Get Mystery Box with random crypto!

رمان تقدیر عشق

لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق ر
لوگوی کانال تلگرام taghdier_eshgh — رمان تقدیر عشق
آدرس کانال: @taghdier_eshgh
دسته بندی ها: زبان ها
زبان: فارسی
مشترکین: 6.03K
توضیحات از کانال

🌱 تقدیر عشق🌱
🍇رمان اجتماعی که تصویرهای دلخراش جامعه رو در قالب طنز عنوان میکنه امیدوارم عاشقش بشید چون چند ژانر متفاوت رو باهم پوشش میده🍇

🍭 تب پیوی🍭
آیدی ادمین ( @shahr_zad64 )
𖡎
🌓 عضو انجمن نودهشتیا 💫
𖡎

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 6

2021-12-14 20:30:23


#پارت_۱۰۳
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


من ︎استاد میشه این مبحث رو یکبار دیگه توضیح بدید؟
محمد اولش گنگ نگاهم کرد ولی سریع حواسش شد و گفت:
محمد ︎بله خانوم ضیاء لطف کنید یاد داشت کنید اینو تا من مجدد توضیح بدم
بعدم سریع روی صندلی نشست و کتاب و دفترش رو روی میز تحریرم قرار داد.
کاملا حواسم بود که روشا پشت در فالگوش وایساده چون مامان که با وجود مهموناش نمیومد پس روشا بود.هه خانوم معلم بنده معمارم کل هیکلتو میریزم از نو می‌سازم زرنگ تر از این حرفام.
فقط خنده دار ترین قسمت ماجرا محمد بود که تو قالب جدی خودش فرو رفته بود و انگار نه انگار چند لحظه پیش بدن من اسیر نوازشهای اون بود.
محمد ︎ببینید خانوم این مسئله دو تا نکته داره
یک اینکه باید روشهارو به خوبی یاد گرفته باشی مثلا روش دیمتریک که محور ox باید روی خط پایه منطبق باشه این یه نکته و اینکه محور oy باید با خط پایه ما نصف زاویه ۹۰ درجه رو بسازه.
همین طور که به حرفاش گوش میکردم حواسم به دو دکمه باز لباسش شد و نیشم تا بناگوش باز شد که خندش گرفت.لب زد چیه و من با اشاره به سینم بهش گفتم دکمه هاشو ببنده روشا پشت دره
محمد که نمی‌تونست با اشاره باهام حرف بزنه گوشیشو برداشت و برام پیامک زد تو لبای کبودتو تو آیینه ببین اونوقت یقه باز من به چشم نمیاد.
با دیدن پیامکش نفهمیدم چطور بلند شدم و سمت آیینه رفتم.با دیدن لبای کبودم هینی کشیدم و سریع دست به کار شدم.محمد که به ظاهر به فک زدنش ادامه می‌داد و منم تند تند به وسیله کرم پودر و رژ ماتم سعی کردم لبمو درست کنم اما زیاد درست نشد.اومدم موهامو مرتب کنم و با کش ببندم که کبودی کنار گردنم مشخص شد دیگه داشت اشکم در میومد.
اعصابم ریخت بهم میدونستم روشا هم پیلس و با وجود دستورات مامان بابا اومده بود تا مثلا بیینه ما چه گوهی میخوریم.کوسن روی تختو برداشتم و پرت کردم سمت محمد.آخ ببین چکارم کردی پسره عوضی یه بار بهت رو دادم بیای اینجا لعنتی.
محمد آروم پچ زد:
محمد ︎چی شده؟
رفتم کنارش و تو گوشش گفتم:
من ︎اینجارو ببین ببینش یعنی بزنم پارت کنما
محمد خندش گرفت و گفت:
محمد ︎چکارم کنی؟
من ︎محمد ببین چکارم کردی؟
محمد ︎دلم خواست مهر مالکیتمو روی بدن خانومم ثبت کنم حالا بزار این فقط از روی لباس بود به بقیه جاها دسترسی نداشتم وگ...
پریدم وسط حرفش و آرومتر از اون کنار گوشش گفتم:
من ︎هر کی ببینتت نمیدونه چه پسر هیزی هستی
محمد ︎تورو می بینم همه چی یادم میره
صدای گوشیم بلند شد و حس کردم سایه کنار در کمی تکون خورد.
خیلی خوب روشا خانوم ادامه بده منم بد حالتو میگیرم.
جواب دادم ساحل بود.
_جانم ساحل!
-خوبی عزیزم کجایی
_خوبم خونم کجا باید باشم
-تو بغل اون محمد لا اله الا الله فاطی مامانت چند بار زنگ زد هر چی میگیرمت خاموشی
_هوفف شلوغش نکنا فقط شارژم تموم شد
-خیلی خوب استراحت کن تا وقتی هم اون خطبه لعنتی بینتون خونده نشده زیاد دور و برش نباش
خندم گرفت نمیدونست بنده تا چند دقیقه پیش تو بغلش بودم.ساحل حس ششمش خوب بود سریع می فهمید دارم چه غلطی میکنم
-گرچه میدونم دارم گِل برات لگد میکنم و تو مرغت یه پای مخصوص به خودشو داره ولی بازم نصیحت میکنم
_چشم پدر ژپتوی عزیزم
-خیلی خوب دیگه قطع کن منم برم به شوهر و بچم برسم
_یه جوری میگی شوهر انگار ۵۰ ساله زنشی
-آخه نمیدونی عشقمون انگار از ۵۰ سال هم رد کرده
_خبه خبه شب جمعه چه حرفا هم میزنه برا من
بی شعوری گفت و قطع کرد.
نگاهم به چهره خندون محمد افتاد که نیمچه لبخندی روی چهرش بود.بی اهمیت بهش دوباره به سمت آیینه رفتم و هر چی کرم پودر و پودر فیکس دم دستم میومد مالیدم بلکه بهتر شه.
حالا با خیال راحت نشسته بودم میدونستم الان یکیشون میاد.سابقه نداشت من معلمم مرد باشه و تنها باهاش بمونم.
محمد ︎فاطمه خانوم میشه یه چیز خنک بیاری من بخورم گلوم خشک شد.
تو دلم گفتم آره بس که منو تف مالی کردی.
توی اتاقم یه فریزر کوچیک بود که پر از خوراکی و نوشیدنی کرده بودم.
یه پپسی براش باز کردم و گرفتم سمتش و با لحن مسخره ای گفتم:
من ︎بفرمایید استاد
تشکری کرد و گفت:
محمد ︎توی اتاقت فریزر داری؟
چشمامو باز و بسته کردم ینی بلی
و بعد آروم گفتم:
من ︎من خودم خیلی شبا گشنم میشه تازه اگه ساحل هم اون موقع میومد خونمون مثل جارو برقی دائم تو آشپزخونه بود این شد که من این یخچالو تهیه کردم تا هم خودم آسایش داشته باشم هم اون
بزور سعی داشت جلوی خندشو بگیره
دستمو روی صورتش گذاشتم و صورتشو نوازش کردم که یهو در اتاق زده شد.
هول شده خودمو کنار کشیدم و محمد مثل انسان نشست.
من ︎بفرمایید.
روشای حساسم بود.مطمئن بودم من بخوام ازدواج کنم این یه دور باید شوهرمو تست کنه بیینه خوبه بعد من ازدواج کنم انقدر این دختر روی من حساس بود ولی من دور از چشم اونها هر غلطی دلم خواسته بود کرده بودم و حالا پشیمون بودم از اعتماد خانوادم که شکستم.
2.6K viewsShahrzad, 17:30
باز کردن / نظر دهید
2021-12-14 20:30:04


#پارت_۱۰۲
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


محمد با تواضع گفت:
محمد ︎حقیقتا از قبل هماهنگ شده بود ولی من تایم آزاد نداشتم این شد که افتاد برای شب بازم عذر میخوام مزاحم شدم.
بابا خواهش میکنمی گفت.
توی دلم بمب خنده بود.قطعا هماهنگ شده بود استاد جوونم اگر بابا بفهمه واسه چی اومدی مگه میشه اینطوری خونسرد برخورد کنه؟
محمد با بقیه هم احوال پرسی کرد و همین که چشمش به روشا افتاد با تعجب گفت:
محمد ︎خانوم ضیاء شما آبجی فاطمه خانوم هستید؟
روشا ︎خوش اومدید آقای پاکزاد بله من آبجی فاطمه ام
محمد آهانی گفت که روشا باز شروع کرد به خودشیرینی:
روشا ︎در واقع فاطمه زیاد از شما صحبت می‌کرد ولی نمیدونستم منظورش شما هستید.
محمد یه تای ابروشو بالا انداخت و من دلم غنج رفت براش چه قدر جذاب بود.
روشا رو یادم باشه بعدا از قسمت شیردانش دارش بزنم تا با زبان سرخ سر سبز خودش رو به دست بنده نده.
محمد ︎لطف دارن به من
مامان ︎اینطور که معلومه دوتا همکار همو پیدا کردن.بفرمایید بشینید من ازتون پذیرایی کنم
محمد ︎بیشتر از این مزاحم نمیشم کلاسمو باید شروع کنم یه کلاس دیگه هم دارم
مامان ︎پس شما برید تو اتاق من یچیزی میارم گلوتون خشک نشه
اوفف مامان گیر داده بودا
از مامان تشکر کرد و من بعد از اینکه اتاقمو نشونش دادم برگشتم تا به مامان خانوم کمک کنم.
نگاهم به مامان بود که داشت ظرف میوه رو از آلبالو پر میکرد.
وای محمد به آلبالو حساسیت بدی داشت اینو همون روز اول آشنایی گفته بود.
سریع ازش گرفتم و گذاشتم تو یخچال
مامان همینطور که با تعجب نگام میکرد گفت:
مامان ︎چکار میکنی؟
من ︎مامان بسشه مگه دامادته این همه میوه گذاشتی این آلبالو ها مال خودمه به کسی نمیدم لطف کن براش پرتقال بذار
مامان ︎خجالت بکش حالا انگار خودش پول اینارو میده که حرصشم میخوره مگه پول دادی بچه رو خریدی؟
تو دلم گفتم خریدمش مامان خریدتم بناممه
پوفی کشیدم و بابا مامان از آشپزخونه زدیم بیرون.
من رفتم توی اتاق تا ظاهرا کلاسمونو شروع کنیم.
وارد اتاق که شدم با نگاه زیر ذره بین محمد روبرو بودم.عمیق به وسایلای اتاقم نگاه می‌کرد و حواسش به من نبود.
ظرف میوه رو روی میز گذاشتم که حواسش جلب من شد.
من ︎چیه؟خوشتیپ دیدی آور دوز کردی؟
محمد ︎لامصب اتاقت فاز انرژی رو بالا میبره
من ︎شاید که فاز رو بالا میزنه بنظرم
لبخند شیطونی زد و گفت:
محمد ︎صد در صد و این کلکسیون کلاهات خیلی کامله
من ︎پس که چی الکی نیست مامانم منو پسر خونش صدا میزنه
آروم بهم نزدیک شد.من کنار دیوار بودم و اون هی بهم نزدیک و نزدیکتر میشد تا جایی که من بین اونو دیوار توانی برای نفس کشیدن نداشتم.
ترسیده بودم هنوزم ازش می ترسیدم از این تنها شدن ها با اون تجربه خوبی نداشتم.
سرمو بلند کردم و نگاهم به چشماش افتاد.شالمو کنار زد و بوسه ریزی روی گردنم کاشت که بدنم لرزید.دلم، قلبم لرزید.
مگه غیر این بود که من مالامال مال اون بودم.شک نداشتم اگه ساحل اینجا بود قطعا باز شروع می‌کرد به نصیحت کردن که ای بابا شما محرم نیستید و این روابط درست نیست اما اونم دیگه خیلی وقت بود که با منو آنا راه اومده بود و به نوعی به اعتقادمون احترام می‌گذاشت.
محمد پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و نفس گرمشو توی صورتم پخش کرد.حالی به حالی شدم و همه چیزو جز خودش فراموش کردم.
با دستاش کمرمو قفل کرد و کنار گوشم پچ زد.
محمد ︎چیه شیطون؟
صورتمو کج کردم که موهام توی صورتم پخش شد و جلوی دیدم رو گرفت.
با انگشتاش موهامو کنار زد و روی موهام رو بوسید.
مطمئن بودم اگه یه دقیقه دیگه تو این حالت باشیم کار دست خودمون می دیم و اون اتفاق گناه آلود ممنوعه ای که نباید بیفته می افتاد.
اومدم از زیر دستش کنار برم که منو محکم تر گرفت و به خودش چسبوند.
مفهوم این آغوش چیزی جز دلتنگی نبود.دلتنگی که چند ماه بود بالاخره امروز به پایان رسیده بود و انگار قصد برطرف شدن نداشت.
محمد ︎نمیذارم بری این لباس صورتی زیادی قرنیمو به بازی گرفته
قبل اینکه حرفی بزنم لبای گرمش روی لبام نشست و من انگار جریان برق بهم وصل کرده بودن.چطور میشد به بوسه هاش پاسخ نداد اما سوخت؟بی اختیار همراهی کردم که خوشش اومد و کمرمو چنگ زد.
با دست آزادش کش موهامو کامل باز کرد و ازم جدا شد و با خنده گفت:
محمد ︎اینطوری بهتره
من ︎میدونم
محمد ︎که اینطور؟
اوهومی گفتم که با نوازش دستش روی بدنم خشک شدم.
محمد ︎خیلی دلتنگت بودم دیگه نمیخوام بیشتر از این ازت دور باشم تو این یکی دوهفته آینده از مامانم میخوام که با خانوادت صحبت کنه.
رنگ از رخم پرید.اگر محمد متوجه جریان خواستگاری امشب میشد چی میشد؟
با استرس گفتم:
من ︎منم دیگه تحمل یه لحظه دوریتو ندارم خودم با خانوادم حرف میزنم.
یه لحظه حس کردم سایه ای زیر در افتاد.یا روشا بود که مامور مامانم میشد یا خود رئیس جمهور بود.از الفاظی که به مامان نسبت داده بودم خندم گرفت.
2.7K viewsShahrzad, 17:30
باز کردن / نظر دهید
2021-12-14 17:15:20 دختره از برادر شوهرش حامله است و شوهرش میفهمه

https://t.me/joinchat/3cRSTIRnL3kzODE0
دستمو روی شکمم گذاشتم:
- بچه ی تو نیست.
عصبی نگاهم کرد و قدمی نزدیک شد:

- جز من دیگه زیر کی ناله کردی که ریخته توت؟

با بیرون فرستادن نفس حبس شدم کمرم رو جلو دادم:

- بعد از شیش سال سراغ زنت رو گرفتی؟ فکر کردی به پات می‌مونم؟ کسی که تنهام گذاشت رفت؟ احمق شدی برسام احمق.

دستمو از پشت کشید و به خودش نزدیک کرد:

- زن شوهردار بدون اجازه ی شوهرش عقد کرده و حامله شده؟ بی شرف اسم من توی شناسنامته.

لبخند حرصی زدم:
- دیگه نیست.
پهلوم رو توی مشتش گرفت:

- چه گوهی خوردی هرزه؟ مثل آدم حرف بزن تا این حروم زاده رو توی شکمت له نکردم.

با ترس نگاهش کردم:
- چ... چیکار ب...چه...بچم داری؟
لبش رو به لبم نزدیک کرد:
- اینجا جای تخم منه نه بقیه!
قبل از اینکه چیزی بگم دستمو کشید و سمت اتاق رفت:
- خودم همین جا سقطش میکنم.

قبل از اینکه وارد اتاق شیم در خونه به شدت باز شد و اردوان با صورت عصبی و خونی وارد شد ..

https://t.me/joinchat/3cRSTIRnL3kzODE0
21 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 14:15
باز کردن / نظر دهید
2021-12-14 17:14:49 لبای رژ خوردم رو روی هم فشار دادم و با لوندی سمتش قدم برداشتم، تاپ کوتاه و چسبونم رو بالا کشیدم و روی صندلی نشستم.

از عمد پاهام رو فاصله دادم تا خط بهشتم از روی شلوار توی دیدش باشه:
- سلام رئیس سک**سی من.

تک خنده‌ای کرد و تفنگش رو روی میز گذاشت:
- سلام برده‌ی دلربا.
با لبخند تکونی به خودم دادم که بالا تنه‌ی درشتم تکون خورد و نگاهش سرخورد:

- هنوز روی شرطتت هستی؟
برسام: وارد شدن به باند به شرط اجاره دادن رحمت.
- فقط برای تو‌

برسام: فقط برای توله ی من.

به صندلی تکیه دادم:
- هنوز روی شرطم هستم، اما...
منتظر نگاهم کرد که دستمو روی گردنم کشیدم:
- یک شرط دیگه هم وجود داره.
- و اون چیه؟

سمتش خم شدم و چاک سینم رو توی دیدش گذاشتم:
- اولین رابطه مون توی محل کارت، یعنی اینجا باشه همین الان!

https://t.me/+3cRSTIRnL3kzODE0

- من صیغه‌ی برادرتم ولی تورو می‌خوام.
عصبی خندید و دستی به لبش کشید:

- تو غلط کردی وقتی منو میخوای پاهات رو واسه‌ی بقیه باز میکنی.
قطره اشکم رو پاک کردم و صاف روی تخت نشستم:
- مست بودم‌.
سمتم هجوم آورد و یقه‌ی لباسم رو توی تنم پاره کرد:
- پس منم مستم! الان مستم و می‌خوام به ناموس برادرم تجاوز کنم.

ترسیده با وحشت دستم رو روی سینه‌ی لختم گذاشتم که چشمای پر از نیازش رو روی بدنم چرخوند:
- با اینکه دست مالی شدی ولی بازهم تحریک کننده ای.

قبل از اینکه چیزی بگم محکم لباش رو قفل لبام کرد و روی میز خوابوندم دستش رو نوازش وار روی کمرم کشید:
- حیف نیست زیر دوستاش هم جون میدی؟

- من مخالف نیستم.
از این تغییرم شوکه شد و پهلوم رو توی مشتش فشرد:
- موافقی؟
با استرس سرم رو تکون دادم:
- لذت میبرم‌.

رگ های قرمز توی چشم‌هاش خودنمایی کردن:
- هرزه‌ی احمق.

https://t.me/+3cRSTIRnL3kzODE0
22 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 14:14
باز کردن / نظر دهید
2021-12-14 14:37:17 https://t.me/joinchat/GzGxHTF_SO9iOTg0
#خیانت!
#عشق!
#درد!
~~~~
با شکمی برآمده ، در خانه را باز کرد .
چقدر شوق داشت برای آن سورپرایز شیرینش .
قرار بود خبر پدر شدنش را به بردیا بدهد .
به اتاق خوابشان که نزدیک شد .
صدایی شنید که نفس را در سینه اش حبس میکرد .
صدای که بود ؟بردیا!؟
(_دارم میگم صبر کن ، اون فقط یه بازیچست .
امروز فرداست که در خواست طلاق بدم! )
در را باز میکند .
چرا آنقدر سخت نفس میکشد !
مگر چه شده .
بردیا انگار هنوز متوجه ی باز شدن در نشده که کلمات را چنان سیخ داغی درون قلبش فرو میکرد .
نمی دانست چرا ولی حتی قطره ای اشک نریخت .
ارزشش را داشت !؟
به آنی بردیا نگاهش به اویی که چشمانش و حتی بدنش یخ بسته بود افتاد .
تلفن از دستش افتاد !
شنیده بود ؟
دخترک با رنگی که به سفیدی میزد لب زد :
_چی کار کردی با زندگیمون بردیا؟
قطره ای اشک از چشمام آن مردک مغرور چکید .
_قسم می خورم این حرف ها همش دروغ بود .
با دستانی لرزان برگه را از کیفش بیرون آورد و بر روی صورت بردیا پرت کرد .
از در خارج شد که ناگهان ...
https://t.me/joinchat/GzGxHTF_SO9iOTg0
12 viewsShahrzad, 11:37
باز کردن / نظر دهید
2021-12-14 14:37:13
https://t.me/joinchat/GzGxHTF_SO9iOTg0
دو راه داری !
خودت یا بچت :)
بچم :/
حرف های دکتر را با خود مرور کرد .
یعنی قرار است که آرزوی مردش ، مردی که از او فرزندی در بطن داشت برآورده شود .
به راستی که او میمیرد .
فرزندش قرار است که شبیه او شود یا پدرش .
خدا کند که شبیه پدرش شود .
او نمی خواست که بعد از مرگش هم مایه ی عذاب عشقش شود .
هر چند که خودش عذاب بیشتری کشیده بود .
یعنی قرار است که موهایش بریزند ؟
فدای سر فرزندش .
او سالم باشد خودش به درک .
میشود روزی که مردش پشیمان باشد .
نه !به حتم نه !؟
ولی او درد داشت ، روحش ، سر پر دردش .
تمام جانش از آتش و درد می سوخت .
آن چه مریضی بی درمانی بود که باید بین خود و فرزندش یکی را انتخاب کند؟
یعنی واقعا قرار است که بمیرد ؟
که به فرزندش شیر میدهد .
آخر که او بچه بود .
ضعیف و بی پناه .
آهی کشید ، چقدر تنها بود .
چقدر بی کس !؟
~~~~~~~~

https://t.me/joinchat/GzGxHTF_SO9iOTg0
11 viewsShahrzad, 11:37
باز کردن / نظر دهید
2021-12-14 11:30:03 - من صیغه‌ی برادرتم ولی تورو می‌خوام.
عصبی خندید و دستی به لبش کشید:

- تو غلط کردی وقتی منو میخوای پاهات رو واسه‌ی بقیه باز میکنی.
قطره اشکم رو پاک کردم و صاف روی تخت نشستم:
- مست بودم‌.
سمتم هجوم آورد و یقه‌ی لباسم رو توی تنم پاره کرد:
- پس منم مستم! الان مستم و می‌خوام به ناموس برادرم تجاوز کنم.

ترسیده با وحشت دستم رو روی سینه‌ی لختم گذاشتم که چشمای پر از نیازش رو روی بدنم چرخوند:
- با اینکه دست مالی شدی ولی بازهم تحریک کننده ای.

قبل از اینکه چیزی بگم محکم لباش رو قفل لبام کرد و روی میز خوابوندم دستش رو نوازش وار روی کمرم کشید:
- حیف نیست زیر دوستاش هم جون میدی؟

- من مخالف نیستم.
از این تغییرم شوکه شد و پهلوم رو توی مشتش فشرد:
- موافقی؟
با استرس سرم رو تکون دادم:
- لذت میبرم‌.

رگ های قرمز توی چشم‌هاش خودنمایی کردن:
- هرزه‌ی احمق.

https://t.me/+3cRSTIRnL3kzODE0
48 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 08:30
باز کردن / نظر دهید
2021-12-14 11:29:29 لبای رژ خوردم رو روی هم فشار دادم و با لوندی سمتش قدم برداشتم، تاپ کوتاه و چسبونم رو بالا کشیدم و روی صندلی نشستم.

از عمد پاهام رو فاصله دادم تا خط بهشتم از روی شلوار توی دیدش باشه:
- سلام رئیس سک**سی من.

تک خنده‌ای کرد و تفنگش رو روی میز گذاشت:
- سلام برده‌ی دلربا.
با لبخند تکونی به خودم دادم که بالا تنه‌ی درشتم تکون خورد و نگاهش سرخورد:

- هنوز روی شرطتت هستی؟
برسام: وارد شدن به باند به شرط اجاره دادن رحمت.
- فقط برای تو‌

برسام: فقط برای توله ی من.

به صندلی تکیه دادم:
- هنوز روی شرطم هستم، اما...
منتظر نگاهم کرد که دستمو روی گردنم کشیدم:
- یک شرط دیگه هم وجود داره.
- و اون چیه؟

سمتش خم شدم و چاک سینم رو توی دیدش گذاشتم:
- اولین رابطه مون توی محل کارت، یعنی اینجا باشه همین الان!

https://t.me/+3cRSTIRnL3kzODE0
44 views ربـات (غیراخلاقی) فــــــــروزان و آســـمـــــان , 08:29
باز کردن / نظر دهید
2021-12-13 20:43:05 خوش آمدید
میانبر پارت های تقدیر عشق

پارت ۱
https://t.me/taghdier_eshgh/20
پارت ۱۰
https://t.me/taghdier_eshgh/100
پارت ۲۰
https://t.me/taghdier_eshgh/171
پارت ۳۰
https://t.me/taghdier_eshgh/218
پارت ۴۰
https://t.me/taghdier_eshgh/299
پارت ۵۰
https://t.me/taghdier_eshgh/321
پارت ۶۰
https://t.me/taghdier_eshgh/393
پارت ۷۰
https://t.me/taghdier_eshgh/504
پارت ۸۰
https://t.me/taghdier_eshgh/578
پارت ۹۰
https://t.me/taghdier_eshgh/651
پارت ۱۰۰
https://t.me/taghdier_eshgh/762
1.4K viewsShahrzad, 17:43
باز کردن / نظر دهید
2021-12-13 20:31:59

#پارت_۱۰۱
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه اومدم.سردردم داشت تشدید میشد و هر چه سریعتر باید میرفتم تا اون مسکن های لعنتیو بخورم.کلید رو توی در انداختم که محمد از ماشین پیاده شد و صدام کرد.به سمتش برگشتم که این بار با لحن شیطونی گفت:فکر نکن از اومدن به خونتون منصرف شدما حتی اگر الانم دعوتم کنی بنده با دوبله پا میام
برو بابایی زیر لب گفتم و درو باز کردم.
از دیدن مامان توی حیاط دست پاچه شدم.
مامان:وای دختر میدونی چند بار زنگ زدم؟
من:ببخشید مامان گوشیم شارژ تموم کرد.
مامان:خوب مهمونی خوش گذشت؟
با خنده گفتم:آره خیلی
مامان:خب پس خداروشکر ظرفیت یک مهمونی دیگه هم داری
من:مامان میدونی چقدر از مهمونی های خانوادگی بدم میاد؟حالا کی هستن؟
مامان پوفی کشید و گفت:میگم ولی لطفا عصبانی نشو
متعجب نگاش کردم که گفت:آقای شمس و خانومش اینجان
با خنده گفتم:خب خداروشکر مهمون های افتخاری بریم پس
خواستم برم که دستمو گرفت.سوالی نگاش کردم که گفت:فاطمه مامان واسه خواستگاری اومدن
مغزم سوت کشید.من:واسه چی اومدن؟
مامان:هیشش فقط اومدن ببیننت همین
من:والا مامان هزار بار منو دیدن من مطمئنم واسم خواب زیاد دیدین که الان اومدن اینجا
مامان:میدونی که بابات حرف حرف خودشه؟روشا هم سعی کرد قانعش کنه ولی مرغش یه پا داشت.
عصبی لب زدم:کی یه پا نداشته؟
مامان:راجب پدرت درست صبحت کن من فقط یه ضرب المثل زدمبه اصرار مامان رفتیم داخل.خانوم و آقای شمس به احتراممون بلند شدن.سلامی کردم و سعی کردم نهایت لبخندی که تصنعی بودنش کاملا مشخص بود خوب جلوه کنه.
خانوم شمس:سلام عروسکم
بیا شروع شد تا وقتی که اسم از خواستگاری نباشه براشون جنس مفتی هستی همین که پسرشون هوس زن گرفتن کرد میشی عروسک
من:سلام خاله خوش اومدین
با آقای شمس هم سلام و احوال پرسی کردم و به نشونه احترام کنارشون نشستم.تصمیم داشتم پاشم برم تو اتاقم که صدای پیامکم بلند شد.محمد بود.نوشته بود مهموناتون کی میرن؟نکنه هنوز دم در بود؟سریع تایپ کردم کجایی؟یک دقیقه بعد نوشت زیر پنجره اتاقتم. پنجره اتاق من به کوچه ختم میشد و من چقدر خوش شانس بودم.یه جرقه ای تو مغزم خورد.یس خودشه.رو به بابا گفتم:بابا جان
بابا هم که میخواست جلوی آقای شمس خودشو خوب نشون بده گفت:جانم بابا؟
من:بابا من نمیدونستم مهمون داریم چند روز دیگه ترم جدید شروع میشه و استادم قرار بوده امشب برام کلاس بذاره من چکار کنم الان ممکنه برسه
قبل اینکه بابا چیزی بگه و مخالفت کنه آقای شمس که قطعا برای خودشیرینی و خوب جلوه دادن خودش میخواست حرفی زده باشه گفت:
آقای شمس:چه اشکالی داره دخترم تو به درست برس
لبخندی زدم و تشکری کردم.چشمای روشا گرد شده بود و خنده دار ترین حالت ممکن بود.مامان هم که قطعا با نگاهش میگفت بزار برن تا پاره پوره تحویل جامعت بدم.لبخندی زدم و به محمد پیام دادم زنگو بزن.بعد سریع تایپ کردم زنگ نزنیا.اونم که انگار رو گوشیش خوابیده بود که گفت:خانوم خانوما الان می فرمایید بنده چکار کنم،من:بیا خونمون،محمد:از پنجره بیام لابد
نوشتم:خیر از در بیا به مامانم گفتم معلم خصوصیم قراره بیاد،محمد:نمیتونم کلاس دارم
با حرص نوشتم کدوم کلاس؟
جوابمو نداد.یه ربعی شده بود و کم کم داشت بحث خواستگاری میومد وسط دیگه اشکم داشت در میومد.رفتم تو قسمت مخاطبین و حامدو پیدا کردم.نوشتم حامد به اون داداش عوضیت بگو دیگه سر راه من سبز نشه فاطی مرد وقتی زن یکی دیگه شد تشریف بیار جسدشو تحویل بگیر
هنوز چند دقیقه نشده بود محمد زنگ زد.
با دستپاچگی جواب دادم:
_سلام استاد بله استاد بفرمایید،یه در سفید رنگه
خودم از گفته هام خندم گرفت.
محمد:خوب با برادر نامزدت جیک تو جیک شدی
سریع قطع کردم.بابا با خنثی ترین حالت ممکن گفت:استادت اومد؟
من:بله بابا
صدای زنگ خونه به صدا در اومد.روشا خواست در رو باز کنه که مامان گفت من میرم.صدای صحبتش که کاملا مودب و مردونه با مامان حرف میزد میومد و هر لحظه نزدیکتر میشد.مامان: بفرمایید آقای پاکزاد خوش اومدین شرمنده بهتون زحمت دادیم مثل اینکه امشب تولدتون هم بوده و واقعا ببخشید
محمد:چه زحمتی خانوم انجام وظیفس.
از دیدنش ذوق کردم و سریع قبل از اینکه کسی مشکوک شه نیش باز شدمو بستم.خیلی ماهرانه با اون کیف و کتاب و جزوه اومده بود.آخه تو اینارو از کجا آوردی.خندم گرفته بود.به سمتش رفتم و مودب که کسی شک نکنه گفتم:خوش اومدید استاد
محمد:خانم ضیاء ببخشید یکم دیر شد توی مهمونی بودم
توی دلم گفتم آره جون خودت و هفت جد و آبادت تو مارمولکی هستی که رو دستت هنوز نیومده.همه به احترامش بلند شده بودند.بابا با تیز بینی نگاهش میکرد.من که استرسی نداشتم چون محمد پسر با شخصیتی بود حداقل ظاهرش که اینو میگفت.بابا با شک گفت:خوش اومدید جناب
با تشر به من نگاه کرد و گفت:ببخشید که فاطمه این وقت شب بهتون زحمت داده
2.0K viewsShahrzad, 17:31
باز کردن / نظر دهید