Get Mystery Box with random crypto!

رمان تقدیر عشق

لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق ر
لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق
آدرس کانال: @taghdier_eshgh
دسته بندی ها: زبان ها
زبان: فارسی
مشترکین: 6.03K
توضیحات از کانال

🌱 تقدیر عشق🌱
🍇رمان اجتماعی که تصویرهای دلخراش جامعه رو در قالب طنز عنوان میکنه امیدوارم عاشقش بشید چون چند ژانر متفاوت رو باهم پوشش میده🍇

🍭 تب پیوی🍭
آیدی ادمین ( @shahr_zad64 )
𖡎
🌓 عضو انجمن نودهشتیا 💫
𖡎

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 15

2021-11-20 13:12:47 دوست داری شخصیت دختر رمانی که می‌خونی چه ویژگی هایی داشته باشه؟

•°•°•°•°•°•°•
-#سکوت_روانی
- دکتر و شیطون
•°•°•°•°•°•°•
- #طعمه_توهم
- کنجکاو و اجتماعی
•°•°•°•°•°•°•
- #راه_رویایم_را_دزدید
- شیطون و بازیگوش
•°•°•°•°•°•°•
- #نیش_سرخ
- پرو و شیطون
•°•°•°•°•°•°•
- #دژخیم
- منزوی و آروم
•°•°•°•°•°•°•
- #یوگن
- صبور و عاشق
•°•°•°•°•°•°•
- #مردم_این_شهر_حسودند
- مهربون ساده
•°•°•°•°•°•°•
- #تقدیر_عشق
- لجباز و کنجکاو
•°•°•°•°•°•°•
- #ریحان_من
- آروم و نجیب
•°•°•°•°•°•°•
20 viewsShahrzad, 10:12
باز کردن / نظر دهید
2021-11-20 13:09:58



#پارت_۵۹
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


حااامد پاکزاد،نکنه...نکنه برادر محمده؟؟؟
گیج بودم و منگ که باز پرستار پرسید:

پرستار ︎خانوووم؟،نگفتید چیکار دارید!
من ︎اووم راستش با دکتر پاکزاد کار داشتم
پرستار ︎شما همون خانمی هستید که با ایشون تصادف کردید؟حالتون خوبه؟آقای پاکزاد گفتن که چک کنیم وضعیتتون رو
من ︎ممنون خانوم من خوبم نیازی نیست این سوئیچ ایشون هست عجله داشتن روی ماشین موند.
سوئیچ رو ازم گرفت.

من ︎من میرم دیگه ایشون احتمالا حالا حالا ها نمیان ازشون تشکر کنید بابت کمک کردنشون

سری تکان داد و من آروم آروم به سمت بیرون اومدم.ذهنم بدجور درگیر بود.ینی داداشش بود؟
فعلا که تو اتاق عمله من میرم بعدا از روی همین کارت و شماره بهش زنگ میزنم.
با این فکر به سمت خیابون رفتم و برای اولین تاکسی دست تکون دادم و آدرس خونه رو دادم.



عصر بود و روشای دیوونه یه لحظه تنهام نمیذاشت تا بتونم یه زنگ به این پسره بزنم.بالاخره اون نامزد کسخلش زنگ زد که از اتاق من بره بیرون‌.از وقتی اومدم یه سره حرف میزنه سرم داره ونگ ونگ میکنه.
یه لیوان آب ریختم و جلوی آینه میز آرایشیم نشستم.تمام جرئتمو جمع کردم و شمارشو گرفتم.
صدای خستش پیچید تو گوشی.

حامد ︎بله

با من من گفتم:

من ︎سلام آقای پاکزاد من ضیاء هستم امروز یه برخوردی با هم داشتیم منو رسوندید بیمارستان

یه لحظه رنگ صداش عوض شد.

حامد ︎خانم ضیاء شمایید شرمنده من انقدر عجله داشتم به اتاق عمل برسم که هم بد صحبت کردم هم وضعیتتون رو چک نکردم
من ︎مشکلی نیست درواقع حال من خوبه،راستش بابت موضوع دیگه ای مزاحم شدم

تردید توی صداش مشخص بود.

حامد ︎چه موضوعی؟

یه لحظه ترسیدم بگم بهش بعد قضیه تجاوز لو بره بعدم به گوش مامان بابا برسه
توی یک تصمیم ناگهانی تماس رو قطع کردمو و فورا گوشیو خاموش کردم.
قلبم تالاپ تالاپ میزد.استرس به جونم افتاده بود و حالم خراب بود.
یهو روشا درو باز کرد که دیگه سکته سومو زدم.

با دیدن چهرم با نگرانی اومد سمتم و گفت:

روشا ︎چرا رنگ به چهره نداری تو آخه؟

با تشویشی که در رفتارم بود گفتم:

من ︎همه که مثل جناب عالی هر روز با نامزد دیلاقشون خوش و بش نمیکنن که چهرشون رنگ به رنگ شه

روشا خندید و گفت:

روشا ︎حالا اگه از اون عمل های سکسی انجام دادیم شاید من رنگ به رنگ بشم

سری از تاسف تکون دادمو گفتم:

من ︎آره واس اینکه خجالتو با پارچ قورت دادی من نمیدونم دیگه چرا ازدواجو به تاخیر میندازید شما که رودروایسی ندارید.
روشا ︎والا منتظرم تا عروسیِ من ،یه مغز فارغی هم پیدا شه تورو بگیره

هولش دادم بیرون و گفتم:

من ︎مرسی خوش اومدی لطف میکنی بزاری استراحت کنم

ایشی گفت و دستشو کشید و رفت.
471 viewsShahrzad, 10:09
باز کردن / نظر دهید
2021-11-18 13:20:43




#پارت_۵۸
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



تعادلمو حفظ کردم و به عقب برگشتم.پسر جوانی از ماشین پیاده شد و با هول ازم پرسید:

پسر ︎خانم حالتون خوبه؟ببخشید من سرعتم بالا بود.اگه اتفاقی افتاده میخواید بریم بیمارستان؟البته من وقت ندارم عجله دارم

خندم گرفته بود.اون حرف میزد و من بدون حرف بهش خیره بودم که کارتیو جلوم گرفت و گفت:

پسر ︎این شماره منه خودم پزشک هستم اما ظاهرا واسه شما اتفاقی نیافتاده و وظیفه من رسیدگی بیماری هست که اگه الان نباشم معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد پس باید برم

به سمت ماشینش رفت ولی یه لحظه برگشت و گفت:
پسر ︎اصلا سوار شید مقصدم بیمارستانه بریم

بدون اینکه اجازه بده حرف بزنم دستمو و گرفت و سوار ماشین کرد.
خندمو قورت دادم و لبمو گاز گرفتم. اونقدر عجله داشت که نمی دونست داره چکار میکنه.از طرفی یه حس ترسی هم داشتم.حسی که همش بخاطر محمد بود.می ترسیدم از ارتباط با دیگران اینکه قصدشون تجاوز باشه.

من ︎آقا ببخشید من اونقدر گیج بودم که حواسم نبود بگم من خوبم احتیاجی به این کار نیست

اخم جذابی کرد که ناخودآگاه یاد اخم کردن های محمد افتادم.بی شک اخم کردنش خیلی شبیه این آقا بود اما هیچ وجه مشترک دیگه ای نداشتن.

در حالی که با سرعت زیادی رانندگی میکرد با لحن نسبتا تندی گفت:

پسر ︎لطفا حرف نزن حواسمو پرت میکنی من باید ۱۰ دقیقه دیگه بیمارستان باشم؛ پس لطفا ساکت باش

از لحن تندش جا خوردم الان من باید طلبکار باشم یا اون؟

مسیر طولانی رو واقعا در عرض ۱۰ دقیقه طی کرد. و تو کل مسیر هیچ کدوم حرفی نزدیم.
اونقدر با حرفش بادم خالی شده و ناراحت شده بودم که به کل محمد و زندگی شومم رو یادم رفته بود.
ماشین رو بدون اینکه سوئیچشو برداره یا درارو قفل کنه تو حیاط بیمارستان پارک کرد و با دو به سمت بیمارستان رفت.

خنده عصبی ای کردمو گفتم:

من ︎جلل خالق منو باش یه ذره هم به کسی اعتماد ندارم اون وقت این آقا ماشین گرون قیمتشو با سوئیچ ول کرده و رفته

با خودم گفتم اگه وضعم خوب نبودا بهترین موقعیت بود واسه ماشین دزدی
از افکار پلیدم خندم گرفت.سوئیچ رو کشیدم و بعد از پیاده شدن با ریموت درو قفل کردم.
به آرامی به سمت ساختمون رفتم.به سمت پرسنل رفتم و سلام کردم که پرستار جوانی منتظر بود تا حرفمو بزنم.
هر چی فکر کردم نفهمیدم چی باید بگم حتی اسم طرفم نمیدونستم.
یه لحظه یاد کارتی که بهم داده بود افتادم.
روی کارت نوشته شده بود......
3.4K viewsShahrzad, 10:20
باز کردن / نظر دهید
2021-11-17 14:54:03



#پارت_۵۷
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



آنا با درد دستشو از تو دستم کشید وگفت:

آنا ︎بابا شکوندی این چهار تا استخون باقی مانده متشکل منو حرصتو از اون اوسای دیوث سر این چس مثقال اسکلت های من در نیار

از ادبیات فجیعش خندم گرفت و با شونه های لروزنی رو بهش گفتم:

من ︎خبه خبه،، ۴ تا بقول خودت استخون که دیگه شکستن نداره

چپ چپی نگام کرد و گفت:

آنا ︎راست میگی از استخون که نباس تعریف کنم از قسمت های نرم بدنم باید بگم تا دل و ایمونتون بره

و همزمان لبخند شیطونی زد که ساحل جفت ابروهاشو انداخت بالا و گفت:

ساحل ︎چشمم روشن منحرف بدبخت
آنا ︎چشم دلت روشن منحرف بد دین من مثلا لاله گوش مد نظرم بود.

خندیدم و گفتم:

من ︎لاله گوش هم بد جایی حساب نمیشه ها

و این بار من شیطنت آمیز نگاهش کردم‌ که ایشی گفت و همون موقع نگین از پله ها سرازیر شد و اومد سمت ما

نگین ︎اه گندش بزنن مردک احمق نذاشت فامیلیمو بنویسم انگار برگه هه ارث ننش بود کشید بالا

ساحل مثل همیشه دهنش باز کرد و خندید و گفت:

ساحل ︎پسندمه اون قسمت هایی که کشیده پایین سانسور میکنی،بعدم یدونه نگین خل وضع که بیشتر تو کلاس نیست به راحتی تشخیص داده میشی

این بار هممون خندیدیم.نمی دونم چرا اصلا دلم نمی‌خواست کسی پشت سر محمد بد بگه خودم رو محق می دونستم اما وقتی یکی دیگه راجبش بد حرف میزد ناخودآگاه دلم میخواست خفش کنم.جلوی خودمو گرفتم و به حرفاشون گوش کردم.
کم کم وقت رفتن بود.نزدیک ۲۰ روز تعطیلی داشتیم و بعدشم ترم جدید شروع می‌شد.

رو به بچه ها گفتم:

من ︎بچه ها من می‌خوام پیاده روی کنم،تعطیلات خوش بگذره اگه نرفتید مسافرت که یه سر هم به این بنده حقیر بزنید.

نگین با لبخند گشادی گفت:

نگین ︎اگه منظورت از پیادده روی حرکت چند عدد اسکلت تو خیابوناست بنده عرضی ندارم
آنا ︎یس موافقم خر خودم
ساحل ︎حقیر جونم برو بسلامت به سیاره روی

خندم گرفت و گفتم:

من ︎آدم نمی شید به مولا




در حال قدم زدن بودم و به زندگیم فکر میکردم.زندگی که در عرض چند ماه تمام شیطنت های یک دختر ۱۸ ساله رو به کام مرگ گرفته بود و از اون زنی ساخته بود ناشناخته.از اینکه میگفتن دنیای دخترونگی و این حرفا خندم میگرفت چون زندگی من هیچ فرقی با قبل نکرده بود من از درون پاک بودم و این برام کافی بود.شاید تنها تفاوت دوران دخترانگیم با الان این بود که هر کسی با ازدواج به خونه شوهرش با این دوران خداحافظی می کرد و من مجرد بودم.
نمیدونستم قرار بود آینده چی بشه.از طرفی شرایط کشور اسلامی ما هم طوری بود که من از دید اونا یک دختر هرزه به حساب می اومدم.نمیدونستم از این به بعد اگر خواستگاری برام اومد چی بگم؟اگه بابا موافق باشه چی؟
نه نه بابا که منو زور نمیکنه اما من بالاخره باید ازدواج کنم و تنها گزینه ای که برام میمونه همون کسیه که تمام بلاهای زندگیم زیر سر اونه.کاش هیچ وقت باهاش آشنا نمی‌شدم کاش هیچ وقت کنارش حس امنیت نمی‌کردم.
آنقدر غرق افکار خودم بودم که حواسم به ماشینی نبود که با سرعت بالا دقیقا مماس با من ترمز کرد جوری که بخاطر ضربه ضعیفی که بهم وارد شد کمی به جلو پرت شدم.
تعادلمو حفظ کردم و به عقب برگشتم.پسر جوانی از ماشین پیاده شد
3.6K viewsShahrzad, 11:54
باز کردن / نظر دهید
2021-11-17 14:31:20



#پارت_۵۶
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


رفتنمون به اتاق استاد همانا و خالی بودن اتاقش هم همانا

یهو ساحل زد زیر خنده و گفت:

ساحل ︎بروبچ استاد که تو سالن بود چقدر اسکلیم ما

آنا زد پس شونشو گفت:

آنا ︎یه شخص بزرگی اومد کنارم گفت با این ساحل همنشینی نکن من کردم عوارضش مثل اینکه داره خودشو نشون میده

و قاه قاه خندید

ساحل ︎مرض دهنشو اندازه چیزش
و همزمان به پایین تنه آنا اشاره کرد و گفت:
((مرض دهنشو اندازه چیزش باز کرده))

آنا شکلکی براش در آورد و کلی کل کل کردن تا بالاخره بعد از یه رب که ظاهرا امتحان تموم شده بود استاد پیداش شد.
از همون دور به اندام ورزیدش خیره بودم و خاطرات اون شبی برام زنده شد که با همین اندام منو به زیر کشیده بود.
با دست اشاره کرد بریم داخل.
چشماش برزخی بود و یه لحظه حس کردم ازش ترسیدم ولی بازم با یادآوری اون بدن نحسش که موقع تجاوز به بدنم برخورد کرده بود با نفرت بهش زل زدم.

من ︎خوب بفرمایید امرتونوو استااااد

استاد رو با لحن پر تمسخری گفتم که اخماش بدجور تو هم رفت و گفت:

محمد ︎وقتی فردا نمره های جنجالیتو گذاشتم تو سایت می فهمی از این به بعد حواست به خودت باشه

ساحل و آنا پر تعجب نگاش کردن ولی من شونه ای بالا انداختم و گفتم:

من ︎هه یبار حواسم به خودم نبود توسط یه جانی به گند کشیده شدم نگران نباشید حواسم به خودم هست

لحن کنایه آمیزم اصلا دست خودم نبود و مطمئنم به زور داشت خونسردی خودشو حفظ میکرد.
اما بازم بی تفاوت گفت:

محمد ︎واسه همین با تفنگ دارات اومدی؟

اشارش به آنا و ساحل بود که بدجوری عصبی اون رو نگاه می‌کردند.
و بعد ادامه داد ︎نترس اونقدری چشممو نگرفتی

لبخندش عجیب در تضاد با من بود که از درون آشوب بودم.حرفاش داشت آرامش ظاهریمو بهم میزد.
بدون اینکه بهش توجه کنم دست ساحل و آنا رو گرفتم و در اتاقشو محکم بهم کوبیدم طوری که توجه چند تا از دانشجوها به این سمت جلب شد اما واسم ذره ای اهمیت نداشت.
3.4K viewsShahrzad, 11:31
باز کردن / نظر دهید
2021-11-17 14:27:10



#پارت_۵۶
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


امتحانات عمومی و تخصصی جز هندسه تموم شده بود و ما داشتیم واسه امتحان آخر میخوندیم.
فاطمه پتو رو کشید رو سرش و ترجیح داد بخوابه

با استرس صداش زدم:

من ︎فاطی پاشو هندسه رو چطوری میخوای پاس کنی؟میفتیا

بدون اینکه سرشو از پتو بیرون بیاره گفت:

فاطی ︎به درک خیلی از استادش خوشم میاد که بخوام درسشو هم بخونم

با بدجنسی گفتم:

من ︎خوب مثل اینکه دلت واسش تنگ شده میخوای پاس نشی دوباره بیفتی تو همون کلاس مطالب قبلی هارو هم که بلدی بشینی هی زل بزنی تو چشماش

آنا و نگین زدند زیر خنده که فاطمه سریع از زیر پتو اومد بیرون و گفت:

فاطی ︎چرا چرت و پرت میگی
شونه بالا انداختم که جزوشو برداشت و شروع یه خوندن کرد.
تصمیم گرفتم دیگه سر به سرش نذارم و بگیرم بخونم،وقتی هم دیگه نمونده بود و فردا بعد از آخرین امتحان میتونستیم یه چند روزی رو استراحت کنیم.خداراشکر بقیه واحدارو پاس کرده بودیم و امیدوار بودم این یکی هم بتونیم خوب بدیم



از زبان فاطمه

از بس این روزا عصبی و ناراحت بودم که اصلا دلم نمی‌خواست هندسه رو بخونم ولی یه انگیزه باعث شد بخونم تا بتونم بهش ثابت کنم من بدون اون هم میتونم موفق شم هر چند این تکه تکه خوندنای من دردی دوا نمی کرد اما حدقل میتونستم ۱۰ بگیرم و پاس شم.

ساحل جلوم نشسته بود و داشت مطالب رو با خودش مرور میکرد. آنا پشت سرم و نگین هم که اول سالن نشسته بودند.
همون موقع محمد با تیپ خاصش وارد سالن شد.نگاه همه روی اون و ورقه های امتحانی زوم بود اما نگاه من جایی میان سینه ستبرش مونده بود.نمیتونستم اقرار کنم که دوسش ندارم این مدت با وجود تنفری که ازش پیدا کردم یه حس دیگه هم کنار همه حسام در حال شکل گرفتن بود.حسی که برای خودمم ناشناخته و گنگ بود.
برعکس من اون حتی یه نیم نگاهم بهم ننداخت.
برگه ها رو یکی یکی پخش کرد تا رسید به من.
سرمو بالا آوردم و بهش زل زدم.
چشماش از من فراری بود.بالا و پایین شدن نامنظم قفسه سینش نشون میداد اونم مثل من اضطراب داره اما چه فایده اون به تمام احساس من گند زده بود و من می دونستم چطوری تلافی کنم.
برگه رو گذاشت و رفت.اونقدر گیج بودم که ۵ دقیقه بدون پلک بر هم زدن نگاهم به روبرو بود.
بالاخره به خودم اومد و نگاهم به سوالایی افتاد که هیچ کدوم رو بلد نبودم.
ساحل یه بند داشت می نوشت.آروم و بطور نامحسوس اشاره زدم تا سوالاتی که بلد نشده بودم رو واسم بنویسه.
بعد از چند دقیقه یه برگه بهم داد و روشو کرد اون طرف.تند تند داشتم می نوشتم که دیدم آنا هم توی یک سوالی گیر کرده از همون سوالایی بود که جوابشو از ساحل گرفته بودم.
برگه رو به طور نامحسوسی با دستم به پشت صندلی بردم.
وقتی گرفت خیالم راحت شد اومدم ادامه بدم که چهره عصبانی استاد جلوم ظاهر شد.از بین دندون های کلید شدش گفت:

محمد ︎خانم ضیاء بعد از امتحان دفتر من باشید.

متوجه کاغذ تقلب ما توی دستش نبودم و همین باعث شد بعد از حرفش به باقی سوالات جواب بدم.
وقتی کارم تموم شد برگمو تحویل دادم.ساحل و آنا هم بعد من اومدند و کلی خندیدیم.
نگین اما هنوز سر جلسه بود.

یه لحظه یاد استاد افتادم و گفتم:

من ︎بچه ها محمد گفت برم اتاقش وای من می ترسم باهاش تنها شم باهام میاین؟

آنا عصبی لب زد:

آنا ︎معلومه که میایم فکر کردی تورو با اون دیو تنها میذاریم
و همزمان به سمت اتاق استاد حرکت کردیم
3.4K viewsShahrzad, 11:27
باز کردن / نظر دهید
2021-11-17 14:23:25



#پارت_۵۵
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


نمیدونم این شجاعتو از کجا پیدا کردم اما مستقیم به چشماش زل زدم بدون اینکه یک ذره دلم بلرزه گفتم:

من ︎ممکنه بخاطر ازدواج خودم بخوام برم خرید،ولی اگر تونستم همراهت میام ببینیم چی پیش میاد دیگه

حسین با تعجب لب زد:

حسین ︎ازدواج؟چرا بهم هیچی نگفتی؟

من ︎میخواستم بگم اما اونقدر اتفاقات مختلفی پیش اومد که اصلا یادم رفت

سری تکون داد و این بار با لبخند گفت:

حسین ︎حالا این دیوونه ای که پیدا شده تورو بگیره کی هست؟

کاش میشد اون دیوونه تو بودی،اونی که کنارش هر اولینی رو بشه تجربه کرد.

اخم نمایشی به چهره زدم و گفتم:

من ︎هی با همسر آیندم درست صحبت کنا

حسین حالت تفکر به خودش گرفت و بعد یهو انگار که کشف بزرگی کرده باشه گفت:

حسین ︎نگو که اون پسره است که چند باری اومده دانشگاه؟

من ︎عصام ،آقا عصام
حسین ︎خیلی خب یک عدد عصام که دیگه این حرفارو بر نمیداره!
من ︎وقتی رفتم به استاد گفتم چطوری ادبیات رو پاس کردی می فهمی که چطور هم یک عدد عصام این حرفارو برمی‌داره

و به شوخی به سمت ساختمون قدم برداشتم که مچ دستمو گرفت.
یه لحظه نفس در سینم حبس شد.برای یک لحظه حس کردم قلبم به معنای واقعی نزد.
به سمتش چرخیدم و دستمو از تو دستش بیرون کشیدم.

با خنده گفت:

حسین ︎چه سرخ و سفیدم میشه مگه چکار کردم حالا؟واسه عصامم میخوای این امل بازیارو در بیاری؟

از لفظ امل که برام به کار برده بود،چهره در هم کشیدم.چطور اینقدر راحت بهم توهین میکرد؟

با عصبانیتی که اصلا دست خودم نبود گفتم:

من ︎ببخشید من کسی نیستم که بتونم با همه باشم واسه همین هر چیزی نمیتونه واسم عادی باشه شاید واسه تو این ینی امل بودن ولی واسه من ینی پاک بودن

فکر میکردم از موضعش کنار بیاد و عذر خواهی کنه اما یدفعه گفت:

حسین ︎بی خیال فکر نمی‌کردم با وجود دوستت که با استادم رابطه داشته تو یک قدیسه باشی،ببخشید یکم باورش سخته

از فرط تعجب چشمام تا آخرین حدش باز شد.جلوم کی بود؟یه از خودراضی؟به چشماش خیره بودم که اصلا چیزی از پشیمونی توشون نبود و من در همین لحظه به خودم اقرار کردم که خدا چقدر منو دوست داشته که تقدیرمو از این آدم جدیدی که جلوم می بینم جدا کرده بود.

مشتمو تو دستم گره کردمو گفتم:

من ︎بار آخرته راجب دوستم اینجوری حرف میزنی نه تو نه هیچ کسی دیگه حق نظر راجب هیچ انسانی رو ندارید.این که میگم انسان میخوام یه نگاه به خودت بکنی ببینی وقتی دیگران رو محکوم میکنی گند نزده باشی به ذات خودت گرچه ذاتت برام رو شد.از الان به بعدم دیگه نمیخوام ببینمت کسی که دوستای منو به این سادگی بدون دلیل تحقیر میکنه جایی تو زندگیم نداره حالا می فهمم پسری که به عنوان شریک زندگیم انتخاب کردم خیلی سر تر از توعه اونقدر که بدون شناخت من و دوستام به ما کمک کرده

قبل اینکه حرفام تموم بشه گفت:

حسین ︎چه نیازی هست که منو با اون مقایسه کنی؟

و پوزخندی زد.یعنی اینقدر واضح اشاره کرده بودم که راجبش فکر میکردم؟نه اون متوجه نشده نه نه
بدون واکنشی به حرفش گفتم:

من ︎نیازی به مقایسه نیست،اون برام یه دوست خوبه توام بودی تا وقتی که این حرفارو توروم نگفته بودی
بدون حرف اضافه ای به سمت بچه ها رفتم.بغض بدی تو گلوم نشسته بود.
از حرفاش چیزی به بچه ها نگفتم و شروع کردم به حرف زدن تا این بغض خفم نکنه

3.3K viewsShahrzad, 11:23
باز کردن / نظر دهید
2021-11-17 14:22:14




#پارت_۵۴
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


اون روز اونقدر همه چیز با استرس گذشت که وقتی آنا و فاطمه و نگین هی سر به سرم می گذاشتن و میگفتن:(خب یکم واسه ما هم میگفتی از ماتحتت که کم نمیشد میشد؟)
هیچی از حرفاشون متوجه نشدم.وقتی به خودم اومدم که حسین مقابلم قرار گرفت.نگاه بچه ها به حسین مثل قبل نبود.نگاه هر سه شون پر از نفرت بود اما اونها نمی‌دونستند نگاه من می تونست هنوزم همون نگاه قبلی باشه اما وقتی به خودم نگاه میکردم می دیدم من خدایی رو تو قلبم قبول داشتم که حرفاش از حسین هم برام عزیزتر بود.و حالا که قول ازدواج به عصام رو هم داده بودم پاک کردن حسین از ذهنم از قلبم باید هر چه سریعتر اتفاق می افتاد وگرنه آخرش دلم خودش را لو میداد.

حسین ︎ساحل واقعا ممنونم اگر تو نبودی این بارم می افتادم.

خندیدم با درد اما اجازه ندادم غم نگاهمو بخونه و گفتم:

من ︎برای اولین بار کاریو خلاف اعتقاداتم انجام دادم

حرفی که زد برای منه خام و بی جنبه میتونست خیلی معناهای مختلفی داشته باشه اما با وجودی که هر دومون مال یکی دیگه بودیم من نباید خیال پردازی میکردم.

حسین ︎تو با من خیلی چیزا تجربه کردی

اینو که گفت،بچه ها به بهانه های مختلف ازمون دور شدند و باز ادامه داد:

حسین ︎ساحل میدونی فارغ از هر جنسیتی هیچ وقت با هیچ کی حتی دوستای پسرمم اینقدر صمیمی نبودم اونقدر که به جای اونا الان دلم میخواد تو خریدهای ازدواجم تو بهم کمک کنی

اگه بگم قلبم داشت مچاله میشد،اگه بگم برای یک لحظه نتونستم نفس بکشم،شاید فکر کنید اغراق کردم ولی واقعا درونم همونقدر آشوب بود که بیرونم خونسرد بود.
باید میگفتم،باید میگفتم تا فکر نکنه این مدت داشتم به اون فکر میکردم،باید مثل خودش ضربه آخر رو میزدم.
3.4K viewsShahrzad, 11:22
باز کردن / نظر دهید
2021-11-13 21:45:23



#پارت_۵۳
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


تا شب مشغول بودیم تا اینکه روشا برای شام صدامون کرد.
شام هم با شوخی و خنده های ما صرف شد.انگار این دورهمی ساده حال هممون رو خوب کرد.
هر چند اون گوشه از ذهنم هنوز به حسین فکر می‌کرد و حس حسادتی که ناخودآگاه در من شکل گرفته بود اینکه نکنه اون دختر الان توسط حسین نوازش میشه؟حتما الانا برای خرید لباس عروس اقدام کرده بودند و این افکار پوچ و عذاب آور مثل خوره به جانم افتاده بود و قصد رفتن نداشت.
افکار ناگهانیم رو پس زدم و سعی کردم مطالب ادبیات رو مو به مو از بر کنم.هیچ کسی نباید اونقدر برای من پر اهمیت میشد که زندگیم رو زیر و رو میکرد.
ساعت بین ۱ و ۲ شب بود که من از خستگی روی کتابم خوابم برد اما اون ۳ تا هنوز مشغول خوندن بودند.



سر جلسه نشستیم و منتظر استاد علوی بودیم تا برگه هارو پخش کنه.
حسین پشت سرم نشسته بود و مدام میگفت:

حسین ︎ساحل تورو خدا برسون من وقت نکردم چیزی بخونم

دلم براش میسوخت اما با بی‌خیالی گفتم:

من ︎میخواستی وسط امتحانا نامزد بازی نکنی تازشم من تقلب نمیکنم

با لحن دلفریبی گفت:

حسین ︎قرار نیست که تقلب کنی قراره برسونی فقط

اونقدر نگاهش مظلوم شده بود که بدون اینکه فکر کنم کجام بی هیچ ترسی زل زدم توی چشماش.حق داشت آنا که میگفت باید بدستش بیارم اما آیا واقعا ارزشش رو داشت که غرورمو زیر پا می‌گذاشتم؟!

حسین ︎چیشد ساحلی میرسونی؟
سریع ازش چشم گرفتم.نباید دست دلم رو میشد.اون نامزد داشت نباید بهش فکر میکردم این گناه بزرگی بود ولی مگه دلم قبول میکرد؟

با انرژی تحلیل رفته ای گفتم باشه و سعی کردم خودمو درگیر مطالب ادبیات کنم چون هر لحظه امکان داشت هر چی خونده بودم با حضور حسین از ذهنم بپره.

استاد علوی با اون کت و شلوار اتو کشیده اصلا شبیه فرد میانسالی که توی شناسنامه بود بنظر نمی‌رسید.پرشور و پر انرژی گفت:
استاد علوی ︎سلام به بچه های سال اولم و اون دسته کسایی که ترم ساده ای مثل ادبیات رو هی میفتن و ما حضور گرمشون رو احساس می‌کنیم

منظورش به حسین و دوستش بود.خندم گرفت حسین پسر درس خونی بود اما نمیدونم چرا مثل آدم درس نمی خوند تا بتونه واحداشو پاس کنه.

برگه ها که پخش شد.اولین سوالی که حس کردم از همه بلد ترم و میشد سوال ۱۵ رو شروع به نوشتن کردم.
عادتم بود اینطوری اعتماد بنفس میگرفتم و بقیه سوالها هم می نوشتم.

یکی یکی داشتم می نوشتم و گاهی به مغزم فشار میاوردم بلکه یسری چیزا یادم بیاد.تلاشمم خوب بود اما حسین نمیذاشت.
بطور نامحسوس پاشو به صندلیم می مالید.
سعی کردم جوابای کوتاهو اول براش روی یک تکه کاغذ بنویسم.
خدایا اصلا دلم نمی‌خواست گیر بیفتم و استاد منو ببینه.
لعنت بهت حسین که همیشه باید اولین هارو باتو تجربه کنم.
سرمو بالا آوردم و خداراشکر که استاد نبود.از سالن بیرون رفته بود.با خوشحالی یواشکی، آروم دستمو به عقب بردم وقتی خیالم راحت شد که گرفته مجدد روی برگه خودم زوم شدم و شروع به نوشتن باقی سوالا کردم
3.4K viewsShahrzad, 18:45
باز کردن / نظر دهید
2021-11-11 21:23:31



#پارت_۵۲
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



وقتی نگین اومد از دست من یکی خیلی شکار بود که چرا اونو با یک عابر اشتباهی تشخیص دادم.

من ︎خب نگین بانو من عصبانی بودما اصلا حواسم نشد به چه خری برخوردم

نگین جایی که ناراحت بشه چشمکی زد و گفت:
نگین ︎اتفاقا به خوب خری برخوردی

آنا خندید و گفت:
آنا ︎فاطی اتاق خواب دیگه ندااری؟ظاهرا اینا قصد رل زدن دارنا،دقت کن

فاطی موشکافانه به ما دوتا نگاه کرد و گفت:
فاطی ︎آره یه بوهاایی میاد،ولی رل زدن من واسه هفت پشت شما هم بسه

آنا روشو کرد اونوری و گفت:
آنا ︎عه من اونروزی با اون پسره بهم زدم ولی مثل شما دوتا آب غوره نگرفتم تازشم قصد دارم با یکی دیگه هم رل بزنم

نگین ︎خواهر بس که شما هولی دیگه کاریش نمیشه کرد تو از دست رفتی
آنا ︎فاطی رو مگه ندیدی واسه نمره رل زد،خب منم واسه تقلب سر جلسه رل زدم یکی از این بخت برگشته ها یک سوال هم برسونه خودش میدونی چقدر نمره میان ترم رو میبره بالا
من ︎آخ گفتی میان ترم پاشید پاشید جمع کنیم شنبه ادبیات داریما،دو روز بعدشم عربی داریم
فاطی ︎اون که با نوه مرمرچی
اشاره اش به روشا بود که با ظرف حاوی میوه اش به اتاق اومده بود.
روشا ︎لا اله الا الله هی اسم جد مترجم عربی رو بیارید وسط منم متعصبم شدید
آنا ︎مگه تو اسم جد ما فیثاغورس رو میاری ما کاری بهت داریم.
نگین که از کل کل های ما ریسه رفته بود و هی قرمز میشد.
روشا ︎آنا بالاخره یک کارگر سوار بر الاغ سفید پیدا میشه زبونتو کوتاه کنه
آنا بی خجالت گفت:
آنا ︎آمین بخدا خودم پای سجاده بیشتر از تو دعا میکنم.
این بار هممون زدیم زیر خنده.
بعد از کمی میوه خوردن هر کدوممون رفتیم سراغ درس و مشق خودمون و تا شب مشغول بودیم تا اینکه....
3.7K viewsShahrzad, 18:23
باز کردن / نظر دهید