Get Mystery Box with random crypto!

رمان تقدیر عشق

لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق ر
لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق
آدرس کانال: @taghdier_eshgh
دسته بندی ها: زبان ها
زبان: فارسی
مشترکین: 6.03K
توضیحات از کانال

🌱 تقدیر عشق🌱
🍇رمان اجتماعی که تصویرهای دلخراش جامعه رو در قالب طنز عنوان میکنه امیدوارم عاشقش بشید چون چند ژانر متفاوت رو باهم پوشش میده🍇

🍭 تب پیوی🍭
آیدی ادمین ( @shahr_zad64 )
𖡎
🌓 عضو انجمن نودهشتیا 💫
𖡎

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2021-12-20 07:15:44 دختره رفته تو بدن پسره ، پسره رفته تو بدن دختره حالا ببین چیکار میکنن این دوتا...

https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

به طرف ایلیا رفتم و گفتم:

-سینمو‌ بده!

با خنده کنارم زد و گفت:

-نچ من‌ تازه دارم با اینا وفق میگیرم:)

با حرص پریدم روش که جیغی زد

-آخ!

سریع از روش پاشدم من نباید به بدن خودم آسیب بزنم اینجوری بعدا که بیام تو بدنم چیز میشه!

-داس کو؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-داس؟ داس برای چی؟

https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

با لبخند شیطانی نگاهش کردم و گفتم:

-میخوام چیزتو قطع کنم!

-غلط کردی یکی دو روزه رفتی داخل بدنم بلایی نمونده که سرش نیاری عفریته):

-عفریته خودتی ملعون با اون بابای خنگت!

زدم زیر خنده که از پشت یه پس گردنی خوردم

-ایلیا جان از مایا جان خوشت میاد دیگه؟!

ها ها من پوزه اینو به خاک میمیالم

-آره هم خوشگله هم هیکلش خوبه هم بیبی خودم مامی!

با لحن لوسی اینارو بیان میکردم اونم داشت از حرص سوتین منو این ور اون ور میکرد!

که یهو خوابم گرفت و.....
https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0
جررررررر
یه رمان طنز کلکلی براتون اوردم

خلاصه:
مایا از یه خونواده ی مذهبیه‌ که سنتی فکر میکنن و پسردوست‌ هستن
مایا یه هفته که دچار سردرد های عجیب میشه
و بالاخره بعد یه هفته از هوش میره
و وقتی بیدار میشه به طور حیرت آوری خودش نیست
وارد بدن ایلیای‌ ۲۶ساله‌ای شده که تو پاریس زندگی میکنه و...
3 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 04:15
باز کردن / نظر دهید
2021-12-19 20:47:46


#پارت_۱۱۱
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

از این فکر لبخند عمیقی زدم چقدر این شوهری منم انسان دوستانه کار میکنه ها خدا خیرش بده بدون اینکه به من بگه و بقول معروف غمپز در کنه یواشکی میخواد این دو جوان جاهل رو بهم برسونه.
یک زنگ بهش میزنم ببینم آقامون اهل ریا هست یا نه؟ببینم لو میدی یا خیر آقای ضرغام؟
بعد از چند تا بوق جواب داد.
احتمالا الان توی ماشین بود ولی بازم انگار هول بود نکنه واقعا یکاری توی شرکت پیش اومده ولی خب به محمد چه ربطی داشت؟اون فقط یه استاد هندسه بود و بس.
-جانم خانوم؟
_عصام با کی رفتی که ماشینتو نبردی؟
حس کردم از سوالم جا خورد که بعد از چند ثانیه جواب داد.
-بچه های شرکت برام ماشین فرستادن.
بعد به حالت شوخی و خیلی آرومتر از قبل انگار که میخواست کسی حرفاشو نشنوه(محمد)گفت:
عصام ︎خانمی امشب قِصِر در رفتی ولی آخر شب منتظر آقات باش که داره میاد رو باند پروازت فرود بیاد
ههه خبر نداری تنبیهی آقا بیا منم آخر شب منتظر نقشه ای که با معماری پیشرفته خودم طراحی کردم برات هستم جناب جان
با لحن خاصی گفتم:
_خب آقای ضرغام فعلا بهتره به باند پرواز بچه های شرکت رسیدگی کنی از جانب منو نی نی خدا پشت و پناهت
-من فدای این مادر خیر خواه و فندق باباش بشم
ساحل مجبورم قطع کنم کارم خیلی زیاده عجله دارم
-چشم
گوشیو قطع کردم.پس که آقا عصام لو نمیدی دیگه؟چی میشد منم در جریان بذارید؟چه دروغم تحویل من میده به محمد میگه بچه های شرکت؟آره شرکت خدمات به هم رسانی دو عدد انسان.
بزار به فاطی زنگ بزنم.
اسمشو جست و جو کردم و روی تماس زدم.
هر چی صبر کردم جواب نداد.
می‌دونستم حس و حال خوبی نداره.دختر حساسی بود.مخصوصا بعد از اون بلایی که محمد سرش آورد نمی‌تونست هم منکر احساسش نسبت بهش باشه هم منکر آبروی از دست رفتش.
پس درک میکردم اگه از رفتن محمد اگه از آبروش می ترسید.
با بی حوصلگی گوشیمو روی عسلی گذاشتم.
هنوز چند دقیقه نشده بود که شروع کرد به ریتم بندری اصلا من عاشق این صداش بودم که صبح ها بیدارم میکرد.
میدونستم فاطی خانومه پس سریع جواب دادمو و قبل اینکه بذارم حرف بزنه گفتم:
_یک عدد انسان که از نتیجه تکامل میمون و هزار کوفت دیگس قطعا ان شاءالله در فرایند موزخواری نبوده باشه؟ کجایی دوساعته
-اگه اجازه بدی حرف بزنم عزیزم مورد اولت که موزخواری واسه توعه که شب پنج شنبه ای شوهر افتاده به جونت نه من مجرده چشم گوش بسته دویما رفته بودم جایی که تو عاشقشی مخزن اطلاعاتیمو تخلیه عمومی کنم
_اولا اگه تو چشم و گوش بسته ای من باید خودمو به دریچه حق ببندم شاید فرجی بشه
دوما دست شویی خوش گذشت؟
-چه جورم نبودی ببینی چقدر غذا واست ته چاه ذخیره کردم
_ای بی‌شعور کثیف حالمو بهم زدی الانه که دوباره حالم بد شه
-خیلی خوب توام زیاد خودتو لوس نکن،ساتیار اومد؟
_آره قبل از ظهر رسید الانم در حال خوشگذرانی با والدشو و اهل خانواده است.
-ساحل
اونقدر با لحن غمگینی اینو گفت که دلم برای معصومیت کلامش کباب شد.
_جانم؟
-دلم میخواد باهات حرف بزنم انبار انبار حرف نگفته شده توی دلم تلنبار شده حس میکنم میخواد خفم کنه
_خدا نکنه خوب پاشو بیا اینجا عصام هم که نیست با هم می مونیم.
-کسی نیست بیارتم تو میتونی بیای؟
_بزار به سام بگم به بهونه بیرون آوردنم منو بیاره البته میدونی به سام ویار دارم
-به به خوب پس چجوری میای؟
کمی فکر کردمو گفتم:
_تو کاریت نباشه من میام
فورا گوشیو قطع کردم.
یه نگاه توی آیینه به خودم کردم.ظاهرم خوب بود.
تونیک ابر و بادی کوتاه آبیم با شلوار ستش همراه یک شال روسری مشکی که مدل دار بسته بودم.
یکمی از موهام بیرون اومده بود که پوشاندمش.
هنوزم اون چادر مشکی هدیه معلمم توی کمد بود و وسوسم میکرد بپوشمش.میدونم مامان عصام و مامان خودم خیلی خوشحال میشدن چون خودشون چادری بودن.یکمی شکمم بالا بیاد می پوشمش.فندقی تو بهونه خوبی هستی برای اینکه من اون چادرو بپوشم.
کیف و گوشیم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
دریا و محمد انگار داشتن می رفتن.
وقتش بود حال این محمدو بگیرم من.آتیشی که از دریا بلند نمیشد پس خودم باید یکاری میکردم خواهر دست گلم از شر لاله خانوم رها شه.
من ︎به به کجا به سلامتی یه امشب من اینجام میخواید برید.
دریا ︎آبجی خانوم مام خونه زندگی داریما
گوشه لبم به پوزخندی کش اومد و نتونستم جلوی زبونمو بگیرم.
من ︎وا آبجی شما اونجا دوتا اتاق دارید یکید وسایلاتونه یکیش هم اتاق خوابه الحمدالله خانواده آقا محمد هم هستن مواظبن پس بمونید
دریا متوجه نیش کلامم بود اما کسی انگار متوجه عمق کلام نشد.
دریا به محمد نگاه کرد ببینه جوابش چیه؟
محمد ︎خوب من مشکلی ندارم حرف دریا خانوم هر چی باشه همونه
با ذوق گفتم:
من ︎دریا غلط کنه رو حرفم حرف بیاره
مامان چشم غره ای رفت و گفت:
مامان ︎به به ساحل خانوم نمیگی شوهرش مثل شیر اینجا وایساده
64 viewsShahrzad, 17:47
باز کردن / نظر دهید
2021-12-19 20:47:21


#پارت_۱۱۰
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


سر میز شام بودیم که صدای گوشیم بلند شد.
ساتیار ︎تو بشین خودم میارم برات
لبخندی به روش پاچیدم و رفت تا گوشی منو بیاره.
عصام کنار دستم بود و دستشو روی پام می‌کشید.
لبخند خبیثی زدم.ههه شب پنج شنبه ای حال تو یکیو من میگیرم مرد مؤمنم.
لبخند مرموزی زدم که جفت ابروهاش پرید بالا.
ازش چشم گرفتم تا توجه بقیه به سمتمون جلب نشه.
من ︎مامان راستش یه چیزی میخواستم بهتون بگم
مامان ︎جانم؟
خواستم بگم که سام گوشیمو آورد.تشکری کردم و جواب تلفونو دقیقا لحظه آخری که داشت زنگ میخورد، دادم.
ناشناس بود.
_بله بفرمایید
-سلام ببخشید گوشی رو میدید به آقا عصام هر چی میگیرمشون پاسخ نمیدن
وا شماره منو از کجا آورده بود؟چقدرم آشنا بود صداش!
_بله گوشی خدمتتون
گوشی رو سمت عصام گرفتم و گفتم کارت دارن
گوشی رو گرفت و از آشپزخانه رفت بیرون و هنوز جواب طرف رو نداده بود که پشت سرش رفتم و به مامان که اشاره کرد کجا جوابی ندادم.
صدای گوشیم آنقدری بلند بود که بتونم صحبت های فرد پشت گوشی رو بشنوم.
_سلام بله
-به جناب سرگرد چه عجب
سرگرد؟
عصام که صدای پامو شنید به سمتم برگشت و میکروفون گوشی رو با دست گرفت.
عصام ︎جانم
من ︎بهت چی گفت؟جناب سرگرد؟
عصام ︎یه زمانی هدفم از رشته ریاضی دانشگاه افسری بود واسه اونه بچه های شرکت که دوستای دانشگاهمم هستن شوخی دارن باهام
آهانی گفتم که اشاره کرد برم.
حقیقتا ذهنم درگیر شده بود و دلم میخواست بمونم.حس میکردم خیلی چیزها هست که باید بدونم اما آسیاب به نوبت.
سر میز که نشستم بابا گفت:
بابا ︎کی بود ساحل جان؟
من ︎یکی از دوستای عصام بود میگفت چرا گوشیشو جواب نمیده؟
ساتیار ︎اون وقت به تو زنگ میزنه چرا؟هر بار همین طوریه هر موقع پیداش نکنن به تو زنگ میزنن؟
لحن ساتیار زیادی غیرتی گونه بود و مناسب جو بود.
این پسر امشب قصد داشت آبرومونو جلوی محمد و عصام ببره.
اما من فدای غیرت برادرم بشم
قبل از اینکه صدای اعتراضی از جانب مامان یا بابا بشنوم گفتم:
من ︎داداش عصام که شمارمو نداده بهشون پس من نمیدونم از کجا پیدا کردن حتما کارشون خیلی مهم بوده که شماره منو گرفتن.
ساتیار ︎خوبه حداقل جنم این مدلیشو داره
من ︎ببین ساتیار بزار یه دقیقه از آشتی کردنمون بگذره بعد دوباره الکی شلوغش کن برادرمی درست
صدامو آوردم پایین و گفتم:
من ︎مگه چه هیزم تری بهت فروخته اینطوری میکنی؟
با لحن بسیار حسودانه و با نمکی که همه رو بخنده مینداخت گفت:
ساتیار ︎هیچی خواهرمو ازم جدا کرده!
من ︎یادت نره الان چند ماهه دانشگاهی دلیل جدایی ما دانشگاه توعه
دریا ︎داداشی منم هستم یکمم به من توجه کن
ساتیار با لبخند عمیقی گفت:
ساتیار ︎تو که عشق داداشی
مامان ︎ای فدای شما برم من پاشم اسفند دود کنم
بابا لبخندی زد که من فورا گفتم:
من ︎مامان وای میخوای دل و روده منو در بیاری دیگه؟
مامان ︎وای راست میگی مادر
همون موقع عصام با عجله وارد جمع شد و گفت:
عصام ︎من عذر می خوام یه کار مهمی واسه شرکت پیش اومده باید برم آقای آریان من شرمنده شمام
بابا ︎این چه حرفیه پسرم اختیار داری
عصام ︎قربان شما،ساتیار جان شمام ببخش فکر نمیکردم انقدر کار واجبی باشه که روز اولی که اومدی بزارم برم
ساتیار به زور لبخندی زد و اشکالی نداره ای گفت.
عصام ︎ساحل جان شما بمون من یا آخر شب میام یا اگه خیلی دیر شد فردا میام دنبالت
باشه ای گفتم.عصام از محمد و بقیه هم خداحافظی کرد و من تا دم در همراهیش کردم.
سریع رفتم بالا تو اتاق.از بالا دیدم که محمد نامزد فاطمه اینجاست.آها نکنه کار واجبشون این بوده که نقشه بکشن چطور فاطی با محمد آشتی کنه؟
64 viewsShahrzad, edited  17:47
باز کردن / نظر دهید
2021-12-19 09:21:19 دختره رفته تو بدن پسره ، پسره رفته تو بدن دختره حالا ببین چیکار میکنن این دوتا...

https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

به طرف ایلیا رفتم و گفتم:

-سینمو‌ بده!

با خنده کنارم زد و گفت:

-نچ من‌ تازه دارم با اینا وفق میگیرم:)

با حرص پریدم روش که جیغی زد

-آخ!

سریع از روش پاشدم من نباید به بدن خودم آسیب بزنم اینجوری بعدا که بیام تو بدنم چیز میشه!

-داس کو؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-داس؟ داس برای چی؟

https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

با لبخند شیطانی نگاهش کردم و گفتم:

-میخوام چیزتو قطع کنم!

-غلط کردی یکی دو روزه رفتی داخل بدنم بلایی نمونده که سرش نیاری عفریته):

-عفریته خودتی ملعون با اون بابای خنگت!

زدم زیر خنده که از پشت یه پس گردنی خوردم

-ایلیا جان از مایا جان خوشت میاد دیگه؟!

ها ها من پوزه اینو به خاک میمیالم

-آره هم خوشگله هم هیکلش خوبه هم بیبی خودم مامی!

با لحن لوسی اینارو بیان میکردم اونم داشت از حرص سوتین منو این ور اون ور میکرد!

که یهو خوابم گرفت و.....
https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0
جررررررر
یه رمان طنز کلکلی براتون اوردم

خلاصه:
مایا از یه خونواده ی مذهبیه‌ که سنتی فکر میکنن و پسردوست‌ هستن
مایا یه هفته که دچار سردرد های عجیب میشه
و بالاخره بعد یه هفته از هوش میره
و وقتی بیدار میشه به طور حیرت آوری خودش نیست
وارد بدن ایلیای‌ ۲۶ساله‌ای شده که تو پاریس زندگی میکنه و...
16 viewsگسترده آسمون و فروزن, 06:21
باز کردن / نظر دهید
2021-12-19 04:29:17 دوتا دیونه که بدناشون جا به جا شده و حالا شب عروسیشون...

https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

ایلیا با لباس عروس وارد اتاق شد و با خنده گفت:

- الان من باید تورو می‌کردم نه تو منو

با حرص شلوارمو کشیدم پایین و پریدم روی تخت که ترسیده نگاهم کرد:

- چ...چیکار میخوای کنی؟ نکنه می‌خوای چیزو کنی تو چیزم؟

https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

- لنگاتو هوا کن زود باش بینم

- مایا جان شما تو بدن من هستیا؟ هی به من دستور نده

همین که خواستم گازش بگیرم دستش رو مشت کرد کوبید به چیزم که چیزِ خودش می‌شد

- کثافططططططط زدی کشتیش

- بیا بکن دیگه؟ بیا بیا نترس!

https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

پاهاشو برده بود هوا و هی میگفت بیا بکن دیگه، از خنده و درد داشتم می‌مردم

- خود دانی

شرتشو از تنش خارج کردم و با دیدن پشم ها فریادی کشیدم....

- مرتیکه احمق تو پشمای منو نزدی؟

https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

- هه هه نه یعنی بلد نبودم پشم خودتو بزنم

- حداقل یکم حجمش رو کم می‌کردی
لامصب انگار یه گونی پشم گوسفنده

طلبکار یه لحظه نگاهم کرد و گفت:

- تو چی؟ پشمای منو زدی؟

- نه نزدم تا پشمکستان بشه ها ها

https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0
https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

جررررررررر آقا فقططططططططط جرررررررررررر
این دوتا بشر یعنی عالین


#لینک_بعد_از_یک_ساعت_باطل_میشه
67 viewsگسترده آسمون و فروزن, 01:29
باز کردن / نظر دهید
2021-12-19 04:28:17 دختره تو جلد پسرس،ببین چه بلاهایی که سر خونواده پسره در نمیاره...
https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

روی تخت دراز کشیده بودم با لباسای پوشیده که اون مردِ اومد تو یهو

-جیغغغغغغغغغ

خودشو چسبوند به در و با صدای بلند گفت:

-یا عیسی مسیح

-پدر سگ اینجا دختر خوابیده عنتر منکراتی خارجکی!

با بهت نگاهم کرد و با لحن شیطونی گفت:

-ایلیا نکنه دخملی چیقی میقی اوقلده باسی؟!

توف کردم رو زمین گفتم:

-ایران! فدای اشک و خنده ی تو!

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-ایقان؟

رفتم جلوش با دستم کوبیدم به چیزش که هوار کشید

-ایلیاااااااااااااااااااااا

مردک آفریقایی با این زبون حیوانانیش منو مصقره کرده به ایران میگه ایقان، ایقان بخورت تو چیزت

داشتم از طرف آشپز خونه رد میشدم که یه خانم خوشگل دیدم

-ننه! ننه های ننه بیا بزار رخسار بیریختت را ببنیم! شاید تو را هم مسدوم کردم عین شوهر افلیجت!

با صدای بلندی زدم زیر خنده که زنه با تعجب نزدیکم شد و گفت:

-وای ایلیا تو زبان مادری رو یاد گرفتی؟!

با خنده گفتم:

-آره به بابا هم تو اتاق یاد دادم

اون مرده با حرص اومد طرفم و جوری زدم جوری زدم که فک کنم عقیم شدم

-ننههههههههههههههههههه!

زنه سریع خوابوندم زمین دستش نزدیکم شلوارم اورد.....

-یا حسین!

کمر بندمو باز کرد....

-یا علی!

شلوارمو کشید پایین که جیغ بلندی کشیدم

-یا فاطمه ی زهرا بی عفت شدم!

زنه آروم گفت:

-انقدر وحشی بازی در نیار بزار ببینم چی شدی؟

مرده نشست زمین و گفت:

-منم مقدوم شدم شلوار منم در بیقار نگاه کن!

با بهت نگاهش کردم که زنه....
https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0
عرررررررر
از این رمانا مگه داریم
یعنی از خنده جر نخوری صلوات
60 viewsگسترده آسمون و فروزن, 01:28
باز کردن / نظر دهید
2021-12-19 04:27:21 دختره رفته تو بدن پسره ، پسره رفته تو بدن دختره حالا ببین چیکار میکنن این دوتا...

https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

به طرف ایلیا رفتم و گفتم:

-سینمو‌ بده!

با خنده کنارم زد و گفت:

-نچ من‌ تازه دارم با اینا وفق میگیرم:)

با حرص پریدم روش که جیغی زد

-آخ!

سریع از روش پاشدم من نباید به بدن خودم آسیب بزنم اینجوری بعدا که بیام تو بدنم چیز میشه!

-داس کو؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-داس؟ داس برای چی؟

https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0

با لبخند شیطانی نگاهش کردم و گفتم:

-میخوام چیزتو قطع کنم!

-غلط کردی یکی دو روزه رفتی داخل بدنم بلایی نمونده که سرش نیاری عفریته):

-عفریته خودتی ملعون با اون بابای خنگت!

زدم زیر خنده که از پشت یه پس گردنی خوردم

-ایلیا جان از مایا جان خوشت میاد دیگه؟!

ها ها من پوزه اینو به خاک میمیالم

-آره هم خوشگله هم هیکلش خوبه هم بیبی خودم مامی!

با لحن لوسی اینارو بیان میکردم اونم داشت از حرص سوتین منو این ور اون ور میکرد!

که یهو خوابم گرفت و.....
https://t.me/joinchat/zBCXtny-inRjNmI0
جررررررر
یه رمان طنز کلکلی براتون اوردم

خلاصه:
مایا از یه خونواده ی مذهبیه‌ که سنتی فکر میکنن و پسردوست‌ هستن
مایا یه هفته که دچار سردرد های عجیب میشه
و بالاخره بعد یه هفته از هوش میره
و وقتی بیدار میشه به طور حیرت آوری خودش نیست
وارد بدن ایلیای‌ ۲۶ساله‌ای شده که تو پاریس زندگی میکنه و...
45 viewsگسترده آسمون و فروزن, 01:27
باز کردن / نظر دهید
2021-12-18 20:30:07


#پارت_۱۰۹
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

شب شده بود و مهمون های بابا رفته بودند و من هنوز توی اتاقم بودم.
خوشحال بودم که تا الان جز دریا هیچ کی نیومده بود و حالا هم خودش کنارم به خواب رفته بود.
انگار همه می‌دونستند من به این تنهایی و هم صحبتی با یک خواهر مهربون نیاز داشتم خواهری که داشت مسیر سختی رو تو زندگیش می گذروند و من مشکلات من در برابرش هیچ بود.من نباید ناشکری میکردم وقتی این چیزهارو میدیدم.
مامان اومد توی اتاق و لبخند عمیقی زد انگار منتظر چنین صحنه خواهرانه ای بود.
مامان ︎یادته اون موقع ها که دائما باهاش بحث میکردی چی بهتون گفتم
بدون اینکه حرفی بزنم خیره اش شدم مگر میشد حرف های مهم مامان که همیشه تکرار میکرد رو فراموش کنم؟
مامان ︎گفتم یه روز همدم هم میشین و اون روز رسید روزی که از هم جدا شدید و تحمل دوری همو ندارید بچه که باشید فکر می‌کنید چطور از دست هم خلاص بشید ولی وقتی ازدواج کنید می فهمید کاش برگرده اون زمان که تمام وقت هم بودید.
با خنده گفتم:
من ︎بدون هیچ سر خری
مامان چشم غره ای رفت و گفت:
مامان ︎چشمم روشن آدم به شوهرش میگه سر خر
من ︎وا مامان دقیقا که منظورم این نبود منظورم این بود که الان من مثلا اگه نمی‌خواستم کارای خونه بکنم همش پیش دریا بودم ولی حالا با وجود شوهر وقتم پره
دریا با خواب آلودی از جا پاشد و گفت:
دریا ︎خیلی هم کار میکنی؟عصام بیچاره هر روز غذا میگیره میاد خانوم میخوره تازه غمش هم هست
من ︎یکم باهات درد دل میکنه آدم پرو میشیا خوب چیکار کنم نمی بینی چه ویار وحشتناکی گرفتم مخصوصا که حالا از ۳ کیلومتری ساتیار نمیشه رد شد البته چه بهتر از دستشم عصبانیم
مامان ︎اینطوری نگو بچم نگرانته بده مگه یه داداش داشته باشی مثل کوه؟مگه دلش برای غریبه سوخته؟
من ︎مامان من توقع نداشتم این طوری جلوی شوهرم باهام برخورد کنه دوست داشتم بغلم کنه خوشحال باشه مگه من تو این دنیا یدونه برادر بیشتر دارم؟
داشتیم حرف میزدیم که ساتیار هم وارد اتاق شد.
آب دهنمو قورت دادم و اون خیره خیره نگاهم میکرد.
نزدیکم نشد میدونم که داشت مراعات حالمو میکرد.
ساتیار ︎مگه منم تو این دنیا یه خواهر کوچولوی لجباز و یه دنده بیشتر دارم؟
رومو کردم اون طرفو گفتم:
من ︎بهش بگید من کوچولوام؟لازمه یادآوری کنم من بزرگترم ۱۰ دقیقه یا نه؟
ساتیار ︎حیف که نسبت بهم ویار داری وگرنه نشونت میدادم به اندازه ۱۰ دقیقه چقدر از تو قوی ترم
نگاهمو بهش دوختم و انگار دلم خواست خودمو لوس کنم.
با بغض گفتم:
من ︎خیلی خیلی ازت توقع داشتم خوشحال شی
مامان ︎اوه اوه چه نازیم میکنه
دریا ︎ساتیارم که جنس بنجل نمیخره
منو ساتیار همزمان گفتیم:
خودت بنجلی
از هماهنگیمون همه زدیم زیر خنده و من چقدر از حرف زدن با برادرم خوشحال بودم.
از اتاق رفتیم بیرون و من همش سعی داشتم فاصلمو باهاش حفظ کنم تا فندقم اذیت نشه.
آخه مگه میشه آدم نسبت به برادرش ویار داشته باشه؟
32 viewsShahrzad, 17:30
باز کردن / نظر دهید
2021-12-18 20:29:53


#پارت_۱۰۸
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


-اگر بخوام با خدمات تو همراه باشم بچه چهارمم باید تو دامنم باشه و پنجمی هم شیکمم
حرفش شوخی بود ولی نه برای منی که روز سختی گذرونده بودم نه برای منی که برادر عزیز تر از جانم بچمو نپذیرفته بود.
با صدایی گرفته گفتم:
_فاطی فعلا من برم بعدا حرف می‌زنیم
-وا اممم باشه فعلا
قطعا تعجب کرده بود این از لحنش پیدا بود اما دیگه برام مهم نبود.
سرمو روی بالش گذاشتم و به سقف اتاق زل زدم.زندگیم در عرض این چند ماه عوض شده بود.چطور میتونستم به این سرعت به زندگی متاهلی عادت کنم.مامانی میدونم الان زود بود که بیای همه هم میگن زود بود و منه بی فکر باید فکر اینجاشو میکردم ولی تو یه موهبت الهی هستی اینو فراموش نکن.تو اون چیزی هستی که باعث شدی عشق رو تجربه کنم با مردی که فکر نمی‌کردم یه روز دنیای من بشه تو باعث شدی کسی رو بشناسم که برای به دست آوردنم هر کاری کرد.
در اتاق زده شد.
بفرماییدی گفتم.
دریا بود.
خوب که دقت میکردم لاغر تر شده بود.می گفت با مادرشوهرش مشکل داره ولی فکر نمی‌کردم تا به این حد.
دریا با لبخند غمگینی نگام کرد.
دریا ︎از دست ساتیار ناراحت نباش اون فقط دلش نمی‌خواست تو توی این سن بخوای بچه بیاری
من ︎چطور ناراحت نباشم دریا.من این مدت صبر کردم تا اون بیاد تا بهش بگم نمیدونی چه ذوقی داشتم که بهش بگم داری دایی میشی ولی اون چیکار کرد؟آره من نباید بچه دار میشدم ولی من دیگه متاهلم اختیارم فقط با خودم تنها نیست یه تنه نمیتونم فقط واسه خودم تصمیم بگیرم که
دریا ︎درست میگی قبول دارم حرفاتو مگه میشه فندق کوچولوی خاله رو دوست نداشت؟مطمئن باش سامی هم دوستش داره فقط بهش زمان بده
سری تکون دادم که با خنده گفت:
دریا ︎لاله خانوم بفهمه حامله ای خونم رو ریخته
با ترس و تعجب نگاش کردم که حس کردم رنگش پرید و سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
دریا ︎من..منظورم اینه خب خب بزار بهت بگم
پرسشی نگاش کردم که گفت:
دریا ︎از وقتی ازدواج کردیا هی بهم میگه تو جلوی بخت ساحلو گرفته بودی که تا عروسی کردی ساحلم رفت.تا یچیزی تو خونشون میشه چه میدونم مثلا یچیزی بشکنه یه روز پول نباشه یا هر چیزی مثل خرافاتیا میندازه گردن من طوری که خودمم داره باورم میشه ساحل اصلا حس میکنم این زنو نشناختم خیلی با روزهای نامزدیمون فرق داره ازش میترسم هر کاری ازش برمیاد مدام منو جلوی شوهرش خراب میکنه اما خداروشکر عمو پشت منه تا می رسه شروع میکنه بد منو گفتن.من می‌شنوم پچ پچاشو ولی هیچی نمیگم
توی آغوشم گرفتمش.چی می کشید خواهر یکی یدونم.
من ︎دریا مراقب خودت باش چی گفتم بهت من گفتم با محمد حرف بزن خونتو جدا کن.یه وقت نری بهش بگی مادرت این کارارو میکنه ها مادرشو تو چشمش خوار کنی فکر کن خودتو خوار کردی بزار همیشه بهت احترام بذاره و اگه مادرشم حرفی زد به معصومیت تو نگاه کنه و بگه این همه مادرم بدتو میگه ولی تو هیچی نمیگی
دریا ︎آبجی کوچیکه من تا الان حرفی نزدم خدا کنه بتونم تحمل کنم ماه های اول زندگی مشترکمونه ولی انقدر بد منو جلوی محمد میگه که رابطمون سرد شده من که از ناراحتی زیاد دلم میخواد همش تو خودم باشم اونم که قطعا با حرفای مامانش دلش نمیخواد سمت من بیاد فقط انگار جلوی بقیه داریم تظاهر میکنیم.
خودمو ازش جدا کردم و گفتم:
من ︎دریا منو ببین تو نباید بزاری رابطتون سرد شه خجالت میکشم بگم ولی متنوع باش به خودت برس خیلی بیجا میکنی میری تو خودت و فاز غم میگیری تو باید فکر خودتو شوهرت باشی تا ابد که قرار نیست تو اون خونه باشی
محمد پول کافی برای خرید خونه داره؟
دریا ︎معلومه که داره اگه مامانش بذاره اون اشک و تمساحاشو یادته روزی که تاریخ عقدو مشخص میکردیم؟آخ که آقاجون حرف حق میزد چقدر هی واسه ما دلسوزی کرد ما نفهمیدیم!
من ︎راست میگی آقا جون خیلی مرده ولی توام تو انتخاب همسر اشتباه نکردی بنظرم خودتو از جو اون خونه نجات بده اینجوری اگه هی دخالت کنه تو زندگیتون رابطتتون خراب میشه
دریا ︎همه تلاشمو میکنم
لبخندی زدم و گونشو بوسیدم.
35 viewsShahrzad, 17:29
باز کردن / نظر دهید
2021-12-18 18:17:45 پسره چند سال از زنش دوره بوده حالا برگشته و با چیزی که میبینه...

https://t.me/joinchat/SUKIimZPwRCXUiDJ

با خوشحالی در خونه رو باز کردم آخ مامان قربونش بره
-دختر قشنگم چقدر خوشگل شده!
-مامان بابا نمیاد؟!
-بابایی الان میاد قشنگم
صورتمو اوردم بالا که با کارن روبرو شدم
-ک....کا.....ر....ن؟
برافروخته به طرفم اومد مچ دستم رو گرفت که دردم اومد
-آخ
-حالا زن من، زن عقدی من از چند سال دوریه من سو استفاده کرده رفته زن یه حروم زاده شده!
-ب...بخ....بخدا...داری.....اش....اشتبا.....ه....می.....میکنی!
کیمیای قشنگم گوشه ایی کز کرده بود و اشکاش روون شده بود دستم رو از دست کارن کشیدم بیرون و به طرف کیمیا رفتم
-مامان قربونت بره گریه نکن! قشنگ مامان اشکاتو نریز!
کارن بی رحم منو از بچم جدا کرد و سیلی ایی به صورتم زد که صدای گریه کیمیا در اومد
-حالا من نبودم ازدواج کردی هیچ! تخم اون حروم زاده رو هم کاشتی تو شکمت؟!
پرتم کرد زمین و با لگد افتاد به جونم خون از دهنم میومد
-نامرد تو باباشی!
و چشام بسته شد....

https://t.me/joinchat/SUKIimZPwRCXUiDJ https://t.me/joinchat/SUKIimZPwRCXUiDJ

قضاوتی نابجا که باعث نابودی یه زندگی میشه
تهمتی ناروا که یه خانواده رو از هم میپاشه
عاشقانه ای که عشق رو به همه عاشقا یادآوری میکنه
41 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 15:17
باز کردن / نظر دهید