_۵۰
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع




جلوی آینه روی صندلی نشسته بودم و به خودم نگاه میکردم.از خودم و رفتاری که کردم عصبانی بودم.همش با خودم میگفتم هر کسی حق انتخاب تو زندگیش داره چه خوب چه بد،فاطمه هم از این قاعده مستثنی نیست.من نباید اونو قضاوت میکردم بی دلیل می بریدم و بی دلیل می‌دوختم.حالا که فکرشو میکنم با اون حال تو بیمارستان ولش کردم و اومدم و حتی اجازه ندادم از خودش دفاع کنه. حس گند پشیمانی از خودم بهم دست می‌داد.هیچ وقت کسی رو قضاوت نکرده بودم و هیچ وقت اینطوری بی منطق رفتار نکرده بودم.
با این فکرها تصمیم گرفتم به موبایل آنا زنگ بزنم،امید داشتم اون مونده باشه و مثل من تند نرفته باشه

بعد از چند تا بوق بی رمق جوابمو داد:
آنا ︎بله
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
من ︎کجایی،فاطی رو بردی مگه نه؟نرفتی دیگه بعد از من؟
تک خنده ای کرد و گفت:
آنا ︎نه هنوز مثل بعضیا بی معرفت نشدم که رفیق صمیمیمو تو بیمارستان ول کنم و حتی دلیل کاراشو نپرسم
من ︎آنا من خودم از خودم خجالت میکشم به روم نیار لطفا بگو فاطی کجاست
آنا ︎هیچی بابا شما دوتا هم اسکلیدا اون نشسته گریه میکنه میگه ساحل دیگه نمیاد مغروره و از این گوه خوریا

با سکوت و صدای ضربه فهمیدم فاطی اونجاست و حساب آنا رو رسیده که جیغ آنا بلند شد.

من ︎چیشد؟
آنا ︎هیچی رفیق پرپرت رم کرده

صدای نامفهوم فاطمه میومد

من ︎کجایید؟بگید بیام



ماشینو توی کوچه پارک کردم.وقتی از بیمارستان بیرون اومده بودم آنا و فاطمه به خونشون اومده بودند و خداراشکر روشا دانشگاه بوده و تا عصر درگیر کارش بوده.مطمئنا الانا هم پیداش میشد و از دیدن ما که قرار نبود بیایم تعجب میکرد.فقط ذهنم درگیر یک نفر بود و روم نشد از آنا بپرسم که عصام و محمد کجا رفته بودند.
وقتی رفتم داخل فاطی با اون حالش بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد.یه لحظه حس کردم چقدر با حرفام حالشو بد کردم.
آروم گفتم:اومدم اینجا که بهت فرصت بدم از خودت دفاع کنی
از بغلم بیرون اومد و گفت:
فاطی ︎نمیدونی وقتی بخوای غرور خورد شدت رو ترمیم کنی بعضی وقتا دل کسی رو که دوست داری هم میشکنی عین کاری که من کردم!فکر میکنی من اونقدر احمقم که بخاطر نمره و امتحان با استادم باشم؟اون دیوونه فکر می‌کنه خاوین دوست پسرمه البته که من گفتم داداشمه اما قطعا آمار خاوینو در آورده فکر می‌کنه بهش دروغ گفتم واسه همین هم این بلا رو سرم آورد اما من که نمی فهمیدم اون داره منو بازی میده
وقتی تو بیمارستان گفت که میخواد بازم با من باشه یه لحظه عصبانی شدم تصمیم گرفتم نزارم چنین موجودی حتی از یک قدمیم هم رد بشه آره شاید اگر تو بودی بخاطر آبروت تصمیم می گرفتی باهاش باشی اما میدونی چی سخته؟اینکه طرف مقابلت تورو بخاطر خودت نخواد مجبور شه تورو قبول کنه نمیخوام به روت بیارم اما خودت این دردو داری میکشی حسین و دوست داری ولی اون چی؟هیچ وقت حتی یک نگاه عاشقانه بهت نداشته اما تو چی؟از هر نگاهش از هر بار که دستتو می‌گرفته حسایی بهت دست می‌داده اما واسه حفظ غرورت توی روش میخندی واسه حفظ غرورت نمیخوای کسی بدونه اونو دوست داری

حرفاش تلخ بود اما واقعیت داشت.وقتی به اصل قضیه فکر می‌کردم می دیدیم ما آدما خیلی چیزا از دست میدیم اما با وجود همه اینها سعی می‌کنیم خودمونو قوی نشون بدیم.
تصمیم خودمو گرفته بودم،باید منم مثل فاطمه غرور خورد شدمو حفظ میکردم البته با.......
3.8K viewsShahrzad, 07:35
باز کردن / نظر دهید
2021-11-09 23:51:12



#پارت_۴۹
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



از محوطه بیمارستان خارج میشدم و بدون اینکه بدونم به نگینِ نگران برخورد کردم ازش عذر خواهی کرده و از اون مکان دور شدم.
اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم چطور خودم رو به دانشگاه رسوندم و ماشینم رو از اونجا برداشتم.
داشتم استارت میزدم که موبایلم زنگ خورد.
حسین بود.اصلا حوصلشو نداشتم و وقتی به موضوع ازدواجش فکر میکردم قلبم آتش میگرفت.هر چند اون نمی دونست من دوسش دارم اما خودم که می دونستم دلیل رفتارهای سردم بعد از اون روز چیه!و این منو عذاب میداد.باید با خودم کنار می اومدم و عادی رفتار میکردم.اون نباید متوجه احساسات من میشد و من باید خودمو جمع و جور میکردم اما حالا وقت حرف زدن با اون نبود.
بی فکر توی خیابونا رانندگی می کردم.نه به تماس‌های آنا جواب داده بودم نه به فاطی که چند بار زنگ زده بود.
موبایلمو خاموش کردم و این بار تصمیم گرفتم برم خونه.
وقتی رسیدم خونه مامان توی آشپزخونه بود.ساعت ۱:۳۰ بود و بابا هنوز نیومده بود.
با سلام کردنم مستقیم به سمت اتاق رفتم.حوصله نداشتم حالا که تمام بدبختی ها یکی یکی راه خودشون رو برام باز کرده بودن بخوام با کسی در ارتباط باشم.
از توی روشویی اتاقم وضو گرفتم.خیلی به خدا و درد دل باهاش احتیاج داشتم.
وقتی سجادمو پهن کردم،تقه ای به در اتاق زده شد.با احترام گفتم:بفرمایید
مامان بود.چهره اش نگران بود‌.حق هم داشت دختر دردونه اش که همیشه با شور و شیطنت موقع ورودش کل خانه را بهم میریخت حالا اونقدر آروم شده بود که هیچ کس اون رو نمی شناخت.
مامان ︎دخترکم؟من اینطوری حس میکنم یا تو واقعا ناراحتی؟حس میکنم چیزایی تو دلته که دوست داری به یکی بگی؟حواست هست خیلی از مادرت دور شدی؟

احساس مادرانه اش همه چیز را درک کرده بود فقط از اصل قضیه بویی نبرده بود شاید هم می فهمید ولی به روی خودش نمی آورد.مشکلات من هم که یکی دوتا نبود،از یک طرف عشق شکست خورده از یک طرف صمیمی ترین دوستم که انگار نمی شناختمش.
اشک هایم دست خودم نبود.وقتی دید گریه میکنم آروم به سمتم اومد و گفت:
مامان ︎مجبور نیستی همه چیزو بگی اما اگه دلت خواست حرف بزنی بدون من هستم
3.8K viewsShahrzad, 20:51
باز کردن / نظر دهید
2021-11-08 22:08:21



#پارت_۴۸
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


وقتی به اتاق فاطمه رسیدم صداهاشون از پشت در میومد.
ناخواسته خیلی چیزارو شنیدم.

محمد ︎فاطمه من اشتباه کردم راجب تو،فکر کردم بهم خیانت کردی فکر کردم منو بازیچه خودت کردی اما دیر فهمیدم که تو خیلی پاک بودی ببخش منو

فاطمه پوزخندی زد و گفت:

فاطمه ︎هه،اتفاقا این یه موردو خوب متوجه شدی آقای پاکزاد،فکر کردی عاشقت شدم؟

و خندید و با لحن کوبنده تری گفت:

من ︎می دونستم با این اخلاق و رفتار و طرز نمره دادنتون مثل دانشجوهای دیگتون باید چند سال متوالی تو دانشگاه موهامو سپید کنم بلکه فارغ التحصیل بشم پس با خودم گفتم اگر کمی برای استاد مغرورم عشوه بیام ممکنه همه چیز عوض بشه

محمد رو نمی دیدیم اما مطمئن بودم از فرت تعجب حتی نمیتونه پلک بزنه مثل خودم که ماتم برده بود،فاطمه چی داشت میگفت؟اصلا باور نمیکردم همچین آدمی باشه

دوباره دهان باز کرد و گفت:

فاطی ︎خوشم اومد این بار درست حدس زدی،اتفاقا بخاطر نمره باهات بودم هر چند تو قبل از امتحان میان ترمت گند زدی به نقشه هام

این بار دیگه چشمام تا آخرین حدش گشاد شد.یه لحظه حس کردم پاهام توان وزنمو نداره و خواستم روی زمین بیفتم که یکی بازومو چسبید
آنا بود که با قیافه بر افروختش فهمیدم اونم همراه عصام که شدیدا ابروهاش تو هم بود تمام حرفاشونو شنیده بود.

محمد ناباور رو به فاطمه گفت:

محمد ︎چی مزخرف می بافی بهم تو عصبی نمی فهمی چی داری میگی!

فاطمه بدون اینکه خودشو کنترل کنه و حواسش به ما باشه با صدای بلندی گفت:

فاطمه ︎اتفاقا خوب می فهمم چی میگم،تو بودی که این وسط بازی خوردی فکر کردی ازم انتقام گرفتی؟

سرشو تکون داد و ترجیح داد به نمایش
مضحکانش نگاه کنه
دست مشت شده محمد که به دیوار خورد چشمامو با درد روی هم گذاشتم.
عصام سمت محمد رفت و اونو از اتاق بیرون آورد.
مطمئنا از خودش شرمنده بود که چند لحظه پیش بخاطر آبروی دوست من دست روی او بلند کرده بود و حالا؟
اما هیچ چی از تقصیر محمد کم نمیکرد.ولی فاطمه چرا؟ینی به ما هم دروغ گفته بود؟
با تمام توانی که داشتم به سمتش رفتم و با لحن محکمی گفتم:

من ︎هردوتون همو بازیچه هم دیده بودید؟مگه غیره اینه که هردوتون انسانید؟حاشا به هردوتون که گند زدید ما رو هم که ساده گیر آوردید

خواست حرف بزنه که دستمو بالا آوردم:

من ︎من و آنا میریم تا اینجا پشتت بودم چون حقو بهت میدادم نه اینکه الان بگم محق نیستی اما مسئول اتفاقاتی هم که برات افتاده خودتی که یکی رو بازیچه خودت کردی،اونم مقصره که با یک دختر این کارو کرد و به عواقب کارش فکر نکرد.تا الانم فکر میکردم کوتاه بیای و بخاطر آبروت بتونی کنارش زندگی کنی ولی با حرفایی که زدی بعید میدونم مسئولیت کارشو گردن بگیره ینی دیگه دست و دلشو سرد کردی منم بودم با حرفات از زندگیت میرفتم

اشک از چشماش پایین اومد اما من بی رحمانه بهش توپیدم:

من ︎دیگه دوستی به اسم تو برام نمونده هر چی بوده رو پشت همین در میزارم و میرم

ندونستم چطوری از اتاق زدم بیرون.نفهمیدم آنا کی رفت یا اصلا رفت.عصام رو ندیدم و شاید دیدم و توجه نکردم.
حالم بد بود.از اینکه این همه با دوستم صمیمی بودم اما اون اینجوری بود.اگر واقعا بخاطر درس و نمره با استاد بود این خیلی بی انصافی بود برای اون پسر هر چند که خود اون پسر هم خیلی در حق فاطی بی انصافی کرده بود.البته اون پسر کی بود که فاطی با اون بود؟اههه همه چی به هم گره خورده بود و مغز خسته ی من توان فهمیدن موضوعات رو نداشت
3.8K viewsShahrzad, 19:08
باز کردن / نظر دهید
2021-11-08 13:27:37
جانانم

تا اینجای رمان از این رمان خوشتون اومده؟
Anonymous Poll
98%
بلهههههههه عالی بووود
8%
بد نیست هنوز
40 voters3.4K viewsShahrzad, 10:27
باز کردن / نظر دهید
2021-11-07 23:41:50




#پارت_۴۷
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



وقتی بهمون رسید،نفسش بالا نمیومد.بطری آبی که تو دستم بود و حتی بهش لب نزده بودم رو سمتش گرفتم که بی تعارف ازم گرفت و سر کشید.
حواسم به عصام بود که خندش گرفته بود.
وقتی نفسش جا اومد،بطریو به دستم داد و گفت:

آنا ︎روشا یه تیک پشت هم زنگ میزنه ول کنم نیست،بیا جوابشو بده چه میدونم این دختره احمقم لج کرده میگم جوابشو بده میگه نمیدم

لبامو به حالت حرصی جمع کردمو و گفتم:
من ︎نمیخوای که روشا از صدای بیمارگونش همه چیزو بفهمه،گوشیش کو؟
گوشی فاطمه رو به سمتم گرفت.
خواستم زنگ بزنم که اسم گوساله عربی روی صفحه خودنمایی کرد.
عصام که کنار دستم بود این بار بدون هیچ خجالتی زد زیر خنده
آخه دختر خدا بگم چکارت کنه؟آدم اسم خواهرشو میذاره گوساله عربی؟

جواب دادم:
من ︎جانم گوساله جان عربی
روشا که از پشت گوشی هم تشخیص میدادم کلی داره حرص میخوره گفت:
من ︎وا؟این مثلث فِل غارو حِس منو این مدلی سیو کرده توعه رادیکال دیگه این وسط چی میگی؟
از اصلاحاتی که به زور از دوره دبیرستانش یادش مونده بود خندم گرفت و گفتم:
من ︎والا همه مثل شما دبیر عربی نمیشن که فحش های عربی هم بخورن
روشا ︎درد و بلای السموات تو سر شما ۳ تا ریاضی خوارا برو بگو اون مثلث فیثاغورس بیاد کارش دارم

خدایا چی می گفتم بهش؟!میگفتم خواهر دسته گلت رو پر پر کردن؟میگفتم کسی که فکر میکرد عاشقشه یه جانی عوضی بود که روح پاکشو خدشه دار کرده بود؟یا نه فقط جسمشو به سخره گرفته بود؟

مکثم طولانی شد که صدای اعتراضش اومد.

من ︎هیچی بابا اون خواهر درازتو که می شناسی،دنبال پسرای مردم راه افتاده بلکه یکیشون اندر نگاهی بهش بندازه شاید از بشکه ترشی به مقام دبه رسید

صدای خندش باعث شد به خودم بیام و بگم:
من ︎خب چکارش داری حالا؟اومد بهش بگم
روشا گفت ︎راستش برای بابام یه کار اداری پیش اومده مامانمم باهاش رفته،ممکنه کارشون طول بکشه به فاطی بگو امشب خونه باشه من تنهام
وای نه!فاطی حالش خوب نبود و اگر می رفت خونه شک روشای باهوش چشم عسلی رو قطعا بر می انگیخت و این چیزی نبود که فاطمه یتونه تحمل کنه،قطعا خانوادش از هستی ساقطش میکردن.
سریع گفتم:

من ︎وای ما قرار بود برای امتحان میان ترم بخونیم
روشا با آسودگی گفت ︎خب شما هم بیاین جمع مجردا تکمیل شه دختر بازی می‌کنیم یکم

با استرس به حرف مزخرفش گفتم ︎یه امشبه رو تنهایی حال کن فردا شب با بندو بساط خدمتتیم
و اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع گوشیو قطع کردم.
اصلا حواسم به چهره شیطون آنا و عصام نبود.
تمام حرفامو که یادم اومد تازه فهمیدم چقدر سوتی داده بودم.
سریع ازشون فاصله گرفتم تا به فاطمه سر بزنم.
باید هر چه زودتر خودشو جمع و جور میکرد.نه حال جسمی خوبی داشت و نه وضعیت روحی مناسبی.اگر پای آبروی فاطمه و مسئولیت گندکاری محمد نبود همین الان آبروی محمد و می بردم.آخ که با دیدنش دلم میخواست یک دل سیر کتکش میزدم.باید با محمد و فاطمه جدی حرف میزدم.محمد باید پای آبروی از دست رفته فاطمه می ایستاد و قبل از اینکه چیزی روشن بشه ازش خواستگاری میکرد
3.8K viewsShahrzad, 20:41
باز کردن / نظر دهید
2021-11-06 17:51:46




#پارت_۴۶
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


عصام برگشت اما یک لبخند شیطنت آمیز روی لبش بود.
درحالی که بطری آب معدنی کوچک رو به دستم میداد گفت:

عصام ︎اووم خیلی به حرفات فکر کردم
و لبخندش کش اومد.
متعجب نگاش کردم که گفت:

عصام ︎گفتی قبول کردی و من میدونم منظورت قضیه ازدواج بود.

و بعد با لبخند و اون چشمایی که سیاهی عجیبی داشت بهم خیره شد.شیطنت از لحنش پیدا بود.

چه قدر این پسر تیز بود.من هر چه کردم حرفمو لاپوشونی کنم اما اون متوجه شده بود.
نباید میذاشتم سوتیمو به روم بیاره.بدون واکنشی شونه بالا انداختمو گفتم:

من ︎خب که چی؟

از اینکه انقدر خونسرد بودم یک تای ابروشو داد بالا و گفت:

عصام ︎هه انتظار نداری که باور کنم عاشق من شدی دیگه؟

بیخیال گفتم:همچین قصدی ندارم
عصام ︎پس چی؟
من ︎تصمیم گرفتم عاقلانه فکر کنم.با عشق به هیج جا نمیرسم

بلند شدم برم.این بحث داشت خستم میکرد که گفت:
عصام ︎کجا

به ستمش برگشتمو گفتم:

من ︎نمیخوام حرف بزنم

اخماش رفت تو هم و عجیب ترسناک شد.طوری که یه لحظه دست و پامو گم کردم.

پوزخندی زد و گفت:

عصام ︎من میخوام حرف بزنم،بهت گفته بودم من واسه پول معامله نمیکنم اینکه پدربزرگت چی ازت خواسته به خودش مربو

اجازه ندادم حرفشو تکمیل کنه و گفتم:

من ︎بسه،،بسه،آقاجونم چیزی از من نخواسته من خودم میخوام ،من اونقدر بزرگ شدم که میتونم تشخیص بدم.درسته روزگار بد باهام تا میکنه ولی منو بزرگ میکنه چشمامو باز میکنه و من میدونم با تو راه بدی در انتظارم نیست

این جسارت رو از کجا آورده بودم؟حس کردم از حجم حرفایی که زدم خون به زیر پوستم اومد.چرا در برابر این پسر انقدر خجالت می کشیدم؟اما شخصیت مستقلش باعث می‌شد آدم جسارت حرف زدن رو پیدا کنه و این بهترین حُسنش بود که هر چند با دیدار های کممون متوجش شده بودم.
آروم و بی هیچ واکنشی نگاهم میکرد.هیچ چیزی تو نگاهش معلوم نبود.

آروم لب زد:

عصام ︎مگه نگفتی اون پسره رو دوست داری؟صبح تو دانشگاه بود حتی حاضر نشد با وضعیت دوستت اونو به بیمارستان بیاره؟چرا از من خواستی کمکت کنم؟هان؟چرا از اونی که گفتی حاضری باهاش زندگی کنی و خودتو بخاطر پول نمی فروشی نخواستی کمکت کنه؟

ناباور بهش خیره شدم.در عین خونسردی اون حرفارو زده بود و من توقع نداشتم همه حرفامو از بر بوده باشه و به روم بیاره
حرف آخرش زیادی غرورمو نشانه گرفت.فکر میکرد دلیل قبول کردنم پول و کمک به آقاجون بود.حقیقتش هم با ازدواجم به آقا جون کمک میکردم هم خودمو از شر حسین و فکر کردن بهش نجات میدادم.من یجورایی برای غرور شکست خوردم میخواستم با اون ترمیم بشم و اینجوری خودمو مقابل حسین قوی نشون بدم اما

چشمامو با درد بستم.حرفش زیادی قلبمو به درد آورد با وجودی که عین حقیقت بود.

چشمامو باز کردم.توی چشماش پشیمونی بود اما هیچی نگفت.

به درخت کناریم تکه دادم و خیلی آروم زمزمه کردم:

من ︎منه احمق براش کادو گرفته بودم،خوشحالش کنم،اصلا نگاه نکرد،نمیدونم چرا باهام هر کی دوسش دارم اینکارو میکنه.

نتونستم خودمو کنترل کنم و اشکام صورتمو خیس کرد.صورتمو با دستام پوشوندم و اجازه دادم اشکهام جلوی همون غریبه آشنا راه خودشون رو پیدا کنن.

آروم به سمتم اومد و کنارم نشست.

عصام ︎قصد نداشتم ناراحتت کنم.اول قصد داشتم سر به سرت بذارم اما انگار تو دلت خیلی پر بود.
من ︎دوستم نداشت،رفت با یکی دیگه،منو دوست صمیمیش می دونست فقط همین،آخ که چرا من برای خودم رویا بافته بودم؟!

آرومتر از من گفت:

عصام ︎آدما تو سن و سال تو درگیر چنین عشقای ابلهانه ای میشن،مگه تو چند سالته نهایت نهایتش ۱۸،۱۹ سالته

لبخند تلخی بهش زدمو و گفتم:

من ︎جوری حرف میزنی حس میکنم دارم با آقاجونم حرف میزنم

خندید و گفت:

عصام ︎کم از آقاجونت هم ندارما یه آدم ۳۰ ساله رو چه به یه دختر بچه ۲۰ ساله

من ︎اینم حرفیه،راستی چرا به بابام گفته بودی ازدواجو باتو قبول کردم؟و چرا صبح بهم زنگ زدی؟

خواست حرفی بزنه که آنا با دو تو محوطه به سمت ما اومد.
چی شده بود؟؟؟یا خداا
3.9K viewsShahrzad, 14:51
باز کردن / نظر دهید
2021-11-04 21:23:07



#پارت_۴۵
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع




ساعت یازده ظهر شده بود دکترم که اجازه نداد ببینیمش گفت اصلا نباید بهش استرس وارد بشه
کلی آزمایش گرفتن و از این چیزا ما هم سر گردون بودیم یکیشون هم که مثل آدم جوابت نمی‌دادن انگار طلبکارن

آنا عصبی روی صندلی پاشو تکون میداد.دستمو به سمتش دراز کردم که خودشو عقب کشید و گفت:

آنا ︎به من دست نزن،،چرا بهم نگفتی؟هان؟من غریبه بودم فقط؟اونقدر بچه حسابم کردین که موضوع به این حساسیو من باید از دکترش بشونم؟ساحل اصلا بهتر اینجا صحبت نکنیم وگرنه دلتو میشکنم

هر چی میگفت حق داشت.بغض توی صداش قلبمو به درد می آورد.

عصام اومد کنارم و گفت:

عصام ساحل خانوم من می‌خوام برم بیرون یه هوا عوض کنم بیا باهم بریم سریع برمیگردیم

من نه آقا عصام من اینجا منتظر میمونم

عصام بیا زود برمیگردیم ،، یه چیزی می‌خوام ازت بپرسم

آنا متعجب به ما خیره بود و میخواست بدونه چی بین ماست.
چشمامو آروم رو هم گذاشتم و بهش اطمینان دادم که همه چیزو تعریف میکنم
یه سر به معنی باشه برای عصام تکون دادم.محمد منتظر بود تا بتونه آنارو راضی کنه و فاطمه رو ببینه،لحظه آخر دیدم که رفت سمت آنا و دیگه نفهمیدم چی گفت.

با عصام رفتیم تو محوطه بیمارستان کنار یه درخت رو زمین نشستیم

من بله آقا عصام

عصام با یه دست موهاشو مرتب کرد و گفت:

عصام ساحل خانم یه سوال ازتون میپرسم
فقط عصبانی نشو میدونم الان وقتش نیست ولی باید میگفتم

(من با تعجب بهش خیره شده بودم ، تو دلم گفتم خب تو مگه غیر از اون پیشنهاد ازدواج چیز دیگه ای هم هست که بپرسی .قصد خودمم همین بود که بعد از ماجرای حسین قبول کنم باهاش ازدواج کنم.هر چی فکرشو میکردم بهتر از عصام برای من نبود درسته علاقه ای بهش نداشتم ولی برای اینکه دیگه به حسین فکر نکنم عصام بهترین گزینه بود و هم با اینکار پدربزرگمو از بدبختی نجات میدادم.)

قبل اینکه چیزی بگه گفتم:

من ︎قبول میکنم.

عصام با بُهت بهم نگاه کرد

عصام چیو قبول میکنی ساحل ، متوجه نشدم

چشمامو گرد کردمو نگاهش کردم‌ که گفت:

عصام چشاتو اینجوری نکن پاچه میگیره

وا این چی گفت؟

نذاشت تو بهت بمونم و با تک خنده ای گفت:
عصام ︎ساحل خانوم میخواستم راجب فاطمه صحبت کنم
تازه دوزاریم افتاد و میخواستم از خجالت زمینو گاز بزنم.
عصام ︎چرا قرمز شدید خانوم؟
قرمز شده بودم؟نتونستم دیگه تو چشماش نگاه کنم و به زور گفتم:
من ︎داشتید میگفتید
عصام ︎آها شما می‌دونستید فاطمه با محمد رابطه داره ، فاطمه واقعا از اون دخترایی که

نزاشتم صحبتش تموم بشه و گفتم:

من اقا عصام مرسی واقعا ازت ممنونم که انقد خودتونو به زحمت انداختین حتی به عنوانی که این مسئله به شما ربطی ندارع ولی من تا آخر عمرم مدیون شما هستم اما بهترِ اینو نگید فاطمه اصلا دختری نیست که الان دارید تو ذهنتون تخریب میکنید،اره تیپش و ظاهرش یجوره ولی اون باطن درونش خیلی واسه خودش ارزش قائل هست،، فاطمه اصلا به پسری دل نمیبنده بنا به قانون های که واسه خودش چیده ، خب خودمم شک کردم فاطی و محمد ازهم خوششون بیاد خیلی هم باهم کل کل میکردن تو دانشگاه
و فکر نمی‌کردم اصلا بتونن همو دوست داشته باشن اما واقعا نمی دونستم و این داره منو عذاب میده
عصام باشه ساحل خانم ، نه بابا کاری نکردم هر کی بود هم همین کارو می‌کرد من میرم آب بگیرم الان میام

یه سر تکون دادم و باشه ای گفتم.




جمعه پارت نداریم




4.6K viewsedited  18:23
باز کردن / نظر دهید