2021-12-19 20:47:46
#پارت_۱۱۱
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع
از این فکر لبخند عمیقی زدم چقدر این شوهری منم انسان دوستانه کار میکنه ها خدا خیرش بده بدون اینکه به من بگه و بقول معروف غمپز در کنه یواشکی میخواد این دو جوان جاهل رو بهم برسونه.
یک زنگ بهش میزنم ببینم آقامون اهل ریا هست یا نه؟ببینم لو میدی یا خیر آقای ضرغام؟
بعد از چند تا بوق جواب داد.
احتمالا الان توی ماشین بود ولی بازم انگار هول بود نکنه واقعا یکاری توی شرکت پیش اومده ولی خب به محمد چه ربطی داشت؟اون فقط یه استاد هندسه بود و بس.
-جانم خانوم؟
_عصام با کی رفتی که ماشینتو نبردی؟
حس کردم از سوالم جا خورد که بعد از چند ثانیه جواب داد.
-بچه های شرکت برام ماشین فرستادن.
بعد به حالت شوخی و خیلی آرومتر از قبل انگار که میخواست کسی حرفاشو نشنوه(محمد)گفت:
عصام ︎خانمی امشب قِصِر در رفتی ولی آخر شب منتظر آقات باش که داره میاد رو باند پروازت فرود بیاد
ههه خبر نداری تنبیهی آقا بیا منم آخر شب منتظر نقشه ای که با معماری پیشرفته خودم طراحی کردم برات هستم جناب جان
با لحن خاصی گفتم:
_خب آقای ضرغام فعلا بهتره به باند پرواز بچه های شرکت رسیدگی کنی از جانب منو نی نی خدا پشت و پناهت
-من فدای این مادر خیر خواه و فندق باباش بشم
ساحل مجبورم قطع کنم کارم خیلی زیاده عجله دارم
-چشم
گوشیو قطع کردم.پس که آقا عصام لو نمیدی دیگه؟چی میشد منم در جریان بذارید؟چه دروغم تحویل من میده به محمد میگه بچه های شرکت؟آره شرکت خدمات به هم رسانی دو عدد انسان.
بزار به فاطی زنگ بزنم.
اسمشو جست و جو کردم و روی تماس زدم.
هر چی صبر کردم جواب نداد.
میدونستم حس و حال خوبی نداره.دختر حساسی بود.مخصوصا بعد از اون بلایی که محمد سرش آورد نمیتونست هم منکر احساسش نسبت بهش باشه هم منکر آبروی از دست رفتش.
پس درک میکردم اگه از رفتن محمد اگه از آبروش می ترسید.
با بی حوصلگی گوشیمو روی عسلی گذاشتم.
هنوز چند دقیقه نشده بود که شروع کرد به ریتم بندری اصلا من عاشق این صداش بودم که صبح ها بیدارم میکرد.
میدونستم فاطی خانومه پس سریع جواب دادمو و قبل اینکه بذارم حرف بزنه گفتم:
_یک عدد انسان که از نتیجه تکامل میمون و هزار کوفت دیگس قطعا ان شاءالله در فرایند موزخواری نبوده باشه؟ کجایی دوساعته
-اگه اجازه بدی حرف بزنم عزیزم مورد اولت که موزخواری واسه توعه که شب پنج شنبه ای شوهر افتاده به جونت نه من مجرده چشم گوش بسته دویما رفته بودم جایی که تو عاشقشی مخزن اطلاعاتیمو تخلیه عمومی کنم
_اولا اگه تو چشم و گوش بسته ای من باید خودمو به دریچه حق ببندم شاید فرجی بشه
دوما دست شویی خوش گذشت؟
-چه جورم نبودی ببینی چقدر غذا واست ته چاه ذخیره کردم
_ای بیشعور کثیف حالمو بهم زدی الانه که دوباره حالم بد شه
-خیلی خوب توام زیاد خودتو لوس نکن،ساتیار اومد؟
_آره قبل از ظهر رسید الانم در حال خوشگذرانی با والدشو و اهل خانواده است.
-ساحل
اونقدر با لحن غمگینی اینو گفت که دلم برای معصومیت کلامش کباب شد.
_جانم؟
-دلم میخواد باهات حرف بزنم انبار انبار حرف نگفته شده توی دلم تلنبار شده حس میکنم میخواد خفم کنه
_خدا نکنه خوب پاشو بیا اینجا عصام هم که نیست با هم می مونیم.
-کسی نیست بیارتم تو میتونی بیای؟
_بزار به سام بگم به بهونه بیرون آوردنم منو بیاره البته میدونی به سام ویار دارم
-به به خوب پس چجوری میای؟
کمی فکر کردمو گفتم:
_تو کاریت نباشه من میام
فورا گوشیو قطع کردم.
یه نگاه توی آیینه به خودم کردم.ظاهرم خوب بود.
تونیک ابر و بادی کوتاه آبیم با شلوار ستش همراه یک شال روسری مشکی که مدل دار بسته بودم.
یکمی از موهام بیرون اومده بود که پوشاندمش.
هنوزم اون چادر مشکی هدیه معلمم توی کمد بود و وسوسم میکرد بپوشمش.میدونم مامان عصام و مامان خودم خیلی خوشحال میشدن چون خودشون چادری بودن.یکمی شکمم بالا بیاد می پوشمش.فندقی تو بهونه خوبی هستی برای اینکه من اون چادرو بپوشم.
کیف و گوشیم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
دریا و محمد انگار داشتن می رفتن.
وقتش بود حال این محمدو بگیرم من.آتیشی که از دریا بلند نمیشد پس خودم باید یکاری میکردم خواهر دست گلم از شر لاله خانوم رها شه.
من ︎به به کجا به سلامتی یه امشب من اینجام میخواید برید.
دریا ︎آبجی خانوم مام خونه زندگی داریما
گوشه لبم به پوزخندی کش اومد و نتونستم جلوی زبونمو بگیرم.
من ︎وا آبجی شما اونجا دوتا اتاق دارید یکید وسایلاتونه یکیش هم اتاق خوابه الحمدالله خانواده آقا محمد هم هستن مواظبن پس بمونید
دریا متوجه نیش کلامم بود اما کسی انگار متوجه عمق کلام نشد.
دریا به محمد نگاه کرد ببینه جوابش چیه؟
محمد ︎خوب من مشکلی ندارم حرف دریا خانوم هر چی باشه همونه
با ذوق گفتم:
من ︎دریا غلط کنه رو حرفم حرف بیاره
مامان چشم غره ای رفت و گفت:
مامان ︎به به ساحل خانوم نمیگی شوهرش مثل شیر اینجا وایساده
64 viewsShahrzad, 17:47