Get Mystery Box with random crypto!

•|میـ🔥ـخواهم اربـــابت بــ💦ــاشم|•

لوگوی کانال تلگرام romanlove_maf — •|میـ🔥ـخواهم اربـــابت بــ💦ــاشم|• م
لوگوی کانال تلگرام romanlove_maf — •|میـ🔥ـخواهم اربـــابت بــ💦ــاشم|•
آدرس کانال: @romanlove_maf
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 1.37K
توضیحات از کانال

°﷽°
پارت‌گذاری: روزانه ۲ پارت(به جز جمعه ها)
رمان هام
میخواهم اربابت باشم💦
رمان مافیا 🔥
نویسنده✍: خزان
دلم از اون با هم یکی شدنا میخواد که پاهامون توی هم گره خورده و لبام رو گردنت چسبیده💋
لفت نده🥺میوت کن🔇
🔴هر گونه کپی برداری پیگرد قانونی دارد🔴

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 4

2021-09-09 17:02:25 ۱
94 views𖡻༄Asemon⫸, 14:02
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 23:59:38
#میــخــواهم_اربــــابـــت_باشــم
126 views⋆𝓚𝓱𝓪𝔃𝓪𝓷⋆, edited  20:59
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 23:37:39 #پارت‌چهل‌هشت #میــخــواهم_اربــــابـــت_باشــم نمیام پایین عماد تازه اومدم بالا به سختی هم اومدم نگاه پامم خراش برداشته! دامنمو دادم بالا ساق پامو که خراش عمیقی برداشته بود و خونش خشک شده بود رو بهش نشون دادمُ گفتم : نگاه بخاطر اینکه بیام بالا…
125 views⋆𝓚𝓱𝓪𝔃𝓪𝓷⋆, 20:37
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 23:33:02 #پارت‌چهل‌هفت #میــخــواهم_اربــــابـــت_باشــم ماشینو وارد حیاط عمارت کردم از ماشین پیاده شدم رفتم پیس سرخدمتکار عمارت . غلاممممم بیا اینجا ببینم . غلام سریع خودش رسوند بهم گفت : بله ارباب عمر کنید بفرمایید چی شده چی کار کنم . عصبی گفتم : غلام…
129 views⋆𝓚𝓱𝓪𝔃𝓪𝓷⋆, edited  20:33
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 23:32:58 #پارت‌چهل‌شش #میــخــواهم_اربــــابـــت_باشــم #ویدا با زنگ گوشیم از جام بلند شدم نیم نگاهی به تخت انداختم عماد نبود انگار رفته بود . بلند شدم گوشیمو برداشتم کیان بود با تعجب از جام بلند شدم رفتم دستشویی شیر آب رو باز کردم که کسی صدام رو نشنوه!…
124 views⋆𝓚𝓱𝓪𝔃𝓪𝓷⋆, edited  20:32
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 22:54:32 #پارت۱۵۶ #رمان_مافیا #به_قلم_خزان #لیلا اوففف هعی خدا توی این خونه تنهام تنها هیچکس نیست اه . فردا باید صبخ زود شرکت باشم سرمو گذاشتم رو بالش خوابیدم . ••• موهام رو اتو کردم لباس مشکی رنگی پوشیدم . سوار اسنپ شدم رفتم شرکت . تو اسانسور با…
128 views⋆𝓚𝓱𝓪𝔃𝓪𝓷⋆, 19:54
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 22:54:28 #پارت۱۵۵ #رمان_مافیا #به_قلم_خزان سر میز نشستیم در حال غذا خوردن بود سام من هیچی نخوردم فقط با تعجب به سام نگاه میکردم . سام نگاهی بهم کردو گفت : بخور دیگه! نگاهی به غذا کردم گفتم : میل ندارم سام اخمی کردو گفت : چی چیو میل نداری نگا چقدر لاغر…
116 views⋆𝓚𝓱𝓪𝔃𝓪𝓷⋆, 19:54
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 22:54:25 #پارت۱۵۴ #رمان_مافیا #به_قلم_خزان الو سارا امشب سام منو به شام دعوت کرده! _چی میگی دختر ساممم اره سام بهش گفتم میرم . _وای اره برو برو من لباساتو اتو میزنم تو فقط برو دختر برو باشه سارا اروم باش یه شام دیگه! _اره شام شام ••• خوبه لباسم…
114 views⋆𝓚𝓱𝓪𝔃𝓪𝓷⋆, 19:54
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 18:39:39
خاندان مذهبی فکر میکنن دخترشون فاسده و میخوان بکشنش
https://t.me/joinchat/Ja-7jWX5aEI3YzA0
https://t.me/joinchat/Ja-7jWX5aEI3YzA0

مامانبزرگ پرتم کرد توی حیاط و جلوی تمام بزرگای فامیل داد زد:

- این ننگ خاندان خلیلیِ خان داداش میسپارمش به تو

معلوم بود که منظورش اینه منو بکشن!
ولی برای چی؟ چون چندتا عکس ناجور ازم پخش شده بود که اونم تقصیر من نبود...
با حسرت به بابا نگاه میکردم و وقتی چشمای اشکی اونو میدیدم نابود تر میشدم
زمانی که خان داداش مامانبزرگ ضامن اسلحه رو کشید بابا پرید جلوشون و گفت راه حل دیگه ای دارم
- نهال و میدیم به مهدی

همه سکوت کردن!
اما صدای فریاد امیرعلی بلند شد که به زور چند نفر نگهش داشته بودن

- عمو چی میگی؟ اون مرد پنجاه سالشه سه تا بچه داره عمو

این سرنوشت من بود که اینطور بدبخت بشم؟
روی زمین توی خودم فرو رفته بودم و در حال گریه بودم که اون خان داداش موافقت کرد...
صفحه ی زندگیم حالا رنگی جز سیاهی نداشت و من باید با یک مرد پنجاه ساله ازدواج میکردم...

https://t.me/joinchat/Ja-7jWX5aEI3YzA0
https://t.me/joinchat/Ja-7jWX5aEI3YzA0
رمان دارای صحنه های باز
#بدون_سانسور
23 views•ربات کاکائو تب •, 15:39
باز کردن / نظر دهید
2021-09-08 17:38:19 تایم گسترده
63 views 𝙶𝙰𝚂𝙴𝙳𝙰𝙺 𝚃𝙱 , 14:38
باز کردن / نظر دهید