Get Mystery Box with random crypto!

رمان تقدیر عشق

لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق ر
لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق
آدرس کانال: @taghdier_eshgh
دسته بندی ها: زبان ها
زبان: فارسی
مشترکین: 6.03K
توضیحات از کانال

🌱 تقدیر عشق🌱
🍇رمان اجتماعی که تصویرهای دلخراش جامعه رو در قالب طنز عنوان میکنه امیدوارم عاشقش بشید چون چند ژانر متفاوت رو باهم پوشش میده🍇

🍭 تب پیوی🍭
آیدی ادمین ( @shahr_zad64 )
𖡎
🌓 عضو انجمن نودهشتیا 💫
𖡎

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 10

2021-12-04 15:40:27



#پارت_۸۳
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع



یا خداااایی گفتم که هردو متعجب نگاهم کردند.
من ︎وای مامان نکنه منم دوقلو دارم
مامان اینبار بیشتر لبش به لبخند باز شد حتی عصامم دیگه سردردش انگار یادش رفته بود که باذوق نگاهم میکرد.
عصام ︎پس ممکنه ما اینجا دو تا نی نی کوچولو داشته باشیم
من ︎یجوری میگی انگار تو میخوای بزاییشون؟
مامان با تشر گفت:
مامان ︎ساحل،درست صحبت کن مخصوصا با شوهرت بعدم از الان که مشخص نمیشه اگر دو قلو باشه از هفته دهم به بعد مشخص میشه
خب دیگه من برم شما هم یکم استراحت کنید و بیایید واسه شام.
قبل اینکه بره گفتم:
مامان ︎مامان به بقیه بگیم؟
مامان ︎فعلا صبر کن هنوز یک ماهتم نیست
سری تکون دادم و مامان رفت.
دست عصام که به شکمم خورد تازه متوجه تنها شدنمون شدم.
آروم آروم دستشو حرکت میداد،هر چی سعی میکردم واکنشی نشون ندم نمیشد آخرشم زدم زیر خنده.
سرشو تو گودی گردنم فرو برد و عمیق بو کشید.
کمکم کرد کنارش دراز کشیدم.
بی هیچ حرفی زل زده بود به چشمام و منم بی هیچ خجالتی نگاهش می کردم.



وقتی برای شام رفتیم پایین نگاه همه رومون بود‌.از خجالت سرخ شدم حتما فکر میکردن ما از اون کارا میکردیم نمی دونستن که من حالا جز خودم یکی دیگر هم در بطن داشتم.گرچه رابطه مشکلی نبود ولی باید با نظر پزشک انجام می‌شد و تا اون موقع من جلوی خودمو میگرفتم.
شام در بگو مگو های خانوادگی صرف شد.
بعد از شام هم عصام در حال صحبت با بابا و آقاجون و دایی ارسلان شد.
صحبت های کاری ای که برای منی که رشته معماری بودم حسابی جذاب بود‌.
دیروز و امروز به دانشگاه نرفته بودم فردا باید حتما میرفتم تا حذف نمی شدم.
دیروقت بود و بالاخره عصام بلند شد که بریم.
با خداحافظی از بقیه به سمت ماشین رفتیم.
چند روز دیگه اسفند ماه تموم میشد اما هوا هنوز سرد بود.
با لرز سوار ماشین شدم که عصام متوجه من شد و کتشو روی بازوهام انداخت با تشکر نگاهش کردم‌ که استارت زد و به سمت خونه رفتیم.
فردا صبح با عجله در حال خوردن صبحانه بودم و عصام هی می گفت:
عصام ︎نیازی نیست بری تو الان بچه داری باید به فکر خودتو بچمون باشی.
من ︎عصام بزار بچمون رشد کنه اصلا
عصام ︎همین که گفتم میریم مرخصی می گیریم
خندیدم و گفتم:
من ︎اصلا نیازی نیست چون برای عید تعطیلمون میکنن
عصام ︎واسه بعد عیدت دارم واست تصمیم میگیرم
دیگه داشتم عصبانی میشدم من میخواستم درس بخونم.
من ︎عصام چرا همش جای من تصمیم میگیری اصلا درست نیست که مثل مردهای عهد قجر داری منو مجبور میکنی
عصام ︎ساحل من فقط فکر تو و بچمونم بَده میخوام حاملگی خوبی داشته باشی؟دوست نداری واست تصمیم بگیرم؟
خیلی خوب باشه هر طوری راحتی من دیگه نظری نمیدم اگه این ینی مستقل شدن پس اوکی

چهرم غمگین شد دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم.چقدر تند رفتم
من ︎عصام من من منظورم این نبود اینکه تو به فکرمی خیلی خوبه ولی منم می‌خوام درس بخونم بعدم نهایتش بشه یه ترم مجازی برداشت ترم های دیگه رو چکار کنم؟
انگار نرم شده بود که از روی میز دستامو تو دستش گرفت و گفت:
عصام ︎میتونی ترم تابستونه برداری؟اینطوری دانشگاهت زودتر هم تموم میشه و بعدم تو چکار به این کاراش داری تو بگو قبول بنده خودم تا دانشگاهت میام که با رئیستون صحبت کنم


نگاه متعجب همه بچه ها روی ما بود.
نگین و آنا با دیدن ما دوتا به سمتمون اومدن و سلامی کردن که عصام هم جوابشون رو داد.
از وقتی آنا و فاطمه ترم رو افتاده بودند منو نگین بیشتر بهم نزدیک شده بودیم و من حالا بیشتر این دختر شکسته روبروم رو می‌شناختم.
آنا ︎چیزی شده؟
من ︎بعدا براتون تعریف میکنم
مشکوک نگاهمون کردن که عصام خداحافظی سر سری کرد و با هم به سمت مدیریت دانشگاه رفتیم.
مدیر دانشگاه با دیدن من کنار عصام گفت:
94 viewsShahrzad, 12:40
باز کردن / نظر دهید
2021-12-04 15:31:46


#پارت_۸۲
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


عصام بود.اومدم برم سمت اتاق ینی با کی اینطوری حرف میزد؟
همون موقع در باز شد و عصام تو چهار چوب در قرار گرفت.
اخماش تو هم بود و حتی با دیدن من هم سعی نکرد چیزی رو پنهان کنه.
من ︎عصام چیزی شده؟
عصام ︎بعدا میگم بهت فعلا یه مسکن بده بهم سرم داره می ترکه من فعلا یکم میخوابم شاید این سردرد بهتر شه
مشکوک نگاهش کردم‌ و گفتم:
من ︎نمیخوای بگی چی شده من نگرانتم
جلو اومد و دستشو رو شکمم گذاشت.
ار برخورد دستش از روی لباس به پوستم حسی بهم دست داد.
فندقم قطعا خوشش میومد این اولین باری بود که باباش باهاش ارتباط بر قرار میکرد.
عصام ︎نگران نباش مامان خانوم با یکی از شریکا بحثم شده قرار داد یکی از پروژه ها رو میخواد فسخ کنه فعلا تو خودتو درگیر نکن
باشه ای گفتم و ازش جدا شدم.
دست خودم نبود که نگرانش باشم از همون اول هم یه استرسی به دلم اومده بود و میدونم بی ربط به این موضوع نبود.
از مامان مسکنی گرفتم.
مامان ︎آقا عصام طوریش شده مامانی؟
من ︎چیزی نیست فقط یکم سرش درد میکنه گفت تا موقع شام استراحت میکنه
مامان با لبخند گفت:
مامان ︎پس تو هم بمون پیشش تنها نباشه
چشمامو درشت کردم که بیشتر خندید
و من گفتم:
من ︎مامان راستش باید یچیزیو بهت بگم تو هم میای بالا؟
مامان متعجب گفت:
مامان ︎چی؟
بیا بهت میگم دیگه
دریا وارد آشپزخونه شد و گفت:
دریا ︎مادرو دختر خوب همو پیدا کردینا
دستی دوره شونه هردومون انداخت و سه تایی همو بغل کردیم.
بوس گنده ای روی لپش کاشتم که گفت:
دریا ︎بزنم به تخته زندگی با عصام باعث شد این یه وجب بچه هم کمی احساس یاد بگیره
من ︎وا چرا همتون اینو میگید من که خیلی هم خوبم
مامان ︎وای ساحل جای این حرفا برو مسکنو بده شوهرت سرش درد میکنه
دریا ︎چی شده؟
مامان همین طور که منو هول میداد و اصلا حواسش به فندق عزیزم نبود گفت:
سرش درد میکنه
دریا آهانی گفت و من به مامان اشاره کردم بیاد بالا.
هردو رفتیم بالا.
در زدم و وارد شدم که دیدم دستش به سرشه و چشماش بستس‌.دلم ریش شد براش.تحمل اینطوری دیدنش رو نداشتم.
آروم تکونش دادم که چشماشو باز کرد.
با دیدن مامان از حالت خوابیده بلند شد که مامان گفت:
مامان ︎راحت باش پسرم استراحت کن
عصام ︎ممنون راحتم
قرص ولیوان آب رو به دستش دادم که ازم گرفت خورد.
تشکری کرد.
مامان ︎راستش نمی‌خواستم مزاحم بشم ساحل گفت سرت درد میکنه مادر ولی گفت یچیزی میخواد بهم بگه
عصام ︎اختیار دارید مراحمید
عصام بهم خیره شد و من دستپاچه تموم اتفاقا و وجود دردونه ای که بخشی از وجودم بود رو به مادری گفتم که بخشی از وجودش بودم.
مامان با خوشحالی اومد و به آرومی بغلم کرد.
مامان ︎مامان کوچولوی من نگاش کن عزیزم
وای باورم نمیشه
از ذوق مامان منم ذوق کردم ولی اون چیزی رو که ته ذهنم بود به زبون آوردم.
من ︎ولی مامان یه حسی دارم،دریا هم که بزرگتره هنوز بچه نداره که من دارم.
مامان بی توجه به حرفم رو به عصام گفت:
مامان ︎پسرم تبریک میگم ان شاءالله یه بچه خوب و سر به راه داشته باشید.
عصام با سردردی که داشت فقط لبخندی زد و به نشانه احترام بلند شد و دست مامانو بوسید که مامانم سرشو بوسید و عصام تشکر کرد.
بعد از اون مامان با تشر رو به من گفت:
مامان ︎بیا بشین انقدر هم سر پا نباش
از توجهش لبخندی زدم و لبه تخت کنار عصام و مامان نشستم که مامان گفت:
مامان ︎ساحل تو یه زندگی جدا داری اینکه دریا هنوز بچه نداره چون بین خودشو شوهرشه فعلا بچه نمی‌خوان
من ︎ولی مامان بچه من از بچه اون بزرگتر میشه
مامان با ذوق گفت:
مامان ︎چه بچم چه بچمی هم راه انداخته خودشم میخوادا
عصام در تایید حرف مامان گفت:
عصام ︎از خداشه مامان محبوب
رومو به حالت قهر برگردوندم که هر دوشون زدن زیر خنده
مامان ︎قهر نکن حالا بعدم تو نباید فقط خودتو در نظر بگیری ازدواج ینی هر دو طرف به تصمیم هم احترام بذارید از الانم دیگه یه مادری و باید حواست به خودت باشه
من ︎نکته خوبیه مامان من نمیتونم آشپزی کنم حالم بهم میخوره کارای خونه هم که سنگینه
مامان جایی اینکه طرف من باشه گفت:
مامان ︎نگاه چه خودشو لوس میکنه
و روبه عصام گفت:
مامان ︎انقدر نازشو نخر این دیگه از فردا کارم نمیکنه
با حرص گفتم:
من ︎مامانِ داماد دوست،ظاهری هم شده طرف من باش
عصام خندید و دستشو دور بازوم انداخت یجورایی انگار پرت شدم تو بغلش
عصام ︎انقدره حسود نباش
مامان لبخندی زد.
من ︎آخه من واقعا حالم بهم میخوره مامان از دیروز تا حالا هر چی میخوام آشپزی کنم نمیشه واقعا
مامان سری تکون داد و گفت:
مامان ︎سر تو و ساتیارم من همین مدلی بودم از همون ماه های اول از همه چی فراری بودم.
80 viewsShahrzad, 12:31
باز کردن / نظر دهید
2021-12-03 16:40:17 طاها بهمنی رو میشناسی لاو؟
میدونی با رها کات کرده؟
اینم میدونی ک چرا کات کردن؟
دیدی طاها تو ویدیو یوتوب امیر لورد چی گف درباره رها؟
ایدی هاشونو چطور؟
همش تو این چنل زیره
جوینت حتمی لاوم
6 views𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄 𝐓𝐀𝐁 , 13:40
باز کردن / نظر دهید
2021-12-03 15:54:52 دختره با استادش لایو زنده داره که شوهرش چه کارایی که نمی کنه...

لایو نیم ساعت بود شروع شده بود تمام بچه ها بودن این سمیر خیر ندیده هم که یا جلوم لخت میشد یا میرقصید خدا لعنتش کنه وسط لایو یهو زدم زیر خنده
-خانم تهرانی چیز خنده داری گفتم؟!
-استاد ببخشید زمین در سال چند دور، دور خودش میچرخه؟
یعنی سوتی در این حد سمیر داشت خودشو اون پشت پاره میکرد
-خانم تهرانی زمین در سال...
-زارتتتتتتتتتتت
با چشمای ورقلمبیده نگاهش کردم
خدایا این چه صدایی بود نکنه....نکنه هوایی در کرد؟!
-چیع خوشت نیومد بزار با یه صدای دیگه بزنم برات!
قهقه اون پشت داشت میخندید از خجالت داشتم آب میشدم
-خانم تهرانی صدای چی بود؟
بعد ریز ریز خندید بچه ها تمام سرشون رو تو برگه هاشون کرده بودن
-زارتتتتتتتتتتتتت
چشمام دیگه نمی تونست از اون بازتر بشه خدا بکشتت سمیر آبروم رفت دیگه یه بار میگوزن نه صد بار
-چیشد از صداش خوشت نیومد باز عب نداره الان با گیتار برات میزنم حال کنی!
من و این فقط تنها بشیممممممم
-خانم تهرانی خوش بگذره بهتون!
مرتیکه خر لایو رو قطع کرد که من به طرف سمیر هجوم‌ بردم‌ وسط راه پام لیز خورد پرت شدم رو زمین سمیر هم عین گراز نشست زمین زد زیر خنده
-اوخی خانم تهرانی شوهرش گوزید وسط لایوش!
-میکشمت سمیررررررررررر!
با خنده پاشد فرار کنه که از شلوارش گرفتم کشیدم
-جیغغغغغغغغغغ مرتیکه بی حیا یه شورت تنت کن!
لخت لخت شد از خنده داشتم میمردم که عین فشنگ پرید روم
-آخ نمیری سمیر!
-میدونم شوهر گوزو دوس داری.
-سمیرررررررررررررررررر


https://t.me/joinchat/AAAAAFFgi4S3lsv_P3cbdg

شوهرش وسط لایو زنده گوزید
فقط قیافه دختره اون لحظه
استادش رید بهش لایو رو قطع کرد
لخت لخت شد آی ننههههههههه
بجوین تا از خنده بترکی



https://t.me/joinchat/AAAAAFFgi4S3lsv_P3cbdg
7 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 12:54
باز کردن / نظر دهید
2021-12-03 15:53:50

- اخه کی گفته شب عقد پسر باید خونه پدرزنش بمونه؟
نیشش رو باز کرد
- خوبه که!
به خباثتش چشم ریز کردم
- خوبه که؟ کجاش خوبه هان؟ نه میتونم بغلت کنم نه میتونم بوست میکنم و نه هیچ کوفت دیگه. فقطم بخاطر اون توله داداشت که میاد و میره. شکر خدا بلدم نیست درو ببنده!
با صدای بلند خندید.
- اینجوری نگو راجب نهان.
اداش رو دراوردم و اون دوباره خندید‌
خسته پلک رو هم فشردم.
- بمیرم برا خنده هات، پاشو اون درو قفل کن بیا بغلم. دلم داره پر میکشه.
خندید و ابرو بالا انداخت.
- نه دیگه نشد. الان برقارو خاموش میکنیم و میخوااابیم.
با اخم غریدم
- غلط کردی! مگه من سیب زمینی ام که شب عقدم بگیرم بخوابم؟
ریز ریز خندید و ابرو بالا انداخت.
دست دراز کردم و کشیدمش سمت خودم. چون سبک بود خیلی راحت افتاد روم‌
خندیدم و دست رو گودی کمرش گذاشتم.
- خب... کجا بودیم؟
سرش رو خم کرد و گذاشت رو شونم.
- خوابم میاد.
ضربه محکمی به پشتش زدم که جیغ زد.
هل شده چشم گرد کردم
- جیغ نزن دیوونه.
چرخوندمش و رو تنش خیمه زدم.
پیراهن کوتاه مشکی رنگش رو تو تنش پاره کردم که دوباره جیغ کشید.
با حرص غریدم:
- دهنتو ببند نسیم. الان باز سر و کله یه ایل ادم پشت اون در پیدا میشه! هیس
سر تکون داد و چندبار تکرار کرد باشه.
لباسش رو کنار زدم و با لذت به تن سفیدش دست کشیدم‌. خندید
لبخند زدم و سر خم کردم سمت گردنش. بوسه ای روش نشوندم که اینبار بلندتر از دفعات قبل جیغ کشید.
دلم میخواست بمیرم از دستش!
عصبی پچ زدم
- گفتم جیغ نزن. الان فکر میکنن دارم چه بلایی سرت میارم شب اولی!
لب غنچه کرد تا چیزی بگه که در به دیوار کوبیده شد و نهان با سیخ و سرقابلمه پرید تو اتاق.
- غصه نخول عمه.الان از دست اگا غوله نشاتت میدم.
پوکر زل زدم بهش.
- اگا غوله باباته با این تخم جنش!
چشم گرد کرد و دوید سمتم اما با دیدن نسیم که چیزی جز لباس زیر تنش نبود ایستاد. هاج و واج نگاهمون کرد
- دارید بدون اب حموم میکنید؟
دستی بین موهام کشیدم‌
- تو برو بیرون بچه، اب تو راهه تو فقط برووو...

بیا ببین پسر بیچاره چه شبی رو میگذرونه
از دست این عمه و برادر زاده....

https://t.me/joinchat/AAAAAFFgi4S3lsv_P3cbdg
8 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 12:53
باز کردن / نظر دهید
2021-12-03 12:55:44 سلام عشقا
بیاید راجب رمان حرف بزنیم و ادامشو بررسی کنیم
از الان تا خود شب نقد بازه واسه چت کردن
28 viewsShahrzad, 09:55
باز کردن / نظر دهید
2021-12-03 11:23:56


#پارت_۸۱
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

پارت هدیه


عصام ︎مامان خانوم آماده شدی؟کمک نمیخوای؟
من ︎وا عصام خودم دست و پا دارما
بهم نزدیک شد و گفت:
عصام ︎نچ این بچه دست و پاتو بسته بزار من کمکت کنم.
لباسی که انتخاب کرده بودم تو دستام بود اما اون بی توجه به من به سمت کمد رفت و من وارفته به لباس توی دستش خیره شدم.
عصام ︎این عالیه
من ︎عصاااام من اینو نمیخوام
عصام ︎یه بارم بابای بچه نظر بده حالا خودت نگاه کن این خوشگلتره
راست می‌گفت اون لباس خوشگل بود ولی من دلم میخواست لج کنم دلم میخواست نازمو میخرید.از دیروز که فهمیدم یه نی نی کوچولو دارم بیخودی خودمو لوس میکردم.
هنوز به هیچ کی نگفته بودیم و من از عصام خواستم فعلا به مامانم بگم تا هر چی اون صلاح بدونه.
من ︎عصامی من نمی پوشما گفته باشم
عصام هی جلوتر میومد طوری که دیگه فاصله ای بینمون نبود.
عصام ︎باشه هر چی خودت میدونی
با حالت قهر پشت کرد که بره که دستشو گرفتم و اجازه ندادم،سوالی نگام کرد که به لباس تو دستش اشاره کردم.
برای اینکه بیشتر حرصش در بیاد گفتم:
من ︎کجا می بریش؟بزارش تو کمد
ته دلم یه لبخند خبیث گنده زدم ولی عصام کم نیاورد و بجای اینکه بگه حواسم پرت بوده گفت:
عصام ︎میخوام ببرمش تو اتاق کناری شبم اونجا بمونم
لبخندم جمع شد و با جدیت رو بهش گفتم:
من ︎اول هیچ موقع قهر کردن نداریم!هر قهری هم باید قانون داشته باشه که بعدا مشخص میکنیم خب؟
سرشو تکون داد که گفتم:
من ︎قهرم که باشیم دلیل نمیشه یه زن و شوهر جدا از هم بخوابن مخصوصا که الان دردونه مامانی ناراحت میشه بدون باباش بخوابه
دستمو رو شکمم گذاشتم که با تحسین نگاهم کرد.
عصام ︎ساحل بعضی وقتا فکر میکنم تو یک دختر ۲۰ ساله نیستی که تصمیم های اشتباه بگیری تو خیلی از لحاظ عقلی بزرگتر از چیزی هستی که نشون میدی
لبخندی زدمو گفتم:
من ︎یکم من ۱۹ سالمه دویم کنار تو منم کلی تجربه به دست آوردم ولی اینطوری نگو چون ممکنه از منم خطا سر بزنه نمیخوام تو ذهنت یه فرد عاقلی باشم و موقع اشتباهاتم تصورتو بهم بزنم
عصام ︎باز بحث فلسفی شروع شد تو رفتی رو منبر میدونی مامانت چند بار زنگ زده
با ذوق گفتم:
من ︎وای مامانم بدونه من یه فندق دارم چه ذوقی کنه
سرمو تو آغوش گرفت و بوسید و من لباسی رو که انتخاب کرده بود پوشیدم.

باز رسیدیم به همونجایی که بار اول عصام رو دیده بودم.استرس خاصی داشتم حس میکردم عصام اون داخله و من بازم قراره ببینمش
این مرد باعث می‌شد به جای کهنه شدن احساسم هر بار حسم بهش بیشتر بشه.
دیگه داشتم به عشقی که نسبت به حسین داشتم شک میکردم.عشقی که در عرض چند ماه فراموش شد.عصام راست می‌گفت عشق های هوسی که در این دوره بودند آدم رو خام میکرد،اما عشق من به عصام پخته بود یه عشق منطقی و عاقلانه.
دست تو دست هم به سمت در ورودی رفتیم.
مادرجون به استقبالمون اومد.
این مراسم پاگشای ما بود که با حضور فندق و اعضای خانواده برگزار می‌شد.
خاله ها دایی ها و از همه مهم تر خانواده خودم اینجا بودند،جز ساتیار که برگشته بود شیراز تا دوره تحصیلیشو بگذرونه.
رو به همه سلام کردیم.عصام در بین جمع غریبه بود و طبیعی بود که نگاه هر کسی روش زوم باشه.
مشغول حرف زدن با خاله مهرخ بودم که متوجه نبود عصام شدم.ظاهرا حواسم به حرف های خاله بود اما باطنا درگیر عصام بودم.هی نگاهم رو به این طرف و اون طرف میدادم که خاله با تیز بینی گفت:
خاله مهشید ︎عاشقیا پاشو پاشو برو دنبالش
لبخند مضحکی زدم و با تشکر ازش بلند شدم.
اینکه مهناز دختر داییم هم تو جمع نبود حسابی افکارم رو مسموم میکرد.میدونستم چنین دختری نیست ولی دست خودم نبود من نمی تونستم ریسک کنم و زندگی رو که با زحمت و درد به اینجا رسوندم و دقیقا زمانی که داشتم دل می بستم از دست بدم.
همش با خودم میگفتم نکنه حالا که حامله شدم از چشمش افتاده باشم؟
با عصبانیتی که دست خودم نبود اومدم برم طبقه بالا و اتاق هارو بگردم که دیدم مهناز از دست شویی اومد بیرون.نفس حبس شدم رو آزاد کردم و انقدر خوشحال شدم که بغلش کردم.متعجب بهم نگاه می‌کرد.نمیدونستم چه دلیلی واسه رفتار یهوییم بیارم.یچیزی سر هم کردم و امیدوار بودم باور کنه
من ︎میدونی خیلی وقته ندیدمت شاید با هم کنار نیایم ولی واقعا دلم برات تنگ شده بود.
انگار اونم منتظر یه برخورد خوب از من بود که گفت:آره منم دلم واسه کل کلامون تنگ شده ازدواج کردی من دیگه کسیو ندارم سر به سرش بذارم.لبخندی زدمو گفتم:
من ︎توعه بی معرفت باید پاشی بیای خونمون همش یبار اونم با مامان بابات اومدی
مهناز ︎میام حالا تو هم ولی باید بیای
من ︎اوهوم
مهناز ︎ازدواج کردی خیلی مهربون شدی دیگه دارم شک میکنم
نگاش کنا پرو پرو چی میگه
من ︎مهربون که بودم
مهناز ︎بله بله. از مهناز عذرخواهی کردم و به طبقه بالا رفتم.همونجایی که اولین برخوردمون بود.ناخودآگاه لبخندی به لبم اومد و غرق رویا شدم که صدای عصبانی کسی توجهمو جلب کرد.
40 viewsShahrzad, edited  08:23
باز کردن / نظر دهید
2021-12-03 11:22:58


#پارت_۸۰
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

پارت هدیه


در ماشینو برام باز کرد و من سوار شدم.
بازم جنتلمن شده بود.مادرجون راست می‌گفت وقتی یه بچه پاشو به زندگیت باز میکنه بازم چشم شوهرت هزار باره به سمت تو باز میشه.
اما من می ترسیدم بچه نیاز به تربیت و مسئولیت داشت ما چطور از پسش بر بیایم؟
خیالم از عصام راحت بود اون آدم پخته و عاقلی بود اما من؟
با حرکت ماشین نگاهم به سمتش پرواز کرد.
این چهره و این لبخند عمیق نشون میداد اون بیشتر از من خوشحاله.
سوالی که تو ذهنم اومده بود رو پرسیدم:
من ︎عصام؟
نیم نگاهی بهم انداخت و با همون لبخند گفت:
عصام ︎جانم؟
اینطوری که حرف می زد فراموش میکردم چی می خواستم بگم
من ︎اومم تو دوست داری بچمون چی باشه؟
اخم نمایشی کرد و گفت:
عصام ︎سالم باشه واسم کافیه
من ︎نشد دیگه بالاخره چی دوست داری؟
عصام ︎میدونی این سوالت خیلی بده مثلا من بگم یکی از دو حالتو دوست دارم بعد جوابش که میاد شاید نظر مورد علاقه من نباشه اون موقعس که تو با خودت میگی نکنه شوهرم بچمونو دوست نداشته باشه
زد به بینیمو گفت:
عصام ︎خب خره مگه آدم میتونه بچه خودشو دوست نداشته باشه؟
من ︎دست شما درد نکنه ما خرم شدیم دیگه؟جای اینکه با کلمات قشنگ خانومشو که قراره یه نی نی خوشگل واسش بیاره صدا کنه ببین چه الفاظی بکار می بره
عصام ︎ببخشید خب پس ینی شما مشتاق احساسات ما شدید؟بنده احساساتی ام منتها بزار برسیم خونه اونجا بهتر متوجه میشی مخصوصا اتاق خوا
جیغی کشیدم و گفتم:
من ︎خیلی لوسی عصام من الان خودم تنها نیستم که
عصام ︎فردا میریم با دکترت حرف می‌زنیم حلش میکنیم خودت میدونی من بدون تو نمیتونم
من ︎خیلی شیطونی عصام،بچمون می فهمه ها
عصام ︎خب باید بدونه من چقدر مامانشو دوست دارم
از حرفش سرازیر از احساسات شدم.دوستم داشت؟بچمون باید می فهمید پدرش منو دوست داشت؟
سرمو به سمتش برگردوندم و نگاهش منو میخکوب کرد.
کنار خیابون وایساد و من منتظر بودم ببینم میخواد چکار کنه؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و کمی به جلو متمایل شد که چشمام بسته شد.
خنده پر سر و صدایی کرد و با برداشتن کیف پولش از ماشین پیاده شد.
نگاهمو به خیابون دادم که دیدم کنار یک سوپر مارکت وایسادیم.
بادم خالی شد.چقدر ضایع شدما خب چکار کنم من به تمام محبت های یهویی اش عادت کرده بودم الانم ته دلم خالی شد منتظر بودم حالا که بچش تو شکممه خیلی منو تحویل بگیره
با صدای بسته شدن در سرمو بالا آوردم که چشمام برق زد.
جیغ کوتاهی زدم.
من ︎عصام مرسی
عصام ︎اینارو یهویی نمیخوری ها بعدم وقتی رفتیم دکتر تغذیه دیگه طبق اون باید غذا بخوری
من ︎وای عصام از اون باباهای حساس نباش بزار به بچمون هر چی ویتامین هست برسه
زیر لب زمزمه کرد:
عصام ︎بچمون
و من محکم تر گفتم:
من ︎آره بچمون
اینبار خیلی یهویی پیشونیم از بوسش گرم شد.
قبل از اینکه وا بدیم ماشینو روشن کرد و من با ناخونک زدن به خوراکی ها متوجه رسیدنمون نشدم.
ماشین رو وارد حیاط نقلیمون کرد و در سمت منو باز کرد.
خواستم پیاده شم که خودش منو تو آغوش گرفت.
من ︎میومدم خودما
عصام ︎الانم که خیلی بدت اومده
من ︎نه خیلی ام خوشم اومده
عصام ︎اینطوری بی پروا میشی من یه بلایی سرت میارما
بی توجه به حال خرابش گفتم:
من ︎بلا نیست که خود عشقه
منو آروم روی تخت گذاشت و به سمتم اومد.
بوسه داغش منو هم آتش زد.
عصام ︎به اندازه بچه تو شکمت دوستت دارم
لب برچیدم:
من ︎اون که اندازه یه نخودم نیست
با ذوق لبخندی زد و گفت:
عصام ︎نخود باباییش خودش یه دنیاس
از تعاریفش از بچمون به وجد اومدم.

فرداش در حال آماده شدن بودیم.امشب خونه آقاجون دعوت بودیم و من داشتم آماده میشدم.
39 viewsShahrzad, 08:22
باز کردن / نظر دهید
2021-12-02 23:22:52 خلاصه: دختر داستانمون عاشقه بزن بزنه توے مدرسه همه درس ها رو تجدید بوده و کلے کتڪ کارے کرده و تا مرز اخراج شدن رفته و برگشته این دختر یه روحیه پسرونه داره ولے خب یه روز یه آقا پسر به شدت تمیز و شیطون سر به راهش میکنه .......

سریع بیا اینجا و رمان رو بخون
https://t.me/roman_asheghane_17
47 viewsShahrzad, 20:22
باز کردن / نظر دهید
2021-12-02 11:28:08



#پارت_۷۹
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع




قبل اینکه اشکام بریزه تند تند لباسامو عوض کردم و به اون که خیره خیره نگام میکرد توجهی نکردم.




نیم ساعت بعد در حالی که عصام قدم زنان راه می‌رفت و منتظر بودیم جواب حاضر شه رو بهش گفتم:
من ︎هوووف عصام بشین سرم گیج رفت
کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفت.
خندم گرفت این از من بیشتر استرس داشت.
رو بهش گفتم:
من ︎میخوای انقدر استرس داری مسئولیت زاییدنش هم خودت متحمل شو
زیر لب،بی شرفی نثارم کرد که دوستش اهم اهمی کرد.
از نگاه شیطونش سرمو انداختم پایین که گفت:
فردین ︎به به زوج نمونه ببینید در عرض یک ماه عجب کار شگفتی کردیدا؟
اصلا من عشق میکنم چطوری تونستی این عصامو از راه به در کنی این اصلا راضی نمیشد به ازدواج.
من سرخ شدم که عصام لب هاشو رو هم فشار داد و گفت:
عصام ︎می کشتمت فردین بزار زنمو ببرم
من که صداشو شنیدم ولی بی توجه به حرفای فردین که انگار متوجه نشده بودم گفتم:نتیحه چی شد.
عصام هم انگار مثل من متوجه حرفای اول فردین نشده بود که منتظر به دهان فردین چشم دوخت.
فردین سری از تاسف تکون داد و گفت:
فردین ︎بنده میگم در عرض یک ماه گل کاشتید تبریک میگم عصام جون پدر خوبی بشی
عصام یخش باز شد و لبخندش عمیق فردینو مردونه بغل کرد.
قطره اشک سمجی از چشمم چکید.خوشحال بودم ولی سنم هنوز کم بود.
سریع پسش زدم اما از چشم عصام دور نموند.
سریع به سمتم اومد و پایین پام زانو زد.
عصام ︎اگه تو راضی نباشی
دستمو رو لبش گذاشتم و گفتم:
من ︎راضیم فقط یکم هول شدم فکر نمی‌کردم تو این سن بخوام بچه بیارم
فردین که دید جو احساسیه رفت.
عصام ︎بریم خونه حرف بزنیم؟نهار خوشمزتم میل کنیم؟
خندم گرفت و گفتم ︎از دست تو،دست از سر غذا بر نداریا؟
خندید و گفت:
عصام ︎خب باید غذا بخورم که بتونم بازم از این بچه ها واست بکارم دیگه
و همزمان دستشو رو شکمم گذاشت.
سرخ شدم از حرفش و تا خواستم حرفی بزنم فردین یهو اومد وگفت:
فردین ︎جمع کنید بحث های احساسیتونو منم برم دوست دخترمو خر کنم شاید بیاد خونه منم یکی از این گوگولیا اگه شد بکارم براش!
با عصام زدن زیر خنده.عجب پرروو بودنا.دوتا رفیق اسکل مثل هم.
سری از تاسف تکون دادم و همراه عصام از کلینیکش بیرون اومدیم
56 viewsShahrzad, 08:28
باز کردن / نظر دهید