Get Mystery Box with random crypto!

رمان تقدیر عشق

لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق ر
لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق
آدرس کانال: @taghdier_eshgh
دسته بندی ها: زبان ها
زبان: فارسی
مشترکین: 6.03K
توضیحات از کانال

🌱 تقدیر عشق🌱
🍇رمان اجتماعی که تصویرهای دلخراش جامعه رو در قالب طنز عنوان میکنه امیدوارم عاشقش بشید چون چند ژانر متفاوت رو باهم پوشش میده🍇

🍭 تب پیوی🍭
آیدی ادمین ( @shahr_zad64 )
𖡎
🌓 عضو انجمن نودهشتیا 💫
𖡎

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 7

2021-12-13 20:31:45


#پارت_۱۰۰
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


نمی تونستم منکر حق بودن حرف های شیما بشم.
اینکه خانواده هاشون اون هارو نشون هم کرده بودند و اون دختر احساساتی که در قالب یک استاد سخت فرو رفته بود،بد به محمد دلبند شده بود و این حقو بهش میدادم که شاکی باشه اما نمیتونستم بهش حق بدم که محمد مال اون باشه خدایی که از ما قضا و قدر رو بهتر می دونست منو با محمد آشنا کرده بود.اگر قرار بر این بود که بهم برسن من از این تقدیر دست میکشیدم اما نه تا وقتی می تونستم محمد رو مال خودم کنم.
مارال خانوم ︎حق داری دخترم اما زمانی ما اون تصمیم رو راجب شما گرفتیم که فکر می‌کردیم همدیگر رو دوست دارید.
اشک های شیما به پهنای صورتش چکید و من خوار شدنش رو با چشم دیدم.
شیما ︎حق؟همین؟فقط حق رو بهم میدید؟آره من که نمی تونم تاوان دل شکستم رو توی دادگاه عدل شما بگیرم!فقط یادتون باشه واسه عروس بعدیتون قبل اینکه کور کورانه تصمیم بگیرید ببینید حسشون بهم چیه نه اینکه وقتی یکی از اونا بهم وابسته شدن تازه یادتون بیاد که ازدواجشون اشتباست.
رو کرد سمت محمد و گفت:
شیما ︎امیدوارم خوشبخت بشی محمد من که اونقدر دل ندارم از خدا شکایتتو کنم ولی حداقل واسه کسی که دوست داره بد نباش
اشارش به من بود.منی که تمام این مدت گنگ نگاهش میکردم.
فکر نمی‌کردم کنار بیاد.حرفاشو زد دلشو از کینه خالی کرد و حالا میخواست بره.
قبل اینکه بره سریع به سمتش رفتم و دستشو گرفتم.
به سمتم برگشت.چشمای قرمزش دلم رو خون میکرد.من زن بودم و حالشو بهتر درک میکردم.
من ︎منو ببخش این حس قلبی دست خودم نبود.
شیما ︎بیشتر از من دوستش داشته باش.منکر حس قلبیم نمیشم ولی دیگه به مردی که قراره با یک زن دیگه ازدواج کنه فکر نمیکنم.
دلم ریش شد برای صداقت ته کلامش و من گاهی چه بی رحمانه قضاوتش کرده بودم.
دستشو از توی دستم کشید بیرون‌ و رفت.
جمعی که تا چند دقیقه پیش خوشحال بود دیگه رنگ شادی نداشت.
سکوت بدی حاکم بود که موبایل محمد زنگ خورد.
گوشیشو جواب داد.
محمد ︎جانم ساحل خانم؟
ساحل چرا به محمد زنگ زده بود؟
محمد ︎بله کنارمه گوشیش خاموش شده باشه باشه میریم الان
گوشیو قطع کرد و رو به من گفت:
محمد ︎بلند شو دیگه بریم مامانت زنگ زده به ساحل گوشیت خاموش بوده ساحلم گفته فاطمه پیش منه
من ︎باشه
مارال خانوم ︎خوب شام بمونید
من ︎ممنون ما هم مهمون داریم حتما مامانم الان کلی ازم شکاره

سوار ماشین شدیم و به سمت خونه اومدیم.
۲۰ دقیقه بعد رسیدیم و من قبل از اینکه پیاده شم رو به محمد گفتم:
من ︎محمد
با بی حالی و شاید حسی که با حرفای شیما از دست داده بود نگاهم کرد.
من ︎من ، من حس بدی دارم حس خیان....
دستشو روی لبم گذاشت که از داغی دستش لبم سوخت.
آب دهنمو قورت دادم که با تک خنده ای دستشو کشید.
محمد ︎ببین یک شیما دختر بالغیه و میدونه دو نفر که بهم حس دارم باید کنار هم باشن وقتی من نسبت بهش هیچ حسی ندارم تا ابد هم که بگذره یه روز یه جایی ازش دل میکنم و دوم شاید اگر محبتی نسبت به تو نداشتم الان با اون بودم و هیچ وقت سر راه تو سر راه احساست قرار نمیگرفتم ولی بنظرم سرنوشت مارو بهم نشون داد از همون روزی که دیدمت تا الانی که تو اینجایی هیچ کدومش بی حکمت و بی نشانه نیست.
با حرفاش دلم گرم شد.گرم آینده ای که میدونستم فقط با اونه که رقم میخوره
1.6K viewsShahrzad, 17:31
باز کردن / نظر دهید
2021-12-12 21:27:58
خُب خُب چطورید عشقا
این پست خفن بخاطره رسیدن عشق محمد و فاطمه آوردم
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
@taghdier_eshgh
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

°(چکار میکنید شیطونا با پارت های عشق
و عاشقی )°
نظرهاتون زیر این پست کامنت کنید به نظر شما عشق یعنی چی؟
1.5K viewsFatemeh, 18:27
باز کردن / نظر دهید
2021-12-12 20:31:04


#پارت_۹۹
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


به آرومی سوار ماشین شدم و حالت تعادلمو حفظ کردم سرم کمی گیج می رفت اما طوری نبود که شک بقیه برانگیخته بشه پس خیالم از بابت مامان راحت بود.
ماشین که وارد خیابون شد حواسم پرت چهره محمد بود که مشغول رانندگی بود.دلم به حالش سوخت امروز قرار بود بهترین روز زندگیش باشه اما حال بد من هم مسبب خیر بود هم تداعی شر.
بدون هیچ فکری گفتم:
من ︎محمد
محمد نیم نگاهی بهم انداخت،نگاهی که پر از شور بود و دلتنگی
محمد ︎جانم؟!
من ︎میدونم تولدتو خراب کردم واسه جبرانش بیا تولدتو دو تایی جشن بگیریم.
محمد ︎تو تولدمو خراب نکردی تو روزمو ساختی بعدشم مگه مهمون نداشتید؟
خواستم ساعت گوشیمو نگاه کنم که دیدم خاموشه ناچار رو به محمد گفتم:
من ︎ساعت چیه
محمد ︎۱۹:۳۰
من ︎خب هنوز دیر نیست که
محمد ︎خب کجا بریم؟
من ︎موافقی بریم خونه؟
محمد ︎اوهوم پس خانوم هوس چیز دیگه ای کردن
من ︎محمد خدا کاش همون طور که یه عقل منحرف بهت داده مثل رشتت یه عقل هندسی بهت میداد من خواستم بدون هیچ مزاحمتی تولدتو جشن بگیریم.
محمد ︎باشه بنده مطیع شما
ماشین رو به گوشه ای روند و به سمت سوپر مارکت رفت و ۱۰ دقیقه بعد در حالی که یه پلاستیک بزرگ پر از خوراکی دستش بود به سمت ماشین اومد.
من ︎محمد این همه؟
محمد ︎والا شما که اجازه نمیدی من بخورمت پس خوراکی میخورم که سیر شم
پوفی کشیدم و گفتم:
من ︎من میگم حامد شبیه کیه نگو به خان داداشش برده
محمد ︎حامد باهات چه شوخی هایی میکرد؟
من ︎خیلی خوب غیرتی نشو بریم خستم
بی حرف ماشینو روشن کرد و به سمت خونه روند.
خونه ای که خاطرات خوشی برام نساخته بود ولی می تونست خاطرات بهتری برام رقم بزنه.
خونه ای که اولین بار محمد منو دعوت کرده بود و بعد از آن بارها با حامد رفته بودم.
یه لحظه یادم اومد ممکنه مامان باباش خونه باشن اونوقت راجبم چی فکر میکنن یه بار با حامد یه بار با محمد؟
من ︎محمد میگم مامان بابات خونه ان؟
محمد ︎آره نترس نمی خورمت خانوم
با چشم غره ای گفتم:
من ︎محمد میگم میخوای نریم؟از مامانت خجالت میکشم من یه بار به عنوان دوست حامد به اون خونه اومدم.
محمد ︎فکر میکنی مامان این مدت نمی دونسته؟خیلی می بخشیدا حامد زیادی با مامان جوره و هر غلطی بکنه مامان خبر داره
سری تکون دادم و هیچی نگفتم یعنی نگاه غمگین اون زن بخاطر این بود که می دونست من مال محمدشم و داشتم برای اذیتش نمایش بازی میکردم؟
بهتر بود به این چیزا فکر نکنم.
تا رسیدن به خونه توی خودم بودم.
وقتی رسیدیم لامپ ها خاموش بود خوشحال از اینکه خانوادش خونه نیستند از ماشین پیاده شدم و همراهش به خونه رفتیم.
محمد ︎بفرمایید مامانم نیست خونه رو خالی کرده قربونش برم افکارش با پسرش سته
من ︎محمد میخوای مزخرف بگی من برم خونه
دستاشو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
محمد ︎بنده تسلیم کاری نمیکنم ولی خودمو می سپرم به دستت
سری از تاسف تکون دادم و هیچی نگفتم بزار حالا که کیفش کوک بود و از با من بودن خوشحال بود هر چی میخواست میگفت.
همین که درو باز کردیم لامپ ها زده شد و کلی برف شادی روی منو محمد خالی شد.
با دستم برف های شادی رو پاک کردم که نگاهم به سه نفر خیره شد.
اولین کسی که دیدم حامد بود که با لبخند شیطونی ابرو بالا می انداخت و بعد مامانش که برعکس همیشه لبخند عمیقی به چهره داشت و پدرش که شرمندگی نگاهشو حس میکردم.
ذوق داشتم انگار همراه محمد من هم سوپرایز شده بودم.
مامانش به سمتمون اومد و هردومون رو بغل کرد.
مارال ︎خوشحالم با هم می بینمتون
پدرش هم لبخندی زد و گفت:
آقا سجاد ︎تولدت مبارک خوشحالم که بالاخره بهم رسیدید از مادرت همه چیزو شنیدم.
فکر میکردم که نسبت به هم رابطه بدی داشته باشند اما محمد با تواضع به سمتش رفت و روی دو زانو خم شد و دست پدرشو بوسید.
حامد ︎خیلی خوب جو رو احساسی نکنید مامان خانوم تحویل بگیر پسر سر به راحت دختر آورده خونه
از خجالت سرمو پایین انداختم که مامانش گفت:
مارال خانوم ︎حامد بهتره عروس و پسرمو اذیت نکنید.
از شنیدن کلمه عروس به وجد اومدم.

سرگرم بریدن کیک بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد.
حامد به سمت در رفت و با دیدن تصویری که توی آیفون بود چهرش در هم رفت.
آقا سجاد ︎کیه حامد؟
حامد ︎بابا شیماست
آقا سجاد ︎درو بزن بابا
حامد ︎بابا شیما قرار بود با
آقا سجاد حرفشو قطع کرد و گفت:
این یچیزی بین منو پدرش بوده نه بین اون و محمد
حامد درو زد.حس بدی داشتم می دونستم با دیدن من اتفاق بدی می افته.
من ︎محمد من میخوای برم تو اتاقت تا شیما بره؟
اونقدر محکم نه گفت که جای هیچ حرفی نذاشت.
شیما که وارد شد با دیدن من اخماش توی هم رفت.
مارال خانم ︎خوش اومدی دخترم
شیما ︎خاله این رسم ما نبود
آقا سجاد ︎عمو بهتره بشینی
شیما ︎عمو نیومدم بمونم فقط اومدم بگم محمد مال منه اگر نبود چرا اسمشو روی من گذاشتید اگه نبود چرا من دلبند به احساسی کردید که امروز عذابم بده؟
2.4K viewsShahrzad, 17:31
باز کردن / نظر دهید
2021-12-12 20:30:38


#پارت_۹۸
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


عصام ︎ "بی مورد انقدر با موی من بازی نکن / دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست"
سخن حال فاطمه است ها داداش ولش کن هی زرت و زرت گرفتیش بغلت نترس بابا مرغ دیگه از قفس نمی پره
ایشی گفتم که همه خندیدند.
محمد ︎آقا من ولش نمیکنم،نمیکنم
عصام ابرویی بالا انداخت و با لحنی غیرتی شبیه برادر ها گفت:
عصام ︎پس بهتره ما دیگه بریم،فاطمه جان بلند شو
محمد ︎عصام جان شیرین میزنی چیزی خوردی؟
ساحل جوری عصامو نگاه کرد که سریع گفت:
عصام ︎محمد جان بهتره من و خانومم شما دوتا مرغ مسلک رو تنها بذاریم و بریم به انجام امورات شرعیمون برسیم
ساحل مشت محکمی تو بازوش زد که همه از خنده ریسه رفتیم.مساحل و عصام که رفتند.ِآنا و نگین هم اصرار داشتن کنارم بمونن اما بهشون گفتم نمیخوام فرصت اینکه محمد کنارم هست رو از دست بدم پس شما برید من خودم خبرتون میکنم.بماند که چقدر مسخرم کردن اما واسه من مهم نبود.
حامد هم که آخرین محبتشو در حقم کرده بود و منو به محمد رسونده بود و من از طرفی ازش ناراحت بودم و از طرفی ممنونش.خداراشکر که همشون موقعیت رو درک کردن و مارو با هم تنها گذاشتن،بعد از مدت ها به این کنار هم بودن نیاز داشتیم.
خواستم چشمامو روی هم بزارم و استراحت کنم که صدای گوشیم بلند شد.
من ︎محمد اگه ممکنه گوشیه منو بده
محمد ︎اصلا ممکن نیست
من ︎عه محمد ساعت ۷ هست هوا تاریک شده ممکنه مامانم زنگ زده باشه
محمد با بی میلی تمام گوشیمو به دستم داد.
سرم درد میکرد و می ترسیدم مامان از تن صدام بفهمه و نگران بشه.
گوشیو به سمت محمد گرفتم و گفتم:
من ︎محمد تو جواب بده یچیزی سر هم کن بگو
محمد ︎اونوقت مامانت نمیگه دختر من کنار این مرد غریبه چی کار میکنه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
من ︎اگه الانم حالمو بفهمه خیلی بهتره یا لا اله الا الله اصلا خودم جواب میدم
و قبل اینکه محمد که از حرفش منصرف شده بود گوشیو بگیره جواب دادم و سعی کردم صدام با انرژی ترین صدایی باشه که میتونستم داشته باشم.
من ︎جانم مامان
مامان ︎بی بلا باشی مامانی،تولد تموم نشد؟
من ︎چرا مامان یه نیم ساعت دیگه حرکت میکنم میام خونه
مامان ︎از طرف من به استادت تبریک بگو و زودی هم بیا مهمون داریم
من ︎اوفف مامان میدونی اصلا حوصله مهمون ندارما
مامان ︎تو حالا بیا راجب اونش بعد حرف می‌زنیم
موبایلو قطع کردم و به محمد کنجکاو چشم دوختم.
من ︎باید منو ببری خونه
محمد ︎نچ نمیری،از اولشم قرار نبود بزارم بری حالام که انقدره ناز و عشوه می ریزی قطعا امشب پیش خودمی
بجای اینکه جبهه بگیرم براش با لحن خبیثی گفتم:
من ︎جووون یه مرد شیطون امشب هوای منو کرده ولی من شرمندشم چون باس برم
محمد با لحن مرموز تری گفت:
محمد ︎خیلی خب یه شرطی داره فقط
پرسشی نگاش کردم که با لبخندی گفت:
محمد ︎۳ روز دیگه هنوزم تعطیلی داریم ۱۴ هم دانشگاه شروع میشه و تو ۱۵ ام منو به خونتون دعوت میکنی این طوری میشه که میگی کلاس خصوصی داری
با چشمای گرد نگاش کردم که گفت:
محمد ︎خود دانی یا این جوری یا هیچ جوری

بالاخره هر طور بود منو راضی کرد و بعد از کارای ترخیص همراهش رفتم تا منو برسونه خونه.
حامد عوضی هم که پیداش نبود و بنظر می رسید خودشو الکی سرگرم بیمارای دیگه کرده بود. می ترسید منو بیینه پوستشو بکنم گرچه قصدم همین بود ولی بالاخره که من می بینمت آقا.
1.5K viewsShahrzad, 17:30
باز کردن / نظر دهید
2021-12-11 20:39:45


#پارت_۹۷
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


محمد ︎خوبی؟
آخی نگران من شده!با اینکه لحظه آخر داشتم خر میشدم که حسابی اعتراف کنم ولی خوب شد از حال رفتم خدایا مرسی که این بدنو این مدلی تنظیمش کردی اصلا من سیستمتو خیلی قبول دارم.واسه اینکه حرصش در بیاد گفتم:
من ︎حامد کجاست؟
چشمای رنگی ساحل به آنی گرد شد و برام خط و نشون کشید.قطعا دلش نمی‌خواست من این موقعیت رو از دست بدم.
آنا بیخیال و خندون بهم خیره شد اصولا تو خط عشق و عاشقی نبود ولی ساحل زود وا میداد اما نگین نگینی که هنوز نتونسته بودم زیاد ازش سر در بیارم.
محمد با لب های بهم فشرده گفت:
محمد ︎با عصام درگیر کارهای ترخیص هستند.
با طعنه گفتم:
من ︎تو اینجا چیکار میکنی؟نامزدتو ول کردی اومدی اینجا چرا؟
چشماشو بست.معلوم بود داره عصبانیتشو کنترل میکنه.
محمد ︎فاطمه بس میکنی؟خسته شدم.من خودمم از کار شیما شکه شدم.
من ︎شکه شدی؟شما که باهم تصمیم گرفته بودید؟
بچه ها مارو تنها گذاشتند و من حالا باهاش تنها بودم.
آروم به سمتم اومد و لبه تخت نشست.
از این همه نزدیکیش یجوریم شد.
انگار که بینمون هیچی نشده باشه گفت:
محمد ︎دوستت دارم
شکه بودم و متعجب،حتی توان پلک زدن هم نداشتم اما اون بی رحمانه تر ادامه داد:
محمد ︎میدونم همه اینا نقشه است،حامد چند لحظه پیش همه چیو واسم گفت خیلی بدی میدونستی؟
به چشمام زل زد بی اونکه نگاه ازم بگیره گفت:
محمد ︎هم در حق حامد هم در حق من
متعجب نگاهش کردم‌ که گفت:
حامد ︎حامد زیادی درگیر نگین شده!توام که ولکن حامد و نقشت نبودی اونم که به سطوح اومده بود.منم که اینجوری اسیر خودت کردی
دیگه واقعا هنگ بودم‌.حامد عوضی رو ببین تا یه دختر دید وا داد منو بگو فکر کردم عاشق من شده دلم واسش سوخت.
پسره احمق وای خدا حالا محمد چه فکری راجبم میکنه؟!
محمد با حالت شوخی گفت:
محمد ︎میدونستم انقدر خاطرمو میخوای که با برادرم تحریکم کنی خودم زودتر اقدام میکردم
با لبخند شیطونش بهم خیره شد که از حرص داشتم می پکیدم.
ترجیح دادم هیچی نگم برام مهم نبود فقط این لحظه رو نمی‌خواستم از دست بدم لحظه ای که تمام آنچه که در آن دو کلمه خلاصه میشد را به زبون آورده بود"دوستت دارم"
بغض بدی داشت به گلوم چنگ می انداخت.
دستشو تو دستم گرفتم و با ناراحتی و دلخوری گفتم:
من ︎اگر امشب این حرفا رو نمی زدی،اگر عشقت رو اعتراف نمیکردی من از دوریت می مردم.محمد دیگه نمیتونم این سرد شدنا رو تحمل کنم برامم مهم نیست بگی فاطمه هَوَله و از این حرفا ولی من نسبت به دلم دیگه شرمنده نیستم چون برای به دست آوردنت هر کاری کردم.
محمد ︎منو ببخش مسبب این دوری ها منم،منم که اگه زود قضاوت نمی‌کردم الان مثل عصام یه بچه خوشگل واست کاشته بودم
چشمام از تعجب گرد شد که پقی زد زیر خنده و گفت:
محمد ︎حالا خوبه ما جلوتر از اون بنده خدا هم دست به کار شدیم ولی کار دنیارو می بینی
زدم به بازوشو گفتم:
من ︎خیلی بی جنبه ای من بهت رو میدم همین میشه دیگه
محمد ︎عه فاطمه من فکر کردم امشبم میتونیم با هم
هینی کشیدم و گفتم:
من ︎خیلی مودبانه پاشو گمشو بیرون فکر کردی میذارم بازم ازم سوءاستفاده کنی؟
ناباور بهم خیره شد و گفت:
محمد ︎فقط خواستم شوخی کنم
سرمو که درد گرفته بود با دستم گرفتم تا دردش کمتر بشه
منو تو آغوش کشید و من هیچی نگفتم.عجیب به این آغوش احتیاج داشتم.
سرمو بلند کردم و این بار تصمیم گرفتم منم حرکتی بکنم تا فکر نکنه این علاقه یک طرفس.
بوسه ای روی گونش کاشتم که گفت:
محمد ︎مثل اینکه دانشجوی شیطونم دلش هوای یه استاد خوشتیپِ قد بلندِ جذاب کرده!
پوزخندی زدم و گفتم:
من ︎نخیرم جناب،حالا شمام انقدر جو برتون نداره فقط یه بوس کردما
با چشمای شیطونش بهم خیره شد و گفت:
محمد ︎عه،یعنی قرار بود کار دیگه ای بکنی؟خب من تماما در اختیار شمام
دیگه واقعا داشت از حدش فراتر میرفت خوبه آشتی کردیم وگرنه این بشر از حشر کپک میزد.
همون موقع ساحل با عصام وارد اتاق شدند.
لبخند عصام اولین چیزی بود که میشد متوجه شد.
عصام ︎خانوم فکر کنم اشتباه اومدیم بیا بریم.
وای خدا مرگم نده اصلا متوجه حالتامون نبودم سریع محمد رو پس زدم و از بغلش بیرون اومدم
ساحل چشم غره ای سمت عصام رفت و گفت:
چشم بد ازتون دور ولی واقعا خیلی نامرد هستید واقعا نمیتونم باور کنم استاد دانشگاهم با رفیقم رل بزنه بعد من دیر بفهمم وقتی هم بفهمم که کار از کا
سریع لب گزید.واقعا الان نمی‌تونستم مسائل گذشته رو بیاد بیارم میدونم ساحل و بقیه هنوزم باورشون نمیشد که محمد استاد دانشگاه منو بخواد خودمم اگر سال قبل بود و یه بچه دبیرستانی بودم شاید اگه می گفتن یه روز استادت عاشقت میشه قطعا باورم نمیشد اما امروز؟
محمد بازم منو به آغوش کشید که زیر نگاه شرمنده ساحل و نگاه شیطون عصام از خجالت آب شدم‌
عصام هم که رحم نمیکرد و با حرفاش تا سرخ و سفیدت نمیکرد ول کن نبود.
1.3K viewsShahrzad, edited  17:39
باز کردن / نظر دهید
2021-12-11 20:38:44

#پارت_۹۶
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

حامد:باشه باشه،آروم باش تو بیا بشین من خودم تا چند دقیقه دیگه میبرمت از اینجا
دستمو گرفت و منو روی صندلی نشوند.همین طوری که دستمو نوازش میکرد گفت:
حامد:فاطمه بیا یکم آب بخور حالت جا بیاد
اون موضوع چند دقیقه پیش و هم فراموش کن.
با صحبت های حامد چشمامو برای چند دقیقه بستم و نفس راحتی کشیدم.کمی آروم شده بودم
من:حامد میشه دیگه بریم؟
حامد:باشه الان میام
حواسم به محمد بود که در حال اومدن به سمت ما بود.جوری وانمود کردم که اصلا برام مهم نیست.قبل از اینکه حامد بره گفتم:حامد ببین شال من چیشده حس میکنم کثیفه سرمو هم نمیتونم پایین بیارم درد میکنه.
حامد از سرجاش بلند شد ،بهم نزدیک شد اونقدر که مور مورم شد.همون موقع محمد هم نزدیکم اومد و گفت:خوبی خانم ضیاء؟
پوزخندی به لبم اومد تا چند لحظه پیش منه خام و احمق جانانش بودم و نزدیک بود گول ظاهر عاشقش رو بخورم.لعنت به منه خام که اگه همین الانم باز برام دُغُل عاشقی بزنه سازش میشم و کوکِ کوک باهاش همراهی میکنم.چطور می تونست بی توجه به من دست های شیما رو بگیره؟چه خوب بود اسلام ولی کسی بهش پایبند نبود. اسلام درد دل من بود.چطور به راحتی دستای اون غریبه رو میگرفت.
من:خوبم استاد
بی تفاوت حالمو پرسیده بود و من بی تفاوت تر جوابشو داده بودم.حامد به سمتم خم شد و دستشو برد روی شالم تا نگاهی به سرم بندازه.از این نزدیکی بوی مشروبش حالمو بد کرد و حالت بدی بهم دست داد.چهرم جمع شد.یه لحظه چهره حامد هم در هم رفت.با لحن نامطلوبی گفت:خوبی فاطمه؟
من:آره خوبم فقط حس میکنم فشارم داره میفته منو برسون خونه سرمو بذارم زمین شاید بهتر شم.
حامد:چی چیو خوبی؟هی مدام میگی خوبی از سرت داره خون میاد
این حجم عصبانیت از حامد همیشه شوخ بعید بود.قطعا که درصد زیادیش به نوشیدن اون الکل ها مربوط می‌شد.آنا و نگین نگران اشک می ریختند و ساحل هم که هق هقش داشت بالا میگرفت و اما خودم که در خنثی ترین حالت ممکن بودم.حامد با نگرانی بهم خیره شد و گفت:تکون نخور خب؟من الان ماشین رو میارم
در حالی که میرفت رو به نگین گفت:بهتره تو یه پارچه و یه تیکه یخ بیاری تابرسیم خون از دست نده بدو و با عجله رفت.اهه لعنتی تقصیر خودم بود که با مردک درگیر شدم.بگو زن تورو چه به دعوای مردونه؟از وقتی بچه بودم مرد خانواده بودم جایی نبود من باشم و کسی بخواد زور بگه و امروز هم مستثنی نبود.بجای نگین محمد با یک کیسه یخ به سمتم اومد و روی سرم گذاشت.از برخورد یخ حس کردم سرم یخ زد و از توجهات معشوقه ای که دل بهش داده بودم دلم گرم.بازم از توجهش حالی به حالی شدم اما دلیلی نداشت اون بهم توجه کنه اون که با شیما تصمیم نامزدی داشت منو واسه چی میخواست.برام عجیب بود که دوستم داره یا نه؟اگه براش مهم نبودم پس چرا الان اینجاست؟توی این حال بد بازم عطرش برام آرامش بخش بود و قلب طغیانگرم آشوبگر حال درونم بود.از عصام خواستم ساحل رو کنترل کنه با وجود بچه ای که هنوز به درستی شکل نگرفته این نگرانی ها فقط یه سم بود براش و منو زندگیم همیشه برای این ۳ دوست مشکل بودیم.مشکلی که مشخص نبود کی حل میشد.کم کم انگار حالم بهتر میشد.دیگه نه چشمام تار می دید نه دستام می لرزید فقط دیگه داشتم یخ میزدم از سرما.محمد:خوبی فاطمه؟هان؟
یخ ها داشتن آب میشدن و روی زمین افتادن.
انگشتای یخ زدش ماهرانه روی گونه گرمم حرکت می‌کرد و من ناشیانه لب گزیدم.حس عجیبی داشتم چطور جرئت میکرد جلوی بچه ها و مخصوصا چشم های به خون نشسته شیما که وقتی محمد اینجا بود اونم برگشته بود،منو لمس کنه‌.کنارم زانو زد و من دیگه متوجه اطرافم نبودم؛چشم هایی که به ما خیره بود و مارو می درید.داشتم از حال میرفتم ولی حالا که اینجا بود باید میگفتم حتی اگه نمی‌خواستم نباید شرمنده خودم دلم و غرورم میشدم.دستامو مماس صورتی که سه تیغه بود گذاشتم.
من:خوبم استاد،خوبم که صداتو می شنوم اما دیگه نایی که بخوام حرف بزنم ندارم
محمد گوشیشو بیرون آورد و شماره ای گرفت:کجایی تو حامد فاطمه داره از حال میره
موبایلو قطع کردو شربت آبلیمو رو از نگین گرفت و مقابلم قرار داد.محمد:بخور خانم ضیاء رنگت پریده
هه یه بار فاطمه بودم براش و بار دیگر خانم ضیاء و من به همین هم راضی بودم.کتشو در آورد و روی شونه هام انداخت.با پیچیدن عطرش به مشامِ مشتاقِ من چشمام بسته شد و در خلسه ای فرو رفتم که ناخواسته بود.چشمامو که باز کردم توی بیمارستان بودم.سرم سنگین بود.
توی اتاق کسی نبود.چند دقیقه ای گذشت تا یک پرستار وارد اتاق شد.لبخندی زد و گفت:بهوش اومدی عزیزم؟ آره ای گفتم.
_آقای دکتر پاکزاد گفتن از روی تخت اصلا بلند نشید و به سرتون زیاد فشار نیارید چندتا بخیه ریز خورده
سری براش تکون دادمو بعدش رفت بیرون.
بعد از بیرون رفتنش در باز شد و اول قامت محمد و بعد بچه ها.از نگرانی چهره هاشون به زردی میزد.خندم گرفته بود اینارو باش فکر کردن من مُردم.
1.4K viewsShahrzad, edited  17:38
باز کردن / نظر دهید
2021-12-11 18:41:11 جانانم سلام

یه برنامه کلی راجب کانال بهتون بگم تا از سردرگمی بیرون بیایید.
قبلا درسا حجمش کم بود و بنده تا از کلاس میومدم پارت ها رو ویرایش میکردم یا از قبل داشتم میذاشتم
اما حالا وقت نمیشه و ممکنه ساعت های پارت گذاری فرق کنه
پس بیایید یه کاری کنیم من پارت ها رو ویرایش میکنم اما بجای اینکه هر ساعتی ویرایش شد بذارم و نظم بهم بخوره راس ساعت ۹ شب براتون آپ میکنم تا شما هم از سردرگمی در بیاید.
یه چند ماه تحمل کنید بنده کنکور که بدم وقت آزاد تری دارم و دستم توی نوشتن بازه
1.5K viewsShahrzad, 15:41
باز کردن / نظر دهید
2021-12-09 23:31:59 بنر نیاد گستره
37 viewsShahrzad, 20:31
باز کردن / نظر دهید
2021-12-09 19:45:42


#پارت_۹۵
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


اومد سمتم و با قیافه خشمگینش بهم نزدیک شد و منو با ضرب محکمی هل داد روی زمین.
منم که توقع این برخورد رو نداشتم افتادم رو زمین و سرم محکم به کناره صندلی فلزی برخورد کرد.
اینکه به کجاش خورد که انقدر درد گرفت رو نمیدونم.کل بدنم گر گرفته بود.ترسیده بودم و نمی تونستم هیچ حرکتی کنم.
انگار از در های شیشه ای بچه ها مارو دیده بودند که سراسیمه اومدن بیرون.
فشارم اومده بود پایین و هر لحظه حس میکردم رو هوام‌.فکر کنم بخاطر حمله یهوییش ترسیدم و فشارم افتاده‌.
با کمک بچه ها رو صندلی نشستم و به عصام نگاه کردم که با پسره درگیر بود.چقدر من مدیون عصام بودم که جای برادر نداشتم تو این مدت خیلی کمکم کرده بود.ساحل باید قدر چنین شوهری رو بدونه‌.
بطری آبو از نگین گرفتم و تشکری کردم.
بچه ها مدام می پرسیدن خوبی؟میخوای بریم دکتر؟
منم گفتم نیازی نیست خوبم.واقعا هم حالم خوب بود و فقط کمی فشارم افتاده بود که با آب قند جبران میشد.
یکی از پسرا رفت داخل و بعد با حامد اومد بیرون.
حامد با خوردن نوشیدنی ها کمی تو راه رفتن مشکل داشت ولی با تعجب و وحشت داشت به من نگاه می‌کرد.
با من من گفت:
حامد ︎توی کی از کافه بیرون اومدی؟خوبی؟
روی دو زانو مقابلم نشست و دستمو گرفت.
موهای پخش شده توی صورتمو کنار زد و منم دستمو سمت شالم که از سرم افتاده بود بردم تا مرتبش کنم که نگاهم با چهره نگران محمد تلاقی کرد.دستم که به شالم رسید حس نمناکی بهم دست داد.به گمونم همون جایی که افتادم کثیف بوده.سرم کمی درد میکرد،حامد هم پشت سر هم ازم سوال میکرد،منم برای در آوردن لج محمد عوضی دستامو به سمت صورتش بردم و نوازش گونه روی گونه های حامد گذاشتم. با صدایی کاملا واضح که اون پسره خر که لیاقتش همون دختره مُردنی هست بشنوه گفتم:
من ︎ خوبم عشقم،خوبم دورت بگردم
بماند که حامد هنگ شد آخه تا حالا این مدلی باهاش حرف نزده بودم
حامد ︎ باشه عزیزم
نگاه زیر چشمی به محمد کردم.حواسش کاملا به ما بود ولی خودشو زده بود به اون کوچه های علی چپ که مثلا من حواسم نیست.
جلوی در کافه وایساده بود که شیما هم اومد کنارش و دستشو به دور بازوی محمد حلقه کرد.
یجوری خودشو انداخته بود به روی محمد
دیگه توان تحمل کردن این درد رو هم نداشتم.
اشکام از چشمام مثل بارون شروع به ریختن کرد.
حامد و بچه ها پشت سرم هم می‌پرسیدن خوبی،چرا گریه می‌کنی؟
و من چقدر خوشحال بودم که اون مرد قوی هیکل منو به این روز در آورد تا دلیلی برای گریه کردنم باشه.
با صدای پر از بغض و چشمایی که قطعا به خون نشسته بود گفتم:
من ︎سرم خیلی درد می‌کنه اصلا خوب نیستم، می‌خوام برم خونه.
نگین به سمتم اومد.با دستاش اشکایی که از درد عشق میریخت نه از درد جسم رو پاک کرد و گفت:
نگین ︎گریه نکن آبجی جونم الان میریم خونه
چشامو بستم بغضمو فرو بردم و دیگه اجازه بیشتر خورد شدن خودمو ندادم.
من ︎باشه زود منو ببر دیگه حوصله اینجا رو ندارم سرم شدید درد میکنه
نگین ︎حامد مگه تو دکتر نیستی؟ببین سر فاطمه چی شده
من ︎نه نمی‌خواد چیزی نیست،استراحت کنم خوب میشم
روبه بچه ها کردم و جلو همه به محمد گفتم: استاد ببخشید تولدتون هم خراب شد،و همچنین سورپرایز شیما خانوم و این شب مهم و پر از عشق مرسی از نگرانی تون اما دیگه نیازی نیست
بهتره به ادامه تولد برسین.
وقتی اون جملات رو میگفتم انگار داشتم از جونم مایه میذاشتم یه کرختی عجیبی توی بدنم بود.
تقریبا همه بچه ها رفتن داخل فقط یه عده ای کمی بیرون بودیم.
محمد ︎خانم ضیاء ..
اومد ادامه حرفشو بزنه که شیما گاله مبارکشو باز کرد:
شیما ︎نه دختر کوچولو،چیزی که نشده خدا به شما هم سلامتی بده ما به ادامه تولد میرسیم
از دختر کوچولو گفتنش حرصم گرفت،دلم می خواست با این حرفش خفش کنم و با اون میله که ماشین اون مرتیکه رو نابود کردم تو سر اینم میزدم که بجای گوه تصمیم بگیره کمی غذای مقوی بخوره
ساحل حواسش به شیما و لحن مسخرش بود که شکاری نگاهش میکرد.شیما دست محمد رو گرفت و رفتند داخل.خیلی عصبی و ناراحت بودم.روحم درونم مچاله شده بود.قلبم مثل شیشه پودر شده بود و اونی که از جون براش میزاشتم بدون هیچ واهمه ای ازم دور شد و من حتی ذره ای براش اهمیت نداشتم.از سر جام بلند شدم میخواستم برم خونه که حامد دستمو گرفت.دستمو ازش با حالت عصبانی جدا کردم.
حامد ︎کجا فاطمه،حواست هست اصلا داری چیکار میکنی؟
دست خودم نبود که صدام بالا رفت و با تن صدای بالا رو بهش توپیدم.
بچه ها با نگرانی بهم نگاه میکردن.حامد اما ناراحت دستامو گرفت و منو تو آغوش خودش کشید.آغوش برادرانه ای که شدید باش محتاج بودم.برادری که هیچ وقت نداشتم ولی از این دو برادر حسابی آسی بودم.حامدو سریع پس زدم.
من ︎ببین حامد اصلا حوصله ندارم،ولم کن من خوبم مرسی
در حالی که با حامد کلنجار می‌رفتم،محمد با ظاهری آشفته به سمتمون اومد.



جمعه پارت نداریم
74 viewsShahrzad, edited  16:45
باز کردن / نظر دهید
2021-12-09 19:45:02


#پارت_۹۴
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


فاطمه تمام حس هامو تحریک میکرد.اون تنها کسی بود که قلبم با دیدنش هر بار محکم تر می‌کوبید.تنها کسی که توان گرفتن نگاهمو ازش نداشتم.مهم نبود این رابطه سرد شده فقط دلم میخواست یک بار دیگه عطر تنشو از بر بشم تا یادم نره عاشقی رو،یادم نره تو سنی دل بستم که عقلم هم درش شریک بود.
آروم سرمو کنار گردنش گذاشتم که حس کردم نفساش مقطع شد،طولانی بوییدمش.بوی شامپو بچه ای که استفاده می‌کرد مشاممو پر کرد.کنار گوشش لب زدم:

عشق آن بُغضِ عجیبی ست که از دوریِ یار
نیمه شب بینِ گلو مانده و جان می‌ گیرد
"فهیمه تقدیری"

از بین لب های چفت شدش نامم رو صدا زد.
لحن تحلیل رفته اش دلم رو ریش کرد.
من ︎جان؟
فاطمه ︎محمد من یچیزی باید بهت بگم.
منتظر بودم حرفشو بزنه که یهو یکی با صدای بلندی گفت سوپرایز.
فاطمه سریع ازم جدا شد که همون موقع همه جا روشن شد.
نگاهم به چهره خندان شیما افتاد.لعنت بهت هر بار که میخواستم به فاطمه نزدیک بشم کلی مانع سر راهم قرار می‌گرفت و شیما هم یک مانع محکم حساب میشد.
برای اینکه ضایع نباشه و کسی شک نکنه لبخندی به روش پاچیدم.در هر صورت اونم استاد همون دانشگاه بود و بچه ها می شناختنش.
من ︎خوش اومدی
شیما ︎مرسی عشقم تولدت مبارک
نگاهم به چهره بهت زده فاطمه افتاد.دقیقا حالش مثل من بود همون روزی که من اونو با حامد دیدم.
با ورود شیما و این لحن صمیمی هیچ صدایی از کسی در نمیومد و همه زوم ما بودند.صدای آهنگ هم قطع شده بود.احتمالا کار شیما بود.
شیما دستمو تو دستش گرفت و رو به جمع گفت:
شیما ︎حالا که همه هستید منو محمد قصد داریم یه موضوع خیلی مهمی رو بهتون بگیم.
با تعجب نگاهش کردم‌ که چشمکی زد که از چشم های تیزبین فاطمه دور نموند.
شیما ︎من و محمد خیلی وقته بهم علاقه داریم و از امشب رسما نامزدیم
صدای دست و جیغ بالا گرفت.لبخند های بقیه روی مخم بود و صدای آهنگ عاشقانه ای که پخش شد اما من دنبال فاطمه میگشتم که نبود.
قیافه بهت زده عصام و ساحل بیشتر حیرانم میکرد.اونها هم انتظار چنین شکی رو نداشتند.
با عصبانیت دستمو از دست شیما کشیدم بیرون و دنبال فاطمه رفتم که از کافه خارج شد.

از زبان فاطمه

با شنیدن حرف های شیما ته دلم بدجوری خالی شد.دیگه واسم مهم نبود چه فکری راجبم میکنن گرچه با موضوع جالبی که مطرح کرده بود کسی حواسش به من نبود.
بدون هیچ واهمه ای از کافه زدم بیرون و وارد خیابونی شدم که در فروردین ماه هنوز سرد بود و کمی مه داشت.
گلوم پر بغض بود ودیگه ریزش اشکام دست خودم نبود،احساس تنهایی شدیدی میکردم.
مقصر همه چی منم،منم که یه تنه داشتم تلاش میکردم به احساسش اعتراف کنه.هنوز یادم نرفته قبل اومدن شیما هم میخواست منو خام کنه. حرفاش آخ حرفاش قلبم رو داشت میسوزوند.
شعری که خونده بود مدام توی مغزم اکو میشد.
وایرلس رو از تو کیفم برداشتم و تو گوشم گذاشتم که صدای مهدی احمدوند با آهنگ عشق درده پلی شد.
حس و حالم با آهنگ یکی بود انگار شدیدا واسه من خونده شده بود.
منتظر اسنپی بودم که خبر کرده بودم اما نمیومد.
هر چی فحش و درددلی داشتم سرش خالی کردم‌.مرتیکه چلغوز سه ساعته تو این سرما منو ایسگاه کرده.
خواستم برگردم داخل ولی دیگه نه دلم میخواست با محمد روبرو شم نه حامد.
همینجور با خودم درگیر بودم که ماشینی به آرومی کنارم وایساد.
نگاهی نکردم و فکر کردم یکی از مهمون های کافه اس ولی بعد با کلی بوق که زد سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم‌.
سرشو از شیشه بیرون آورد و گفت:
پسر ︎خانوم سرما ممکنه بدنتونو اذیت کنه بهتر نیست اجازه بدید گرمتون کنم؟
هه درخواست های بی ادبانش رو با با ادبانه ترین شکل ممکن بیان کرده بود.
عصبی چند متری به سمت کافه رفتم تا ازش دور شم که باز دنده عقب گرفت و اومد این سمت خیابون.
داشت رو مخم رژه میرفت.
من ︎آقا لطفا مزاحم نشید،مگه خودتون ناموس ندارید
این اسنپ آشغال هم که پیداش نمیشد.
خیلی عصبانی بودم و از این نوع حرکات پسرا بشدت متنفر بودم.
با صدای کاملا بلند و شیطونی که انتظارشو نداشتم گفت:
پسر ︎جون بخورمت با این لباسِ آتشین،شما بیا بالا تا نیم ساعت دیگه ناموس خودم میکنمت
عصبانی شدم.نتونستم خودمو کنترل کنم.تداعی صحنه ها و کارهای محمد هم جلوی چشمم بود اینکه چطور هر بار میخواست ازم سوءاستفاده کنه.
یه میله فلزی کنار چمن های مصنوعی افتاده بود.سریع برش داشتم و با ضرب محکمی زدمش تو شیشه جلوی ماشین که چند تا ترک بزرگ برداشت.
مرتیکه ندونست با چه سرعتی از ماشینش پیاده شه.
خودم که حالا خندم گرفته بود و این وسط منتظر بودم ببینم واکنشش چیه.
اومد سمتم و با قیافه خشمگینش بهم نزدیک شد و منو با ضرب محکمی هل داد روی زمین.
منم که توقع این برخورد رو نداشتم افتادم رو زمین و سرم محکم به کناره صندلی فلزی برخورد کرد.
اینکه به کجاش خورد که انقدر درد گرفت رو نمیدونم.کل بدنم گر گرفته بود.ترسیده بودم و نمی تونستم هیچ حرکتی کنم.
58 viewsShahrzad, edited  16:45
باز کردن / نظر دهید