Get Mystery Box with random crypto!

رمان تقدیر عشق

لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق ر
لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق
آدرس کانال: @taghdier_eshgh
دسته بندی ها: زبان ها
زبان: فارسی
مشترکین: 6.03K
توضیحات از کانال

🌱 تقدیر عشق🌱
🍇رمان اجتماعی که تصویرهای دلخراش جامعه رو در قالب طنز عنوان میکنه امیدوارم عاشقش بشید چون چند ژانر متفاوت رو باهم پوشش میده🍇

🍭 تب پیوی🍭
آیدی ادمین ( @shahr_zad64 )
𖡎
🌓 عضو انجمن نودهشتیا 💫
𖡎

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 18

2021-11-03 22:27:40



#پارت_۴۴
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع





از زبان ساحل:

عصام تمام ماجرا رو فهمیده بود و هر لحظه ممکن بود بره و محمد رو پیدا کنه و یه دل سیر کتکش بزنه.
دلم برای فاطمه میسوخت نه میتونست حرف بزنه نه سکوت کنه.
عصام عصبی مسیر راهرو تا اتاق فاطمه رو هی می رفت و هی میومد.یک غریبه برای ما دل سوزونده بود و اون استاد عوضی مثل یک زباله فاطی رو یک گوشه پرت کرده بود.
خواستم برم تو حیاط کمی اعصابم آروم بشه که استاد وارد راهرو شد.
تا خواستم به خودم بیام عصام به سمتش حمله ور شد و محمد که توقع همچین برخوردی نداشت پخش زمین شد.
مشت و لگدهای عصام بی مهابا روی صورت و بدن محمد می نشست.
جیغ بلند آنا و صدای پرستار یکی شد.

رفتم سمت عصام.چکار باید میکردم.با صدای لرزونی صداش کردم:

من ︎عصام،،آقا عصام،عصاااااام ولش کن جون من ولش کن

سریع سرشو به سمتم برگردوند.چی باعث شد جونمو قسم بخورم؟مگه واسه اون مهم بودم؟تو نگاهش بهت و تعجب موج میزد و ناباور به من نگاه می‌کرد.

یقه محمد و ول کرد و گفت:

عصام ︎مدیون ساحل خانمی که الان نمیزنم آش و لاشت کنم.فکر کردی طرف بی کس و کاره هر بلایی سرش در بیاری هیچی نگن؟اگه الانم سکوت کرده از آبروی خودشه،برو دعا کن پای بچه ای در کار نیست وگرنه جنازتو تحویل خانوادت میدادم.

محمد شدیدا مضطرب شده بود.تازه یادش افتاده بود عواقب کارشو؟لعنت بهت که زندگی آبجیمو خراب کردی

محمد از روی زمین بلند شد و گفت:

محمد تو کی هستی که دخالت میکنی،،من عاشق فاطمه هستم

تا محمد خواست ادامه حرفشو بزنه عصام بهش گفت:

عصام تو یه بی ذات کثیفی،این دوست داشتن نیست نظرت چیه همین کار کثیفُ با خواهر و مادر خودت انجام بدن

محمد ︎ ببین بیشتر از این پاتو از حدت دراز تر نکن قبول.بد کردم خیلی هم بد کردم. ولی به من دروغ گفت بهم خیانت کرد

آنا یهو آمد رو به محمد کرد و گفت:

انا چی میگی تو ؟، هان دهن منو باز نکن چرا انقدر هنوز داری خودت و از چیزی که هستی بی ارزش تر نشون میدی تو اصلا فاطی رو میشناسی ؟!فکر کردی چجور دختریه ؟اصلا چه نیازی هست من انقد خودمو خسته کنم در مورد فاطی بخوام توضیح بدم تو اگر عاشق بودی اینجوری راجبش قضاوت نمی کردی اما چکار کنم که حشریت گند زده به بشریت

آنا همین جور داشت اونو با حرفاش له میکرد که محمد صداشوبرد بالا گفت:

محمد ببین بسه دیگه بسه این موضوع به منو فاطمه ربط داره بیشتر از این وارد نشو فاطمه شرعا همسر منه و من می‌خوام تنها باهاش صحبت کنم

هنوز صحبتش تموم نشده بود که
عصام با محمد درگیر شدن کل بیمارستان بهم ریخته بود اصلا نمی‌تونستیم اونارو از هم جدا کنیم که انتظامات بیمارستان اومدند و دوتاشونو میخواستن از بیمارستان بیرون کنن که محمد رو به دژبان بیمارستان کرد با آرومی حرف زد:

محمد ︎ببخشید دیگه تکرار نمیشه من خانومم اینجاست برای همین یکم اعصابم خورد شده

دژبان بیمارستان آقای محترم این که نشد دلیل اینجا کلی بیمار هست اگر قرار بشه یکبار دیگه نظم بیمارستان و بهم بزنید بیرونتون میکنم

محمد یه سر تکون دادو هیچی نگفت

آنا به محمد گفت چه همسری چه خانومی بابا مرتیکه حد خودتو بدون اگر خانواده فاطمه بفهمن میدونی چی میشه.

آنا خودشو جمع و جور کرد و با لحن آروم و کاملا خونسرد اومد سمت محمد

آنا ︎ببین استادم هستی حداقل احترام بین خودتو دانشجوت نگه دار

خواستم مخالفت کنم بگم بزار محمد ،فاطمه رو ببینه که بازم پرید بین حرفم

توقع داشتم زمین و زمانو بهم بدوزه هرچند همین کارو کرد ولی خیلی داشت سعی میکرد بیشتر از این آبروی فاطی نره اما اونقدر منطقی حرف زد که که خودمم تعجب کردم.

به آرومی گفت:

آنا ︎ببینید استاد من حسادتی ندارم که نخوام دوتا جوون بهم برسن کاری هم به شرع ندارم توی هر مملکتی بری تا مهر قانون نباشه تا یچیزی ثبت نباشه شرع هم به حساب نمیاد.الان وقت مناسبی برای توجیح اشتباهاتی که زندگی یک زن رو نابود کرده نیست چون اون زن اونقدر خودشو باخته که توان روبرو شدن با کسی که اونو زمین زده رو نداره

حرفای منطقی عزیزم قلبم رو به درد آورد.کی انقدر بزرگ شده بودیم که زخم های زمونه اینجوری رومون اثر گذاشته بود.

محمد با خجالت سرشو پایین انداخت دستشو مشت محکمش رو به آرومی به دیوار زد.یه لحظه احساس کردم اشک رو تو چشماش دیدم.
عصام روی صندلی نشسته هیچ صحبتی نمی‌کرد با چشمای مشکی نافذش که حالا به سرخی میزد برزخی به محمد نگاه زیر چشمی می‌کرد.
دلیل عصبانیت بیش از اندازه عصام برام کمی جای سوال داشت.
اما وقتی خودمم فکر میکردم بلایی که سر فاطمه اومده بود حتی اگر سر غریبه هم میومد همین قدر منو ناراحت میکرد چه برسه عصام که یه مرد بود و غیرت داشت.
هیچ خبری نبود فقط یکی از پرستار ها اومد بیرون گفت فشارش اومده پایین تا چند ساعت دیگه هم مرخص میشه دیگه چیزی نگفت و رفت
4.0K views19:27
باز کردن / نظر دهید
2021-11-02 21:49:23 نفهمیدم ساحل چی گفت و چی شد فقط وقتی اون یک نفرو دیدم روح از تنم خارج شد.
سوار ماشین شدند و به سمت بیمارستان رفتند.
تو دلم غوغا بود.داشتم آتش می گرفتم.لعنت به من.میخواستم کلاس رو تشکیل کنم اما اونقدر ذهنم به هم ریخته بود که کلاس رو لغو کردم و به سمت بیمارستان رفتم.

4.3K views18:49
باز کردن / نظر دهید
2021-11-02 21:49:23



#پارت_۴۳
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



عصام لبهاشو تکون داد که به حرف بیاد که سریع وسط حرفش گفتم:

من ︎آنا میبنی که فعلا فاطئ حالش خوب نیست ، بزار بریم بیمارستان خودم برات توضیح میدم الان اصلا وقتش نیست

عصام از تو آینه نگاهی به من انداخت.خوب منظورشو می فهمیدم.اول و آخر باید برای بچه ها تعریف میکردم ولی حالا که همه چیز پیچیده بود زندگی من این وسط قوز بالا قوز بود.

بعد از این حرف هیچ کدوممون تا رسیدن به بیمارستان حرف نزدیم.
عصام خیلی تند می‌رفت. از تو آیینه حواسش کاملا به ما بود‌.
در دل دعا میکردم برای فاطمه اون اتفاقی نیافتاده باشه که گوشه ذهنم،، مغزم رو داشت می‌خورد.
کل بدنم یخ کرده بود.دستام سرد شده بود. از یجایی دیگه دلهره اینی که عصام هم متوجه بشه هم به جونم افتاده بود.هرچند که دیگه عصام هم تا حدودی متوجه وخیم بودن اوضاع شده بود. و از این قضیه بو برده بود ولی نباید بروز میدادم
فقط همین جور به جاده خیره بودم.چشام پر از اشک شده بود.چشمام تار میدید.
بیست دقیقه بود تو راه بودیم ترافیک سنگین بود
که تازه رسیدیم بیمارستان حافظ

آنا رو به عصام کرد و گفت
آنا ︎ببخشید چرا این بیمارستان اومدید؟
عصام بهتر بجای این سوالا بری بخش اورژانس بگی بیاد تا سریع فاطمه رو ببریم داخل

آنا یه سر تکون داد و بدون هیچ حرفی سریع از ماشین پیاده شد به سمت اورژانس دویید
کاملا رنگ فاطی زرد شده بود دیگه هیچ حرفی هم نمی‌زد

بریده بریده با کلی دلشوره رو به عصام کردم و گفتم
من ︎آقا عصام چرا فاطی هیچی نمیگه ،،آقا عصام تورا خدا یه چیزی بگین

بغض گلوم داشت خفم میکرد

عصام کمکم کرد و فاطی رو به سمت اورژانس بردیم

عصام آروم باش ساحل خانوم ببین همه چی خوبه الان دکتر معاینش می‌کنه

کاملا تو بهت بودیم
یه بیست دقیقه بود که پشت دَر اورژانس نشسته بودیم هیچ خبری نبود.
آنا هم که رفت بیرون به هوای تازه کنه اونم که از چیزی خبر نداشت.اگر می فهمید نمیدونم چه برخوردی میکرد.خدایاااا هر چیزی تو بگی قبول،تقدیر ما اینه قبول،فقط آبروی خواهرم امانت دست ماست.تو از ما آبرودار تری

همین جور به دَر خیره شده بودم که یکی از پرستار های بیمارستان با صدای کاملا بلند گفت: همراه خانم فاطمه ضیاء سریع بیاد
با عجله به سمتش رفتم :بله خانم پرستار منم همراه فاطمه ضیاء هستم

پرستار آقای دکتر میگه به یکی از بستگان نزدیکش زنگ بزنید

اینجا دیگه ندونستم چیکار کنم خون به مغزم نمی‌رسید همینجور ماتم زده بود
حالا به کی میگفتم بیاد

که عصام یهو پرید تو صحبتم

عصام من داداششم بله بفرمایید
خانم پرستار خب برید داخل دیگه چرا اینجا وایسادین
اومدم جلوی عصام رو بگیرم که با اشاره دستش گفت هیچی نگو

اگر عصام می فهمید چه فکری راجب فاطمه میکرد.از طرفی می ترسیدم و از طرفی واقعا ازش ممنون بودم.اگر عصام نبود نمیدونستم چیکار کنم اون اشغال بی همه چیز اصلا براش مهم نبودفقط اگر پای فاطی وسط نبود میدونستم چکارش کنم
ساعت۹ شد،نه از عصام خبری شد نه از فاطی
همین طور جلوی دَر زانو زده بودم
که عصام آمد بیرون کامل بهم ریخته بود.




از زبان محمد

فاطمه رو در حال افتادن روی زمین دیدم.نفهمیدم با چه سرعتی خودمو بهشون رسوندم.با اینکه بهم خیانت کرده بود اما بازم دلم براش پر می‌کشید.
ساحل روی زمین نشسته بود و سعی می‌کرد فاطمه رو بیدار کنه.
فاطمه آه و ناله های ریزی میکرد و انگار متوجه صحبت های ساحل نمیشد.

سریع گفتم:

من ︎بلند شید بریم بیمارستان

تا صدای منو شنید سرشو بالا آورد و گفت:

ساحل ︎چرا حالشو می پرسی؟مگه واستون مهمه استاد؟تمام اینا بخاطر بی فکری های شما هست.
ترسیدم بیشتر از این حرف بزنه و آبروی هردومون رو ببره.از طرفی هر لحظه تعلل باعث می‌شد حال فاطمه بدتر بشه

من ︎خانم رایان الان وقت این حرفا نیست،خانم ضیاء حالشون خوب نیست،من ماشینو میارم که بریم بیمارستان

پوزخند اعصاب خورد کنی زد و گفت:

ساحل ︎نخیر نیازی به لطف شما نیست

و من به خودم لعنت فرستادم که چنین کاری انجام دادم و آبروی خودم و کارمو و فاطمه رو برده بودم.لعنت به من،اگر کسی می فهمید برای همیشه از کار اخراج میشدم.

همون لحظه حسین حامی یکی از دانشجو ها گفت:
حسین ︎استاد اجازه بدید من می رسونمشون.

ساحل نگاه بدی به حسین انداخت انگار با اونم سر جنگ داشت.تا خواست حرف بزنه صدای گوشیش بلند شد و من تو این فرصت نگاهی به چهره فوق مظلوم فاطی انداختم.کاش باهاش این کارو نکرده بودم.کاش ازش می پرسیدم دقیقا چرا داره باهام این کارو میکنه.
4.3K viewsedited  18:49
باز کردن / نظر دهید
2021-11-01 23:36:14




#پارت_۴۲
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع




آنا توی محوطه دانشگاه نبود.موبایلشم که خیر سرش جواب نمی داد.
داشتیم می رفتیم تو کلاس که صدایی منو در جا میخکوب کرد.
صدایی که فکر میکردم به من تعلق داره.نباید بهش فکر میکردم نه اون الان نامزد داشت،لعنتی بین قلبم و مغزم،قانون های خودم،عرف و شرع و همه چیز گیر کرده بودم و یه منی ساخته شده بود که اصلا نمی شناختم.
برگشتم که با حسین روبرو شدم که همون موقع فاطمه داشت میفتاد رو زمین که گرفتمش.سرش گیج رفته بود و حالش بد بود.
نشستم رو زمین.خدایاااا،فاطمه نخواب
زدم تو گوشش،،پاشووو،،،پاشووو عزیزم
فاطمه تو بغلم بود و داشتم گریه میکردم که تصویر استاد جلوی چشمام نقش بست.
ازش بدم میومد.باعث و بانی تمام بدبختی های دختر تو بغلم خود نامرد و پستش بود و بس.
اومد جلو و به ظاهر نگران شده بود‌.فاطمه رو گول زده بود ولی منو نمی تونست گول بزنه.
خیلی سعی خودمو کردم هیچی نگم و آبروشو حفظ کنم ولی مگه اون آبرو گذاشته بود برای فاطی؟؟!

محمد پاکزاد ︎خانم رایان بلند شید بلند شید ببریمش دکتر

کم و بیش بچه هایی که تو حیاط بودن دورمون حلقه زده بودن و نگران به ما خیره بودن.
عصبانی بودم اونقدر که نتونستم تحمل کنم و رو بهش گفتم:

من ︎چرا حالشو می پرسی؟مگه واستون مهمه استاد؟تمام اینا بخاطر بی فکری های شما هست

گریه نذاشت بیشتر از این حرف بزنم.
بچه های خوش خیال فکر میکردند بخاطر شروع امتحانات میان ترم فاطمه از حال رفته و مقصرش استادی هست که با سخت گیری هاش حال دانشجوش اینجوری شده اما چه می‌دونستن اون سخت به جان فاطمه افتاده بود.روح دخترانش رو با عین پاکی خدشه دار کرده بود.لعنت به من که تو این مدت سرگرم عشقی شده بودم که حتی یک درصد هم به من فکر نکرده بود.

محمد پاکزاد ︎خانم رایان الان وقت این حرفا نیست،من ماشینو میارم که بریم بیمارستان

من ︎نخیر نیازی به لطف شما نیست

حسین که اوضاع رو بد دید گفت ︎استاد اجازه بدید من می رسونمشون

خواستم مخالفت کنم که موبایلم زنگ خورد:

با دستایی لرزون جواب دادم.اگه بگم فرزند شیطان،فرشته نجاتم شده بود اشتباه نکرده بودم.

با صدایی لرزون جواب دادم:
من ︎الووو
عصام که از لحن صحبتم تعجب کرده بود گفت:
عصام ︎چیزی شده ساحل خانوم؟
من ︎آقا عصام هر جا هستی بیا دانشگاه توروخدااا بیا
هول زده گفت:
عصام ︎باشه باشه گریه نکن اومدم
و سریع قطع کرد.
حوصله نگرانی های بی مورد محمد رو نداشتم.
میگفت عاشقه ولی بدترین خیانت رو به فاطمه کرد.میگفت فارغه و حالا بدجور نگران فاطی بود و آشفته بود.خودمم تعجب کرده بودم،چطور میگفت دوسش نداره و حالا نگرانش بود؟

سر فاطمه تو آغوشم بود که صدای عصام باعث شد سرمو بالا بیارم.
آنا هم اومده بود و بدجور نگران بود.فعلا فکر درگیری های صبح رو باید کنار میگذاشتیم.فاطی از هر چیزی مهم تر بود.
با کمک هم به سمت ماشین عصام رفتیم و فقط لحظه آخر قیافه بیچاره و زار محمد و قیافه حق به جانب حسین که می خواست درخواستشو قبول کنم و اون مارو برسونه یک لحظه به چشمم افتاد و تو دلم شاد شدم که هر دو رو ضایع کردم.
دو تا آدم به زندگی ما وارد شده بود که هر دو روح و جسم مارو داغون کرده بودند.
فاطی ناله های ریزی میکرد و از دل درد به خودش می پیچید.پسره وحشی معلوم نبود چجور به جون فاطی افتاده بود که الان به این وضع افتاده بود.
اشک هام ناخواسته صورتمو پوشونده بود.آنا غمگین و مغموم فاطی رو به آغوش کشید.

عصام حین رانندگی یهو برگشت گفت:
عصام ︎بسه بالا سر بیچاره حالش خوب نیست هی اشک و ناله
و روشو کرد اونور.
آنا که کلا تو باغ نبود گفت:
آنا ︎شما کی هستی اصلا؟ما چرا با شما اومدیم

اصلا فکر اینجاشو نکرده بودم‌.چی باید میگفتم؟!
3.9K views20:36
باز کردن / نظر دهید